یکشنبه
سه شعر از امیر حسین افراسیابی

سه شعر از امیر حسین افراسیابی

*

دوباره کفش هایت را گم کرده ای
و راه ِ خانه را پیدا نمی کنی
-
پشت ِ کدام دیواری؟
پدربزرگ گفته بود
زین ِ اسبم خانه ی من است
-
تلفن
یک ریز زنگ می زند
گوشی را بردار
می گذارم
دوباره زنگ می زند
--
شماره را روی ِ کدام کاغذ پاره
پیدا نمی کنی که ناخواناست
از دست خط ِ تو حالا
من می ترسم
-
هربار دکمه ها را قاطی می کنی
کلاه ها و کفش ها
بالا و پایین می شوند
چادرها و چشم ها چموشی می کنند
نگاهت را سانسور می کنی
کلاهت را
درست مِثل ِ آسانسورچی بر سر می گذاری
-
دوباره پابرهنه بر آب های ِ جلیل سرگردانی
و سنگ های ِ سنگ سار به پایت سنگینی می کنند
کلاهت را بردار
-
بگذار عطر ِ سینه ام
هوای ِ دلت را سبک کند
بگذار نافه ی نافت
راه ِ خانه ی پدربزرگ را به من بنماید
-
دوباره کاغذ پاره هایت را
پاره هایت را
هزارباره کفش هایت را
گفتم هر جا که می رسی از پا در نیار
-
-
--------------------------------رتردام، فوریه 2004
--------------------------------امیرحسین افراسیابی
-
-
*
-
درگاه ِ خانه کوتاه است
گاه ِ در آمدن
هوای ِ سرت را داشته باش
-
گردن دچار ِ هِرنیا که باشد
سر، خم نمی شود
بر آستانه ای منزل گزیده ام
که خانه ای پشتش نیست
نباشد
بهتر، که نیست
و خواب ِ منزلی دیگر
و منزلی دیگر
و منزلی دیگر می بینم
-
چراغ ِ من که خانه ای نمی شناسد
در سایه های ِ باد سوسو می زند
شکسته ام تمام ِ کاسه کوزه هایم را
کنار ِ تشنه ی دریا
خوش نشسته ام
-
با این همه، سراغ من که می آیی
هوای ِ آستانه را
به بوی ِ علف آغشته می کنی
دلم هوای ِ گلستانه می کند، بکند
-
نقطه ی گریزی
از تخته رسم ِ منظره
بیرون افتاده است و نقشه ی جغرافی را
سرگردانی می کند
و گاهی
برای ِ نقش ِ خانه ای که دیگر نیست
دلتنگ می شود، بشود
-
دوچرخه را بردار و
در جنون ِ رکاب
بر آشوب بیشه های ِ باران را
آن گاه، خیس و خسته پناه ِ درختی بنشین
بهتر، که دفتر و خودکار را فراموش کرده ای
-
باران که با غبار ِ برگ درآمیزد
هر نوشته را و هرچه را که خود بنویسد
از پوستت خواهد شست
و نقطه های ِ سرگردان بر نقشه های ِ جغرافی
چون قطره های ِ سرگردان در جنون ِ باد
چنان خطوط ِ غریبی خواهند آفرید
که هیچ کس نداند دیگر
کجا به کجاست
--
--------------------------------رتردام، ژوئیه 2004
--------------------------------امیرحسین افراسیابی
-
*
-
سنجاقک
-
می گویم:
نگاه کن سارا، سنجاقک
روی کتاب ِ منطق صوری، آن جا
نیست تا بگوید:
می بینم
دستت را بکش
-
تکان ِ دستم را
سنجاقک پرید و رفت
-
دیدم نشد
صدا کردم:
سارا!
نبود تا بگوید:
این نشانه ی چیزی حتمن باید باشد
--
نکند قرار باشد فردا انگشتی
روی دکمه ای فشار دهد
یا فاتحه ای بی تاریخ ِ فوت
با فتوایی مفتوح شود؟
-
داشت که میومد، به گوشی ِ تلفن گفتم، «قربون تو، شمس الدین جان! چیزی نمی خوام. چندتا کتاب و مجله ی تازه بیار، به بینم این روزا تو اون مکتب چه خبره.» آورد. گفتم، «مرسی!»
-
این روزها
اخبار
درست مثل ِ فیلم های جنایی
عجب تماشایی است
-
شاید هم نشانه ی بلیت سارا باشد
که تفصیل درد مفاصلش مفصل است
و ناگهان برنده شود تا سارا
خواب باغ چه ی خود ِ خودش را اطلسی بکارد
و سهم ِ بخت ِ کودکان ِ قحط ِ روزنامه ی قیچی را
از لای دفترش در لباس های رنگی ِ مدرسه روایت کند
-
کتاب ِ یاد ِ کهنه ی شمس الدین را
از میان فوت کنم ها
بیرون که می آیمش
به سرفه می افتد
و جای پای سنجاقک پیدا نیست
-
نکند پرواز ِ پیش گیری از پرندگان مهاجر
آنفلوآنزای مرغی را مأمور گمرک کند؟
-
به استخاره فال می کنم و می خوانم:
و ما مِن دابّةٍ فی الارض ِ الا ّ علی الله ِ رزقهُا
اخبار را که روز می بینم
از نفی کلی، سر در استثنا نمی توانم
سنجاقک هم که الی الله اش را پراند و رفت
-
شاید خدای ِ خسته ای بخواهد از فردا
بی واسطه ی بنگاه های معاملاتی
وارد معامله شود
-
فریاد می کنم:
کجایی سارا؟
درست روی همین از میان ِ این همه
سنجاقکی ندیدی را نشسته پرید
-
-
------------------------------رتردام، مارس
2006
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!