خاطرات جنگ
شعری از رضا رحیمی
خیره به شعله فسفری از بند اول کبريت دنده های استخوانی ات را می تکانی
در کوله پشتی سريع السير
سطر به سطر
کوپه به کوپه
مچاله
می شوی در
زير سيگاری اتاق
کلاه آهنی از مدً کشيدهی آژير ورق می زند
چشم ها را
گلوله ها را
انگشت فشرده بر زنگ هنوز دود می کند
مداد مچاله بر چهار پوکهی توپ پشه بند را کشيد
آفتاب لزج
مار عنقريب
و عقربی که صليبش را از سنگری به سنگری ديگر می کشيد
هنوز نخوابيده بايد نوشت
خواب می بينم بيست پنج سنگر ديده بانی به هوا رفت
با تصوير پاره ها از لشگر پياده نظام تا لشگر زرهی همدست شديم
با توپ ها و تانک ها
با مسلسل ها وتفنگ ها
گلوله هايمان را در لوله ها يمان به انفجار در نوشتيم
ادوات به خواب بر می گردد
پشتيبانی به رويا
گرد خود را می تکاند از تابوت
لاش می شوی بر تختخواب
گروپ گروپ پلک از چشم هايمان فرو ريخت
سيلی نواخت/ طوفان موج
ایستاد در چهارچوب پشه بند
با لیوان آب نیم خورده میخ شدیم به دیوار چوبی سنگر
در زهدان تپه ماهور
گریزان از نور به غارها برگرشتیم پی جوی قمقمه و ماسک
چکه کردیم با خراش ترکش نارنجک از سقف
خارپشتِ گلوله، گرازِ ناگهان
کبک مست از چلچلهی مسلسل رنگ میباخت، تابلو نقاشی جنگ
خط و نشان میکشید با شعلهی فسفری توپها
خمپارهها رد پوتینها را بوسیدند و
به احترام نظامی کلاهشان را برداشتند
در دل تپهها قطره قطره ریختند
نقل حجله را بر دکههای روزنامهفروش
تانکها به راه میافتند به شلیک سطر به سطر شلاقهایشان
و مشتی ماسه بر چشمی که باز مییابد خود را بر سرنیزهها
کلاه سبز ها با بوی زیتون نرم شدند از لبهی کلاهشان
بر چرخ دندههای جنگ که میچرخاند شنی تانک را
بر تن کارت پایان خدمت
سنگر به سنگر جشن را در دهانمان به راه انداختند
از یک تانک 220تانک از خط آتش عقب گرد میکند
با استتار سربازها
ملکهی تانک
بال ملخ در سیاهی لشگر محو شد
سربازها آویزان شدند همچون قمقمهها بر پیکرشان بر تانک
کارت پایان خدمت خسته و بی رمق از گلوله و توپ
لولهی تانک را در آغوش کشید
در انبوه سیاهی لشگر بر تانک
خیره به شعلهی فسفری کبریت
از بند سوم کبریت ما چهار چشم بودیم بر دو پیکر
کارتی که ذره ذره استخوانهایش فتح میشد با شنی تانک
و پیکری که بالا میکشید صلیب زهر آلودش را
پله پله
ناگهان چشمهایش هزاربار چرخید
بر نوک عقربههای ساعت
شنی خونی تانک ریخت ستون فقراتش را در کوله پشتی سریع السیر
خیره به شعله ی فسفری از بند چندم کبریت
گریخت از سنگر مهمات به آغوش زاغهها
گروپ گروپ سیلوها ستون شدند
از دود از انفجار
ما چهار چشم شدیم همزاد بر دو پیکر
پیکری که ایستاده بود و عکس میگرفت
ازفرمان ماشه بر انگشت دیگری
و پیکری که مینشاند نوک مگسک را بر پیشانی در فیلم
و بر پیشانی دیگری آنسوی فیلم
آماده
1-2-3
ناگهان چهار پیکر شدیم در دو چشم
چشمی که نقب می زند در لوله
چشمی که میریزد بر تفنگ
ماشهها بر انگشتها حکم میرانند
این را گفت و تفنگ خودش را کشت
در شعلهی فسفری کبریت،
---------------------------------خیره
1369
-
-
-
-
-