www.flickr.com
|
سکوت
نسیم توسلی
از روز اول هم که فرامرز را شناختم انگار یک چیزی بینمان کم بود یا شاید هم زیادی زیاد بود و یا اصلن نبود، خلاصه همیشه یکجای کار میلنگید، انگار نقطهای بود که من از همان روز اول هم فکر کردم میتوان درستش کرد، یکجایی که قرار بود نداشتههایم را با فرامرز بیابم، آرامش بگیرم و زندهگی کنم. همهچیز با همان نقطههای خالی شروع شده بود، شکافهایی بین من و مردی که همهچیز داشت، آرام بود و متین، با لبخندی که همیشه بود، نه بازتر میشد و نه جمعتر. مردی که ایدهآل بود برای هر زنی، تحصیلکرده، از خانوادهای با پیشینهای بزرگ، و به قول مادر با چشمهایی پاک، و البته یک رزومهی کاریِ ده صفحهای که سالها بود به دوش میکشید؛ شاید این یکی از همان شکافها بود. هنوز هم که هنوز است نه او عوض شده و نه من. هر کدام راه خودمان را رفتهایم و هر کدام هم حرف خودمان را زدهایم، جالب اینجاست که با اینهمه، الان چهارده سالی میشود که با هم زندهگی میکنیم و انگار که بعد این همه سال هنوز هم هزاران چیزِ حل نشده بین ما باقی است.
صبحها که فرامرز پایش را از رختخواب بیرون میگذارد چشمهایم ناخودآگاه باز میشوند، انگار یک سیم نامریی بالشتهایمان را بههم وصل کرده است اما پلکهایم را میبندم و تا ده میشمارم، صدای باز شدن در دستشویی که می آید چشمهایم را باز میکنم و به سقف اتاق و به نور زردی که از لای پردهی زرشکیْ خودش را لبهی تخت پهن کرده نگاه میکنم. الان رکورد دارِ این هستم که: در تمام این چهارده سال حتا یکروز هم فرامرز از اینکه من با بیدار شدنش از خواب پریدهام، با خبر نشده است. با خودم فکر میکنم این میتواند یکی از جالبترین رکوردهای گینس باشد. این پهلو آن پهلو میشوم و خودم را به دیوار کنار تخت میچسبانم، سرمای گچ به تنم نفوذ میکند و حالم را جا میآورد. صدای پاهای فرامرز را پشت سرم میشنوم، چندبار توویِ اتاق میآید و بیرون میرود، با احتیاط کیفش را از کنار دراور برمیدارد و در چوبیِ خانه با قیژ قیژی پشتش بسته میشود. حتمن الان دارد میگوید: « یادم باشه امشب روغن کاریش کنم »، هر شب این جمله را تکرار میکند و الان چند ماهی میشود که دیگر به این تکراری شدنش هم اعتراضی نمیکنم. بحث و جدلمان کمتر شده، اما فاصلهیمان بیشتر. نمیدانم ارزش کدامش بیشتر است، نه میشود هر دویشان را کم کرد و نه هر دویشان را زیاد، انگار بحث و جدلمان با فاصلهیمان نسبت عکس دارد، مثل « منحنی انگل کالای پست » داریم تمام عمرمان یک شیب نزولی را طی میکنیم. در این چهارده سال خیلی چیزها تغییر کرده است، فرامرز، حرفهایمان، تفریحات و ساعت خوابمان، حتا کوچهای که چهارده سال است در آن زندهگی میکنیم و بیشتر از همهی اینها من.
اوایل که به این خانه آمده بودیم هر سه ماه حداقل یکبار بوفه و مبل و میز روویِ دوشِ فرامرز بود و داشتیم از اینطرف به آنطرف اتاق جابهجایشان میکردیم. آنقدر دکور خانه را تغییر داده بودیم که دیگر نمیشد پازل را جوورِ دیگری سر هم کرد، تمام حالتها را امتحان کرده بودیم و موو لای درزش نمیرفت. مثلن یکسال بوفه را هفده جای مختلف خانه برده بودیم، نیممتر نیممتر هم که میخواستیم جابهجایش کنیم، طول و عرض خانه تا به حال تمام شده بود.
شکافها پُر که نمیشدند، هیچ، داشتند پا میگرفتند و جزو پوست و استخوانمان میشدند.
ظهرها فرامرز همانطور که رفته - با همان کیف چرم قهوهای و سگکهای نقرهای که من برای دهمین سالگرد عروسیمان برایش خریدهام - برمیگردد. دقیقْ همان لحظه که از پیچ کوچه پیدایش میشود پشت پردهی گلدارِ آبیِ آشپزخانه میایستم و نگاهش میکنم. از بالا که به سرش خیره میشوم انگار کم مووتَر شده است، مووها با فاصلههایی منظم کنار هم ردیف شدهاند، یکی بود، ده تا نبود...
خندهام را قورت میدهم و سرم را میدزدم. فرامرز حتا اینرا هم نمیداند که من قبل از اینکه زنگ در را بزند منتظر کنار آیفون ایستادهام و دارم میگویم: « مگه گرسنهش نیست، پس چرا داره مثل لاکپشت راه میره؟ »؛ بعد صدای زنگ و فشار دکمهی خاکستری اف اف...، حتا اینکه مووهای سرش کم شده را هم از او پنهان میکنم. به روویَش نمیآورد اما از فکر اینکه دارد پیر میشود، دلش میگیرد. من و فرامرز در یک چیز تفاهم بزرگی داریم، یک چیز که از اول بین ما وجود داشته و در این چهارده سال کوچکترین خدشهای به آن وارد نشده است: هیچکس مثل ما نمیتواند مسایل را به این راحتی پنهان نگه دارد، آنهم برای ماهها و حتا سالها.
هر وقت مادر و پدر دعوایشان میشد، مادرم میگفت : « دیگر مثل هم شدیم، عین خواهر و برادر، برای همین مثل سگ و گربه پاچهی هم را میگیریم، مثل تو و شهرزاد، یادت نمیآید؟ زن و شوهر بعدِ اینهمه سال عین هم میشوند، این دعوا و مرافِعهها هم واسه همینه. »
مادر را نگاه میکنم که چهقدر پیر شده، صورتش دیگر آن زن سفید با گونههای صورتی و لبهای عنابی نیست، و سینههایش که حالا از زیر پیراهنش هم به زور پیداست، انگار که مچاله شده باشند، و پدر که هنوز هم ساعت شش صبح بیدار شده و دارد چایش را روویِ تراسِ نیمدایرهایِ روو به حیاط شیرین میکند، با اینکه هفتاد هشتاد سالی از عمرش میگذرد اما هنوز هم مثل بیست سال پیش، یا شاید خیلی پیش از آن، ساعت شش از خواب بیدار میشود و ساعت هفت کرکرههای مغازهاش بالاست. با گذشت تمام این سالها حتا راه رفتنش هم فرق نکرده و هنوز هم آنقدر خود رأی است که هر چهقدر هم مادر به شیرین کردن چایش با آنهمه شکر اعتراض کند، کار خودش را انجام میدهد.
پدر از پشتی صندلی نگاهم میکند و میگوید: « چشم بههم بزنی میگذرد طناز، چشم بههم بزنی... »
اینروزها خانهی کودکی هم نمیتواند دلم را باز کند، آنجا هم که میروم به قول مادر مثل مرغ پَر کنده در تب و تابم. با اینکه شهرزاد دو سالی از من کوچکتر است اما خودش را بیشتر با همه چیز وفق داده، با زندهگی و با بچههایش. گاهی که از سر و صدای بچهها خلاص میشویم، نگاهم میکند و میگوید: « اصلن عوض نشدی طناز، هیچوقت راضی ندیدمت... » دستهایش را توویِ دستهایم میگیرم و نگاهش میکنم، سیر. یاد گرفتهام که قدر همه چیز را بدانم، دلم نمیآید چشم از صورتش بردارم، تا بغضم نترکیده کیفم را برداشتهام و توویِ تراس کفشهایم را هول هولکی پا میکنم، اشک که روویِ گونههایم سرازیر میشود، خودم را توویِ سراشیبی کوچه احساس میکنم. توویِ کوچهها راه میروم و گاهی هم میدوم، گریه میکنم و وقتی اشکهایم تمام میشوند نفس میکشم، عمیقِ عمیق. فکر میکنم الان است که دیگر نفسم بالا نیاید، راه راست را ول میکنم و از این کوچه به آن کوچه میروم، راه کِش میآید؛ انگار که بخواهم برای خودم وقت اضافه بخرم.
فرامرز روویِ کوسنهای مبل لمیده و دارد کانالها را بالا و پایین میکند، سرم را از روویِ مجله بلند میکنم و نگاهش میکنم، چشمانش باز و بسته میشود و انگشتش انگار بیاراده روویِ دکمهها حرکت میکند. سرم را توویِ مجله پنهان میکنم و به فرامرز فکر میکنم. کوچکترین صدایی از هیچکداممان بلند نمیشود. هر شب همینطور آرام مثل امشب سپری میشود و هر روز فاصلهی ما پُر رنگتر.
زیر چشمی میپایمش و هزاران فکر به مغزم خطور میکند، یاد خانهیمان میافتم و یاد مادر و پدر، انگار همهی زن و شوهرها یکجوور از هم دوور میشوند و من و فرامرز جوور دیگر. حتا به این دوور شدن اعتراض هم نمیکنیم. مثل یک سریالِ تلویزیونی نقشهایمان را ایفا میکنیم و کارمان را هم خیلی خوب بلدیم.
به صفحات رنگی مجله چشم میدوزم و به صبح فکر میکنم، به صبح که دوباره میرسد و به صدای باز شدن در دستشویی و بسته شدن درِ خانه با قیژ قیژ، و فرامرز که دارد با خودش قرار میگذارد فردا شب در را روغنکاری کند.
دزدکی از بالای مجله نگاهش میکنم، دو سه بار دهنم را باز و بسته میکنم اما سر حرف باز نمیشود. پلکهای فرامرز روویِ هم میآیند و قبل از بسته شدن دوباره باز میشوند، دستش روویِ دکمهی قرمز کنترل میرود و صفحهی تلویزیون تاریک میشود.
سرم را توویِ مجله فرو میکنم و انگار که مهمترین مطلب زندهگیاَم را میخوانم صفحه را ورق میزنم. فرامرز از جلویم میگذرد و به سمت اتاق خواب میرود. یکنفرمیگوید: « شب بخیر طناز... »، فرصت جواب دادن هم پیدا نمیکنم؛ روویِ مبل پهن شدهام، دهنم بیجهت باز و بسته میشود. من ماندهام و مجلهای که رووبهروویم به زمین افتاده و چهرهی شادمان مردی که از وسط مجله با تیتری درشت فریاد می زند: « چهگونه، همیشه عاشق بمانیم؟ »
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|