دوشنبه

بیژن

شاهین فداکار

ته‌سیگارش را روویِ جاسیگاری بلوری فشار داد و خاموش کرد. لکّه‌های شرابی رنگ ماتیکش روویِ ته‌سیگار داد می‌زدند. با صدایی قبراق گفت:

- «خوشحالم که دوباره می‌بینمت. خیلی عوض نشده‌ای. آب و هوای ایتالیا حسابی بهت ساخته است. جوان مانده‌ای»

ساناز خیلی عوض شده بود. با آن دختر مرتب و سر به زیری که هفت-هشت سال پیش برای اولین بار دیدمش و لب به سیگار نمی‌زد و آرایشش همیشه زیر جلدی و نامحسوس بود، فرق داشت. آن‌روزها همیشه با رفیقش صنم بود. بهشان دوقلوهای به هم چسبیده می‌گفتیم. هیچ‌وقت تنها دیده نمی‌شدند و فرصتی برای نزدیک شدن پسرها نمی‌دادند. نظریه‌ی من این بود که فقط کسی که به روابط سه‌گانه علاقه داشته باشد می‌تواند با این دو دَم‌ساز شود. تا آن‌روزی که در راه‌رویِ تنگ و تاریک دانشکده سراغم آمدند و هم‌صدا سلام کردند. معاشرتی باهم نداشتیم. توویِ حرف هم می‌پریدند و چیزهایی راجع به جلسه‌ی گذشته‌ی درس طراحی با کمک کامپیوتر می‌گفتند. جلسه‌ی قبل غیبت داشتم. آخرسر دستگیرم شد که استاد خواسته بود پروژه‌ی درسی را در گروه‌های سه نفره انجام بدهیم. اکثر دانشجوها همان‌روز گروه‌های سه‌گانه‌ی خود را تشکیل داده بودند ولی ساناز و صنم هنوز نتوانسته بودند نفر سوم گروه‌شان را پیدا کنند. می‌خواستند بدانند حاضرم هم‌گروهی‌شان باشم یا نه. خندیدم و گفتم ظاهرن دستم برای انتخاب خیلی باز نیست. قرار شد جلسات تمرین‌مان هفته‌ای یک‌بار در خانه‌ی ساناز که به دانشگاه نزدیک‌تر بود باشد. وقتی داشتند هم‌صدا خداحافظی می‌کردند یاد نظریه‌ی روابط سه‌گانه افتاده بودم و می‌خندیدم.

- «خیلی عجیب است. چه‌طور توانستی پنج‌سال تمام سری به ایران نزنی؟»

- «خیلی زحمت کشیدم تا جای خودم را در ایتالیا پیدا کنم و احساس کنم پایم روویِ زمینِ سفتی بند شده است. می‌ترسیدم اگر تکانی به خودم بدهم همه چیز خراب شود.»

واقعیت این بود که یک‌بار هم سه سال پیش به ایران آمده بودم. آن‌موقع هنوز جرأت نداشتم ببینم‌ش. بی‌خبر آمدم و برگشتم. این‌بار قبل از این که بیایم در یک گفت‌وگوویِ اینترنتی احوالش را از صنم -که هم‌راهِ همسرش به آمریکا مهاجرت کرده بود- پرسیدم. گفت ارتباطش با ساناز خیلی کم شده ولی احساس می‌کند کسی در زنده‌گی‌اش هست. به من توصیه کرد سرم گرم زنده‌گی خودم در ایتالیا باشد و به فکر او نباشم. عاقبت تصمیم گرفتم این‌بار ایمیل ساناز را بی‌جواب نگذارم. شنیده بود می‌خواهم بیایم ایران. شنیده‌اش را تایید کردم و قول دادم وقتی رسیدم ببینم‌ش.

- «زنده‌گی‌ات در ایتالیا چه‌طور است؟ دور و برت شلوغ است؟ مثل این تبعیدی‌های افسرده که صبح تا شب با کسی حرف نمی‌زنند نشده باشی؟»

- «نه یک مشت کوور وکچل مثل خودم هستند که باهاشان سر و کله می‌زنم. تنها نیستم. زنده‌گی تو چه‌طور است؟ تنها که نیستی؟»

- «ای بد نیست. چند سالی هست که کار نسبتن مناسبی در یک شرکت خصوصی پیدا کرده‌ام. تنها هم نه! الان با بیژن زندگی می‌کنم. باید ببینی‌اش.»

پس این «کسی که در زنده‌گی ساناز هست» هم دست بر قضا اسمش بیژن است. خواستم بگویم: «مثل این که ناف تو را با بیژن بریده‌اند.» نگفتم. نمی‌خواستم به هیچ وجه پای خودم را وسط بکشم. راجع به این بیژن جدید هم هیچ پرس و جویی نکردم. طبیعی بود که بعد از چندسال با مردی که نمی‌شناسم‌ش زنده‌گی کند. چیزی برای کنج‌کاوی وجود نداشت. فقط گفتم:

- «چه خوب! حتمن! خوش‌حال می‌شوم اگر در یک فرصت مناسب ببینم‌شان.»

- «باید به خانه‌مان بیایی.»

به خانه‌شان که رفتم تا دم در برای راهنمایی من آمد. گفت برای صنم مسئله‌ای پیش آمده و امروز نخواهد آمد. طبق معمول به طرف اتاقش رفتیم و بعد از کمی خوش و بش کامپیوتر را روشن کردیم تا کار پروژه را شروع کنیم. خودش روویِ صندلی راحتی چرخانش نشست ولی نامردی کرد و برای من صندلی بدون پشتی و مرتفعی آورد که سر کارگاه معماری داخلی به شوخی کوهان می‌خواندیم‌ش. برای بهتر دیدن نمایشگر مجبور بودم مرتب خم شوم. میان حرکات آکروباتیک من برای دیدن نمایشگر با لحن شیطنت‌آمیزی گفت: «جایت که راحت است؟» گفتم: «واقعن ممنون از بابت این صندلی‌ راحتی که به من داده‌ای. بهتر از این نمی‌شود.» گفت: «اگر راضی نیستی سرپا بایست.» پاشدم؛ صندلی را کنار گذاشتم و پشت سرش ایستادم. گفتم: «فکر نمی‌کردم این‌قدر شوخ‌طبع باشی!» گفت: «اصلن تو چرا راجع به من فکر می‌کردی؟» گفتم «از روویِ حماقت! غلط کردم. حالا چه‌طور است دنباله‌ی کارمان را بگیریم؟ من باید زود بروم.». بدون این که جوابم را بدهد چهره‌ای جدی به خود گرفت و به طرف نمایشگر برگشت. چند دقیقه بعد برای این‌که قسمتی از طرح را اصلاح کنم دستم را به طرف موش کامپیوتری بردم. دست ساناز روویِ موش بود. دستم را روویِ دستش گذاشتم و سعی کردم همان‌طور موش را تکان بدهم. خم شده بودم. چانه‌ام روویِ شانه‌اش بود و نفسم چند تار مویش را که روویِ رُخش سرگردان بودند تکان می‌داد. بعد از چند دقیقه بدون این‌که توجهی به نمایشگر داشته باشیم دست‌های‌مان را روویِ موش بی‌هدف تکان می‌دادیم. دستش را زیر دستم فشار دادم. سرش را به سویم گرداند و نگاهم کرد. لب‌هایش را لحظه‌ای به درون خم کرد و خیس‌شان کرد. بیش‌تر خم شدم. لب‌هایم را روویِ لب‌هایش گذاشتم.

- « آن‌جا کار خوب و ثابتی پیدا کرده‌ای؟»

- «نه چندان. راستش اموراتم بیش‌تر از طریق هم‌کاری با چند شرکت توریستی به عنوان راهنمای توریست‌های ایرانی می‌گذرد. از همین هم باید ممنون باشم. در این شرایط بحرانی اقتصادی که کار پیدا نمی‌شود.»

گوشه‌ی لبش جهید. فکر کنم ناخودآگاه از شنیدن این‌که بعد از پنج‌سال هنوز به جایی نرسیده‌ام خوش‌حال شد. خوب پس نهایتن با جدا شدن از من چیز زیادی از دست نداده بود. حتمن بیژنِ جدیدش که این‌قدر با غرور صحبتش را می‌کند مرد موفق‌تری است. برای همین هم نگفتم ماه آینده برای استخدام در یک شرکت طراحی لباس نه چندان معروف در بارسلونا قرار مصاحبه دارم و این‌بار امیدوارم استخدام شوم. نخواستم شادی‌اش را ناقص کنم. این کم‌ترین کاری بود که می‌توانستم در حقش بکنم. گرچه استخدام در این شرکت هم در مقیاس پنج‌سال پیش برایم فتحی نبود. آن‌موقع می‌خواستم جایی بروم که قدر خلاقیتم را بدانند. می‌رفتم شاخ غول را بشکنم. بعد از سپری کردن یک دوره‌ی تخصصی حتمن در شرکتی مثل آرمانی یا گوجی طراح نامداری می‌شدم. یک‌ روزی هم شرکت خودم را تأسیس می‌کردم. ساناز گفته بود: « تَه دلم دعا می‌کنم ویزا نگیری. اَه. کاش هم‌چین دانشگاهی در همین تهران بود.» ساناز اهل ایتالیا آمدن و این بلندپروازی‌ها نبود. از فردای روز فارغ‌التحصیلی شروع کرده بود به کاریابی در همین تهران. با این حال اگر می‌دانست در ایتالیا با من خواهد بود به هر دری می‌زد تا بیاید. آمده بود در بستن چمدان کمکم کند. بهترین کمکی که می‌توانست بکند این بود که نیاید. گفت: «بیژن من را جا نگذاری!» عکسی را که صنم بعد از آخرین امتحان سال آخر در کلاس ازمان گرفته بود به سمتم دراز کرد. کلاس خالی بود. ساناز مقنعه‌اش را باز کرده بود و روویِ دسته‌ی صندلی نشسته بود، من از پشت رویش خم شده بودم و دستانم را دور گردنش حلقه کرده بودم. هردو داشتیم قهقهه می‌زدیم. پای صنم با شلوار جین تنگ و کفش‌های کتانی‌اش مثل یک مار عروسکی به سمت ما دراز شده بود. برای این‌که اثری از خودش هم در عکس باشد یک پایش را بلند کرده بود. عکس را گرفتم. چمدان را باز کردم و "سمفونی مردگان" را پیدا کردم. عکس را لایش گذاشتم و چمدان را دوباره بستم. ساناز هم قسمتی از روزمره‌گی اندوه‌ناکم در ایران بود و می‌خواستم جایش بگذارم و بروم. ولی جرأت گفتن این‌را به او نداشتم. فکر می‌کردم اگر بگویم با نیروی اراده‌اش پرواز هواپیما را متوقف خواهد کرد. می‌گفتم بگذار به ایتالیا برسم تا دیگر دستش به من نرسد آن‌وقت می‌گویم. می‌خواستم خدایان را فریب دهم. از پشت شیشه‌های بخش پروازهای خارجی فرودگاه گریه می‌کرد. من می‌دانستم گریه‌ نخواهم کرد. اخم کردم. خم شدم چمدانم را برداشتم و با تظاهر به این‌که الان است که گریه‌ام بگیرد و نمی‌خواهم اشک‌هایم را ببیند به سرعت از جلوی شیشه دوور شدم. گریه‌ام گرفت. تا ایتالیا گریه کردم.

باز سیگاری روشن کرده بود و با بی‌خیالی دهانش را گرد کرده دودش را بیرون می‌داد. گفت:

- «دود سیگار که اذیتت نمی‌کند؟ ببخشید که این‌قدر سیگار می‌کشم. بیژن از دود سیگار خیلی بدش می‌آید. برای همین وقتی پیشش نیستم حداکثر استفاده را از فرصت می‌برم.»

از این‌که این‌قدر بی‌خیال شوهرش را بیژن می‌خواند عصبی می‌شدم. گیریم که آن یکی شوهرش بود. ناسلامتی یک بیژن قدیمی‌تر جلویش نشسته بود. خوشم نمی‌آمد کسی به این راحتی اسمم را تصرف کند. حتا لازم نمی‌دید مثلن بگوید: "بیژن، شوهرم" یا "بیژنِ عزیزم" یا "بیژنکم" یا هر کووفتِ دیگری. چنان اسم بیژن را لخت و خالی به کار می‌برد که انگار جز آن شوهر عزیز دردانه‌اش هیچ بیژن دیگری در دنیا وجود نداشت. این دود سیگارهایی را که بیژن دوست نداشت هم من باید بی شکایتی استنشاق می‌کردم.

شاید بی‌جا عصبانی می‌شدم؛ چه کسی گفته بود قباله‌ی اسم "بیژن" را به نام من زده‌اند و گفته‌اند بیژن مال بیژن است؟ یا اصلن چه کسی گفته بود اسم "ساناز" مختص همین ساناز است؟ در آن‌روزِ گرم تابستانی که برای صدمین‌بار توریست‌های ایرانی را در فلورانس می‌چرخاندم، چه کسی چنین چیز ابلهانه‌ای گفته بود؟ برای صدمین بار و خسته‌تر و بی‌ذوق‌تر از نود و نه بار پیش داشتم تکرار می‌کردم: «بنای زیبایی که الان می‌بینید کلیسای جامع فلورانس است که به آن "ایل دومو" یا گنبد هم می‌گویند. این بنا معروف‌ترین اثر معماری رنسانس است و یکی از بزرگ‌ترین گنبدهای دوجداره در جهان را دارد...» با لحن بچه درس‌خوان‌های لوس وسط حرفم پرید: «ولی گنبد دوجداره‌ی بزرگِ سلطانیه‌ی زنجان قدیمی‌تر است.» با عصبانیت سرش داد زدم: «ساناز! این اخلاق بچگانه‌ات را عوض کن. آخر بر فرض که توویِ یک بروشوری خوانده‌ای که گنبد سلطانیه قدیمی‌تر است. باید فورَن اظهار فضل کنی؟ می‌خواهی الان بهت نشان دانش بدهم؟ یا نه، باز می‌خواهی بگویی هرچیزی در آن خراب شده از این‌جا بهتر است؟». تمام هشت توریستی که با خود آورده بودم با چشمان گرد شده نگاهم می‌کردند. قبلن خودش را با اسم کوچک معرفی نکرده بود. وقتی شناسنامه‌های‌شان را به پذیرش هتل می‌دادم فهمیدم اسمش ساناز است. دستپاچه گفتم: «خیلی ببخشید. روز خیلی خسته کننده‌ای داشتم. یک‌دفعه عصبی شدم.» هنوز به خود نیامده بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. شوهرش نزدیکش شد و با حالتی که انگار بگوید: «ول کن این دیوانه را!» بازویش را گرفت و به کناری کشیدش. چرا ساناز دست از سرم برنمی‌داشت؟ برخلاف تصمیمی که گرفته بودم وقتی به ایتالیا رسیدم هم جرأت نکردم با او صحبت کنم و بگویم داستان بیژن و ساناز تمام شده است. به ایمیل‌هایش جواب نمی‌دادم. شماره تماسم را به او ندادم و وقتی از طریق دیگران پیدایش کرد تا صدایش را می‌شناختم تماس را قطع می‌کردم. کم کم تماس‌ها کم‌تر و کم‌تر شد. این ایمیل آخر را بعد از مدت‌ها فرستاده بود. نمی‌دانم چرا احساس کردم این‌بار می‌توانم جوابش را بدهم و حتا ببینمش. تصور کردم دیگر تا حالا با خودش کنار آمده است. قبول کرده است.

دو ساعتی راجع به خاطرات ریز و درشت، هم‌کلاسی‌های قدیمی و اوضاع دنیا صحبت کردیم. صورت‌حساب کافی شاپ را خواست و علی‌رغم اصرار من خودش حساب کرد. گفت:

- «صحبت‌های من که تمام نشده. ولی بیژن در خانه تنهاست و الان حوصله‌اش سر می‌رود. بیا برویم خانه‌ی ما بقیه صحبت‌ها را آن‌جا ادامه بدهیم. بد نیست تو هم بیژن را ببینی. اصلن شاید بهتر بود از اول در خانه قرار می‌گذاشتیم. ولی گفتم شاید بهتر باشد قبلش کمی تنهایی گپ بزنیم.»

- «ولی الان دیروقت است. بهتر نیست یک وقت مناسب‌تر مزاحم بشوم؟»

- «سینیور، فلورانس را نمی‌دانم ولی در تهران، ما به هشت شب دیروقت نمی‌گوییم.»

- «باشد حرفی نیست. بنده ملازم رکاب جنابعالی هستم.»

موقعیت دشواری بود. ولی یک‌جوورهایی وسوسه شدم این بازی‌ای را که ساناز شروع کرده است من هم ادامه بدهم. بروم تا ببیند چه‌قدر متمدنانه با شوهرش برخورد می‌کنم و ذره‌ای حسادت ندارم. آن‌چه گذشته، گذشته است. باید قبول کرد. وقتی به دم در آپارتمان‌شان رسیدیم، ساناز کلیدهایش را در قفل در چرخاند ولی قبل از باز کردن در برگشت و با عشوه گفت:

- «الان این‌قدر به من نچسب. بیژن یک‌خورده حسود است.»

با خودم گفتم نوبرش را آورده است با این شوهرش. کمی هم ترسیدم: نکند من را به کام اژدها می‌کشد تا انتقام بگیرد؟ نکند بیژن، شوهرش، یک نرّه غول باشد؟ یعنی ساناز راجع به من به او چه گفته است؟ من چه بگویم؟ این چه‌طور است؟: «سلام بیژن خان. من بیژن هستم. می‌دانم شاید احساس خوبی نسبت به من نداشته باشید، ولی در واقع باید از من ممنون باشید. اگر چند سال پیش ساناز را آن‌جوور رها نمی‌کردم الان زن شما نبود.». غرق این فکرها بودم که ساناز در را باز کرد و داد زد: «بیژن! بیا مهمان داریم. بیا سلام کن.». بعد بازویش را به سمت جلو دراز کرد. صدایی شبیه تکاندن لحاف از خانه آمد. بیژن آمد و روویِ بازوی ساناز نشست. منقارش را گشود و گفت: «سلام، سلام.»

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!