یکشنبه
Angst essen seele auf 2

-
ترجمه‌ی فیلمنامه‌ی
«ترس روح را می‌خورد»/بخش دوم

برگردان از آلمانی به‌فارسی: نیما حسین‌پور
-
برای خواندن بخش اول فیلمنامه به اینجا مراجعه کنید

محل ِ کار اِمی
-
امی به‌همراه همکارانش روی پله نشسته. آن‌ها دارند استراحت می‌کنند.
-
امی : امروز یکی سر صحبت را با من باز کرد، تصورش را بکنید، با من که یک پیرزن هستم. در مترو. یک کارگر خارجی. می‌خواست من را به‌قهوه دعوت کند.
صدای پاولا در پس‌زمینه: آن‌ها از هیچی نمی‌ترسند.
امی: اما...
صدای پاولا در پس‌زمینه: برو بابا! هیچی برای آن‌ها مقدس نیست. حتی سالخوردگی هم برایشان تقدس ندارد.
فریدا : این همه خوکِ کثیف. چطوری زندگی می‌کنند. تمام خانواده در یک اتاق. فقط دنبال ِ پول هستند.
امی: شاید خانه‌ی مناسب پیدا نمی‌کنند.
پاولا : برو بابا. آن‌ها حریصند. فقط همین. خوک‌های کثیف و حریص. تازه هیچی جز زن در فکرشان نیست. تمام ِ روز دوست‌داشتنی.
امی : اما آن‌ها که کار می‌کنند. برای همین هم این‌جا هستند، چون کار می‌کنند.
هِدویش: آه، امی چرند نگو. برو به‌ایستگاهِ قطار و آن‌ها را نگاه کن. این‌ همه اراذل و اوباش. هیچ‌کدام از آن‌ها کار نمی‌کند.
پاولا در پس زمینه: دقیقآ. آن‌ها در این‌جا به‌خرج ِ ما زندگی می‌کنند. به‌روزنامه نگاه کن. هر روز چیزی در باره‌ی تجاوز و این‌جور چیزها درش نوشته شده.
امی : اما زن‌های آلمانی‌ای هستند که با کارگران ِ خارجی ازدواج کرده‌اند. وجود دارند، یا نه؟
فریدا: معلوم است. همیشه زن‌هایی هستند که از هیچی وحشت ندارند.
پاولا : من که خجالت می‌کشم. خُب – فقط تصورش.
فریدا : اما من همیشه گفته‌ام کسانی که تن به‌چنین کاری می‌دهند، روسپی هستند. روسپی‌های کثیف!
هِدویش : در محله‌‌ی ما یکی زندگی می‌کند. پنجاه سال – حداقل. زن با یک مردِ ترک یا همچون چیزی دوست است. مرد خیلی جوان‌تر از زن است. امی در تصویر، در ادامه صدای هدویش در پس زمینه: اما در محله دیگر کسی با آن زن صحبت نمی‌کند، هیچ کس. این هم نتیجه‌ی کارش.
امی: خُب شاید زن با مرد صحبت می‌کند، و اصلآ نیازی به‌دیگران ندارد.
پاولا : هیچ کس نمی‌تواند بدون ِ دیگران زندگی کند. هیچ کس، امی.
فریدا : تاره... با ‌چنین آدمی چطوری می‌شود صحبت کرد. این‌ها که آلمانی نمی‌‌فهمند، اکثرشان. هیچی نمی‌فهمند.
صدای پاولا در پس‌زمینه: همین، و تازه این‌ها فقط می‌خواهند با زن بروند به‌رخت‌خواب. گفتگو هم که برایشان معنی ندارد.
صدای هدویش در پس‌زمینه: اما بعضی از زن‌ها این‌طوری دوست دارند. خُب آن‌ها بی‌فرهنگند. آن‌ها چیزی مثل رفتار جنسی در مغزشان ندارند. من که خجالت می‌کشم اگر چنین آدمی باشم.
پاولا: خُب، وقتش رسید. باید عجله کنیم.
-
پاولا، فریدا و هدویش بلند می‌شوند و به‌طبقه‌هایشان می‌روند. امی به‌فکر فرو رفته و از پنجره نگاه می‌کند.
-
-
منزل ِ کریستا و اویگِن
--
کریستا در حالی‌که زیردامنی به‌تن دارد، گل‌ها را در بالکن آب می‌دهد. اویگن روی مبل نشسته؛ سیگار می‌کشد و مجله‌ای می‌خواند.
-
اویگن: یک آب‌جو برایم بیاور.
کریستا: برو خودت بردار.
اویگن: اگر بلند شوم، یکی شروع می‌کند.
کریستا: این همه فعالیت را دیگر نمی‌توانی از خودت نشان دهی.
اویگن: این را الآن خواهی دید. زن وارد می‌شود و آبجو را برایش می‌آورد.
اویگن: جمعه باید دوباره بروم سر کار.
کریستا: بالاخره.
اویگن: خوب می‌خندی.
کریستا: نمی‌خندم، می‌خواهم آرامشم را در روز داشته باشم.
اویگن: چون من آرامش برایت نمی‌گذارم.
کریستا: هر طور که می‌خواهی ببین. صدای زنگ می‌آید.
اویگن: این دیگر کی است؟
کریستا: چطوری از این داخل بدانم که چه کسی بیرون جلوی در دارد زنگ می‌زند؟
اویگن: پس باید بروی ببینی.
کریستا: خوکِ تنبل. زن به‌سوی در می‌رود و آن را باز می‌کند. مامان!
اویگن به‌خودش: محض ِ خاطر خدا!
کریستا به‌اویگن، در حالی‌که امی در راهرو پالتویش را آویزان می‌کند: حدس بزن کی آمده؟
اویگن: شنیدم.
کریستا: الان دیگر خوب باش، اویگن، خُب. به‌امی: بیا داخل، مامان.
امی به‌اویگن: روز به‌خیر.
اویگن: روز به‌خیر.
کریستا: اویگن تا پس‌فردا مریض زده.
امی: اِ، تو مریضی؟
اویگن: بد نیستم.
کریستا به‌امی: کافه برایت درست کنم؟
امی: آره، یک کافه خوب است. امی می‌نشیند و به‌اویگن می‌گوید: چی شده؟
اویگن: اِ، تب و سرفه.
کریستا: برو بابا. تنبل است. همه‌اش همین است.
اویگن: تنبل نیستم. سرفه می‌کردم و تب داشتم. اما الآن حالم بهتر است.
کریستا قهوه را می‌آورد و کنار امی می‌نشیند: امروز اصلآ پیش ِ رییست نبودی؟
امی: نه، فردا.
کریستا: دیگر چه خبر؟
امی: زنده‌ام.
کریستا: آره خُب. امی هنوز ننوشیده است. قهوه‌ات سرد شد. به‌اویگن: تو هم می‌خواهی؟
اویگن: راحتم بگذار.
کریستا: لااقل تا وقتی مادر این‌جاست، درست رفتار کن.
اویگن: هر کاری که در خانه‌ام انجام دهم، به‌خودم مربوط است.
کریستا: این‌جا همان‌قدر که خانه‌ی توست، خانه‌ی من هم هست.
اویگن: خفه شو. حداقل درست لباس بپوش، زن ِ شلخته.
کریستا: نگاه کن. به‌امی: الآن دیگر می‌بینی، مامان. هر روز همین‌طور است.
امی به‌اویگن: بگو ببینم، پیش ِ شما کارگر خارجی هم هست؟
اویگن جواب نمی‌دهد و رویش را برمی‌گرداند.
کریستا: این حرف‌ را نزن. آوردن ِ اسم کارگر خارجی عصبانی‌اش می‌کند.
امی: چرا؟
اویگن: چون آن‌ها خوک‌ هستند.
امی: عجب.
اویگن بلند می‌گوید: بله!
کریستا: رییس ِ اویگن ترک است. اویگن با این مسئله کنار نمی‌آید.
اویگن: یعنی چه که من با این مسئله کنار نمی‌آیم؟! من اصلآ او را آدم حساب نمی‌کنم. او برای من بی‌ارزش است!
کریستا: و اگر به تو دستور دهد؟
اویگن: او به‌من هیچ دستوری نمی‌دهد.
کریستا: چرا به‌ تو دستور می‌دهد.
اویگن: آن‌وقت... سیگارم را بیاور این‌جا!
کریستا: فکرش را هم نمی‌کنم.
اویگن با لحنی تهدید‌آمیز: کریستا!
کریستا: بله؟ امی بلند می‌شود. بنشین مامان. من می‌روم.
اویگن: خودم آن را می‌آورم. مرد هم بلند می‌شود.
امی: من عاشق شده‌ام.
کریستا در میان ِ در: چی؟
امی: آره‌، کریستا. من عاشق شده‌ام. عاشق ِ یک مراکشی که بیست سال از من جوان‌تر است. شاید هم بیشتر. اویگن و کریستا می‌خندند.
کریستا: واقعآ که عجب شوخی ِ عجیبی می‌کنی مامان.
امی: این شوخی نیست، کریستا. این واقعیت دارد. من عاشق ِ یک مراکشی شده‌ام که از من جوان‌تر است. خیلی جوان‌تر. من... من فکر کردم وظیفه‌‌ دارم که به‌شما اطلاع دهم. امی بلند می‌شود. زحمت نکشید. من خودم می‌روم. خدانگهدار.
کریستا: خدانگهدار مامان. امی می‌رود.
اویگن: می‌دانی چیست؟
کریستا: نه. اما حتمآ الآن به من می‌گویی.
اویگن: آره، مادرت دیگر عقلش کار نمی‌کند. اصلآ کار نمی‌کند.
-
-
میخانه‌ی کارگران ِ خارجی
-
امی وارد می‌شود و دور و برش را نگاه می‌کند. باربارا پشت ِ پیش‌خوان ایستاده. دو کارگر خارجی فوتبال‌دستی بازی می‌کنند؛ جز آن‌ها کس دیگری آن‌جا نیست. امی همان‌جایی می‌نشیند که دیروز نشسته بود.
-
امی: یک نوشابه.
باربارا: عصر به‌خیر. باربارا یک نوشابه برای امی می‌آورد. عجیب است که امروز اصلآ باران نمی‌بارد.
امی: نه. امروز باران نمی‌بارد. بیرون خیلی زیباست. واقعآ. – الآن پول را می‌پردازم.
باربارا: یک مارک.
امی پول را به او می‌پردازد. بفرمایید.
باربارا: راستی... میخانه متعلق به من است.
امی: بله، بله. چرا؟
-
باربارا پاسخ نمی‌دهد و به‌سوی پیش‌خوان می‌رود.
هر گاه که از بیرون صدای پا می‌آید، امی و باربارا به‌ در نگاه می‌کنند. در از جایش تکان نمی‌خورد. امی بلند می‌شود و می‌رود.
-
-
جلوی خانه‌ی امی
-
سالم به‌ماشینی تکیه داده و منتظر است. امی می‌آید. زن خسته و افسرده به‌نظر می‌رسد.
-
امی سالم را می‌بیند: علی! زن به‌سوی مرد می‌دود، احساس می‌شود که زن می‌خواهد مرد را در آغوش بگیرد، اما زن خود را کنترل می‌کند و سر جایش می‌ایستد: عصر به‌خیر.
سالم: عصر به‌خیر. آن‌ها به‌هم دست می‌دهند.
امی: خُب...
سالم لبخند می‌زند: موسیقی: «عشق ِ کوچک»
امی: خُب. آن‌ها با هم به‌درون ِ خانه می‌روند.
صحنه تاریک می‌شود.
-
-
منزل ِ امی
-
در آشپزخانه. امی و سالم در حال خوردن شام هستند.
-
امی: مزه‌اش خوب است؟
سالم: آره، خوش‌مزه است.
امی: حسابی بخور، به‌اندازه‌ی کافی هست.
سالم: ممنون. زیاد نه.
امی: بعدش قهوه می‌خواهی؟
سالم: آره، قهوه.
امی: بسیار خوب. زن ظرف‌ها را جمع می‌کند.
سالم دو اسکناس صد مارکی را از جیبش بیرون می‌آورد: علی پول می‌آورد.
-

-
امی: نه!
سالم: چرا نه؟ علی همیشه نوشیدن و خوردن. همیشه تو پرداخت کرد. این درست نیست.
امی: اما من این کار را با میل انجام می‌دهم. من به‌اندازه‌ی کافی درآمد دارم. و با پول، این‌جا... خُب این‌جاست که دوستی‌ها ازهم‌می‌پاچد.
سالم: دوستی نمی‌پاچد، این درست است. تو پول بگیر، همه‌چیز خوب.
امی: من این را برایت نگه می‌دارم. می‌گذارمش این‌جا در کمد، در کشو. و هر وقت احتیاج داشتی، راحت از این‌جا بردار، خُب؟
سالم: پول برای علی نیست، پول برای امی.
امی: من نمی‌خواهم. این مال ِ تو است، این پول ِ تو است! من هیچ پولی از تو نمی‌خواهم، حتی یک فنیک هم نمی‌خواهم! خُب من خیلی خوشحالم و... زنگ به‌صدا درمی‌آید. امی به‌سوی در می‌رود. عصر به‌خیر، آقای گروبر.
گروبر: عصر به‌خیر، خانوم کورُوسکی. مرد داخل می‌شود. به‌سالم: عصر به‌خیر.
سالم: عصر به‌خیر.
امی: ایشان آقای گروبر هستند. پسر صاحب‌خانه‌یمان.
امی به آقای گروبر: خُب بفرمایید بنشینید.
گروبر می‌نشیند: ممنون.
امی: شامپاین می‌نوشید؟
گروبر: با کمال میل. اما من می‌خواهم درباره‌ی یک موضوع ِ جدی با شما صحبت کنم، خانوم کورُوسکی.
امی شیشه‌ی شامپاین و چند لیوان را می‌آورد: اِ. خُب، پس...
گروبر: ببینید، من می‌توانم این مسئله را فقط این‌طور برای خودم توضیح دهم که شما اجاره‌نامه‌ی‌تان را دقیق نخوانده‌اید.
امی: معلوم است که آن را خوانده‌ام. مطمئنآ خوانده‌ام.
گروبر: خُب، پس باید می‌دانستید که اجازه ندارید خانه را اجاره دهید. ماده‌ی پنج، بند ِ دو.
امی: آهان. مطمئنآ همه‌ی این‌ها را به‌خاطر علی می‌گویید؟
گروبر: بله، خانوم کورُوسکی. من، اِ... مرد لیوانش را بالا می‌آورد: به‌سلامتی.
سالم: به‌سلامتی.
گروبر می‌نوشد: آه، خوب است. من کار دیگری نمی‌توانم بکنم جز این که به شما بگویم که مستأجرتان باید دوباره از این منزل، از این خانه اسباب‌کشی کند. و آن هم فردا، خانوم کورُوسکی.
امی: ولی... علی مستأجر نیست. علی و من – ما ازدواج خواهیم کرد. بله!
گروبر: اِ؟ این طبیعتآ چیز دیگری است. پس... مرد بلند می‌شود. پس من دیگر می‌روم. سن ِ شما به‌اندازه‌ای هست که بدانید چکار می‌کنید. شب به‌خیر.
امی: شب به‌خیر. آقای گروبر می‌رود. به‌خاطر خدا، من الآن چکار کردم.
سالم: چی گفت؟
امی: او گفت که تو نمی‌توانی این‌جا بمانی.
سالم: این مرد خوب نیست.
امی: او هم مثل بقیه است. نه بهتر و نه بدتر، می‌دانی، من گفتم که ما ازدواج خواهیم کرد، تو و من.
سالم: ما ازدواج کنیم؟ تو و من؟ بسیار خوب – این ایده‌ی خوب.
امی: ولی، منظور من اصلآ این نبود، من این را فقط به این خاطر گفتم، چون...
سالم: تو و من – ازدواج؟ خیلی خوب. حالا بنوشیم. به‌سلامتی! آن‌ها لیوان‌هایشان را به‌هم می‌زنند. برای موفقیتمان.
امی: آره، علی. برای موفقیتمان.
سالم: الآن رفتن پیش دیگر همکاران عرب و تعریف‌کردن. بیا.
امی سرش را تکان می‌دهد، چهره‌اش می‌درخشد.
-
-
میخانه‌ی کارگران ِ خارجی
-
امی، سالم، فؤاد و دو کارگر خارجی دیگر کنار میز نشسته‌اند.
همه شاد و سرحالند. موسیقی ِ عربی.
-
امی: و بقیه‌ی‌ آن‌ها طبعآ خیلی بزرگ بودند، آستین‌ها و شلوارهای بلندی داشتند و دیگر چه می‌دانم. و این‌جا بود که مرد کوچکی آمد و کت‌و‌شلوار برایش بزرگ بود و من طبعآ دیوانه‌وار خندیدم. همه می‌خندند و لیوان‌هایشان را به‌هم می‌زنند.
-
باربارا و کاتارینا کنار پیشخوان ایستاده‌اند. باربارا در ِ یک شیشه‌ی جدیدِ شامپاین را بازمی‌کند.
--
کاتارینا: این روسپی ِ پیر و کثیف.
باربارا: چه می‌گویی – تو فقط حسودی‌ات می‌شود.
کاتارینا: حسودی – به آن زن؟ تف می‌کند روی زمین.
-
باربارا به‌سوی میز می‌رود، برایشان شامپاین می‌ریزد.
- --
امی بلند می‌شود: خُب، الآن صفحه‌ی موسیقی ِ خودمان را می‌گذارم. زن به‌سوی جعبه‌ی موسیقی می‌رود، انتخاب می‌کند. موسیقی ِ عربی دوباره آغاز می‌شود. به‌سالم: بیا تا برقصیم. آن‌ها می‌رقصند.
کاتارینا کنار پیشخوان، به باربارا: این اصلآ نمی‌تواند خوب پیش برود. این غیرطبیعی است. من این را می‌گویم.
باربارا: معلوم است که خوب پیش نخواهد رفت. ولش کن.
-
-
جلوی دفترخانه‌ی ازدواج
-
سالم و امی از دفترخانه خارج می‌شوند. مرد کت‌و‌شلوار روشنی به‌تن دارد، زن یک دسته گل ‌‌ِ‌سرخ در دستش است. باران می‌بارد. سالم چتر را باز می‌کند.
-
امی: می‌دانی اسم من الآن چی است؟
سالم: تو اسم بلند.
امی: اسم خیلی بلند. امانوئلا بن سالم مبارک محمد مصطفی. عالی به‌نظر می‌رسد، نه؟
سالم: خیلی زیبا.
امی: اِ – زیبا؟ راستش نمی‌دانم.
سالم: آره، زیبا.
امی: اگر این‌طور فکر می‌کنی. آن‌ها به‌سوی باجه‌ی تلفن می‌روند. بیا. امی داخل می‌شود، شماره می‌گیرد. در گوشی: الو، کریستا؟ ماما هستم – می‌خواستم دعوتتان کنم، آلبرت و برونو را هم همین‌طور. برای شنبه. – چرا؟ اِ، همین‌طوری. می‌خواهم در موردی با شماها صحبت کنم. به‌سالم: تاکسی را صدا بزن!
سالم: تاکسی!
-
-
یک رستوران اعیانی
-
جلوی رستوران. تاکسی نگه می‌دارد، سالم پیاده می‌شود. مرد می‌رود آن‌طرفِ تاکسی و در را برای امی باز می‌کند. زن پیاده می‌شود. تاکسی حرکت می‌کند. امی و سالم زیر چتر، روبه‌روی رستوران ایستاده‌اند.
#---


امی: ببین، هیتلر همیشه این‌جا غذا می‌خورْد، از ۱۹۲۹ تا ۳۳. همیشه دیوانه‌وار دوست داشتم بیایم این‌جا. هیتلر، می‌دانی که؟
سالم: هیتلر. آره. آن‌ها وارد رستوران می‌شوند.
---
امی و سالم کنار میز می‌نشینند. پیشخدمت با بدگمانی به آن‌ها می‌نگرد.
-
امی صورت‌غذا را خوانده است: می‌دانی – ما گران‌ترین چیزها را می‌خوریم. پس این خوب است، آره؟ گران‌ترین سوپ‌ها، گران‌ترین پیش‌غذاها. یا تو چیز خاصی می‌خواهی؟
سالم: من خوردن، هر چی تو خوردن.
امی: خُب، خیلی زیبا – ۴۵ مارک برای خاویار! مسئله‌ای نیست. امروز دیگر قیمت مطرح نیست. می‌دانی که خاویار طلایی هم وجود دارد؟ این را در یک مجله خواندم. کاملآ طلایی.
سالم: خاویار طلایی؟
امی: آره، کاملآ مثل طلا. اما این را فقط برای شاه ِ ایران می‌آورند. این گیر ِ آدم ِ عادی نمی‌آید. می‌گویند که خاویار برای عشق خوب است.
سالم: خوب برای عشق؟
امی: آره. باعث ایجاد هوس می‌شود. اما من این را باور نمی‌کنم. خُب، نهایتآ یک کمی. الآن دیگر سفارش می‌دهم. آقای پیشخدمت!
پیشخدمت: بله؟ انتخاب کردید؟
امی: بله، بله. انتخاب کردیم. دو تا سوپِ خرچنگ، دو تا خاویار. و استیک برای دو نفر.
پیشخدمت: دوست دارید استیک چگونه باشد؟
امی: چگونه؟ سرخ‌شده، یا چی؟
پیشخدمت: خُب معلوم است، خانوم محترم. سرخ‌شده، اما چطوری؟ انگلیسی یا متوسط؟
امی: چی؟ انگلیسی؟ این خوب است.
پیشخدمت: پس شد انگلیسی. تقریبآ نیم‌پخته. با کمال میل.
امی: نیم‌پخته؟ زن نامطمئن به سالم نگاه می‌کند، سالم سرش را تکان می‌دهد. در واقع...
پیشخدمت: بله؟
امی: منظورم از نیم‌پخته... پس بهتر است که ما – اسم آن یکی چه بود؟
پیشخدمت: متوسط.
امی: درست است. این که نیم‌پخته نیست؟
پیشخدمت: نه. این متوسط است.
امی: آره. این خوب است.
پیشخدمت: و قبلش مشروب اشتهاآور میل دارید؟
امی: خُب بله، معلوم است.
پیشخدمت: و چی لطفآ؟
امی: شاید... شما چه پیشنهاد می‌کنید؟
پیشخدمت: مشروب خانگی، خانوم محترم. حتمآ خوشتان می‌آید.
امی: بله، اگر شما می‌گویید... با کمال میل. پیشخدمت می‌رود. به سالم: الآن حسابی عرقم درآمد. خُب اگر در این چیزها تجربه نداشته باشی.
-
-
منزل ِ امی
-
برونو، کریستا، اویگن و آلبرت در اتاق پذیرایی نشسته‌اند. به امی نگاه می‌کنند که روبه‌رویشان ایستاده.
-
برونو
: خُب ماما، چی شده؟ چرا ما را این‌جا آوردی؟
امی: خُب بالاخره باید به‌تان بگویم.
آلبرت: مریض شدی، ماما؟
امی: چرا مریض؟
آلبرت: آخر، همه چیز رسمی است، برای همین...
امی: آلبرت، من مریض نیستم. برعکس. من ازدواج کردم.
برونو: تو...
کریستا: ماما!
آلبرت: اما...
برونو: با کی – منظورم این است که با کی ازدواج کردی؟
امی به‌سوی در: بیا تو! سالم وارد می‌شود. سرش را به‌علامت سلام تکان می‌دهد. خُب، این شوهر من است. ال هدی بن سالم مبارک مصطفی. من به او می‌گویم علی.
بچه‌ها به‌طرز خصومت‌آمیزی به علی خیره می‌شوند. سکوتی طولانی و خجالت‌آور همه‌ جا را فرامی‌گیرد. بعد برونو ناگهان بلند می‌شود و با پایش شیشه‌ی تلویزیون را می‌شکند. سالم می‌خواهد به آن‌جا برود، ولی امی جلویش را می‌گیرد.
---
کریستا
: برونو! برونو می‌رود بیرون، کریستا به‌دنبالش.
آلبرت بلند می‌شود: مادر، تو اجازه نداشتی این کار را بکنی. این شرم، این... حالا دیگر باید فراموش کنی که بچه داری. من دیگر نمی‌خواهم با یک روسپی کاری داشته باشم. او می‌رود. اویگن مردد در اتاق ایستاده است.
کریستا بازمی‌گردد، در میان ِ در: بیا، اویگن، دیگر این‌جا نمی‌مانیم، در این خوک‌دانی.
--
کریستا و اویگن می‌روند. امی روی مبل می‌نشیند، آرام شروع می‌کند به‌گریستن. سالم او را نوازش می‌کند.
-
- -
فروشگاهِ مواد غذایی
-
سالم در مغازه ایستاده.
-
فروشنده: چی نیاز دارید؟
سالم: یک سنجاقک.
فروشنده یک شیشه آب‌لیمو را روی میز می‌گذارد: سنجاقک.
سالم: آب‌لیمو نه. همین برای کره.
فروشنده کره را می‌آورد: کره.
سالم: نه. کره نه. همین برای کره – سنجاقک. فروشنده شیشه‌ی آب‌لیمو را دوباره روی میز می‌گذارد. نه، آقا. این نه.
فروشنده با حالتی عصبی: الآن دیگر بگویید واقعآ چی می‌خواهید. من نمی‌توانم خودم را یک ساعتِ تمام با شما مشغول کنم – خُب؟
سالم: سنجاقک. همین برای کره. آب‌لیمو نه.
فروشنده: می‌دانید چی است؟ اول آلمانی یاد بگیرید بعد دوباره بیایید. باشد؟
سالم: نفهمید.
فروشنده: تو من را می‌فهمی. اول آلمانی یاد بگیر بعد دوباره بیا. قبلش هیچی نیست. خدای بزرگ!
سالم: هیچی نفهمید. من گفتن سنجاقک. همین برای کره، ولی آب‌لیمو نه. تو نفهمید. این چی؟
-
فروشنده دستش را سریع به‌علامت رد‌کردن تکان می‌دهد، روزنامه‌ای برمی‌دارد و آن را می‌خواند. فروشنده‌ی زن می‌آید. آن‌ها در پس‌زمینه با هم صحبت می‌کنند، در حالی که سالم در فروشگاه ایستاده است.
-
فروشنده‌ی زن: چه می‌خواهد؟
فروشنده‌ی مرد: سنجاقک.
فروشنده‌ی زن: خُب، معلوم است، این اسم کره‌ی جدید است.
فروشنده‌ی مرد: فکر می‌کنی که من نمی‌دانم؟ آن‌ها به‌سالم نگاه می‌کنند. او می‌رود.
--
-
منزل ِ امی
-
سالم وارد می‌شود. امی در آشپزخانه مشغول شستن ِ ظرف‌هاست.
-
سالم: نمی‌خواهد سنجاقک بهد. می‌گوید، نفهمیدن.
امی: اما روی ورقه کاملآ واضح نوشته شده: سنجاقک.
سالم: گفتم: سنجاقک. همین برای کره. می‌خواهد آب‌لیمو دادن.
امی دست‌هایش را خشک می‌کند: می‌دانم. او نمی‌خواهد به تو سرویس دهد، همین است. حسابش را خواهم رسید.
سالم: تو چکار کرد؟
امی: الآن می‌روم آن‌طرف و با او صحبت می‌کنم. بیست سال است که دارم از این خوکِ کثیف خرید می‌کنم. حسابش را خواهم رسید!
سالم: دعوا نکن. دعوا خوب نیست.
امی: دعوا نمی‌کنم، علی. نترس. زن می‌رود.
-
-
فروشگاهِ مواد غذایی
-
امی وارد می‌شود: روز به‌خیر.
فروشنده: سلام خانوم کورُوسکی. چی نیاز دارید؟
امی: بگویید ببینم آقای آنگه‌مِیر، چرا به‌شوهر من سرویس نمی‌دهید؟ مگر به‌شما چه کرده؟
فروشنده: چرا به‌شوهر شما سرویس نمی‌دهم؟ خُب او نمی‌تواند بگوید چه می‌خواهد.
امی: او یک سنجاقک می‌خواست. یک کره مارگارین.
فروشنده: آهان. ببینید، من این را نفهمیدم.
امی: چرا، این را فهمیدید آقای آنگه‌مِیر. خیلی خوب هم فهمیدید. ولی نمی‌خواستید بفهمید. و می‌دانید چرا؟ چون او یک خارجی است. برای همین نفهمیدید.
فروشنده: اما شما، اجازه نمی‌دهم که من را به‌ضد ِ غریبه‌ بودن‌ متهم کنید. من ضد ِ غریبه‌ها نیستم، این را همه می‌دانند. حتی ضد ِ شوهر شما هم نیستم.
امی: پس وقتی می‌آید این‌جا، درست به‌ او سرویس دهید.
فروشنده: وقتی کسی آلمانی بلد نیست، نمی‌شود به‌‌اش سرویس داد!
امی: مزخرف است. وقتی کسی آلمانی بلد نیست! آلمانی ِ او از شما هم بهتر است.
فروشنده: شما اجازه ندارید به من بگویید. آن سیاه باید آلمانی‌اش بهتر از من باشد... شما اجازه ندارید، خُب! به‌شما هم دیگر چیزی نمی‌دهم! نیازی به‌ دردسر در مغازه‌ام ندارم. این‌جا را ترک کنید. یا این که خودم می‌اندازمتان بیرون...
امی: آره؟
فروشنده: بیرون! امی می‌رود.
-
-
خیابان
-
امی از مغازه خارج می‌شود، خشمگین از خیابان عبور می‌کند و وارد خانه‌اش می‌شود.
-
-
راهروی خانه
-
هنگامی که امی وارد ساختمان می‌شود، خانم کارگِس، خانم اِلیس و خانم مونش‌مِیر در راهرو ایستاده‌اند.
-
خانم کارگس: خانم کورُوسکی!
امی می‌ایستد: بله؟
خانم کارگس: ما خیلی وقت است که می‌خواهیم با شما صحبت کنیم.
خانم مونش‌مِیر: موضوع نظافتِ خانه است، خانم کورُوسکی.
خانم اِلیس: در این مورد باید به‌طور جدی صحبت شود.
خانم کارگس: ما با همه‌ی ساکنان خانه صحبت کردیم و همه موافقند.
امی: اِ، و در چه موردی همه موافقند؟
خانم الیس: در مورد آشغالی که در خانه است – جدیدآ.
امی: کدام آشغال؟ من که آشغالی نمی‌بینم.
خانم کارگس: ولی این‌طوری است. این را همه می‌گویند. و همه با این موافقند که شما باید از حالا دو بار در ماه خانه را تمیز کنید.
امی: من؟ چرا؟ سال‌هاست که طور دیگری قرار گذاشته‌ایم.
خانم مونش‌مِیر: درست است، ولی مناسبات از پایه تغییر کرده‌اند.
خانم الیس: از پایه.
خانم کارگس: همه جا این‌طوری است. در جایی که چنین کسی زندگی می‌کند، آشغال هم بیشتر می‌شود.
امی: می‌دانید به‌شما چه می‌گویم؟ جلوی در خودتان را تمیز کنید – مال من را بگذارید به‌عهده‌ی خودم. من هم مال شما را می‌گذارم به‌عهده‌ی خودتان.
خانم کارگس: ما که به‌هیچ وجه احساس ِ تقصیر نمی‌کنیم. ما نه.
امی: اگر از من بپرسید: حسودیتان می‌شود خانم کارگس. حسودیتان می‌شود و دیگر هیچ. روز به‌خیر. زن می‌رود.
خانم کارگس: این دیگر نهایتش است، من و حسادت – منظورش از این حرف چی است؟
-
-
منزل ِ امی
--

روز جمعه. امی در آشپزخانه نشسته و سرگرم حساب و کتاب است. سالم می‌آید.
-
سالم: روز به‌خیر.
امی: روز به‌خیر.
سالم کیسه‌ای که دست‌مزدش در آن قرار دارد، به امی می‌دهد، کیسه هنوز باز نشده: بفرمایید.
امی در کیسه را باز می‌کند: ۲۳۶ مارک و۵۰
سالم: پنج ساعت اضافه‌کاری کردم. روزی یک ساعت.
امی: فکر کردم که می‌روی و یکی می‌اندازی بالا.
سالم: بالا انداختن – نفهمید.
امی: آره، مشروب‌خوری. آبجو یا عرق.
سالم: علی بدون تو نمی‌نوشد.
امی: مسئله‌ای نیست. من این هفته ۲۱۰ مارک درآمد داشتم، تو ۵۰ , ۲۳۶. روی هم می‌شود ۵۰ , ۴۴۶. ما پول‌دار خواهیم شد، علی. و آن‌وقت با هم یک تکه از آسمان را برای خودمان می‌خریم.
سالم: چرا آسمان؟
امی: همین‌طوری یک ایده از من بود.
سالم: من می‌روم زیر دوش.
امی: قهوه می‌خواهی؟
سالم: قهوه؟ آره. مرد می‌رود، امی پول را برمی‌دارد.
-
حمام. در آینه: سالم در حال دوش‌گرفتن است. در باز می‌شود، امی داخل را نگاه می‌کند.
--
امی: تو خیلی زیبا هستی، علی. مرد می‌خندد. قهوه آماده است. زن دوباره می‌رود بیرون. -
-
در آشپزخانه امی قهوه می‌ریزد. سالم با حوله‌ی پالتویی بر تن می‌آید.
-
امی فنجان را به او می‌دهد: بفرمایید.
سالم: ممنون. مرد به اتاق پذیرایی می‌رود.
-
زنگ در به‌صدا درمی‌آید. امی به‌سوی در می‌رود.
--
امی: پاولا! تو این‌جا چکار می‌کنی؟
پاولا: آه، امی، خواهرم فوت کرد، امروز عصر. خُب، از خیلی وقت پیش مریض بود. و حالا دوشنبه صبح مراسم خاک‌سپاری است، و این‌جا بود که فکرکردم، از تو بپرسم که آیا می‌توانی جای من هم کار کنی.
امی: خُب بیا تو. آن‌ها به اتاق پذیرایی می‌روند. سالم آن‌جا نشسته. اِ، این... این خانم بورشرت است، یکی از همکارانم. این علی است، شوهرم.
پاولا: شوهرت...
امی: آره، پاولا. سه ماه است که ازدواج کرده‌ایم.
پاولا: ای خدا.
سالم: روز به‌خیر. مرد دستش را به‌سوی زن دراز می‌کند، ولی زن آن را نمی‌گیرد.
پاولا: روز به‌خیر. خُب، پس من دوباره می‌روم.
امی: ولی پاولا، خُب یک قهوه با ما بنوش...
پاولا: نه، نه، ممنون. در راه به سمتِ در: و برای دوشنبه شاید از خانم هدویش بپرسم. کی می‌توانست از این موضوع باخبر باشد... زن می‌دود بیرون.
امی: اما پاولا!
سالم: این زن خوب نیست.
امی: چرند نگو، زن ِ خوبی است. فقط بیچاره غافل‌گیر شد.
سالم: چشم نیست خوب. این زن در چشم مرگ دارد.
امی: خُب، وقتی خواهرش امروز فوت کرده.
سالم: مرگِ خواهر در چشم نه، یک مرگ دیگر.
امی: بی‌معنی است. خیالات برت داشته. بیا، لباست را بپوش.
سالم: بیا، رفتن پیش بقیه‌ی همکاران. تمام ِ آلمانی‌ها خوب نیست.
امی: نه، علی. من امروز حوصله ندارم جایی بروم. سالم با حالتی غمگین روی مبل می‌نشیند. خُب دوستانت را بیاور این‌جا. می‌توانید این‌جا چیزی بنوشید، و... این‌جا که خیلی راحت‌ترید، یا نه؟
سالم: رفقا بیاید این‌جا؟
امی: آره. لباست را بپوش، برو و آن‌ها را بیاور این‌جا.
سالم: باشد. مرد از آشپزخانه می‌دود بیرون. امی با نگاهش او را دنبال می‌کند.
...

(ادامه دارد)
-

بسوی آرشیو آثار نیما حسین‌پور در سایت اثر:

-

-

-

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!