چهارشنبه
چند شعر ازمحمد تقی جنت امانی

-


(1)
-
حالا که
مرگ در می زند
بگذارید
شعرهایم را بخوانم
تا مسلمان ازدنیا بروم
-
-
(2)
-
----------------------به تیرداد نصری
آن ها
مرا هم تازیانه زدند
گفتند
نباید بوزد ازدهانت
کلمه ای
که جهان را ، عاشق کند
-
-
(3)
-
من قاتلم را می شناسم
گاهی می نشیند
روبه روی من
گاهی با من قدم می زند
سایه به سایه
عطر تنش همه جا ، پراکنده است
درخواب هایم ،رخنه می کند
در رویاهایم راه می رود
با همان قیافه غریب
وعینکی که
جهان را
شیشه ای فکر می کند
***
گاهی سرمیگذارد : بر شانه های شعرهایم
گاهی سر می گذارد : برشانه های دلتنگی ام
یک ریز
باران کوچه را
عاشق می بارد
من تمام ستاره هایم رابه او بخشیدم
تمام اشک هایم
اما او هم چنان مرا می کشد
***
شمشیری در دستش نیست
یا تفنگی
با خاطراتش می آید
هیچ میزی محاکمه اش نمی تواند بکند
-
-
--
(4)
-

وبعد هستند کسانی که
در من
می زنند زیر آواز
وهستند کسانی که
راه به راه
چای می نوشند و
سیگار می کشند
وفکر می کنند به خدا
قبل از اینکه
اتفاق بیافتد آسمان
به فرشته هایی می اندیشند
که از
آستین شعر
-------می زنند بیرون
***
به دختران
زنده به گوری که
در من
این گونه می رقصند و
هیچ گاه
عاشق نمی شوند
-
-
( 5)
- -
خودکشی ی ساده ای بود
قرار نبود
اين وسط.....

بعد نشستيم
بالای سر مرده مان
ان قدر خنديديم تا خود صبح
خلاصه زندگی باید از یک جایی شروع شود
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!