-
-
نقد دو شعر از مجید نفیسی / علی صیامی
چندروزی است، هرگاه برروی "اثر" در ستون "Favorit" کامپیوترم کلیک می کنم، مجید نقیسی، از سر تا سینه، شکم و دست و پا یش بریده شده در یک چارگوش، نه در چشم هایم، بلکه به گوشه ی اتاقم سمتِ پنجره ام، یک وَری خیره مانده است. از خودم می پرسم: آیا او به دنبالِ جایی در شبی تیره است تا قبای ژنده اش را بیاویزد؟
اگر شعر را تراوش بُرِشی از کلِ هستیِ شاعر در کاسه ی سر/ذهنِ اش، و آن تراوش را ناشی از تنگ-جا یی آن برش در محفظه اش بدانم، می توانم بگویم که دو شعرِ"دهخدا در دهکرد" و "در" بیانِ لحظه های "تنهایی" شاعرهستند.
اما کدام "تنهایی"؟
شعرِ "دهخدا در دهکرد" در 13ژانویه ی 2007، یعنی حدود هشت ماه پیش و شعر "در" در 9 دسامبر 2004 سروده شده اند. من نمی دانم که حال-و-روز شاعر در لحظه ی سرون این دو شعر در این دوروزِ مشخص چگونه بوده است. باید بدانم؟ فقط می دانم که "پریان الهام" به شاعر در سروده شدن این دوشعر لطف کرده اند.»در غرب لس آنجلس زندگی میکنم، جایی که شهرداری بندی از شعر "آه لس آنجلس" مرا بر دیواری در Venice Beach حک کرده است. مدتهاست که دیگر عینک نمیزنم و از مداد استفاده نمیکنم، اما هنوز به لطف پریان الهام چشم دوختهام.« منبع: " http://www.irqo.net/IRQO/cheraq/27/013.htm
یعنی شعربه نفیسی، برخلاف نظر رویایی که می گوید شعر را شاعر می سازد، الهام می شود.
با لحظه های شاعر از راهِ شعرش مرتبط می شوم. با او از پنجره ی اتاق گرمسیری ِغرب لس آنجلس اش بارشِ برف را بر دهکردِ خالی از سکنه ی کوچ کرده به مناطق گرمسیری ترِ( مهاجرین به لس آنجلس؟) نظاره می کنم. می بینم که شاعر"تنها "کسی است که خود را در "دهکرد"/وطنِ بجا مانده یا خودآگاه به جا مانده می یابد. اوست، تنها او، که "یخزدگی جویبارها و پوشانده شدن رد پاها" را از برف می بیند.
در دهکرد هنوز برف می بارد
اما هیچکس از پنجره به بیرون نمی نگرد
کوچ نشینان به گرمسیر بازگشته اند
جویبارها همه یخ زده اند
برف رد پاها را پوشانده است
او به "تنهایی" و در "تنهایی" از ترس-و-اظطراب و دلهره ی تاریخی اش، پیش از آن که تاریکی چون دشنه فرود آید، بخود می گوید که باید برود و شمع را روشن کند.
می روم تا شمع را برافروزم
پیش از اینکه تاریکی چون دشنه ای فرود آید
ترس ازکدام تاریکی؟
آن زمان که در باغشاه راه هوا را بر تو بستند
موی سرم سفید شد، سفید، سفید
آیا باید دوباره به خیابان بازگردم؟
در سطرهای بالا شاعر با به یادآوریِ اعدام با طنابِ جهانگیر صوراسرافیل در باغشاه تهران درسوم تیر سال 1287، هم-هویتی اش را با جامعه ی روشنفکران مبارز ایرانی در سفید شدن موهایش بیان می کند. او در سطرهای پائین، جنبش مشروطه و شکست آن را شمع مرده ای می داند که برایش "آتشدان" است و او باید یاد آن را "نگهدارد" یعنی بایگانی کند برای روز مبادا، او نمی خواهد یاد شمع مرده را "زنده نگه دارد"؟
توپ های لیاخوف دیری ست که از صدا افتاده اند
اما شیپورهای جنگ از دور شنیده می شوند
می توان در تنگستان کنار دلیران جنگید
می توان در گیلان با کوچک خان به جنگل رفت
می توان در تهران "صوراسرافیل" را از نو درآورد
با این همه، باید کنار این آتشدان بمانم
و یاد شمع مرده را نگه دارم
"تنهایی" اش( در لس آنجلس؟) و دلتنگی اش برای وطن و نابودنِ فرهنگ در دنیای پیرامونی اش، در او حس نیاز به دنیای "واژها" را برمی انگیزاند.
همهی آنچه می خواهم کتابی ست
یا بهتر بگویم: لغت نامه ای
او چه معجزه ای را از "لغتنامه" انتظار دارد تا "تنهایی" اش را مرحمی باشد؟
آن را چون بستر گسترده ی خاک می گشایم
و بر برگهای خوشبوی آن
چون آهویی سبکبار از واژه ای به واژه ای می گریزم
واژه ها مرا به دنبال خود می کشند
و من از واژگان مجاور به دور و دورتر راه می جویم
این همهی چیزی ست که بدان نیازمندم
او نیازمندِ "راه جویی" است. تا جهان را( جهان را یا جهان شاعر را؟) از آنِ خود کند.
جهان همه ازآن من است
حالا دیگر شاعرِ ما تنها نیست. او "جهانگیر/ جهان گیر" را درکنار دارد، با او به جنگ سیاهی ها می رود؟، با لغتنامه-و-دهخدا-و-واژه ها. از اینجا ببعد است که فعل ها ازباب اول شخص "من" به سوم شخص "ما" استحاله می کنند. شاعربا او می خوابد/بخواب می رود، فازغ ازترس و دلهره هایش .
و جهانگیر در کنار من است
و آنگاه که خسته می شویم
کتاب را می بندیم
و بر شانهی بزرگ آن به خواب می رویم.
اما این"تنهاییِ" شاعر، تنهایی من؛ هم هست، وهم نیست. هست؛ آنجا که "تنهایی" ام/اش را با"فرهنگ"( در گستردگی تفسیری و معنائی اش ) به جمع می رسانم/می رساند. نیست؛ آنجایی که نفیسی خود را نه "تنها" بلکه "تک و تنها" می بیند> و یاد شمع مرده را نگه دارم<. من در این "تنهایی" کمرنگیِ فردیت=Individuum را می بینم و پررنگیِ منیت قهرمانانه=Helden Egoismus را. شاعر، "یکتانفر" از آن جمعِ " هیچکس از پنجره به بیرون نمی نگرد" است. شاعربه لحظه ی" آنگاه که خسته می شویم" رسیده است و چون " موی سرش سفید شد، سفید، سفید"، و حتا حالا که " جهانگیر" در کنارش هست. او> می روم/می رود تا شمع را برافروزم/برافروزد// پیش از اینکه تاریکی چون دشنه ای فرود آید"؟< اما چرا با جهانگیر؟( جهانگیر صوراسرافیل و لغتنامه ی دهخدا، با همان تعبیرهای تمثیلی شاعر) "تنهایی" و بیان دلتنگی از تنهایی، از جانب مردم عادی یک چیز است و بیان تنهاییِ مردم عادی توسطِ هنرمند چیزی دیگر. ناله ی اولی از "تنهایی" برای تحریک وکسب همدردی از دیگر همنوعانش است، تا با آن ها/آن در زیر یک سقفِ مشترک؛ خانواده، کلوپ، ناسیون و غیره جایی پیدا کند. دومی همان ناله ی آن مردمان را در دیگ هنر و خردش می پروراند و با فریادی بیصدا، یعنی هنر، به گوش دیگر آدمیان می رساند. نام این نوع تنهایی را " تنهایی فرساینده"( یا "تنهاماندن" یا "تنها گذاشته شدن") می گذارم. بر این باورم که "تنهاییِ" هنرمند ناله/فرساینده نیست. موتیفِ توانایی های عقلی و هنری اش است. اگر تنهایی برای مردمانِ عادی در نارسایی های اجتماعی طبقه بندی می شود، "تنهایی" برای هنرمند فضیلت است. هنرمند بدون تنهایی به فردیت نمی رسد. و هنرمند بدون فردیت، هنرمندی بازاری است. بیشترهنرمندان بزرگ دنیا تنها بودند و تنهایی را می خواستند. مارسل پروست و پیکاسو دو نمونه ی مشخصی هستند که درباره ی تنهابودنِ هنرمند و خلق اثر هنری رابطه ی مستقیم می دیدند. کافکا در کشاکشِ بین انتخاب همسر(زن) و هنر، هنرش را انتخاب می کند. نام این تنهایی را" تنهایی مولد و خلاق"(یا "تنها بودنِ آگاهانه" یا "تنهایی با فردیتِ شخصی") می گذارم. با خواندن شعر "در" این مقوله را پی می گیرم.
-
-
شعر دوم "در"نام دارد. شعر کوتاهی است و می توانیم با هم بخوانیمش.
-
در
-
-
در خانهی من تنها یک لنگه دارد
کلون ندارد و کوبه ندارد
و روی سینهی آن را
گلمیخهای قدیمی نپوشاندهاند
وقتی که به خانه میآیم
با من حرف میزند
اگر باران میآید
نالهکنان میگوید:
"چه سرد است!
چه سرد است!"
اما وقتی که آفتاب
روی پوست آن میتابد
میگذارد تا من گونهام را
روی سینهی گرمش بگذارم
و از او بپرسم:"در!
وقتی که من خانه نبودم
هیچکس زنگ تو را زد؟"
-
9 دسامبر 2004
"تنهاییِ" پهلوزنِ به حضور فردیتِ شاعر در این شعر به روشنی بیان شده است که حس می کنم نمی توانم در باره اش زیاد بنویسم. حالا چرا»"تنهاییِ پهلوزن به حضور فردیتِ شاعر"«؟
تا آخرین جمله ی پرسشی شعر>... در!/ وقتی که من خانه نبودم/ هیچکس زنگ تو را زد؟< شاعر با درِ یک لنگه ای اش( تنهاییِ خلاقش) به آنچنان هم-هویتی ای رسیده است که می تواند او را درخانه بگذارد و برای رتق و فتق امورات چرخش زندگی اش؛ کار-و- کسب درآمد، رفتن به نزد پزشک و خرید مواد غذایی و غیره، با خیالی راحت به بیرون برود. به خانه(بگیریم، زندگی هنری اش) که برمی گردد، با "درِ" یگانه با/در خودش، سردی و گرمیِ زندگی شان را تقسیم می کنند. این "در" > کلون ندارد و کوبه ندارد/ و روی سینهی آن را گلمیخهای قدیمی نپوشاندهاند<. شاعر با "در"ش بی شیله پیله است. دری که "کلون" ندارد تا بتواندآن را به روی خودش ببندد و از او بترسد و به خودش هم دروغ بگوید. دری که "کوبه" ندارد، تا کسی با دیدنش تحریک شود و هوس کند و به خلوت تنهایی شاعر وارد شود و او را تحت تاثیر قرار دهد. دری که "گلمیخ های قدیمی" و تابوهای اخلاقی را بر خود ندارد. "در" شاعر است و شاعر "در"، در خلوت تنهاییِ بی غل-و-غش شان. او تنها کسی است که شاعر در مقابلش برهنه ی جان و روان می شود. بر هر جای بدنش/صندوقخانه های ذهنش که خواست دست و سرک می کشد، هر آن تصویری را که درذهنش شکل بگیرد، بدون ترس از گلمیخ های داخلی و خارجی، بر پرده ی سینمایی اش به تماشا می نشیند. نگاه شاعر و "در" به تمامیِ معنائی هستی، نگاهی مثبت و عینی است. ارزشگذاری های اخلاقیِ مثبت و منفی را در این یگانگی راهی نیست؟ اما متوجه نمی شوم که چرا شاعر، با داشتن چنین دوستی یگانه، سراغ کسی دیگر را، آن هم از "در"، می گیرد؟ انگاری که شاعر قصد هوو آوردن بر سر "در" را دارد. از طرح این پرسشِ شاعر از "در"، آن حس یگانگی ای که شعر در من تولیدکرده بود، تَرَک برداشت. اگر اجازه داشته باشم، می توانم حدسم را بیان کنم. شاعر هنوز چند قدمی تا رسیدن به "فردیت شخصی"، یگانه شدن با"در" فاصله دارد. او هنوز با خودش صد در صد حال نمی کند. هر چند "درِ"خانه، کلون-و- گلمیخ-و-کوبه" ندارد، یعنی خانه ی شاعر از فراز سنت های دست و پاگیرِ منفی و مورال های عرفی/مذهبی/خانوادگی/خودساعته/دیگری ساخته، و"بکن نکن"ها برگذشته و به دنیای مدرنِ زنگدار رسیده است، اما دلتنگی اش برای کسی که زنگِ " کوبه ی مدرن" خانه اش را بزند، هنوزدر او می زید. به همین دلیل نوشتم>"تنهاییِ" پهلوزنِ به حضور فردیتِ شاعر< این همه درنگم بر این دو شعر از آن رو بود/هست که شعرها را سنگین و ساختاردار، ایجاز و تصویر را در آن ها بیشتر از حد نساب یافتم. از آن نوع بازی های زبانی و مفهوم زدایی های خُنُکِ رایج در آن ها نیافتم. (نوشتم؛ بازی های زبانی و مفهوم زدایی های خُنُک، چون با بازی های زبانی و مفهوم زدایی زیبا مشکل سلیقه ای ندارم). از خواندنشان لذت بردم و این نوشته را هدیه ای می دانم به جهتِ سپاسگزاری از خواندن دو شعرِ خوب از مجیدنفیسی. چند نکته/پرسش: 1. اگر باران میآید، جمله ای شرطی یا خبری/شرطی است. تا آنجایی که کوره سواد من قد می دهد، این جمله می بایست از نظر دستوری چنین نوشته شود: اگر باران بیاید. شایدهم زیباتر می شد اگر نوشته می شد؛ اگر باران ببارد. آیا درست دیدم؟
2. بازهم تا آنجایی که کوره سوادم به من اجازه می دهد؛ در زبان فارسی، و گویا روس ها و ترک ها هم، در کاربرد منفی اسم نکره ی "کس" یعنی"هیچکس" در جمله سازی، فعل را هم منفی می نویسند: هیچکس زنگ تو را نزد؟ " هیچکس زنگ تو را زد" با قواعد دستوری زبان انگلیسی و آلمانی( من این دو تا را می شناسم) همخوانی دارد.
-Hat niemand an dir geklingelt?
-Did not anyone ring at you?
-Did noone ring at you?
شاید هم نفیسی آگاهانه جمله را چنین نوشته است. آیا درست دیدم؟
با احترام
علی صیامی/هامبورگ/دوم سپتامبر 2007