پنجشنبه
یک‌جوری

ثريا خنجري

داستانی که می‌خوانید یک داستان اروتیک است. دوتا شخصیت اصلی دارد. آقای "گریز از مرکز" و خانم "نقطه سر خط." البته من از خدا می‌خواهم که به این‌جا ختم شود اما متاسفانه در اولین دیدارمان با آقای گریز از مرکز او روویِ تختْ کنارِ بدنِ تاق‌بازِ خانم نقطه سر خط ننشسته تا خیره به انگشت شست پای راست خانم نقطه سر خط همان‌طور که از بخار شدن عرق تنش مور مورش می‌شود سیگارش را دود کند. راستش الان آقای گریز از مرکز هنوز حتا فکرش را هم نمی‌کند که بخواهد کنار بدن برهنه‌ی خانم نقطه سر خط سیگار دود کند.
توویِ یک غروب سرد پاییزی کنار خیابان ایستاده باشی و از بالا مثل دُمب جارو باران روویِ سرت بریزد و از پایین هم هر بی‌پدر و مادری که با ماشین از کنارت رد می‌شود به همه‌ی هیکلت آب بپاشد باید قوه‌ی تخیل فوق‌العاده یا یک‌جور بیماری خاص داشته باشی که بتوانی به این چیزها فکر کنی. آقای گریز از مرکز همان‌طور که کنار خیابان ایستاده، دستش را جلوی هر ماشینی که رد می‌شود بالا می‌برد. چتر ندارد. برای همین تا زیرپوشش هم خیس شده و همه‌ی لباس‌هایی که پوشیده به هم چسبیده‌اند. چندبار دستش را برده توویِ جیب بغل کتش تا سیگارش را در بیاورد. اما دستش که به پاکت خمیر و له شده‌ی سیگار رسیده با احساس انزجار آن‌را عقب کشیده است. خب شاید احساس نیاز بیش از حدش به سیگار باعث می‌شود که هر دفعه فراموش کند. روبه‌رویش نور مغازه‌های بازار در دود و بخار شناور است. دستفروش‌ها ردیفْ زیر طاقی مغازه‌ها قوز کرده‌اند، گپ می‌زنند و سیگار می‌کشند. بساط‌شان را جمع کرده‌اند جلوی پای‌شان. باران همه را غافلگیر کرده است. همه با عجله می‌خواهند زودتر ماشین بگیرند و از مهلکه‌ی باران بیرون بروند. برای همین سر چهارراه جلوی تاکسیها و مسافرکش‌ها را می‌گیرند و راه را بند می‌آورند. آقای گریز از مرکز حالا لرزش اندام‌هایش را هم احساس می‌کند. دلیلش می‌تواند سرما باشد یا خماری برای سیگار و شاید هم صدای بوق ماشین‌ها که بزرگ‌ترین حساسیت او در تمام زنده‌گی است. وقتی زانوهایش به هم می‌خورند و تلق تلق صدا میکنند میبیند این دیگر برایش قابل تحمل نیست. با تصمیمی ناگهانی در امتداد همان خیابانی که ایستاده است به راه می‌افتد. توویِ پیاده‌رو نمی‌رود شاید یک ماشین ببیند و سوارش کند. هرچند وقتی به شیشه‌های غبار گرفته‌ی ماشین‌هایی که به سرعت و بی‌اعتنا از کنارش می‌گذرند نگاه می‌کند کاملن نا امید می‌شود. اما این ناامیدی با این‌که بسیار عمیق در او شکل می‌گیرد و یک‌لحظه او را از باران، خیابان، ماشین‌ها، شب، خودش و کُلَّن همه‌ی هستی بی‌زار می‌کند، مثل هر چیز دیگری در این دنیا به شکل تمسخر‌آمیزی کوتاه است و چندان نمی‌پاید. فقط چند دقیقه بعد، و اگر بخواهیم زمان درست و دقیق نا‌امیدی آقای گریز از مرکز را بیان کنیم فقط چهار دقیقه و شانزده ثانیه‌ی بعد آقای گریز از مرکز روویِ صندلی جلوی یک پژوی قرمز رنگ نشسته است و سعی می‌کند با یک نخ سیگار، رعشه‌ای را که از عصبیت و سرما بر جانش نشسته بیرون کند.
روبه‌رویش روویِ شیشه‌ی غبار گرفته‌ی ماشین باران بی‌امان می‌کوبد و برف پاکن‌ها محکم و مسوولانه اصرارِ لجوجانه‌ی قطره‌ها را رد می‌کنند. جلوتر زیر آینه‌ی جلوی ماشین یک عروسک کوچک پارچه‌ای تاب می‌خورد. وزغی است با چشم‌های برآمده که روویِ زبانِ درازِ بیرون آمده‌اش یک حشره‌ی پلاستیکی چسبیده. آقای گریز از مرکز گاه‌گداری هم از گوشه‌ی چشم به راننده‌ی ماشین نگاه می‌کند. آن‌چه می‌تواند از این زاویه ببیند دسته مویی زرد رنگ است که از زیر روسری آبی‌رنگی بیرون زده. و لب‌هایی قرمز و قلوه‌ای که به هم فشرده شده‌اند. البته یک‌بار که برگشته تا برای سیگار کشیدن اجازه بگیرد چهره‌ی زن را کامل دیده. آن‌چه از زن زیر نور شکسته‌ی چراغ‌های خیابان دستش آمده این است که یک پایش در میان‌سالی است اما هنوز پای دیگرش را از شادابی و طراوت جوانی برنداشته. البته آقای گریز از مرکز مثل هر مردی در ابتدای یک آشنایی فکر می‌کند و یا بهتر بگوییم ایمان دارد که چندان پُر توقع نیست. خب اگر همین الان دهانش را باز کند و بخواهد توقعاتش را با این زن در میان بگذارد از لحن قاطع و بی‌شک و تردیدش حس می‌کنیم به آن‌چه می‌گوید ایمان دارد. به این‌که زیبایی زن‌ها برایش اهمیتی ندارد. لااقل حالا دیگر مهم نیست. یعنی بعد از پشت سر گذاشتن یک جوانیِ پُر دردسر با چند زن که از قضا همه‌ی‌شان خوشگل بوده‌اند و به خوشگلی‌شان هم می‌نازیده‌اند. البته خانم نقطه سر خط آن‌قدر باهوش هست که در مقابل شنیدن این کلمه‌ها فقط سر تکان بدهد. بدون هیچ تغییری در چهره‌اش که اتهام درونی‌اش را به آقای گریز از مرکز آشکار کند. بدون هیچ نشانی از طعن و تمسخر و ناباوری.
او مردی را خیس از باران در یک شب پاییزی از کنار خیابان برداشته و آورده زیر سقف ماشینش. بدون نیت خیر و گوش سپردن به ندایی درونی که گاهی اوقات انسان‌ها را به کمک به هم‌نوعان فرا می‌خواند. هر چند همین حالا بی‌آن‌که بخواهد دارد به یک هم‌نوع کمک می‌کند. می‌شود گفت خانم نقطه سر خط از آن نوع آدم‌هایی است که هرکاری ازشان سر بزند یک‌جوری یک سودی به دیگران می‌رسانند.
شاید به نظر شما عجیب برسد اما این حقیقت وجودی خانم نقطه سر خط است. زنی که در یک غروب بارانی پاییز از خانه‌اش پرت می‌شود بیرون. شاید باز هم عجیب به نظر برسد که چه‌طور یک‌نفر می‌تواند از یک خانه‌ی کاملن خالی پرت شود بیرون. اما آن‌قدرها عجیب نخواهد بود اگر بدانیم در آن خانه در آن غروب پاییزی چنان تنهایی عظیم و هولناکی بزرگ و تکثیر شده است که برای هیچ‌چیزی حتا یک‌وعده نفس، جایی باقی نمانده و خانم نقطه سر خط بی‌آن‌که بفهمد چه‌طور، یک‌دفعه خودش را پرت شده در خیابان می‌بیند. پاهای لختش فوری خیس می‌شوند و یخ می‌زنند. هر چه گشته نتوانسته یک لنگه‌ی جورابش را در کمد دیواری به هم ریخته‌ی اتاق خوابش پیدا کند. همان‌طور که در ذهن آشفته‌اش نمی‌تواند دلیل واقعی بیرون آمدن از خانه را پیدا کند. اما وقتی در ماشین را باز می‌کند، سوار می‌شود، استارت می‌زند و چهره‌ی خودش را توویِ آینه‌ی ماشین می‌بیند، کم کم نیت واقعی‌اش مثل شی‌ای از مه بیرون مي‌آید و او مي‌تواند آن‌چه را که واقعن می‌خواهد کمابیش جلوی چشمش تصویر کند. برای همین وقتی هیکل قوز کرده و دیلاق مردی را زیر باران در روشنایی نور چرک‌مُرد چراغ‌های ماشین می‌بیند لحظه‌ای تردید نمی‌کند. دستش را می‌گذارد روویِ بوق و مرد را از جا می‌پراند. حالا یک‌نفر هست. یک‌نفر روویِ صندلی جلوی ماشین کنار او نشسته است و سیگار دود می‌کند و اگر زبان باز کند به خانم نقطه سر خط خواهد گفت که زیبایی زن‌ها برایش آن‌قدرها مهم نیست. یعنی حالا دیگر مهم نیست. بعد از پشت سر گذاشتن کلی ماجراها. و خانم نقطه سر خط اگر چه باور نخواهد کرد اما گوش خواهد کرد به صدای مرد که لحن خوبی دارد و به دل می‌نشیند. رووبه‌روو هنوز زیر بارش دیوانه‌وار باران پاییزی نمی‌شود چیز زیادی را در خیابان دید.
انتظار هیچ سودی ندارد. بهتر است بدانید. این دو نفر را هیچ‌وقت زیر یک سقف نمی‌نویسم. قصد من فریب دادن شما نبوده است. به هرچه بخواهید قسم می‌خورم. اما به نظرم می‌رسد خانم نقطه سر خط خسته‌تر از آن است که بتواند شخصیت یک داستان اروتیک باشد. شما هر فکری می‌خواهید درباره‌اش بکنید. بله او می‌توانست این مرد غریبه را تا خانه‌اش بکشاند. تا خانه‌ی خلوت و خالی‌اش. تا بسترش. تا توالت و آشپزخانه‌اش. می‌توانست مرد را به اوج لذت برساند. یا اگر می‌خواست می‌توانست ژانر داستانش را عوض کند و از همان اوج، مرد را به ته ذلت بکشاند. وقتی بی‌تفاوت در برابر چشم‌های پر از ترس و ناباوری مرد تیزی چاقو را توویِ قلبش فرو می‌کرد.
می‌توانست کار دیگری هم بکند. یکی از درخت‌های چنار کنار خیابان را نشان کند، پایش را بگذارد روویِ گاز و ماشینش را بلغزاند روویِ خط‌های خیس وسط خیابان و تا آخرین لحظه تسلیم هجوم ترس نشود.
اما حالا دیگر خیلی دیر شده. آقای گریز از مرکز سر یک خیابان فرعی پیاده شده و باران حتا مهلت نمی‌دهد که با نگاه پژوی قرمز را بدرقه کند.

( تابستان 90 )
3 Comments:
Blogger babaksaba said...
افرین

Anonymous پاپیون said...
چرا ازین اسامی که حتا در دهان نمی چرخد! و بر زبان به زور می نشیند! استفاده کرده اید خانم خنجری!؟
تمام داستان! از بوی سیگار و نکشیدنش و کشیدنش و خماری اش! پر است! می شد نوشت " آقای سیگاری با خانم غیر سیگاری و یا بالعکس و یا هر دو.
دلیلی ندارد مخاطب را با یک تیتر یا یک عنوان تبلیغاتی منحرف کنند! وادار به کلیک کنیم.
صداقتی که همیشه در آثارتان هست
درین جا دیده نمیشود متاسفانه.اگر هم مخازب خاص! داشته اید بهتر بود از ابتدا به او اشاره می کردید.
موفق باشید

Anonymous ناشناس said...
درود،از خلاقیتت خوشم اومد اما نتونستی درش بیاری.خلاقیت روایت همخوانی محکم وزیبا شناسانه ای با موضوع ودرونمایه ی متن ندارد.اما با همه ی این تفاسیر تا آخر خوندمش.موفق باشی.مصطفی شمس الدینی

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!