کفترباز
سوسن جعفری
زندهگی گاهی بازیهای عجیبی با آدم میکند. این را بارها خوانده بودم. ولی تا آن شب که توویِ رستوران قطار شب مشغول نوشیدنِ چای بودم بازی نخورده بودم. درست همانوقتی که زن سراسیمه از چند قدمی من برگشت و توویِ چشمهام خیره شد و منمن کنان گفت که دارد خواب میبیند یا یک همچون چیزی. من کاری نکردم و فقط نگاهش کردم. صورت گردی داشت، گرد و توو پُر مثل تمام زنهایی که به این سن و سال میرسند دور دهان و چشمهایش چینهایی افتاده بود که با جمع کردن لبها و چشمهایش عمیقتر میشوند. انگشت سبابهاش را گذاشت روویِ لب بالاییاش و از سر تا جایی که از میز رستوران بیرون زده بود نگاهی انداخت و دوباره در حالیکه چشمهاش میدرخشیدند و انگشت سبابهاش را به سمت من گرفته بود گفت که دارد خواب میبیند یا یک همچون چیزی. بعد نشست روویِ صندلی مقابلم. اطمینانی که داشت مرا دو دل کرده بود که خودش اسم مرا صدا زد، با تکیهی خاصی روویِ یکی از حروفش که برایم آشناترش میکرد. تا به خودم بیایم و بفهمم در چه موقعیتی قرار گرفتهام، به پشتِ سر برگشت و مردی را صدا زد که جلوی بار مشغول سفارش و انتخاب چیپس و پفک بود. مرد میانسالی که لباس دَمِ دستی ولی شیکی پوشیده بود همراه با تکانهای قطار چپ و راست و پس و پیش جلو آمد و درست عین زن خم شد و همچنان که زن توضیح میداد و من با رغبت بیشتری گوش میدادم با دقت وراندازم میکرد. آنطور که دستگیرم شده بود من خیلی سال پیش در همسایهگی خواهر خانم ساکن بودم. یعنی خانوادهام، یعنی پدر و مادرم همسایهی خانوادهی خواهر خانم بودند و خانم به بهانهی یادگرفتن خیاطی میآمده است پیش مادرم کارآموزی و در اصل دید زدنِ من. حتا یادآور شد که من هم چندان بدم نمیآمده است و حتا قبل از اینکه رفتنم به خارج جدی شود، تا در خانهی پدریاش دنبالش رفتهام، سایه به سایه و توویِ گوشش خواندهام که منتظرم باشد. مردِ همراهش حالا روویِ صندلی میز دیگر نشسته بود و طوری صندلی را چرخانده بود که از بغل کلهی زن مرا خوب تماشا کند، زن هم مُتعاقبن با زاویهای محتاط که مبادا من از تیررش چشمانش دوور شوم، به سمتِ مرد چرخیده بود. یک قلوپ از چایی را که تلخ و سرد شده بود نوشیدم. زن گفت که چندسالی منتظرم مانده و همچنان میآمده است و پیش مادرم خیاطی میکرده است به این بهانه که چرخ خیاطی ندارند و سر و گوشی آب میداده است تا اینکه شنیده بود من سر و سامانی گرفتهام و با خانم ایرانی دانشجویی در آن بلاد آشنا شدهام و ازدواج کردهایم. دنیا دور سرش دوران کرده بود و نفهمیده بود چهطور خودش را رسانده است بالای آن پل و چهطور ایستاده بوده روویِ لبهاش و سرش که گیج میرفته است، چشمش میافتد به یک دسته کلاغ که کبوتری را دوره کرده بودند و امانش را بریده بودند و این شده بود که از جهتِ نجات جان کبوتر از خیر خودکشی گذشته بوده است و بعد که از قضا با صاحب کبوتر آشنا شده بوده و یک دل که نه صد دل عاشق هم میشوند و همانطور که چای تلخ و سرد زهرماری را مزمزه میکردم با مردی که لباس دم دستی ولی شیکی پوشیده بود دست میدادم که زمانی کفترش را یک عده کلاغ دوره کرده بودند و امانش را بریده بودند و خواهر زن همسایهی خانوادهی پدری مرا از مرگِ ناخواستهای رهانیده بوده است. زن میخندید و مرد با قدرت عجیبی دست مرا میفشرد و میخندید و از زور خنده اشک از چشمانش سرازیر شده بود. چایی جابهجا پاشیده بود روویِ میز و روویِ آستین کتی که دستِ داخلش توسط مرد تکان تکان داده میشد و من داشتم آنها را که میرفتند تا در تاریکی واگن مجاور گم شوند تماشا میکردم و فرصتی دست نداد تا بپرسم با اینکه من در یک پرورشگاه بزرگ شده بودم چهطور آنقدر آشنا روویِ حرفی از حروف نام من تکیه کرده بود؟
1390-09-23 سوسن جعفری