سه‌شنبه
سه شعر از حمیدرضا شش‌جوانی




مشتی نشانه­ی سرگردان در چشم­هایم می­پاشی،
بردیوار، انگشت­هایت را پرنده می­کنی
و چرخ می­زنی با کلاغ­ها...
کنار همین گنداب بود انگار؛
جیغار مادرم وفامیل.
دست­های تو بودم
که
به مادربزرگ نشان دادی
و گذاشتی آویزان بر در خانه بمانم،
در حلقه ی چشم گربه­ها و بچه­ها.

1377­-­ اصفهان

--------------------------------------------

...

حضور مورب صبح برصندلی­های خالی
گریز همه­ی اشیا از خودشان
به رویای تولد من
وخورشیدی که از پشتِ ناخن­هایِ تو بیرون می آید.
در چهارخانگی پیراهن من
که تو را

تهران-1381

------------------------------------

...

چند جفت چشم زنبور در پارک بکارند
تا ­موهایت را به باد نسپاری
پنهانی روایت­ها را نیاشوبی
وقرارهمه چیز بر ستون­های نامرئی،
الا شب­هایی که رشک پاهای تو دارند
بر کاشی آبی.

1381 اصفهان-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!