www.flickr.com
|
آنا
ناتاشا محرم زاده
- شرط میبندم هیچ مامانی روویِ زمین به مهربونیِ مامان ما نیست. این خیلی خوبه لونا.
- واقعن؟
- آره آره واقعن.
- حالا چیکار کنیم؟
- دوست داری بریم دور استخر دور بزنیم؟ بعدش میبرمت پیش مامان.
- - خب باشه اما مامان که همینجاست. اوناها...
- خب برای همین میگم دیگه. الان دلت نمیخواد پیش اون باشی بعد که دور بزنیم مرغابیها رو تماشا کنیم باز دوباره دلت میخواد پیش اون باشی. اونوقت میارمت پیشش.
- اها.
خب حالا باید دست او را بگیرم و از خیابان بگذریم. میدانم که مامان و بابا توویِ دنات شکلات نشستهاند و حالا دیگر حتمن بابا دوباره به مامان گفته: برگرد سر خانه و زندهگیات و مامان هم قاشقش را گذاشته کنار نعلبکی فنجانش و سرش را کشیده اینطرف و دارد به ما که از خیابان میگذریم نگاه میکند. با اینهمه طاقت میآورد و میگوید: حرفش را هم نزنیم. بابا هم حتمن الکی میگوید: باشه باشه حرفش را نزنیم... بابا همیشه همینطوریست... حتمن برای همین است که حوصلهی مامان سر میرود. مامان باید یک کم حوصله به خرج میداد... اینجوری که نمیشود وگرنه همهی مامان و باباها خانهیشان را سوا میکردند. من با همین بچهگی خلاصه فهمیدهام باید با بابا چهجوری کنار آمد.
- میبینی لونا؟ هیچ بچهای دست مامانش را ول نکرده.. تو هم باید همینطوری باشی.
ولی تو که مامان من نیستی.
- آره نیستم ولی خب که چی؟ مهم اینه که دست تو خلاصه باید توویِ دست یکی باشه.
- مامان میگه اگر مراقب باشم لازم نیست دست یکی حتمن توویِ دستم باشه.
این مامان هم با آن حرفهایش! خب مثلن من اگر دست لونا را ول کنم حتمن دوست دارد برود لب نردهها خودش را خم کند و به ماهیهای توویِ استخر نگاه کند. یا حتمن دوست دارد برود روویِ جدول و یکپایی روویِ جدول راه برود و دستهایش را هم باز کند و داد بزند: هی آنا نگاه کن! اگر هیچکدام این کارها را نکند لابد بنای دویدن خواهد گذاشت و بعدش هم بیا و درستش کن. مامان مگر لونا را نمیشناسد که از این حرفها میزند؟
- مطمئنم مامان منظورش این نبوده لونا.
- باشه.
خیلی زبل است، با من یکی به دو نمیکند. هر روز که بزرگتر میشود من بیشتر کم میآورم؛ مسخره است. فکر میکنم او از من بیشتر میفهمد. با اینکه اصلن نمیداند دو ضربدر دو چه میشود.. نمیداند کلروفیل چیست. دو زیستها چهجوری زندهگی میکنند.. با اینهمه همینجوری راحت میگوید باشه.
- به چی فکر میکنی لونا؟
- هیچی.
- نه، تو حتمن توویِ یه فکری هستی باید ولش کنی. ببین! نگاه کن! پرندهها چهقدر دور پرواز میکنند، یه ذرهی دیگه که دور بشن دیگه مثل نقطههای سیاه میشن و نمیبینیمشون.
- هوم.
- ولی بعد درست وقتی اصلن منتظر نیستی میبینی دوباره یه سیاهیهایی اومدن وسط آسمون و بعد بزرگ شدن و بعد بزرگتر و بعدش هم درست مثل دوتا خط هفتی هفتی میشن و دیگه یه ثانیه بعدش بالهاشونو هم میبینی و میان و میان درست همینجا جلو دماغ ما میشینن روو آب.
- آره.
- اونجا بهت خوش میگذره؟ پیش مامان؟
- آره
نگاه کن چهجوری مثل آدم بزرگها دارد به دور دورها نگاه میکند. خم میشوم شال گردنش را دوباره دور گردن و دهانش محکم میکنم و از پشت گره میزنم. همینجوری سیخ ایستاده دارد نگاه میکند. عاشق رنگ صورتیست وروجک! شال صورتی.کاپشن صورتی. پوتین صورتی. کلاهش را میکشم روویِ گوشهایش و پیشانیاش را میبوسم. پلکهایش را میبندد. از بوس و اینجور چیزها خوشش نمیآید. درست مثل مامان. دستش را میگذارد روویِ شانهام و یک پایش را میآورد بالا: چی شده لونا؟ پات که درد نمیکنه. میکنه؟
- فکر کنم سنگ توشه.
- آخه این پوتینه لونا. چهجوری سنگ میتونه توو یه همچین پوتینی بره؟ اونهم با این ساقهای بلند. تو که نمیخوای مسخرهبازی در بیاری ها؟
- نه نمیخوام، ولی شاید از اولش همونجا بوده؛ سنگ رو میگم.
- بعد تو چهجوری الان یههویی فهمیدی؟
- الان یههویی نفهمیدم، همینجوری که تو داشتی حرف میزدی زیر پام بود بعد یهجوری قلش دادم رفت لای انگشتام. الان هم اونجاست، از توو جورابم رفته توو. فکر کنم خیلی کوچیکه.
- خب دوتا دستتو محکم بگیر دور گردن من... آها خیله خب میخوام پوتینت رو از پات در بیارم. باید یه دقیقه پاتو بذاری روو اون یکی کفشت باشه؟
- باشه.
- جورابش را از پایش درمیآورم و او هم پای کوچولویش را میگذارد رووی آن یکی پوتینش و انگشتهایش را مچاله میکند. پاهای صورتی لونا کوچولو محشر است. مامان همیشه عادت داشت وقتی لونا هنوز کوچولو بود و نمیتوانست راه برود پاهایش را بیاورد بالا و انگشتهای کوچولویش را بکند توویِ دهانش. لونا غش غش میخندید. آن روزها خیلی خوب بود. هرچند...
- خوب شد لونا؟ جورابتو میپوشونم بعد یه کم راه برو ببین در اومده؟
- آها.
- خیله خب دستتو بده من.
...
- این دستکشهاتو دوست داری؟
- دستکشهای صورتی و زرد و سورمهای، هر انگشتش یک رنگی است. خودم برایش خریدهام... دفعهی اول که دیدم راست راستی سه هفته گذشت و مامان برنگشت خانه آنقدر دلم برای لونا تنگ شد که رفتم سر کوچه از عمو سیا یک دستکش خریدم و برگشتم خانه و هی فکر کردم انگشتهای کوچولوی لونا از توویِ این سوراخ سوراخها میزند بیرون و وقتی اینجوری بشود حتمن خیلی قشنگ است. بعدترش رفتم دم مهدکودک و آنقدر منتظر ماندم تا لونا تعطیل شد. مامان برایش یک دستکش گرفته بود. یعنی خودش یکی داشت. گفتم اگر دستکش مامان را بیشتر دوست دارد مهم نیست. لازم نیست حتمن اینها را دستش کند. من اینرا همینطوری خریدهام. او هم گفت باشه. ولی نگاه کن حالا مثل این عقدهایها مدام روو میکنم ازش میپرسم: دستکشهاتو دوست داری؟
درست مثل بابا. وقتی برای مامان ماشین لباسشویی ال جی خرید مدام میرفت و میآمد میگفت عجب چیزی است... مدام میرفت و میآمد و بلوزی پلیوری چیزی که تنش میکرد میگفت: راحت شدی ها. چهقدر خوب و تمیز میشورد. اینقدر گفت و گفت تا یکروز مامان برگشت گفت: همون کهنه شور بچهها بهتر است لباسهای تو رو میندازم تووی کهنه شور. هرچند دروغ میگفت، و ما ندیدیم مامان واقعن اینکار را بکند. اما خب در عوض راستی راستی راحت شد چون بابا دیگر هیچوقت نگفت: این ال جی عجب مارکی است. حالا من هم هی برمیدارم میپرسم: دستکشهاتو دوست داری؟ ولی آخر کلی از وقت روزهای من توویِ خانه به این میگذرد که با خودم بنشینم فکر کنم مامان و لونا الان دارند چیکار میکنند. لونا بالاخره یاد گرفت صابون را با ص بنویسد یا مامان بالاخره تصمیم گرفت شلوار بپوشد یا نه. آخر مامان ما هیچوقت زمستانها شلوار نمیپوشد. دوست دارد بردارد از این پلوورهای بلند مردانه تنش کند. با جورابهای کلفت پشمی، بعد هم نخود و کشمش برمیدارد دراز میکشد کنار بخاری و برای خودش کتاب میخواند. بعضی وقتها همین کتاب را هم نمیخواند. دراز میکشد خودش را مچاله میکند کنار بخاری و به ماها که داریم بازی میکنیم نگاه میکند و دماغش را میکشد بالا، بعد بابا از مطب زنگ میزند میپرسد مامان خلاصه شلوار پوشید یا نه؟ که ما هم میگوییم نه. بعدش میگوید اَه از دست این دختر! بابا هیچوقت نمیگوید اَه از دست این زن. برای او مامان هم یکیست مثل ما: دختر! به هرحال بعدش هم گوشی را میگذارد. من نمیفهمم آخه این شلوار پوشیدن چه اشکالی دارد؟
- راستی مامان توو خونهی شما شلوار میپوشه؟
لونا سرش را بالا میآورد و یکجوری نگاهم میکند انگار حرف عجیب غریبی زده باشم. چرا اینجوری نگاه میکنی لونا؟ مگه یادت نیست مامان هیچوقت شلوار نمیپوشید؟ نکنه میخوای بگی همیشه شلوار میپوشه؟
- چرا خودت نمیآی خونهی ما؟
- تو که میدونی اوضاع چهجوریه.
- چه ربطی داره؟
- ربط نداره؟ من که هیچوقت به بابا نمیگم دلم برای شماها تنگ شده. براش تن ماهی داغ میکنم. نون تازه میخرم. حتا یه وقتایی که منشی نمیاد میرم مطب نوبت میدم. آینهی حمام شکسته لونا میدونی؟ من وقتی میخواد ریششو بزنه آینهی اتاق خواب رو میآرم براش نگه میدارم و اونم قرچ قرچ ریشش رو میزنه. خب به ما خوش میگذره میدونی؟ بالاخره یاد گرفتیم.
- آها.
- آره.
- آینه از اولش لق بود.
- آره از زمان بچهگی ما لق بود. همینجوری لق بود تا خلاصه یه روز افتاد شکست. یه لحظه واستا به تلفن جواب بدم، دستتو ول میکنم ندو.
نگاهش کن دست به سینه ایستاده که مثلن صدای مرا دربیاورد: باشه مامان. باشه. خودمون میاییم.
- بیا لونا چرا دست به سینه ایستادی؟
- همینطوری. کی بود؟
- مامان. خودت که فهمیدی. میگه بابا رسوندتش خونه خودش رفته مطب. میگه خودتون بیاین.
- یک..دو ...سه..
- چی رو میشمری لونا؟
- از چهارتا خیابون خودمون تنهایی باید رد شیم خیلی کیف داره.
- آره کیف داره. دست منو ول نکن.
- میتونیم از کنار مغازهی شهرکتاب هم رد بشیم. پول داری؟
- آره دارم.
- میتونیم به اون آقاهه که جلوی شهرکتاب اسپند دود میکنه پول بدیم. وقتی مامان به اون پول میده اون هم برام ادا درمیآره و زبونشو تا ته میآره بیرون.
- باشه بهش پول می دیم. چرا بد راه می ری؟
- سنگ.
- سنگ؟ خب من که حسابی درش آوردم.
- در نیاوردی. اگه در آورده بودی الان سنگه اونجا نبود.
- چیکار کنم؟ واستا یه کنار نگاه کنم.
- نمیخواد .اوناهاش دیدیش؟پیرمرده رو میگم.
- آره.
- پولت باید سکهای باشه ها، صدا بده. پولتو بده.
- باشه. بیا... حالا واستا این کنار ببینم.
- نمیخواد.
- ندو... ندو لونا... ندو!
- ....
دستکشهای منو پرت میکنی؟ مگه بهت نگفتم ندو؟ حقت بود. باید محکمتر میزدم پشت دستت. اگه میرفتی توو ماشینها من چه خاکی به سرم میکردم؟ لازم نیست برای من قیافه بگیری. بیا با دستمال دماغتو بکش بالا... از دو تا خیابون دیگه هم گذشتیم تو اصلن نگاه نکردی. مگه نگفتی خیلی کیف داره؟ پس چی شد؟ حالا که دیگه میرسیم. با من حرف نمیزنی؟ شال گردنت رو بکش بالا. سرده هوا. باید واستی تا سنگ رو در بیارم، پات زخم میشه لونا؛ البته اگه سنگی در کارباشه... نمیگم دروغ میگی ولی مامان هم از این اخلاقها داره بند کنه به یه چیزی که اصلن نیست. تو هم شاید مثل اونی... خیله خب حالا چرا اینقدر تند میری؟ لونا؟ واستا لونا تو چرا نمیفهمی؟ اینجوری که تند میری خیلی زود از هم جدا میشیم و من مجبورم برگردم خونه، درحالیکه اونجا باید همهاش غصه بخورم که چرا تو رو اذیت کردم؟
- میخواستی اذیتم نکنی. سلام ماه!
- به کی میگی ماه؟ این دختره کی بود؟
- دوست مامان.
- این خیلی جوونه، همهاش 5 سال از من بزرگتره نمیتونه دوست مامان باشه. چه اسم عجیب غریبی هم...
- اسم خودش نیست. من و مامان بهش میگیم ماه. مامان همهاش لب پنجره که میره اینو اینجا میبینه میگه یه تیکه ماه.
- مگه همهاش دم کوچهی شما وامیسته؟
- بعضی وقتها اینجا منتظر یه پسره میمونه. ولی بعضی وقتها میاد بعضی وقتها نه.
- واسه چی؟
- من چه میدونم.
- ازش نپرسیدین؟
- نه! تو برو. خودم بلدم زنگ بزنم.
- نه وامیستم. لونا؟
- هوم.
- داری میری؟
- خب آره، خودت مگه منو نیاوردی؟
- چرا...
نمیدانم باید بروم بالا یا نه؟ خلاصه او مامانم است. میخواهم بگویم هر چهقدر مامان لوناست مامان من هم هست. هرچند بعضی وقتها با خودم فکر میکنم چرا لونا را برداشت برد و مرا نشاند توویِ اتاق پذیرایی و مثل آدم بزرگها بهم گفت که باید پیش بابا باشم. چون او به من نیاز دارد. خب لابد خودش نداشته... برمیگردم... میروم پیش بابا. نگاه کن مامان آمده لب پنجره. شلوار پوشیده. شلوار بنفش پررنگ. پنجره را باز میکند: نمیای بالا آنا؟ بیا درست ببینمت.
- نه مرسی.
- چرا اینطوری حرف میزنی؟
- باشه میام.
لونا در را تا آخر باز میگذارد و جلو جلو راه میافتد و مدام میگوید بفرمایید. به آدم میگویند بفرمایید. آنهم کی؟ خواهر خود آدم. مادر خود آدم.
مامان بغلم میکند. سرم تا روویِ سینههایش میرسد. مقنعهام را از سرم برمیدارد و پرت میکند یکطرف. موهایم را به هم میریزد. سیگارش را میدهد دست لونا تا ببرد نمیدانم کجا بیندازد. و خودش زانو میزند جلوی من. دارم نگاه میکنم به لونا که سیگار را انداخت توویِ سبد سینک. انگار اینها خوب با هم جور شدهاند. تقصیر آنها هم نیست. آدم این چیزها را زود یاد میگیرد. منهم برای بابا آینه نگه میدارم.
- همهچی خوبه آنا؟
- اوهوم.
- خیلی خوشحالم برات. خوشحالم که خوبی. بابا میگفت حسابی با هم خوشید. خیلی عالیه آنا. تو همیشه قوی بودی. میدونم که میتونم حسابی وقتی پیر شدم بهت تکیه کنم؛ نه؟ بیا بشین اینجا برات شیرینی خونهگی بیارم.
مامان میرود. لونا نشسته جلوی تلویزیون و برنامهی مورد علاقهاش را میبیند. سرش را مثل قبلترها تکیه داده به پشتی مبل، و بشقاب پُفِ فیلش را گذاشته روویِ پاهایش. پاهایش هنوز روویِ هواست. هنوز به زمین نمیرسد.
مامان هم شیرینی را گذاشته جلوی من و نگاهم میکند. میگویم: مرسی. بعد شیرینی را قورت میدهم. خیلی دلم میخواهد بپرسم کی مسخره بازیاش تمام میشود و برمیگردد خانه؛ اما چیزی نمیپرسم. یعنی میترسم تا بیایم بپرسم گریهام بگیرد و آبروی بابا برود و آنوقت مامان بگوید که او عرضهی نگه داشتنم را ندارد. چون اصلن صحبت اینحرفها نیست.
یکهو مامان بلند میشود میگوید که دنبالش بروم. میروم. ازم میخواهد که جلوی آینه بنشینم. مینشینم. کش موهایم را باز میکند و به موهایم برس میکشد. آرام و آرام برس میکشد. چهقدر آدم دلش میخواهد بخوابد. دارد توویِ آینه نگاهم میکند. نمیدانم با چشمهایم چهکار کنم!
- بابا گفت که یک تجربهی مهم رو پشت سر گذاشتی. آره؟
چهقدر کتابی حرف میزند.
- آره آنا؟
- اوهوم.
- خب خیلی که بد نبود؟
- نه.
- اذیت شدی؟
- یه کم.
- منظورم به خاطر اینه که من پیشت نبودم.
- نه! بابا برام توضیح داد که این مسئله یه مسئلهی پزشکیه و برای همهی دخترا پیش میاد، تازه اگه مامان هم بود من باید حلش میکردم چون به من مربوط میشد. گفت یک مسئلهی پزشکیه.
- نگفت یک مسئلهی زنانه است؟
- اون میگه هیچ مسئلهای زنانه و مردانه نیست.
- واقعن؟
- آره.
- تو هم اینجوری فکر میکنی؟
- نمیدونم.
- چهقدر موهاتو دوست دارم آنا.
- مرسی.
- خب حالا دلم میخواد به حرفم گوش کنی باشه؟
- باشه.
- برام لباستو درمیاری؟
- چیکار کنم؟
- بولوزتو. برام بولوزتو درمیاری؟
نفهمیدم یعنی چه؟ به آدم بگویند بفرمایید بعد موهای آدم را شانه کنند و بعد بگویند بلوزتو در بیار! صبر نکرد بفهمم یعنی چی خودش پلوورم را درآورد.
- چرا مامان؟
بعد بلوزم را درآورد. خودم را بغل زدم.
- الان میفهمی.
- نه.
بغض میکند: دستاتو باز کن.
- نه!
- من مامانتم آنا.
- میدونم.
- پس دستاتو بازکن.
- نه.
میآید جلوتر. نزدیک میشود. خودم را محکمتر بغل میکنم. نزدیکتر میشود و حالا دیگر نمیتواند خودش را نگه دارد. بغلم میکند. مینشیند رووبهروویِ من و بغلم میکند. سردم شده. دستهای نازش پشتم را ناز میکنند: آنا ما با هم میرفتیم حموم یادته؟
- آره
دستهایم را باز میکنم و میگذارم محکمتر بغلم کند: بزرگ شدی آنا. خیلی بزرگ.
مثل آنوقتها که خیلی کوچک بودم موهایم را میریزد به هم. اشکش را پاک میکند و میخندد. خودم را بغل کردهام. سرد شده. نگاه کن بلند شد در اتاق را تا نیمه بست. در البته باز هم باز شده. نگاهش میکنم که یکچیز پارچهای خوشگل که رویش یک عالمه قلب دارد را از توویِ پلاستیکی درمیآورد و میگیرد جلوی تن من. آب دهانم را قورت میدهم.
- نمیدونی چهقدر گشتم تا از همه قشنگترش رو برات انتخاب کنم.
- اوهوم.
- میتونی ببری خونه و خودت امتحان کنی. ولی میدونم که برات سخته. میخوام بگم اولینبارش همیشه سخته. حالا دستاتو بالا میبری؟
آرام دستهایم را بالا میبرم. میبینم که نگاه مامان برای یکلحظه روویِ تنم مانده. دارد لبهایش را گاز میگیرد، انگار دقیقترین کار عالم را انجام میدهد. بعد لباس را میگیرد دور تنم از جلو قفلش را میاندازد و جوری میچرخاند که قفل برود پشت کمرم. میگوید: اینجوری. فهمیدی؟ و چندبار موهایش را پس میزند و حالا دیگر دوتا بندش را انداخته روویِ شانهام و از توویِ آینه دارد نگاهم میکند. بعد چانهاش را میچسباند به سرم، دوتا دستش را حلقه میکند دورم و میگوید: تو خوشگلترین دختری هستی که من به عمرم دیدم.
- همهمون میدونیم که لونا خوشگلتره. اون خیلی دوست داشتنیه نه؟
- اوهوم. و البته کوچولو. درسته؟
- آره.
- آنا؟
- بله؟
- بابا گفت که تو هنوز بعضی وقتها منتظری که ما برگردیم. من و لونا. ولی...
- نه زیاد.
- امروز بالاخره تمام شد آنا.
- چی تمام شد؟
- امضا کردیم. میفهمی؟
در اتاق با جیر جیر باز میشود و لونا با بشقاب پُفِ فیلش میآید توو. تندی خودم را میپوشانم؛ و شروع میکنم به پوشیدن لباسهایم.
- پف فیل دوست نداری؟ میخوای با ما شام بخوری؟
پولوورم را میپوشم. مامان یقهی بلوزم را از توویِ پلوور درمیآورد و مرتب میکند. با خودم میگویم دیگر تموم شد. لونا میگوید: کتلت داریم. مگه نه مامان؟
- : نه لونا، باید برم خونه. بابا منتظرمه. میرم.
و بعد به مامان میگویم: مرسی.
...
بعد دوباره میگویم مرسی. مقنعهام را سرم میکنم. گفتم مرسی. کاپشنم را پوشیدم. کیفم را برداشتم گفتم مرسی و از خانه زدم بیرون. تمام راه را میدویدم. دویدم. باید بدوم. حتا به عمو سیا که جلوی مغازهاش را پارو میکرد سلام نگفتم. چیزی زیر بلوزم اذیتم میکرد. تازه فهمیدم سنگِ توویِ پای لونا چهقدر اذیتش میکرد و من حالیم نبود. من احمقم نمیفهمم. باید بدوم. بابا تمام این مدت تنها بود. میدوم. باید بدوم.
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|