چهارشنبه
Robab Moheb-Kurzgeschichte
- -
خيابان اپريکوس ، شماره سيزده
رباب محب
-
برق برود. تو لای چادرپرکلاغيت پيچيده باشي و در کوچه پسکوچه های حوالي ميدان فوزيه که حالا نامش ميدان امام حسين است به دنبال آدرسي بگردی که وجود ندارد. خيابان اپريکوس شماره سيزده. هنوز از خمي نپيچيده ای که به خم ديگری مي افتي. سايه ای در تاريکي ِ سايه ات مي آيد و باسنت را ميان دستهايش مي گيرد و ُ مي فشارد. صدايش را مي شنوی " چه گلابي! تازه رسيده آبدار. با پنير يا بي پنير، واسا ما توفيری نداره ، جگری". قلبت مثل قلب گنجشک به تله افتاده ای مي تپد. اما نفست بالا نمي آيد. دهانت باز نمي شود. کمي به خود مي پيچي. خودت را لای چادرپرکلاغيت جمع و ُ جور مي کني وبا تمام قوا مثل اسب وحشي لگدی به سوی مالک دست های روی باسنت مي پراني . دو پا داری ، دو پای ديگر هم قرض مي کني. از کجا ؟ نمي داني. فقط مي داني که بايد بدوی. اين يکي از خاصيت های بارز ِ توست. اوضاعت که قمر در عقرب شود پاهای پنهاني ات جان مي گيرند. بخصوص اگر برق هم رفته باشد و تودر عصر تاريکي جائي دنبال آدرسي بگردی که بايد در شمال غربي شهر استکهلم پيدايش کني.
توفان دريچه ای دارد که تو نمي بيني. بر لبه اش ايستاده قدم برمي داری. باسنت مثل مرغ پر کنده ای از لای مشت های ِ گوشتي مرد بيگانه بيرون زده و له له مي زند. مثل برق از جا مي کني و خودت را در آستانه دری که نيمه باز است مي يابي. نمي داني خانه کيست. اما بازبودن در را در آن سياهي مطلق به فال نيک مي گيری. همه کتاب ها ئي که تا آن غروب بالغ خوانده بودی ، برای تاريکي يک نسخه تجويز کرده بودند: در های باز. دری که باز باشد رازی ندارد. در باز تله گاه ندارد. در باز به قهقرا نمي کشاند. در باز نشانه سخاوت ميزبان است. لای در مي ايستي. نفسي تازه مي کني. و بعد به صدايت جرأت حضور مي دهي : " آقا مگه شما مادر و خواهر نداريد؟ که..." پشت در قرار مي گيری. در را محکم مي بندی و به پشت به آن تکيه مي دهي. پلک هايت را پائين مي کشي تا چشم هايت به تاريکي چهار ديواری ای که نمي داني از آن کيست ، عادت کنند. سايه ی مرد بيگانه ميان پلک ها و مردمک هايت بطور عمودی قرار مي گيرد. سر سايه کمي به سمت در ، درست جائي که تو به آن تکيه داده ای تا ابديتي که نمي داني کجاست ، قد کشيده است. دست هايش را مي بيني. مثل نقاشي های کودکانه گرد و زمختند. دهانش راهم مي بيني. انگار به شيشه چسبانده باشد از فرم افتاده است:« پنيرتو بخورم آبجي جونم !» . از صدای ضربان قلبت مي ترسي. دارد از جا مي کند. قلبت. انعکاس « پنير» گوشهايت را مي آزارد. مي خواهي بادست بپوشانيشان. نمي تواني. چادر اگر از سرت بيفتد؟ نمي افتد. تو نمي گذاری بيفتد. انعکاس يکنواخت « پنير» در گوشهايت تو را به کودکي هايت نزديک مي کند.
بي شورت توی حياط تف گرفته ظهر جنوب ايستاده ای وبا کاسه روی خودت آب مي پاشي. مادرت اينبار با لنگه کفشش به سراغت مي آيد. آخر ديروز به تو گفته بود " اگه يه دفه ديگه تورو کون برهنه ببينم، تيکيه بزرگت گوشته" . کاسه را روی زمين نمي گذاری. مادر اگر مي خواست تکه تکه ات کند که بايد با چاقو مي آمد ، نه با لنگه کفش. " دختره زبون نفهم ِ چشم سفيد، چن دفه بگم لخت و پتي نايس تو حياط" دوسيلي نرم روی گونه چپ و راستت و لنگه کفشي روی باسنت فرود مي آيد. درت نمي گيرد. مادرت آنطورها تو را نمي زند که درت بگيرد. اما نگاهش؟ از پيچش نگاهش مي ترسي. طوری نگاهت مي کند که انگار با چشم هايش زير پوستت ، توی رگ هايت مي رود " دخترخوب و نجيب پنيرشو نشون مردم نمي ده. بُدو، بُدو تا آقا جونت نيومده برو توحموم . آبش از آب حوض هم خنک تره. " آب دوش حمام به دلت نمي نشيند.
- "حالا نميشه منم مثه داداشي تو حياط دوش بگيرم؟"
- "دختر ! انگاری حرف تو گوشت نميره ها. اگه آقاجونت سر برسه؟ خجالت نمي کشي پنيرتو ببينه؟ "
- " داداشي چي؟ پنير نداره ، کسي ببينه؟"
- " نه نداره. داداشي پسره. عيب نداره."

سرت را خم مي کني. نوک چانه ی تيزت را روی سينه ات فرو مي کشي و فشار مي دهي. قلبت تند مي زند. نمي ايستد. پي بردن به کوتاهي ِ فاصله زمان ها مثل حس ِ تاريکي است. مي ترسي . دهانت خشک مي شود. آرام نوک زبانت را گاز مي گيري تا بذاقت به ترشح بيفتد. مي افتد. آب دهانت را قورت مي دهي. سرت را دوباره بالا مي گيری. تاريکي مطلق است. ولي هميشگي نيست. از جائي صدای پائي مي آيد و سکوت تاريکي را مي شکند. دوباره مي لرزی. چند لحظه ای وقت آرزوکردن داری" کاش فاصله ی مکان ها به کوتاهي فاصله ی زمان ها نباشد. کاش زمين صاف و مسطح باشد و اين که مي آيد هرگز نيايد." اما زمين صاف و مسطح نبود . روزی مردی به نام گاليله زير درختي خوابيده بود و افرود ِ سيبي را که درختش را ترک مي کرد ديده بود و به راز گرد ی زمين پي برده بود. و تو اين را خوب مي دانستي. صدای پا نزديک تر مي شود. صدای پای مردی است. مردانه است صدای پا. يقين داری. سينه صاف مي کند. صدای شيهه ی اسب مي شنوی. " از کدام طرف مي آيد اين صدا؟" نمي داني. جهتي وجود ندارد که بداني. کمرت به در تکيه دارد و دستت روی دستگيره ی در که در تاريکي يافته ای. فشار مي دهي . هم کمرت را هم دستگيره را. سرت به سمت تاريکي دور مي خورد. " اسب سوار از توی خانه نمي آيد. بايد پشت در باشد. توی کوچه." انبوهي ِ تاريکي غليظ تر مي شود. انبوهي ِ صدا گنگ. برق نمي آيد. " کسي در اين خانه ی سياه نيست؟" در را رها مي کني وآرام قدمي به جلو بر مي داری. حالا دستگيره در را هم گم کرده ای. بر مي گردی. در کجاست؟ سراشيبي پشت سرت پيوسته است. به جلو بر مي گردی. روبرويت در يک و همان آن هم گسسته است ، هم ناگسسته. به خودت مي گوئي :" مرگ يه دفه. شيون يه دفه. " قدم ديگری بر مي داری. دست هايت در دو سوی تنت بطور ناموزوني به حرکت در مي آيند. انگاربا چشم بسته روی طناب باريکي راه مي روی. ديوار پناه است. در تاريکي. به دنبال ديوار مي گردی. ديواری نيست. پوزخندی مي زني " ديوارها هستن که تاريکي هست". قدم ديگری بر مي داری. زانوانت هرگز آنگونه نلرزيده بودند که حالا. اندکي سر جايت مي ايستي. انگار مترسکي باشي درشب ِ کوير. دو دست بازت. بازوان گشوده ات. سستي ِ پا هایت. نه. وقت ِ ترسيدن نداری. بايد بروی. بايد به جلو بروی. کمي تلو تلو مي خوری . ناگهان دستت به آجری لق مي خورد و تعادلت را به هم مي زند و تو را تا زانو به پائين مي کشد. سوسوی ناگهاني فانوسي تو را همانطور خم شده مي خواهد. تا زانوانت خم مي ماني.
- "کيه؟ کسي اونجاس؟ "
صدای مرد مسني مي آيد. آهسته بلند مي شوی. مردمک هايت در آن نور کمرنگ زرد فرصت کوچکتر شدن مي يابند. پلک هايت را به هم مي زني. دهانت را باز مي کني :
" ببخشيد آقا. انگار عوضي اومدم. تو کوچه بودم که برق رفت. خيال کردم به خونه برادرم رسيدم."
هنوز جمله ات را به پايان نرسانده ای که صدای لحن مرد بيگانه ی اول در صدای مرد بيگانه ی دوم مي پيچد:
" اختيار داری آبجي. اينجام خونه برادرته" .
بوی عرق تنش است که نزديک مي شود. قبل از او مي آيد. صورتش را مي بيني. سايه ای است لای خرواری ريش و سبيل. " قدمت روی چشمام آبجي. تا برق بياد برادرتم." نمي دانی چرا دلت مي خواهد در همان تاريکي کوچه پسکوچه هائي که قرار نبود به اپريکوس سيزده ختم شود گم مي شدی. و بيگانه ای که بدون مشورت ِ با ، تو مجوز لمس ِ باسنت را برای خودش صادر کرده بود ،هرگز از شکم مادرش به دنيا نيامده بود. حالا فانوس در پنج ساتني صورتت بالا گرفته شده است. دستش را مي بيني.
– " خودشه"، خود ِ لعنتيش. چطوری از توی خونه سر در اُوُرده؟ برق نمياد. خدايا چرا نمياد؟ پس پاهای اضافيم کو؟ مگه وقت ِ لرزيدنه؟ چرا مي لرزين لعنتيا؟"
- " لولو نيستم آبجي. برادرتم. دنبالم بيا!"
دست آزاد مرد بيگانه روی چادرت ، درست نزديکي های گردی شکمت قرارمي گيرد. " پاهام.. پاهای اضافم... افق؟ کجائي افق ؟ چرا تاريکي افق نداره؟" فانوس تا نوک دماغت بالا گرفته شده است. مرد چادرت را مي کشد. چادر از سرت ليز مي خورد و روی شانه هايت جای مي گيرد. چتری های بلند و سياهت مثل ابريشمي سياه روی صورتت را مي پوشاند. نور از لای چتری هايت مثل نور پشت پرده کرکره عمودی در چشمهايت مي افتد. " پا...؟ پاهايم؟" مرد آرام نفس مي کشد. بوی عرق تنش دلت را به آشوب مي اندازد. " آبجي جون. نترس. نه شاخ دارم ، نه دم". فرصت فرار نداری. چادرت در گرو مرد بيگانه است و پاهای اضافه ات غايب. دستپاچه ای . نمي داني چکار کني. به خودت لعنت مي فرستي که از همه ی گذشته هايت آن شب سياه را انتخاب کرده ای و فاصله ی اداره مسکن تا خيابان اپريکوس سيزده – خانه تازه جنگلي ات را با کابوس ِ آن شب پرمي کني. آن هم در ساعت يازده ِ يک صبح بهاری. سرت را به نشانه " عجب احمقي هستم " تکان مي دهي. " به چي فکر مي کني آدم حسابي؟ اونم توی دل جنگل ، توی اين صبح قشنگ، زير درخت های جوونه زده ی ِ غوشه؟" عطر شکوفه های سيب و علف جوان را يکجا با آه به ريه هايت راه مي دهي. پسر بچه سياه چرده ای از کنارت رد مي شود. آدرس را مي پرسي. پسرک با زبان غريبي به تو مي فهماند که نمي داند. آدرس يا زبان را؟ کدام را نمي داند نمي فهمي. رد مي شود. مي گذری. کمند بلند تاريکي رهايت نمي کند. مثل دو گيس بافته ات است آويخته دو سوی پيکرت. آبشارند تا حوالي گردی نافت. گيسوانت. " به سرم چي مي اومد اگه برق نميومد؟ اگه تظاهراتي ها در خونه رو نمي زدن؟ اگه منو صف آدما با خود نمي برد؟ کجا برد؟ صف منو کجا برد؟ هيچا. به حال خودم گذاشتم وُ رفت. همين . که حالا اينجام. صف رفت. الله اکبر رفت. من هم رفتم. کجا؟ نميدونم. يه جائي دو سره، مثل تيغ دوسره. يه سرش اونجا که نميدونم کجا س ، سر دومش اينجا که نمي دونم کجاس..."
به منزل کودکي هايت مي رسي و دنبال مادرت مي گردی. مادرت را زخمها يش برده است. صدايت را نمي شنود. " زخمها مثه تاريکين. دنباله دارن. مثه دست و باسنم . مثه برق فانوس و ريش و مرد" سايه ی پرده کرکره ای ات زير غوشه های جوانه زده به صرافت گفتن مي افتد. به خودت بر مي گردی. به دختر ِ ممنوع. به منع دختر و حوض آب های ظهر جنوب. تاريکي مجاز. ريش های مجاز. دست های مجاز. در کوچه پسکوچه های هميشه تبدار حوالي ميدان امام حسين و عصر يک روز بي فصل. " آبجي جونم. ثواب داره. اگه نترسي ثوابش بيشتره. را بده بد مصب. اين تن بميره ! صيغه ات مي کنم." عرق بوی مرداب گنديده مي دهد. مي لرزی. انگار کسي با قدمهای سنگين از توی کاسه سرت شروع کرده بود و ُ مي رفت که به نوک انگشت هاي پاهايت برسد. قدش کوتاه بود. فانوس مي گفت. هنوز چشمهايش را نديده بودی. نمي خواستي ببيني. چشم ها در تاريکي ديدن ندارند. مشت روی چادرت سنگين و سنگين تر مي شود. چاق است. دست هايش مي گويند. " دستام ؟ دستام کجان؟" صدايشان نمي آيد. خشک شده اند.چوب خشک. دو ني ِ باريک خشک . کنار يک مرداب خشک.گنديده. مرد تکاني مي خورد. تاريکي هم تيغ دو سر است. نه مي تواني عقب بکشي ، نه راهي به جلو داری. ناگهان صدای الله اکبری به گوشت مي رسد. گنگ و دور. حالا الله اکبر در دو مضروب مي شود. پاهای تو در پا های اضافه ات. الله اکبر در هزار مضروب مي شود.پاهايت در هزار. و برق مي آيد. فرار فرصت نگاه را از تو مي گيرد. " اک هي کيفمو جا گذاشتم. به سراغم مياد، ميدونم." مرد نمي آيد. کيفت خالي است. بي نشاني و ادرس. تو رفته بودی آنجا که پُرش کني. در يکي از خانه های همان حوالي. حالا يادت رفته چرا اصلا پا به آن تاريکخانه گذاشته ای. به سرعت برقي که حالا باز گشته بود بر مي گردی. گوشه چادرت در دست های مرد مي ماند. رهايش مي کني. در را باز مي کني و خودت را در موج گوشتي آنسوی در پنهان. کسي تو را نمي بيند. آبشار موهای سياهت را کسي نمي بيند مگر مرد مستي که حالا در چند قدمي ات تلوتلو مي خورد و مي گويد:
”Gå hem neger”
بر مي گردی که بگوئي سياهپوست نيستي. مرد از تو دور شده است. به خيابان اپريکوس رسيده ای و نمي داني. خانه ی شماره سيزده سمت چپ توست. تو نمي داني. پيرزن عصا بدستي روی نيمکت حمام آفتاب مي گيرد. صورت پر چين و چروکش را بالا گرفته است و چشم هايش را بسته. کنار نيمکت مي ايستي و سلام مي کني. گوشه چشم راستش را باز مي کند.و پاسخ سلامت را مي دهد. از اينکه مزاحم تنهائي زيبايش شده ای پوزش مي طلبي. چشم هايش را باز مي کند. در تو خيره مي شود. " تنهائي زيبا؟" نشاني را به او نشان مي دهي. مي گويد رهگذر است و نمي داند. صورت آرامش با موهای کم پشت بيگودی پيچيده اش جور در نمي آيد. و لب های سرخ ِ ماتيک زده اش. " عجب ملتي هستن اين سوئدی ها. بگو لب گور و بيگودی و ماتيک؟" دوست داری راهت را بگيری و از شر فلز های تيز موهای زن که صو رتت را نشانه گرفته اند خلاص شوی. اما نمي روی و اجازه نشستن مي گيری. اجازه مي دهد. " فرصت خوبيه واسه ی تمرين سوئدی" . پيرزن بالافاصله بعد از تمجيد خورشيد بخشنده ی بهاری از مليت تو مي پرسد. مثل هميشه و هر روز پاسخ نمي دهي و حدس را به گردن پرسشگر مي اندازی " لطفأ حدس بزنيد!" پير زن از يونان شروع مي کند. از اسپانيا و ايتاليا و مجارستان و فرانسه مي گذرد و دوباه به يونان مي رسد. يونان آغازو ُ پايان اروپاست. آنگاه پيرزن از امريکای لاتين سر در مي آورد. " برزيل؟" انگار برزيل پايان کره خاکي باشد ، همانجا مي ماندوُ به موهايت خيره مي شود. بعد از لحظه ای اجازه لمس مو هايت را مي خواهد. اجازه مي دهي گيس بافته ی سمت راست تو را که سمت چپ اوست در دست لاغرش بگيرد :
”Så vackert!”
به جواني اش بر مي گردد. به موهايش که پرپشت بود و رنگ مزرعه گندم. باد که مي آمد مردی نبود که رقص موهايش را در باد ببيند و عاشقش نشود. لبخند مي زني. به روبرو خيره مي شود. مي خواهي ببيني به چه چيز نگاه مي کند. نگاهت را به سمت نگاهش مي چرخاني که ناگهان عد 13 مثل قطره باراني از قطرات باران های بهاری از چند قدمي ات توی چشمت مي چکد وهمانجا مأوا مي گيرد. دستت را توی کيفت مي بری. دو کليد در يک حلقه. صدای پيرزن نمي آيد. گيسوی بافته ات را رها کرده و از کنار تو گذشته است. نشسته. همانجا. کنارتو. کمي دستپاچه مي شوی. مي خواهي عذر خواهي کني و بروی. نگاهش مي کني. لب هايش زير سرخي تند ماتيک، رنگ پريده است. دهانش باز و بسته مي شود.اما صدايش نمي آيد. سرش به راست و چپ مي چرخد. چشم هايش از حال رفته اند. دست راستش هنوز به عصا تکيه دارد. تو ايستاده ای. دست چپش را به سويت دراز مي کند. چشمهای تو روی زن و سيزده و خانه در نوسان است. پير زن مي لرزد. تو به موازات تشنج هايش همانطور ايستاده و عمودی يخ مي زني. دستش ميان دست هايت سرد وُ سرد تر مي شود. " کاش کسي سر برسه از دست اين عجوزه خلاصم کنه". کسي نمي آيد. زير سقف ِ آسمان ماه مي ، ساعت يازده و نيم صبح ِ خيابان اپريکوس را برای دو زن آماد کرده اند. يکي برای رفتن و باز نگشتن عجله دارد. ديگری برای نسشتن و ماندن. دستش را عقب مي زني و دوباره پوزش مي خواهي.
- ببخشيد خانوم، من بايد برم!
- سردمه همينجا کنارم بمون.
خانه ات را يافته ای. مي داني. پير زن التماس مي کند. توعزم رفتن داری. " ميری برو. ولي يادت باشه سي چهل سال ديگه همينجا روی همين نيمکت ، همينجا که من نشستم، خواهي نشست و به عصات تکيه خواهي داد. همينطور که من تکيه دادم. منتظر ِ زن جووني خواهي شد که بياد وُ سراغ اپريکوس سيزده رواز تو بگيره. و تو نه بذاری و ُ نه برداری يه دروغ آبکي تحويلش بدی. زن جوون مياد تنهائي زيباتو خراب مي کنه و ُميره. برمي گرده . سي چهل سال بعد.. برمي گرده. باورم نمي کني نکن و ُ راتو بگير و ُ برو. ولي بذار يادت بندازم که همين من بودم که نيم ساعت پيش کليد خونه مو تحويلت دادم. انقده ايندست و اون دست نکن. درشون بيارتا نشونت بدم. دوتان توی يه حلقه. اولي کليد وردويه . دومي کليد خروجيه. يادت باشه با کدوم وارد ميشي و با کدوم خارج. "
روبروی در وردی اپريکوس سيزده دستت توی کيفت به دنبال دو کليد ، لای شکاف حلقه ی کليد گير مي کند. آهت بالا مي آيد. کمک مي خواهي. برمي گردی. نيمکت خالي است. پير زن رفته است.

-
-
اکتبر دوهزار و هفت/ استکهلم
------------------------------------------------------
Aprikos زردآلو
Gå hem neger به خونت برگرد سياهپوست
Så vackert چه زيبا / چه قشنگ
-
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
نوشته جاندار و اثرگذاری بود.انباشت خاطات ما شاید چراغی در تاریکی باشد که راه به سوی دری می گشاید
شاید گشایشی باشد

Blogger poet and poem said...
`پیوند زمان ومکان در این اثر شگفت بود............
ومتمایز با حسی زنانه وعمیق واشراقی خاص............

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!