دوشنبه




سادگیِ نه‌چندان مقدّس
م.صباحی


.
آدمِ معمولی خطرناک‌ترین گونۀ انسانی است، خطرناک‌ترین گونه‌ای که بتوان تصور کرد، خلافِ آن‌چه به نگر می‌آید! زمانی به خطا آن را سادگیِ مقدس می‌نامیدند، همان سادگیِ مقدسی که با بلاهتِ تمام، هیزمِ آتشِ جباران را فروزان نگه می‌دارد؛ چگونه ممکن است این موجودِ چندش‌آور مقدس باشد؟ لابد به خاطرِ این که نادانسته آب در آسیاب ظلم می‌ریزد و جاهلانه در آتشی که اندیشه را می‌سوزاند، می‌دمد! این سادگیِ مقدس که من برایِ ملموس شدن‌اش آن را انسانِ معمولی می‌نامم، همان مردی است که بسیار خانواده دوست است و آخر هفته‌ زن و فرزندان‌اش را به سینما و پارک و یا هر آن جایی که به طور معمول برای این قبیل امور معمولی، برایِ آدم‌های معمولی طراحی شده است، می‌برد و حساسیتِ ویژه‌ای هم به صلۀ رحم دارد و مادر و پدر پیرش را هرگز فراموش نمی‌کند و با مادر زن خود نیز بسیار مهربان است چندان که ممکن است از شدتِ مهربانی لحظاتی او را با همسرش اشتباه بگیرد؛ زیرا او به چیزهایِ مشابه بسیار علاقه دارد. او وظایف زناشویی را بسیار دقیق انجام می‌دهد و از خریدِ هدیه در شب‌هایِ تعطیل برایِ همسرش هرگز غافل نمی‌شود. در همسر دوستی و رسیدگیِ مستمر به گل‌هایِ باغچه زبان‌زدِ تمامِ خویشاوندان است. او معمولاً دخانیات مصرف نمی‌کند و از نوشیدنی‌هایِ متعارف تنها آن بخشی را استفاده می‌کند که پزشکان برایِ سلامتی مفید می‌دانند، همچنین که این نوشیدنی‌ها نباید از مزه‌هایِ آشنا و مرسوم فراتر روند تا حسِ فراگذشتن از قانون را فرا یاد بیاورند. آدم معمولی وجدانی بس آسوده دارد، زیرا تنها بر اساس دستورات مافوق خود عمل می‌کند و این رازِ وجدانِ آسودۀ او در زندگی است. روزی که آیشمن در مقابل دادگاه گفت که خود را در پیشگاه قانون گناه‌کار نمی‌داند، استدلال بنیادی‌ِ یک آدمِ معمولی بود که قضات او را می‌باید تبرئه می‌کردند زیرا او همچون همۀ فرومایگان تنها به وظایف قانونی خود عمل کرده بود، همان وظایفی که به خاطرِ حُسنِ انجامِ آن است که افراد در جامعه ارتقاء می‌یابند و نیز به خاطرِ کوتاهی در انجامِ آن، افراد را از دست‌کمِ زندگی ساقط می‌کنند. بر همین پایه، کمی باید از تصوراتِ هالیوودی فاصله گرفت و مسئولیتِ شرارت را بر گردۀ نیروهای عجیب‌الخلقه ننهاد زیرا خاستگاهِ نیروی شرارت جز همان انسان معمولی نیست که زمینۀ تحقق شرّ را به دقیق‌ترین شکلِ ممکن فراهم می‌آورد. معمولیّتِ آدمی غیر قابل تحمل است زیرا آدمی نخستین موضوعی را که باید به درستی درک کند نامعمول‌ بودنِ حیاتِ اوست. زندگیِ انسان معمولی برای انسان‌هایی که از وجدانِ آسوده‌ای برخوردار نیستند و هرگز نمی‌توانند خود را با زندگیِ یک‌نواخت و ملال‌آورِ هرروزه همسو گردانند، جاذبه‌ای کشنده دارد زیرا از آن فاصلۀ دور، آن همه آرامش حسادت برانگیز است، آن همه آسوده خفتن و آسوده گادن و آسوده زیستن؛ درست مثل این است که کسی از درونِ شعله‌های سوزانِ دوزخ، خنکایِ نسیمِ بهشت را احساس کند! می‌گویند هرگاه بتهوون مردی و زنی را در خیابان می‌دید که کودک خود را در درونِ کالسکه نهاده‌اند، و سعادتمندانه آن را به سویِ آینده‌اش می‌رانند، رو به آسمان می‌کرد و می‌گفت: آه، خدایا چه می‌شد اگر به من نیز زندگی‌ای چنین عطا می‌کردی؟ همچنین که دون‌کیشوت در پایان زندگیِ خود به دختر برادرش که تحت سرپرستیِ او بود، وصیت کرد که تنها با مردی معمولی ازدواج کند، مردی که هیچ نشانی از ماجرا‌جویی در او یافت نشود، و از هرگونه زیاده‌خواهی در دانستن بَری باشد؛ یعنی مردی که هیچ شباهتی با عمویِ نازنین‌اش دون‌کیشوت نداشته باشد! ـ بتهوون و دون‌کیشوت آیا خود را در مقابل آدمِ معمولی نفی می‌کردند؟ آنان از این همه رنجِ خود به ستوه آمده بودند، و رنجِ بسیار فانتاسمِ زندگیِ معمولی را در ذهنِ آنان شدت بخشیده بود. اما فانتاسم چیست؟ همان سوءتفاهمی است که در وقتِ تشنگی برهوت را به رنگِ آبیِ زلال آب درمی‌آورد و جاذبۀ انسانِ معمولی را در مقامِ سراب به هنگامِ شدّتِ رنج و حدّتِ ناکامی به سویِ ذهن انسانی که از چنبرِ معمولیت برون جسته است، سرازیر می‌کند. انسان معمولی مسئولیتِ هیچ چیز را به عهده ندارد زیرا پیشاپیش همۀ مسئولیتِ انسانی خود را به قانون در مقام امرِ برتر هبه کرده است؛ و این قانون پیش‌تر در مقامِ پادشاه همان مفهومی را داشت که امروزه برای قانون برمی‌شمارند؛ بازیِ نقشِ بی‌طرف و ایجاد حاشیۀ امن برایِ فرد و یا گروهی که حکومت را در دست گرفته‌اند و البته معنای این بی‌طرفی را باید از رفتار سید علی خامنه‌ای در همین مقام تشخیص داد و آن را به کلِ تاریخ و نظامِ بشری سرایت داد؛ یک برکشیدۀ انسان معمولی که می‌خواهد بر همۀ امور چیره باشد اما کسانِ دیگری پاسخ بدهند و اگر نیاز افتد به جای ایشان بر چوبۀ دار هم بروند. قانون را چنان برساخته‌اند که خطا از آن دیگران باشد و خیر و خوبیِ کامل از آنِ قانون که چیزی نیست جز همان تکنیکِ دفاعیِ به رنگِ محیط درآمدنِ انسان معمولی؛ روزگاری خاستگاهِ جنایت را به قوانین مذهبی منسوب می‌کردند اما خطا آن جایی بود که گمان نمی‌بردند که این قوانینِ مذهبی نیستند که زمینۀ جنایت را فراهم می‌آورند بلکه این ذاتِ قانون است که با سلبِ مسئولیت از آدمی او را طعمۀ جنایت می‌سازد. انسان معمولی بسیار قانون‌گرا است و هیچ وقت چنان رفتار نمی‌کند که به تِریجِ قبایِ قانون برخورد؛ همچنان که پیش‌تر تریجِ قبایِ خدا را مدِ نظر قرار می‌داد. او هرگز جرأت آن را نخواهد داشت تا در مقام استاد فرهنگ عامه در سر کلاسِ درس از واژۀ ختنه برای تشریح آن بلایی که بر سرِ سُنبلِ نازنین ما آورده‌اند، استفاده کند زیرا در این میان ممکن است ناخواسته از مرزهای قانونِ نانوشته و یا نوشته عبور کند و زمینۀ خشمِ اربابان را فراهم آورد؛ اربابانی که معمولی‌ترین افرادِ گلۀ انسانِ معمولی‌اند و در حقیقت سرآمدِ معمولیّت‌اند و همین رازِ بنیادیِ کشش آن‌ها به یک‌دیگر نیز هست! البته انسانِ معمولی بزدلیِ ذاتیِ خود را به تعهد تعبیر خواهد کرد و از آن همچون عقلانیتی متفاخرانه سخن خواهد گفت و آن را نیز به عنوانِ یگانه روشِ موفقیت به دیگری توصیه خواهد کرد؛ قانون، قانون، قانون چه واژۀ شگفتی! دقیق‌ترین اختراعی که توانسته‌است آدم معمولی را با میزان بالایی از اعتماد به خدمتِ معمولی‌تر از خود درآورد؛ همان معمولی‌تر از خودی که طراحِ هولوکاست و یا کهریزک و یا هر شکنجه‌گاهِ دیگر است اما تلاش خواهند کرد تا چنین رخ‌دادهایی را به مرجعِ دیگری جز انسان معمولی منسوب کنند، گویا این انسان معمولیِ آلمانی نبود که پیش از هیتلر طریقِ رفتار با یک یهودی را به او گوشزد کرد و راهِ رهبری را به وی نشان داد، چنان‌که برگمن این حقیقت را در فیلم تخمِ‌مار آشکار کرده است. همچنان که گویا این انسانِ معمولی نبود که پیش از آن که هنوز نظامِ آخوندی استقرار یابد، طریقِ رفتار با زنان را در مقامِ افزارِ اطفایِ حریق، و یا افزارِ ایجاد حریق به او آموخت؛ آدمِ معمولی با تأکیدِ هرروزۀ این که او تنها مأمور و معذور است، دستورات را بدونِ تأمل و تردید با دقت و نظمِ خارق العاده‌ای به انجام می‌رساند و اغلب یک گام از مافوق‌اش نیز جلوتر می‌رود، بدین معنا که یک گام از او عقب‌تر می‌ایستد تا مویی لایِ درزِ اجرایِ قانون نرود و قطراتِ دستور همچون شاش مافوق بر سر و روی‌اش چنان صادر شود که یک‌باره کار را تمام نکند و ارضاء به تأخیر افتد؛ به همین خاطر انسانِ معمولی برای هر بخش از فرایندِ یک امر، به دستوری جداگانه محتاج است، البته با امضایی مجزا و با رنگ‌هایی متفاوت که هر کدام ارگانِ خاصی را در او تحریک می‌کنند، همچنین که دریافتِ دستور تلفنی یک مجامعۀ بی نقص است زیرا به دلیلِ ویژگیِ اضطرار، تحریک‌آمیزی شگفتی دارد. این مشخصۀ بنیادی انسانِ معمولی را هرگز از خاطر نبرید که او هرگز نمی‌خواهد بیش از آن حدی که منافعِ او را برمی‌آورد، از چیزی سر در بیاورد و دانش برایِ او تنها آموختنِ روش‌هایِ اجرایِ فرامین و قوانین است؛ البته اراده به دانستن در او گاهی به گونه‌ای دستوری از مدارِ بسته‌اش خارج می‌شود، یعنی زمانی که از او خواسته می‌شود تا گزارشی را پیرامون شخص یا موضوعی فراهم آورد و این گزارش در مقامِ دانش تنها چیدمانی منطقی از حوادث و رخ‌دادها برای رسیدن به هدفی خاص است که آن هدف خاص نیز پیش‌تر محرمانه به او ابلاغ شده است. آدم معمولی روشِ ساده‌ای در زندگی دارد، و قاعده‌ای کلی را چراغ راه خود کرده است و این قاعدۀ بنیادی این است که او راهِ رسیدن به ترفیعات، و نیز راهِ گریز از تنبیهات را به درستی می‌شناسد؛ او راهِ جوایز را بو می‌کشد، همچون سگی که اخلاقیاتِ سرورِ خود و اشاراتِ او را با شامۀ تیزِ خود درمی‌یابد و با اشارتِ او پارس می‌کند و به اشارتِ او از وسوسه‌آمیزترین ماده‌سگ نیز درمی‌گذرد و نام آن را اخلاق می‌گذارد اما این تمامِ ماجرا نیست او بر خلافِ ظواهرِ امر بسیار زیرک است و از لا‌به‌لای قوانین تبصره‌هایی را کشف می‌کند که دست‌یازی‌اش به آن ماده‌سگ از نظرِ اخلاقیات که همان قوانین عرفی و نانوشته‌اند، و نیز از نظر قوانین نوشتاری، بدون نقص باشد و در اتاقِ خواب امنیتِ تمتعِ حداکثری را برای‌اش فراهم آورد؛ در یک کلام او بدون ماجراجویی به ماده‌سگان‌اش می‌رسد و آن انسان دگر اما با هزار غزلِ عاشقانه یارش را از دست می‌دهد. تصویرِ انسان معمولی هیأتی کمیک هم دارد و در نمایش‌های روز از تیپ و رفتار او نسخه‌های نمایشی فراوانی برمی‌سازند و او قادر است تا آسوده خاطر بنشیند و به ریشِ خود بخندد و هرگز دچارِ تعذب نشود چرا که بازیگران نیک می‌دانند که چه چیزها را باید گفت و چگونه گفت و چه چیزها را نباید گفت؛ آن‌ها سلیقۀ خانواده را به درستی می‌شناسند یعنی همان نظامِ کوچکی را که وظیفه دارد نسلِ انسان معمولی را خرگوش‌وار در جهان بپراکند. با آن که به تدریج کاشف به عمل می‌آید که در پسِ جنایات بشری این انسانِ غیرعادی نبوده‌ است که فاجعه آفریده است بلکه این انسان معمولی بوده است که با اتکاء به حسّ وظیفه‌شناسی و با آرامشِ خاطری که از تعهدِ او به قانون برمی‌آید ـ همان قانونی که اطاعت از دستورِ مافوق را پیشاپیش لازم دانسته است ـ جنایاتِ هولناکی را مرتکب شده است، بازهم تلاش و علاقۀ شگفتی وجود دارد تا چنین کشفی را نادیده بینگارند و به سراغ همان تیپِ دراکولای پیشین بروند؛ دراکولایی که خود قربانیِ انسان معمولی است. بسنده است دستوری و یا فتوایی به دست‌ انسان معمولی بیفتد که در آن کسی را مهدورالدم دانسته است، او در این باره حتا انگیزۀ مشخصی همچون دراکولا ندارد بلکه این شوقِ فرمان‌بری است که او را به پیش می‌راند اما دراکولا رانۀ مشخصی برای خون‌خوارگیِ خود دارد، او در پیِ خونِ عشقِ خویش است؛ همان عشقی که از سویِ انسان معمولی نسبت به او دریغ شده است، و از این جهت باز هم دستِ انسان معمولی و قوانین منحوس‌اش در کار است زیرا دراکولا جز این نخواسته بود که برای روحِ معشوقه‌اش دعای رحمت بخوانند اما کارگزارانِ مذهبی از این امر امتناع کرده بودند چرا که آن زن بنا بر پنداشتِ مرگِ دراکولا در جنگ، خود را کشته بود و بر اساسِ قانونِ مذهبی طلب مغفرت برایِ کسی که خود را کشته است، روا نیست حتا اگر محبوبۀ مردی باشد که زندگی خود را وقف این مذهبِ لئیم کرده باشد. قانونی که درخواستِ دعایِ آمرزش را برای یک زن رد می‌کند و درِ رحمت را دو قفله می‌کند و بر آن به جهتِ احتیاط درزگیر هم می‌افزاید، نتیجۀ منطقی همان است که دراکولایی از آن بَر ‌شود!- و این جز از انسان معمولی بر نمی‌آید که در هر زمانه چیزی را بهانۀ بستن درِ رحمت و بخشایش می‌کند؛ پیش‌تر قانونِ خداوندی را بر ساخته بود و اکنون قانون انسانی را بر کرسی کین‌گشایی برنشانده است، یک‌کین‌گشاییِ پایان‌ناپذیر! انسان معمولی سرشتی دارد که از هر چیزی که نامعمولی باشد متنفر است و آن را همچون تهدیدی علیه خود درک می‌کند اما هرگز این تنفر را جز در مواردی که از دست‌اش در می‌رود، بروز نمی‌دهد بلکه از طریق قانون به مقصدِ خود دست می‌یابد. بسیار تلاش دارند تا بوروکراسیِ مدرن را سرچشمۀ جنایاتی برشمارند که در آلمانِ نازی رخ داد، و پایِ مردمِ آلمان را از این معرکه برون بکشند و بر گردۀ چیزی مخنث و نامرئی بیندازند؛ گویا این مردمِ عادیِ آلمانی نبودند که به هیتلر رأی دادند و تا آن جایی که باد موافق می‌وزید او را همراهی کردند! همچنان که همین انسان معمولی در ایران چنین کرد؛ رهبران کاریزماتیک همچون خمینی و هیتلر و موسیلینی و جمال عبدالناصر و امثالهم چیزی جز نماد و سخن‌گویِ انسان معمولی نبودند که بر حسب یک قرانِ نحسِ تاریخی یک‌دیگر را پیدا کرده بودند. اما حربۀ بنیادیِ آنان قانون است و رهبر کاریزماتیک نیز چیزی جز تجلیِ جوهرِ قانون در یک شخص نیست؛ همان چیزی که شرارتِ انسانِ معمولی را به وضعیتی خنثی تبدیل می‌کند، به آخرین پایگاه و مخوف‌ترین نهان‌گاهِ ابلیس؛ ابلیسی که همچون رهبرِ مسلمین جهان علاقۀ مرض‌آلودی به بازی در نقشِ بی‌طرفانۀ خدا و قانون دارد. تقدسِ کتابت به مثابه قانون و فرمان و چیزی لازم‌الاجرا پدیدۀ مدرنی نیست بلکه نوشته برای انسان‌ها از همان نخستین روزگار حکم قانون و خداوندگار را داشته است و زمینۀ بنیادی برای جنایت و نیز امکانِ مستحکمی برای نهان کردنِ برآمدگاهِ جنایت بوده است! مردمانِ معمولی ایمان شگرفی به نوشته در هیأتِ سند و مدرکِ دولتی دارند، و هر نوشتۀ رسمی را به مثابه امر مقدس و فرمانی درمی‌یابند که سزاوارِ اجرا‌ است و به همین سبب برای اثباتِ حقانیّتِ عملِ خود اغلب خواهند گفت که چنین نوشته‌ بودند، بدین معنا که چنین حکم شده بود، چنین دستور آمده بود، پس من هم چنین کردم! چای نمی‌نوشم زیرا نوشته‌اند که چای به هنگام کار خستگی را افزون می‌کند و چندروز دیگر او را که در حال نوشیدنِ قهوه‌خواهی دید، خواهد گفت که نوشته‌اند که قهوه در بالابردن سطح هوشیاری در هنگام کار بسیار مؤثر است! این حربه حتا طراحان تبلیغاتی در اروپا را به گونه‌ای گستاخانه واداشته است تا آگهی‌هایِ سفارش دهندگانِ خود را به هیأتِ نامه‌ها و نوشتجاتِ اداری و دولتی طراحی کنند زیرا حسّ اطاعت را بدین طریق می‌خواهند در مخاطبان خود برانگیزند. پیش از این بر این توهم بودند که انسانِ شرور، انسانی غیرِ معمولی و ابرانسان است، اما به‌تدریج که جنایت‌های هولناک برآمد، هویدا شد که این آدمِ معمولی است که نیرویِ شرّ را به واسطۀ بلاهت و جهالتی که در اوست، به سروری می‌رساند و خواست‌اش را تحقق می‌دهد، همانی خواستی که در بنیاد خواستِ خودِ اوست. انسانِ نامعمول که سرشتی اندیش‌گر دارد ممکن است در ساحتِ کلام خطرناک‌ترین بازی‌ها را راه بیندازد اما در کنش و عمل‌گری بسیار فرجام نگر است و هرگز تن به اموری نمی‌دهد که فرجامی زهرآگین برای دیگران داشته باشد، و تمایز فرجام‌نگری او با انسان معمولی همین است که او بنابر گشادگیِ چشم‌اندازش، نخست به زندگیِ دیگری می‌اندیشد و انسان معمولی نخست به زندگیِ خود! انسانی که از معمولی و یا طبیعی بودن متنفر است، به چه چیز تنفر می‌ورزد؟ جز به همین گوش‌خواباندن برایِ حمله به نوالۀ ناگزیر است؟ جز همین مصلحت اندیشی در جلدِ روزنامه‌نگارِ بی‌طرف است؟ و جز همین نهان کردنِ میلِ تجاوز در چارچوبِ قانون است؟ به زبانِ مسیح آن که فرزندِ خدا است، چه محتاجِ قانون است! انسانی که از طبیعی بودن سرباز می‌زند، هرگز تمایل به اطاعت و فرمان‌بری ندارد و بسیار بدیهی است که در محدوده‌ای هم که با امور بوروکراتیک سروکار دارد، بنا بر سرشتِ ویژۀ خود از ایمان به «کاغذ» در جایگاهِ امری که باید به اجرا درآید، طفره می‌رود و آن را تاحدی جدی می‌گیرد که ضرورتِ زندگیِ اجتماعی است و نه بیش‌تر و نه کمتر! آدمی برایِ آن که از مدارِ ضرباتِ شلاقی که از طریقِ خود بر اندام و روح‌اش فرود می‌آید رهایی یابد، باید از سعادت معمولی بودن درگذرد و با چشمانِ بازتری به اطراف و اکناف خود نظر افکند و پیرامونِ هر دستوری که به او می‌رسد دست‌کم لحظه‌ای تأمل روا دارد و از آن چیزی که برگُرده‌اش بارکرده‌اند، آگاهی یابد. انسانِ ترسناک، انسانِ آدم‌خوار، انسانی که به هنگامِ گرسنگی‌ درّنده می‌شود، همان کسی است که از غرایزش همچون دستورِ مافوق، بدونِ چانه‌زنی اطاعت می‌کند و قانون برایِ او همان ندایِ کوری است که نامه‌رسانِ اداره و یا عصب‌هایِ پیام‌رسان برای‌اش می‌آورند. به یاد می‌آورم جمله‌ای برازنده از برتراند راسل را که گفته بود: شوربختیِ ما در این جهان آن است که آنانی که نمی‌دانند از دانستگیِ خود مطمئن‌، و آنانی که به راستی می‌دانند از دانستگیِ خود نامطمئن‌‌اند! مسأله چندان هم گنگ نیست، آدم معمولی، همان بهترین بابای دنیاست، همانی که در حالِ شکنجۀ یک زندانی، از طریقِ تلفن همراه‌اش مشغولِ نوازشِ کلامی فرزند و یا همسرش نیز هست؛ همان انسانی که برایِ برآوردنِ خُرده‌غرایزش، از غریزۀ بنیادیِ آزادی‌اش درگذشته و ظاهراً اصرار دارد که دیگران نیز درگذرند؛ هموست که به سادگی و تنها با این استدلال که من مأمور و معذور بودم تمامِ جنایت‌ها را به جامۀ عمل درآورده است؛ آری درست است این انسان جرثومۀ پلیدی است اما سخت انسانی معمولی است و گناهی جز معمولی بودن ندارد؛ در حقیقت تیغ در کف زنگیِ مست است، تیغی که جز توانایی و هوشمندی انسانی نیست که در مقتضایِ جانورانۀ خود به کار بسته می‌شود. انسانِ معمولی، به دلیلِ معمولیت‌اش کم‌تر مسئول هیچ فاجعه‌ای شناخته شده است اما راست این است که آمرِ به جنایت بدونِ انسان‌ِ معمولی هرگز وجود نخواهد داشت، و جانی کسی جز همان آدمِ معمولی نیست که در پوستِ شیر یا لبادۀ قانون خزیده است. من گفتم که این موجودِ هول‌آور گناهی جز معمولی بودن ندارد اما راست این است که گناهِ بزرگِ هر انسانی همین در مدارِ معمولی ماندن و عدمِ درکِ آن شکلِ حیاتی‌ِ جدیدی است که به او داده شده است؛ انسانِ معمولی نزدیک‌ترین خاطرۀ زیستی‌اش را از تجربۀ حیوانی دارد و در هیأتِ نوینِ انسانیِ خود همچنان درگیر همان کنش‌هایی است که در طبیعت با آن سر و کار داشته و زیرکی را نیز از خانوادۀ حیوانیِ خود به مثابه میراثِ اجدادی دریافت کرده است. انسان بدون به کارگرفتنِ قابلیت‌‌هایِ ذهنی‌اش می‌تواند با همین ارثی که به او رسیده است زندگیِ خود را تا مرز تمدن نیز پیش برد و زندگیِ ماقبلِ انسانی خود را در اَشکال و شمایلِ زیرکانه‌تری بازتولید کند. این انسان طبیعی، این سادگیِ مقدس که گاه ممکن است فراتر از آوردنِ هیمه برای خرمنِ مرتد سوزی، خود بلادرنگ به هیمۀ اجرایِ فتوا مبدل شود همان شبحی است که به دقت در آن خیره باید شد و توانِ آگراندیسمانِ ذهنیِ خود را به کار بست؛ و سپس شگفت‌زده خواهیم شد از این زیرکی که آمرِ جنایت خود قربانیِ انسانِ معمولی است زیرا زیرکیِ انسانِ معمولی در بالاترین آستانۀ حیوانی است. او از این که مسئولیتی جبارانه به عهده بگیرد حذر خواهد کرد زیرا او در مقامی زیردستانه بارویِ امنی را برای خود فراهم می‌آورد که هیچ باروتی بر آن کارگر نمی‌افتد. انسان معمولی، شعار و یا رأی می‌دهد و جبار را می‌ستاید و برمی‌آورد و سپس، به زبانِ خیام باز بر زمین می‌زندش؛ چه قیاسِ جانانه‌ای! خیام سرشتِ طبیعت را به کوزه‌گری که خود می‌سازد و خود بر زمین می‌زند، مانند کرده است زیرا این سرشتِ طبیعت است، سرشتی که در ظهورِ انسانی، در جلدِ انسانِ طبیعی و یا همان انسانِ معمولی بازیافت شده است و جبّار که امروزیان از او در مقامِ جنایت‌کار یاد می‌کنند، چیزی جز بُزِ عزازیل برای انسانِ معمولی نیست که زهرِ کینه‌اش را از طریقِ او در جانِ همسایه‌ فرو می‌چکاند و سرانجام گناه‌اش را نیز به خونِ همو پاک می‌کند. به راستی کدام جباری تا کنون قربانیِ تودۀ مردم نبوده است؟ کدام خون‌ریزی، کدام جباری، کدام رهبری،کدام خدایی به دستانِ آدمِ معمولی به آسمان برکشیده نشد و سپس فروکشیده به مغاکِ زمین؟...انسان معمولی همان پزشکی است که آریل دورفمان او را در نمایش‌نامۀ مرگ و دوشیزه به مرگ مانند کرده است؛ همانی که پس از اعتراف‌‌ِ ناگزیرش به تجاوز، هنوز جنایت‌کار شناخته نمی‌شود زیرا او در نقش دکتر، وکیل و قاضی بر سرِ دیگری آوار می‌شود و نه در مقامِ شکنجه‌گر و متجاوز؛ در حقیقت کسی که قرار است نقش متجاوز را بازی کند کسِ دیگری است و نه آقایِ دکتری که پس از عملِ تجاوز برای ترمیم اندامِ دوشیزه احضار می‌شود. البته در ایران چون در ترمیم و التیامِ دوشیزه مهارتی ندارند، دوشیزه را به کلی نابود می‌کنند تا مرگ همچنان مستبدانه به زندگیِ خود ادامه دهد. آه، چنین حرف‌هایی را باور نکنید، انسان معمولی زن‌اش را بسیار دوست دارد و با او به کنسرتِ مرگ و دوشیزه می‌رود، به تئاترِ دشمن مردم، و به هرجایی که بتواند کف بزند و اگر نیاز شد هو کند و یا سوت بزند و اگر رخصتی دست داد کمری هم بجنباند؛ بهلید آخرین آدرس‌اش را هم بدهم: انسان معمولی هرگز خود را معمولی نمی‌داند، اگر چه این را معمولاً از سرِ سادگیِ مقدس‌اش بر زبان نمی‌آورد.

برلین، چهارمِ‌ یولیِ ‌دوهزارویازده


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!