سه‌شنبه
Safarnameh-Nooshazar


جماع­الفنا
سفرنامه­ی مراکش
حسین نوش­آذر

بار و بندیل را که در مسافرخانه گذاشتیم، به طرف میدانِ جماع­الفنا djamaa el fna به راه افتادیم. جماع­الفنا یا میدان «مردمان نفله شده» همان میدان معروفی­ست که در همه­ی سفرنامه­های مراکش از جمله در سفرنامه­ی الیاس کانتی که در سال 1961 منتشر شد از آن نام برده­اند. از قرن دوازدهم به این سو در این میدان تبه­کاران و مخالفان سلسله­ی المراویدن را گردن می­زدند و مردم هم به قریب احتمال به تماشا می­ایستادند. همه­ی راه­ها و کوچه پس­کوچه­ها به این میدان می­انجامد. احتمالاً بیان این مفهوم که هر جا که بروی و به هر راه که بروی، سرانجامی جز فنا نداری. امروزه خوشبختانه از مراسم گردن­زنی دیگر نشانی نیست. حداکثر اگر مراقب نباشی، دستفروش­ها، دوره­گردها، لوطی­ها، مارگیران و درویشان جیبت را می­زنند. در زاویه­ی جنوبی میدان انبوهی از درشکه­ها به انتظار مسافر ایستاده­اند. از این زاویه یا از زاویه­ی جنوب شرقی می­توان به این میدان درآمد. ما به طرف جنوب شرقی میدان رفتیم، در کافه­ای نشستیم، غذایی سفارش دادیم و به آمد و شد مردم نگاه کردیم.


دو گدای کور

پیاپی گدایانی می­آمدند و می­رفتند. چشم­مان افتاد به گدایی سالخورده با عبا و ردا و دستاری تمیز و ریشِ سفیدِ آراسته. پیرمرد ظاهراً کور بود. چهل - پنجاه متری را عصازنان می­رفت و همین مسیر را عصازنان برمی­گشت و در این آمد و شد، پیاپی به آوازی که از درد نشان داشت نام خداوند را به زبان می­آورد. الله... الله... الله... و در فاصله میان دو ضربه­ی چوبدست تا به زبان آوردن نام خداوند با گردنی خمیده گوش می­خواباند و از نو به راه می­افتاد. الله... الله... الله.... با همان درد در صدا، بدون هیچ­گونه ارتعاش یا خستگی. الله... الله. انتظار داشتم الله را به آوازی دیگر بخواند. اما این­طور نبود. الله ... الله... الله­گویان راه رفته رابرمی­گشت که از نو به این راه برود و برگردد و باز برود و برگردد و در فاصله­ی نقطه­چین­ها گوش بخواباند به انتظار شنیدن گام­های رهگذری که با دیدن او پا سست کند و احتمالاً دست در جیب ببرد و درهمی در کف­اش بگذارد. مراکش، همه­ی این شهر با کوچه پس­کوچه­ها، مساجد، باغ­ها و گورستان­هایش را در همین آمد و شد مدام پیرمرد می­توان خلاصه کرد. رفت و آمد پیرمرد به این شکل از قدیم بوده است، در این لحظه که این کلمات را می­نویسم هست و در آینده هم خواهد بود. نسل به نسل، شاید حتی تا پایان جهان. اگر بخواهم روزی داستانی بنویسم با موضوع پایان جهان، این داستان را با این صحنه شروع می­کنم: پیرمردی کور در مراکش با عبا و ردا و دستاری تمیز و ریش سفیدِ پاک که مسیری کوتاه را الله ... الله­گویان می­رود و برمی­گردد. این پیرمرد داستانی دارد که داستان زندگی انسان است تا ابدالاباد، تا قیامِ قیامت، تا پایان جهان.


گوشه­ای از هزاران گوشه­ی میدان جماع­الفتا

میدان جماع­الفنا بسیار وسیع است و با این حال هیچ­گونه مرکزیتی ندارد. در ساحتِ گسترده­ی میدان از قرینه­سازی­های مرسوم در معماری شرقی هیچ­گونه نشانی نیست. در مرکز میدان و در پیرامونش نه بنایی هست و نه جایی که به نگاهِ آدمی جهت بدهد. به هر سو که بنگری، آنجا آغاز یک راه یا پایان راهی­ست. از هر جهت می­توان به میدان وارد شد و از آن بیرون رفت. میدان جماع­الفنا تابع هیچ نظمی نیست. تنها قاعده­ی مسلط در این میدان بی­نظمی­ست. جذابیتش هم احتمالا به همین دلیل است. آدمی می­تواند در این میدان از همه­ی قاعده­ها، قانون­ها و چارچوب­ها و مرزهایی که به حرکتش جهت می­دهد خود را برهاند و در حجمی ناهمگون از انسان­ها خود را رها کند، می­تواند به هر راهی که بخواهد برود و اطمینان داشته باشد که حتی اگر در کوچه­ها و باریکه­راه­ها و گذرگاه­های پیرامون میدان راه گم کند، سرانجام به این میدان درخواهد آمد. با این حال دستفروش­ها در همان نخستین نگاه به چشم می­آیند. انگار هر کس، هر چه را که در چنته داشته مقابلش روی سفره­ای پهن کرده است. از زردچوبه و زنجبیل و دارچین و جوزهندی و خسروداد تا خریق و انتیمون و عنب­اذئب و بدرالبنگ و بلازن. انواع خرماها و رطب­ها و زیتون­ها تا بازیچه­های ارزان­قیمت ساخت هنگ­کنگ و چیفه و دستار و ردا و کیف­های چرمی در اندازه­ها و طرح­های گوناگون و کاسه­ها و قلیان­ها و استکان­های کمرباریک. اما فقط دستفروش­ها نیستند که در این میدان پای بساط­­­­شان نشسته­اند. مارگیرها، جا به جا در گروه­های چهار – پنج نفره گلیم گسترانده­اند، روی گلیم سه، چهار و گاهی حتی پنج مار کبری نشانده­اند، دایره و نقاره­زنان مار می­رقصانند و اگر بخواهی عکسی برداری، باید چیزی دستخوش بدهی و پیش می­آید که با دیدن زنی یا مردی که مارترس است، مارگیری ماری را دور مچ دستش می­پیچاند و به سوی آن زن یا مرد مارترس می­آید و گاهی برای جلب سیاحان هم از این شیرین­کاری­ها می­کنند و با این حال کارشان کساد است و اغلب چنین به نظر می­آید که اصلاً عشق­شان به همین صحنه­گردانی­ها و مار را به رقص­درآوردن­هاست. برای خودشان می­زدند و مار را انگار اصلاً برای دل خودشان می­رقصاندند. نگاه­شان پر از غرور شرقی­ست، چنان که گویی زندگی و فن و علم و هنر همین ماررقصانی و نقاره و تنبک­زدن است.


مارگیران

و درویشان هم هستند. مردان زهوار در رفته­ای که لباس سرخ پوشیده­، زنگوله به دست­گرفته، کلاه­ عظیم به سرگذاشته، خودنمایی می­کنند با این امید که یکی از گردشگران بخواهد با آنها عکسی به یادگار بردارد و چند درهمی در ازایش بپردازد. زنان حنابند هم جا به جا نشسته­اند با دستی حنا بسته به همان نقش اربسک­های مشرق­زمین. دست بر پشت می­برند و در پشت­شان پنهان می­کنند با این قصد که نقش دست را به نمایش بگذارند، انگار به دعوت یا به سلام. و مردان کورِ عصا به دست الله... الله... الله­گویان همچنان همه جا حضور دارند . در میان میدان گذری برای آمد و شد گاری­ها و درشکه­ها و موتورگازی­ها و تاکسی­ها خود به خود فراهم آمده است و در گوشه و کنار چند لوطی با لباس­های فیروزه­ای و عنترهایی که اگر گردشگری را ببینند ناگهان روی دست لوطی می­جهند و با نگاهی شرور به گردشگر بخت­برگشته زل زل خیره می­شوند. لوطی عنترش را به زنجیر بسته است و با این حال عنتر سرسپردگی محض است. پیوندی از نوع پیوند لوطی و عنترش در داستان جاودانه­ی صادق چوبک با همان سویه­های نمادین و افشاگر.


درویشان

در قسمت جنوبی میدان عمارتی هست بسیار بلند با ایوانی عریض و طویل. از پله­ها که بالابروی می­توانی در این میدان چای یا قهوه­ای سفارش بدهی و از بلندی ایوان، ساعت­ها به تماشا بنشینی. به هر گوشه که نگاه می­کردم، کسی از کنار کسی می­گذشت. در هر گوشه کسی سرش را به کاری گرم کرده بود، بی هیچ هدفی. بی هیچ مقصودی. رها از هر شایست و نبایستی، بی هیچ چشمداشتی به رسیدن فردایی. از بالای آن بلندی همه­ی تقلاها و جنب و جوش­هایی که در میدان درگرفته بود در بی­زمانی محض اتفاق می­افتد. دیروزِ این میدان شبیه امروزش و امروزش شبیه فردایش بوده است، هست، خواهد بود. مفاهیمی مانند هویت و فردیت و مدنیت که ذهن ما را این قدر به خود مشغول کرده، در ساحت جامعه­شناختی میدان جماع­الفنا بی­معنی­ست. تو هم یکی هستی از هزاران نفری که در این میدان در هم می­لولند. به هر گوشه که نگاه می­کردم، کسی به این میدان وارد می­شد یا از این میدان بیرون می­رفت. از برخی لحاظ مثل زندگی و مرگ بود. هر کس در هر گوشه­ای به کاری مشغول بود و هیچ­گونه پیوندی درونی بین این اشخاص و نوع کارهایی که انجام می­دادند نمی­شد برقرار کرد. در واقع، میدان آن عامل پیونددهنده­ای بود که از مجموعه­ی آدم­ها، اجتماعی را رقم می­زد. مثل صحنه­ی تآتری بود با بازیگرانی که هر کس فی­البداهه نقشی بازی می­کند و در همان حال نه کارگردانی در کار است، نه نمایش­نامه­ای و نه حتی تماشاگری. اگر برمی­خاستیم، از ایوان پایین می­آمدیم و به میدان می­رفتیم، در آن لحظه­ای که به میدان پا می­گذاشتیم، ما هم یکی می­شدیم از جماعتی که غایتِ زندگی را فنا تلقی می­کرد. مخرج مشترک همه چیز و همه کس همین عامل فنا بود. فنا بود که ما را به رغم همه­ی تفاوت­های صوری فرهنگی، قومی و جغرافیایی به هم پیوند می­داد.


گذرهای شبیه هم

از میدان جماع­الفنا تا گورستان یهودی­ها چندان راهی نیست. از خیابانی نسبتاً شلوغ و فوق­العاده بی­سامان گذشتیم و وارد محله­ای شدیم سنتی که حصاری گلی از باقی شهر جدایش می­کرد. خیابانی که چندان خیابانی نبود و بیشتر به یک گذرگاه شباهت داشت، از میان دیوارهای گلی عبور می­کرد و به گورستان یهودی­ها و از آنجا به محله­های دورافتاده­تر و البته فقیرنشین­تر راه می­برد. اصولاً به هر محله­یی که وارد می­شدیم، مدخل محل نسبتا آباد بود و هر چه که به عمق می­رفتیم، به عمقِ فقر ًو ویرانی هم افزوده می­شد. دروازه­های گلی و گاهی حتی چوبی با نقش­های مقرنس به گذرگاه جلوه­ای شرقی داده بود. کوچه­ها نام نداشتند و درهای آهنی و گاهی چوبی در اطراف گذر به حیاطی باز می­شد و آن حیاط به کوچه­ای تنگ­تر راه می­برد و از آنجا به خانه­هایی گلی با پنجره­هایی بسیار کوچک به سبک معماری بادیه­نشین­ها. مردان، همه بیکار بودند و جلو مغازه­ها یا مقابلِ در حیاطِ خانه­ها روی چارپایه­ای چوبی نشسته بودند و از زیر چشم به آمد و شد مردم نگاه می­کردند. بعضی­ها کلاه حصیری پاره­ای به سر داشتند، کلاه­شان را تا روی ابرو پایین کشیده بودند و چرت می­زدند. زن­ها بیشتر در حیاط خانه­ها بودند تا توی خیابان­ها، لباده­ای پوشیده بودند، اغلب روسری به سر داشتند و معلوم نبود به چه کاری مشغول اند. در مغازه­ها همه چیز یافت می­شد از ظرف و ظروف گلی تا حبوبات و سیگار خارجی که البته می­شد نخی هم خرید.


حصار شهر
--



مردمان بیکار

گورستان یهودی­ها میان حصارهای گلی نامنظم محصور بود و هیچ نشانی از گورستان نداشت. نه تابلویی، نه اعلانی و نه چیزی که نشان­دهنده­ی هویتِ محل باشد. از رهگذری پرسیدیم گورستان یهودی­ها کجاست. یک در آهنی نشان­مان داد و به راه خود رفت. در را که باز کردیم، چشم­مان افتاد به جوانکی عرب که با شلوار جین و پیرهن چارخانه در صحن گورستان ایستاده بود. جز ما کسی به دیدن این گورستان نیامده بود. جوانک به زبان فرانسه توضیح داد که قبرها همه بی­نام و نشان اند و سنگ قبرها را به اندازه­ی قامت میت ساخته­اند. گوشه­ای را نشان داد. گفت: اینجا بچه­هایی دفن شده­اند که سال­ها پیش در اثر طاعون یا جذام مرده­اند. در قبال این اطلاعات بیست درهم دستخوش گرفت و رفت پی کارش که همان ایستادن پای دروازه­ی آهنی گورستان بود. جوانک که متولی خودنامیده­ی این گورستان بود بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت و احتمالا روزانه صد تا دویست درهم (ده الی بیست هزار تومان) درآمد داشت و به رغم آن که با زبان فرانسه آشنایی داشت و درس خوانده بود جز پاییدن گورهای خشتیِ بی­نام و نشان یهودیان کاری نمی­کرد.


گورهای بی نام و نشان

گورها واقعاً بی­نام و نشان بودند. به اندازه­ی قامت هر میت با خشت چیزی ساخته بودند شبیه خانه­ای بی­پنجره، بدون هیچ­گونه زینتی، در کمال سادگی، و این خشت­ها را به جای سنگ قبر روی قبرها نهاده بودند. می­شد روی این خشت­ها که هر یک به قامت میت بود نشست و به بیابان نگاه کرد. در دوردست، در میان انبوه گورها یکی دو آرامگاه قرار داشت. آنها هم بی­ هیچ­ نشانی از صاحبِ قبر.حتی یک درخت، حتی یک بوته گل یا حتی یک علف هرز در میان گورها نروییده بود. هر چه بود خاک بود و خاک و خاک که از نیستیِ محض نشان داشت. بزرگی و قطعیت مرگ را برای نخستین بار در این گورستان دیدم. هر آن چه که می­توانست قطعیت مرگ را سلب کند، یا عظمتِ نیستی را تحمل­پذیر کند، حذف شده بود تا نیستی به صورت کاملاً عریان نمایان شود. همه­ی آن آرامگاه­ها و سنگ­قبرهای زیبا که در غرب و در قبرستان­های ایران دیده بودم، در اینجا به همانندی مردگان فروکاسته بود. تنها تفاوتی که میان انبوه مردگان وجود داشت، بلندی و کوتاهی قامت­شان بود. فقیر و غنی نابود شده بودند؛ به عدم پیوسته بودند؛ نیست شده بودند و از آنها جز خشتی که مانند هر خشت دیگری بود چیزی به جای نمانده بود. نه یادی، نه نشانی و نه حتی گیاهی که این همه نیستی را اندکی تحمل­پذیر کند.


باربران

این فلسفه­ی نیست­انگارانه و مرگ­خواهانه هم به ساختار سنتی شهر راه یافته بود. خانه­ها و گذرها، همه همسان و بی­نام و نشان بودند. برخلاف خیابان­ها و کوچه­های ایران که به نام بزرگان و شهدای جنگ نامیده شده است، در اینجا هیچ مکانی بر حضور آدمی و تأثیر آدمی بر محیط زندگی­اش دلالت نداشت. البته در محله­های نوساز و پولدارنشینِ اطرافِ دو خیابانِ بزرگِ محمد پنج و شش برخلاف ساختار سنتی مدینه، خیابان­ها و کوچه­ها نام و نشان داشتند. بی­نامی کوچه­ها و گذرگاه­های مدینه به نظر من در تقابل با محله­های نوساز قرار گرفته بود. اگر درکم از معماری شهر و شیوه­ی نام­گذاری خیابان­ها درست باشد، از این طریق به نوعی انشقاق در فرهنگ این مردم راه می­بریم. اگر تا پیش از این دغدغه­ی فردیت و شاخص بودن و برآمدن در میان جمع در ساختار سنتی مدینه به همانندی با دیگران فرومی­کاست، اکنون شهر تلاش می­کرد خود را از بی­نامی برهاند، تشخص پیدا کند و به ساکنانش تشخص بدهد. تا چه حد این انشقاق، یعنی هویت و فردیت خود را انکار کردن، خود را فنا کردن از یک­سو و از سوی دیگر خودیابی و سری در سرها درآوردن و به عنوان یک انسان شهری فردیت و هویت­یافتن در ذهن ساکنان شهر عمل می­کرد، پرسشی­ست که از منظر یک گردشگر نمی­توان پاسخ داد. باید ماند و در نشست و برخاست با مردم از چند و چون این دوگانگی­ها آگاه شد.


ماهواره بر بام خانه ها

با این همه گمانم اگر کسی می­خواهد خودش را به کل فراموش کند، می­بایست به این شهر برود. سرنوشت زنی به نام کیت مورسبی در رمان معروف The Shetening Sky نوشته­ی پل بولز که در سال 1991 توسط برتولوچی فیلم شد، نمونه­ای­ست از بی­نام و نشانی خودخواسته انسان غربی که هرچند با فلاکت توأم است، اما بار هستی را برای او تحمل­پذیر می­کند. در این رمان کیت و شوهرش که با هم اختلاف دارند، با دوستی به طنجه (یکی از سه شهر مهم مراکش) سفر می­کنند. پس از ماجراهای فراوان شوهرِ کیت می­میرد و کیت از روی ناچاری به کاروانی می­پیوندد و یک مرد عرب به او دل می­بازد و او را به عقد خود درمی­آورد، او را با خود به زادگاهش می­برد و از چشم دیگر همسرانش پنهانش می­کند. در واقع داستان، ماجرای هویت و فردیت­باختگی زنی­ست غربی در متن زندگی سنتی در مراکش. از بی­نام و نشانی محله­های مدینه می­توان به مرگ­خواهی انسان و نیاز او به گمنامی پی برد. در کوچه­های مدینه بار هستی انسان سبک می­شود. آدمی می­تواند پوست بیندازد و خود را از سنگینی منیت­اش برهاند. الیاس کانتی وقتی به میدانی ویران در محله­ی یهودی­ها رسید، ویرانی خود را از ویرانی این مکان بازشناخت. گورهای بی­نام و نشان یهودی­ها و همه­ی آن گذرگاه­های یکسان حسی بسیار قدیمی و فراموش­شده را در انسان بیدار می­کند: میل به نابودی و نوعی مرگِ تدریجی در مکانی که لا­مکانی­ست.


باغ مژورال


باغ مژورال با رنگ­های تند و شاد و با داشتن شناسنامه و هویت مشخص دقیقاً نقطه­ی مقابل بی­نامی و همسانی محله­­ی مدینه و میدان جماعت­الفناست. مژورال نقاشی فرانسوی بود که اوایل قرن بیستم به مراکش آمد و باغی را طراحی کرد که هنوز هم به همان شکل سابق باقی مانده است. در باغ مژورال انواع کاکتوس­ها و درختان خیزران و نخل­های زینتی کهنسال بسیار زیبا در کنار هم روییده­اند. میان باغ خانه­ای قراردارد که به رنگ آبی تند مثل یک تکه جواهر می­درخشد. جا به جا گلدان­هایی به شکل کوزه به رنگ قرمز در گذرگاه­ها قرار دارد. این باغ پر از زاویه­های اسرارآمیز است. می­توان در جمع مردم بود و در همان حال می­توان در زاویه­ای خود را از چشم مردم پنهان کرد، نشست و در هوای فرح­بخش باغ دمی آسود. دو استخر بزرگ هم میان باغ قرار دارد با نیلوفرهای آبی و بازتابِ سحرآمیز نقش نخل­ها در آبِ آینه­وارش.


و نخل­ها

شرکت­های ساختمانی اطراف باغ مژورال عمارت­های چند طبقه می­سازند، چنان که به زودی در این محل انواع هتل­های چندستاره و شرکت­های بازرگانی به وجود خواهد آمد. با این حال در باغ مژورال هنوز هم می­توان از ترکیب رنگ­ها و تنوع گیاهان و بازتاب نقش و نگار اشیاء و گیاهان در آب لذت برد. تضادی که میان هویت این محل و بی­هویتی محلات دیگر وجود دارد جذابیت باغ مژورال را دوچندان می­کند. این باغ بیش از آن که اثر دست یک نقاش فرانسوی باشد، از شخصیت محکم او نشان دارد. مژورالِ نقاش هم به مراکش دل باخته بود. اما برخلاف دیگر دلباختگانِ اروپاییِ این شهر، فلسفه­ی نیست­انگارانه­ای که در معماری شهر وجود دارد به نیستی سوقش نداد، بل­که با طراحی و ساختن باغی که نام او را بر پیشانی دارد، تلاش کرد بر گرته­ی باغ مونه نوعی دیگری از مکان را به وجود بیاورد با شناسنامه و نقشه­ی دقیق و رنگ­هایی کاملاً شاد که اکنون در تقابل با بی­رنگی و همسانی دیگر مکان­های شهر قرار دارد.


زاویه­های پنهان

در فاصله­ی میان باغ مژورال و میدان جماع­الفنا و چند اثر باستانی مانند گورستان سعدیون و مسجد کتوبیه و مدرسه­ی بن­یوسُف و مسجد قصابین که در اطراف این میدان قرار دارند، جهان داستان­های طاهر بن­جلون را می­توانیم بازیابیم. در سال­های اخیر پیرامون دو خیابان محمد پنجم و ششم محلاتی نوساز با معماری مدرن شهری و خانه­های ویلایی و رستوران­ها و کلوب­های شبانه به وجود آمده است. این محلاتِ نوخاسته نمایانگر سرزمینی دیگر است. مارک ترکسیدیس و تام هرلت در کتابی با عنوان:« نیروی دافعه، جامعه­ای در حال حرکت» نشان می­دهند که چگونه اروپایی­ها همراه با مدرن شدن ساختارهای سنتی برای رسیدن به یک زندگی بهتر از اروپا به مراکش مهاجرت می­کنند و در همان حال جوانان مراکشی از مراکش به غرب رانده می­شوند. بن­جلون در رمانی به نام «ترک­شدگان» که چندی پیش به زبان­های فرانسه و آلمانی منتشر شد در قالب شخصیت­هایی به نام «عزالعرب» ملقب به «عز» و «میخل» ساز و کار این مهاجرت دوگانه را برملا می­کند. عز یک جوان تحصیل­کرده و خوش­سیمای عرب است که به دلیل بیکاری در مراکش زندگی را با کافه­گردی به بطالت می­گذراند. تنها دلخوشی او این است که هر چند گاه بنگ بکشد و دختری را تور کند. از سوی دیگر میخل، یک مرد میانسال اسپانیایی همجنسگراست که به مراکش مهاجرت کرده و توانسته در اینجا به عنوان گالریسین به یک زندگی مرفه دست یابد. عز جسم خود را به میخل می­فروشد و میخل ترتیبی می­دهد که معشوق عرب و تحصیلکرده اما بیکارش بتواند به اسپانیا برود. عز در اسپانیا هم به جایی نمی­رسد و درمانده­تر از پیش به مراکش برمی­گردد. امثال عز و میخل را قدم به قدم در فاصله­ی میان خیابان محمد پنج و شش، در کافه­ها، هتل­ها، سینماها، کافی­نت­ها و گالری­ها می­توان یافت. در کافه­های خیابان­های محمد پنج و شش از یک سو اروپایی­هایی­ را می­توان دید که نمایانگر مدرنیسم غربی هستند و در بی­انگیزگی و ناخانگی درونی به هدوئیسم گرایش پیدا کرده­اند و از سوی دیگر جوانانی را می­بینیم که به رغم آشنایی­شان با زبان فرانسه و تحصیلات دانشگاهی در خیابان­ها و کافه­ها روزگار به بطالت می­گذرانند و تنها آرزوی­شان این است که به غرب مهاجرت کنند. از ساعت ده شب به بعد این قسمت از شهر چهره­ی واقعی­اش را نشان می­دهد. مردان بی­خانمان ِ خیابانگرد که در زباله­ی رستوران­ها روزی خود می­جویند و جوانان سرگردانِ عربده­کشِ­ مست در همه جا دیده می­شوند. در این میان نسلی از جوانان را هم می­توان در کافه­ها و کافی­نت­ها دید که در دنیای مجازی پرسه می­زنند. روزی که می­بایست به اروپا برگردیم، صبح زود بار و بندیل­مان را از مسافرخانه برداشتیم و به سوی فرودگاه به راه افتادیم. در این چند روز ما با شهر آشنا شده بودیم. در مراکش به رغم همانندی محله­ها، گذرها و خانه­هایش زود می­توان با مهم­ترین خیابان­ها و بهترین کافه­ها و جاهای دیدنی­اش آشنا شد. با وجود ناخانگی و بی­پناهی انسان در این شهر، زود می­توان با این شهر اخت گرفت و حتی احساسی شبیه به احساس در موطن خود بودن داشت. فرودگاه در انتهای خیابان عریض و طویل محمد شش قرار دارد. جایی­ست در بیابان که نشان شده است. پیرامون فرودگاه پروژه­های بساز و بفروشِ عظیم در حال اجراست. خانه­های چندطبقه در قالب مجتمع­های مسکونی مثل خشت­هایی بلند از میان بیابان سربرآورده بودند. فرودگاه را هم دارند گسترش می­دهند. اعلان­های تبلیغاتی با عکس زنان و مردان اروپایی خوشبخت که پس از ورود به فرودگاه گسترش­یافته­ی مراکش دست در دست هم داشتند یا یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، از آینده­ی این شهر نشان داشت. شهر خود را برای پذیرایی از مسافرانی آماده می­کرد که از اروپا به مراکش می­آمدند تا در بی­نام و نشانی محله­های قدیمی این شهر از بار هستی خود اندکی بکاهند، خود را و سنگینی فردیت انسان غربی را دمی فراموش کنند و در حاشیه­ی استخر هتل­های چندین و چندستاره پوستِ تن­شان را به آفتاب بی­رحم این نواحی بسپرند.
-
حسین نوش­آذر
دسامبر 2007 م
-
-


--
--
-

-


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!