www.flickr.com
|
شقایق زعفری
منتظر بودم در باز بشود، با یک لبخند مصنوعی سلام کند، وارد اتاق بشوم، با چشمهایی گرد شده نگاهم کند، من حرف بزنم، فین فین کنم و از کیف دستیاش یک دستمال کاغذی در بیاورد.
مجلههای روویِ میز اتاق انتظار را ورق میزدم، از نوشتهها سر در نمیآوردم. اینهم نوعی بیسوادی است وقتی در کشوری دیگر زندهگی میکنی و زبان مادریشان را نمیدانی، انگلیسی بلد باش یا هزار زبان دیگر، چه فایده وقتی میخواهی خرید کنی اول باید کلمهها را کنار هم ردیف کنی و هزار بار دیکشنری را بالا و پایین بزنی، شاید بفهمی نمک، فلفل و برنج به زبان لعنتی این آدمها چه میشود.
در اتاق باز شد. با لبخند مصنوعیاش سلام کرد. وارد اتاقش شدم، گلدان گل جدیدی روویِ میزش بود. بوویِ قهوه میآمد و کیک تازه، دلم ضعف رفت.
رووبهروویم نشست و گفت: چه خبر؟
نگاهش کردم. فکر کردم چه خبری میتوانم داشته باشم، زمانیکه با بهترین دوستان و خانوادهام حرفی برای گفتن ندارم. چند بار آخری که به من زنگ زده بودند، گفته بودیم چه خبر و نمیدانستم چه میتوانم برایشان بگویم، سکوت بین ما دیواری بلند شده بود. وقتی دو سال دوور از خانواده و کشورت باشی، دیگر حرفی برای گفتن نداری جز خوبم، شما خوبین، هوا خوبه، ممنون، سلام برسونین.
در یکی از فروشگاههای بزرگ و زنجیرهای مشغول خرید بودم. مردی قد بلند و چهارشانه با موهایی بلوند نزدیک شد و پرسید: کجایی هستی؟ خوشحال بودم کسی به من توجه میکند، لبخند زدم و گفتم: ایران. سر تا پای من را نگاه کرد و گفت: ازت متنفرم تروریست! چشمهایم از تعجب گرد شده بود، مووهایم را از روویِ چشمهایم کنار زدم و گفتم: منم از تو متنفرم. سگ بزرگش کفشهایم را بوو میکشید، خودم را عقب کشیدم و به قفسههای ادویهجات زل زدم، نگاهش روویِ من سنگینی میکرد.
از توویِ کیفم، موبایلم را درآوردم و خاموشش کردم. عصبی بودم. حوصله نداشتم در آن اتاق بنشینم و حرف بزنم. به کفشهای قهوهایاَم زل زدم و گفتم: خسته شدم اِنقدر با شماها سر و کله زدم، اگه توویِ کشورم مونده بودم قرار بود چند ماهی زندان برم و شایدم منرو میکشتن، ولی میدونین، همهش یهبار بود، یه بار، شماها اینجا منرو روزی هزار بار میکشید و زنده میکنین. با من مثل جانیها برخورد میکنین. چرا؟ فقط برای اینکه منم مثل آدمای دیگه میخواستم یه زندهگی بهتری داشته باشم. چند بار توویِ گرما مانتو پوشیدین و رووسریرو محکم زیر گلوتون گره زدین؟ بچه که بودم، آرزو داشتم کتونی قرمزمرو بپوشم و مدرسه برم. ولی نمیشد، موقع جنگ بود، باید مانتو و شلوار سرمهای میپوشیدم. مامانم مووهامرو محکم پشت سرم میبست که نکنه یه تارش بیرون بزنه. هر روز یه ساعت ما رو توویِ سرمای زمستون بیرون نگه میداشتن که مرگ بر آمریکا بگیم و به حرفای مسخرهی ناظم و مدیر در مورد جهنم و بهشت گوش کنیم. باور کنین حتا اگه مشکل سیاسی هم نداشتم، برای تموم اون روزای سخت باید به من تا الان پناهندهگی میدادن، برای اینکه منم مثل بچههای شما دلم میخواست یه شب مست کنم و بدون ترسیدن از پلیس و هزار تا کووفت و زهر مار دیگه برقصم.
با انگلیسی دست و پا شکستهاش شروع کرد به حرف زدن و آرام کردنم. به چشمهایش خیره شده بودم. مووهایم را باز کردم و دوباره بستم. میدانستم، هزار سال هم که روویِ آن صندلی میخکوب بشوم و حرف بزنم، من را نمیفهمد. جملههایش حالم را بدتر میکرد. عصبیتر میشدم و نمیخواستم با صدای بلند حرف بزنم و از خودم دفاع کنم. از دفاع کردن چیزی مثل خودم، هویتم، گذشتهام خسته شده بودم.
سرد بود و میلرزیدم. دندانهایم به هم میخورد. لباس تابستانی تنم بود. باران میآمد، من را پایین هواپیما نگه داشته بودند و میپرسیدند: پاسپورتت کو؟
بیست دقیقهای صبر کردم، مثانههایم پر بود و نمیتوانستم بیشتر از آن تحمل کنم. گفتم: پاره کردم و انداختم توویِ دستشویی.
من را سوار ماشینی سفید رنگ کردند و به ادارهی پلیس فرودگاه بردند. ده بار، هزار بار گفتم، باید دستشویی بروم و اجازه ندادند. میخواستند وسایلم را بگردند و بازرسی بدنی کنند. پلیس زن قد بلندی آمد. من را به سمت اتاقی، ته راهرو برد. با تعجب نگاهم میکرد، گفت: لخت شو! دیوارهای اتاق خاکستری بودند. لباسهایم را در آوردم. اشاره کرد، لباسهای زیرت را در بیاور، این پا و آن پا کردم. خجالت میکشیدم، سردم بود، خوابم میآمد.
از لختی خودم خجالت کشیده بودم مثل بازداشتگاه ایران، هر روز کلّهی سحر زندانبانِ زن پشت در حمام میایستاد و در را باز میگذاشت و به لختی تنم خیره میشد.
چشمهایم را بسته بودم، گفت: بپوش! پوشیدم. مثل سربازهای صفر هر چه گفتند گوش کردم و حرف زیادی هم نزدم. هزار بار گفتم، خسته هستم، گرسنه هستم، ترسیدم، کسی گوش نمیکرد و هشت ساعت تمام بازجویی کردند. هر سوالی را چند بار پرسیدند. بین سوالها خوابم میبرد و سرم به میز میخورد. خسته بودم. بیشتر از تمام روزهایی که زندهگی کرده بودم، خسته بودم.
پنجره را بست و رووبهروویم نشست. مووهایم را دور انگشت اشارهام میچرخاندم و گفتم: شما نمیفهمین، نه نمیفهمین. من توویِ کشورم معلم بودم، برای خودم کسی بودم، اونوقت اینجا به من کار اجباری میدین که توالت بشورم. مگه من اسیرم، مگه من دزدم، من چهکار کردم که باید توالتهای گُهی شهر شما رو بشورم؟! هزار بار گفتم، من انگلیسی بلدم، چند تا زبان دیگه بلدم، آشپزی بلدم، خیاطی، گلدوزی، چرا نمیذارین من یهجای خوب، کار اجباری کنم، چرا باید حتمن گُهِ شماها رو بشورم که فکر کنین دارم کار اجباری میکنم، هان؟! جواب بدین، من امروز جواب میخوام، آخه کشور من که میگیم آزادی نیست که شما میگین آزادی نیست، شماها چی؟! شما که میگین آزادی با شما متولد شده، پس کو؟! آهان توو گُه شستن توالتهای شماست که آزادی معنی پیدا میکنه، آره؟
صدایم بالا رفته بود، نمیخواستم آرام باشم، فقط میخواستم حرف بزنم و او گوش کند. دستهایش را به هم مالید گفت: کار اجباری نیست، یک یورو برای هر ساعتی بهت میدن.
بلند خندیدم و گفتم: یه یورو! دستتون درد نکنه، در حالت عادی به یه آلمانی باید هزار یورو واسه این کار بدین، اگه من براتون انجام بدم فقط میشه پنجاه یورو، جالبه نه، عادلانهی عادلانه، کی میگه عادلانه نیست؟ کی میگه خوب نیست؟ خوب من گُه نشورم، کی بشوره؟ منی که جای شماها رو اینجا تنگ کردم. بابا پناهنده نمیخواین از همون اول بگین، خودتون رو خلاص کنین، چرا ما رو معطل میکنین، چرا میذارین روزای ما توویِ یه اتاق تلف بشه، زندهگی فقط به زنده بودن نیست، منم آدمم، منم میخوام توویِ جامعه باشم، دوست پیدا کنم، کار کنم، درس بخونم، کافی شاپ برم، سکس داشته باشم.
از روویِ صندلی بلند شد، یک لیوان آب برایم آورد. لیوان آب را روویِ میز گذاشتم و گفتم: ممنون. منم بلدم تشکر کنم، فکر کردین من بلد نیستم، من که جهان سومی هستم خیلی چیزا بلدم، خیلی چیزا!
روزهای سهشنبه و پنجشنبه کلاس زبان میرفتم، یک خانم آلمانی با چشمهایی ریز، عطری خوشبوو و لباسهایی قشنگ میآمد و به ما درس میداد. هر جلسه یکنفر را سوژهی کلاسش میکرد. یکبار به یک زن یوگسلاو پیله کرده بود و میگفت: بیستساله اینجایی و نمیتونی حرف بزنی؟ چه کارا داشتی میکردی حالا؟ زن بیچاره کلی خجالت کشید. چهل و چند سالش بود، بیشتر دندانهایش ریخته بود، رنج و بدبختی روویِ خطوط به جاماندهی صورتش پاشیده شده بود. خون خونم را میخورد و خفهخون گرفته بودم. یکنفر نبود جوابش را بدهد و بگوید: هی تو، تویی که با لباسای خوشگل و بوویِ عطرت فکر میکنی خیلی آدمی، این زن، این بیچاره بیست سال توو سری خورِ گرفتن یه پاس آلمانی بوده، همینم که یاد گرفته باید بهش آفرین گفت، میدونی چند سال توویِ کمپ بوده، میدونی بچه بزرگ کردن توویِ کمپ یعنی چی؟ نمیدونی. نمی فهمی.
یکی از جلسههای کلاس به من پیله کرده بود. حقش را کف دستش گذاشتم. میگفت چرا لبخند میزنی، چرا وقتی از نازیسم و هیتلر میگم غمگین نمیشی؟
ناخنهایم را به کف دستهایم فشار میدادم، نمیخواستم چیزی بگویم، نشد. به انگلیسی گفتم: این چیزا برای من درد نداره، چی داری میگی، به من از این حرفای خندهدار نزنین، من از کشوری مییام که هر روز خبر زندان رفتن و کشته شدن و اعدام شدن هزار نفر رو میشنوم، من تموم بچهگیهام توویِ استرس و خفقان جنگ گذشته. به جرم نشستن توویِ پارک با دوستام، توو سری خوردم، به جرم بودنم، آرزوهام، هوس داشتنِ نداشتههام توویِ خفقان جایی که مثلن وطنم بود، رونده و مونده شده بودم، میفهمی؟ نه نمیفهمی، میفهمی که توویِ زندان باید روو زمین میخوابیدیم، نمیدونستیم کدوم خراب شدهای هستیم و نمیذاشتن به مادرامون زنگ بزنیم، میتونی یه لحظه حال مادر من رو توویِ اون روزا درک کنی، میفهمی که نمیذاشتن بریم دستشویی، وقتی هم میذاشتن، میگفتن در رو باز بذارین که خانم محترم زندانبان ببینه ما خوب میشاشیم یا نه! میفهمی وقتی میخواستم خونهی به اصطلاح مجردی خودم رو داشته باشم باید به سوپر مارکت سر کوچه تا عمهی خالهی همسایه جواب پس میدادم، میفهمی که نباید میذاشتم همکارام بفهمن، تنها زندهگی میکنم، اصلن میفهمی چهطوری آدم با اینهمه خفقان خودش، خودش رو ترور میکنه؟
خانم معلم عزیز من دو ماه توویِ کمپهای عمومی کشور عزیز شما سرگردون بودم، من توویِ یه اتاق با بیست تا زن سیاهپوست میخوابیدم، تا صبح به سقف خیره میشدم و میترسیدم بخوابم. کمپی که حمومش در نداشت و من با لباس از سر ناچاری خودم رو شستم، مسیر حموم و اتاقم رو دویدم و زیر پتو رفتم، تا صبح میلرزیدم، نمیدونم از سرما بود، یا از ترس مردی که اومد و تا صبح با دو تا از اون زنای سیاه توویِ همون اتاق خوابید، هن هن نفسهاشون هنوز توویِ گوشهام هست.
صبحانه، کره و مربا و نون گندیده. ناهار، کره و مربا و نون گندیده. شام یه تیکه گوشت پخته شده که نمیتونستی قورتش بدی. من پناهندهم، میفهمی، من از خط درد رد شدم، من فولادم، من آهنم، من دیگه حتا حسی به خاطرههام ندارم، میفهمی؟ تو، تویی که فکر میکنی پناهندهگی یعنی یه سری آدمی که گدا و گرسنه هستن و بوویِ گند میدن و توویِ کشورشون توویِ خیابون میخوابیدن! نه خانم عزیز، پناهندهگی یعنی من، منی که هنوز شبا به ظرفای نشسته توویِ خونهی ایرانم فکر میکنم، به وسایل توویِ آشپزخونهم، به چیزایی که گذاشتم و اومدم. فکر میکنی پناهندهگی یعنی کشورت به من غذا میده و من نمیمیرم از گرسنهگی؟ پناهندهگی یعنی لباسایی که توویِ کمد خونهی من موند، عکسای خانوادهگی که جا گذاشتم، پناهندهگی یعنی من، من ، من، من...
کیفم را برداشتم، در کلاس را محکم به هم کوبیدم و رفتم. سوار دوچرخهام شدم. از این کوچه به آن کوچه و گریه میکردم. بعد از مدتها با صدای بلند، خیلی بلند، بغضم میشکست و راحت میشدم.
به مینا فکر میکردم. به ده سالی که اینجا از این کمپ به آن کمپ رفت و منتظر بود و انتظار کشید. به ده سالی که سایزش را از او گرفتند و به او لباس دادند و حتا یکبار فکر نکردند، دخترکی بیست ساله شاید دلش بخواهد، رنگ لباسهایش را انتخاب کند. مینا با لباسهایی رنگی و صدای دلنشینش.
اولینباری که دیدمش و گفت بعد از ده سال جواب گرفته است و حالا میتواند یک زندهگی نرمال شروع کند، با خودم گفتم: پس کی جواب این ده سال رو میده، ده سالی که باید بیشتر از این پارچههای رنگی میپوشید و مثل همسن و سالهای خودش دانشگاه میرفت و بلند بلند شبها توویِ کافیشاپها میخندید.
کسی چند بار به در زد. بلند شد و در را باز کرد. چیزهایی گفت. برگشت و نگاهم کرد. گفت: مشکل دیگهای هم هست؟
با نفرت نگاهش کردم و گفتم: مشکل، مشکلِ دیگه؟ من خودم مشکلم، من دارم دیوونه میشم، من اینهمه مدت اینجام، هنوز یه جمله نمیتونم به زبان شما حرف بزنم. رفتم ادارهی سوسیال، به من میگن که چرا چهار تا شامپو خریدی و مسواک و وسایل بهداشتی. راستش ما توویِ کشورمون حموم میریم، شماها مگه نمیرین؟ به من کوپن خرید غذا و وسایل بهداشتی میدین، هر کدومش بیست یورو هست، پول که نمیدین، منم کوپنم بیست یورو بوده، برم یه شامپو بخرم بیام بیرون؟ بقیهی پولم چی میشه؟ به من که صندوقدار پس نمیده، چهکار کنم؟ مووهام رو از ته بزنم؟ بذارم پاهام مثل مردا موو دربیاره؟ مسواک نزنم؟ یعنی چی که چرا شامپو میخرم؟ میخرم که میخرم. کوپن خریدمه، اصلن میخوام شامپو بخرم، که چی؟ اینم از آزادی توویِ مملکت گل و بلبل شما! میگم لباس زیر ندارم، میگین برو از دست دوم فروشی بخر، آخه کدوم آدمی میتونه شورت یه آدم دیگه رو پاش کنه که من کنم، هان؟ باید نوشت، اینا رو باید نوشت و داد همه بخونن که بفهمن چه خبره، بهجای این عکسای خوش و آبرنگی که هی میفرستیم یعنی اینجاییم، اروپاییم، خوشحالیم، سرافرازیم، باید اینا رو نوشت که مردم بفهمن آزادی شما یعنی شامپو نخریدن، یعنی همهش توویِ خونه نشستن و گُهِ توالتای شما رو شستن.
پاهایش را کمی صاف کرد، عصبی شده بود. خوشحال بودم، ماسک آرامش چهرهاش از هم میپاشد، گفت: حالا که دیگه کار اجباری نمیری، داری میری کلاس زبان، ما هم تایید کردیم، تو مریضی و فعلن توانایی کار نداری، پس مشکل کجاست؟
پوزخندی زدم و گفتم: مزاح میکنید؟ یه ماه و یه هفته کوپنِ خریدم رو نصف کرده بودین، بعدشم که هفتهای نُه یورو میدادین از گرسنهگی نمیرم. دو ماه من رو برای یه چکاب مسخره معطل کردین. دو ماه من رو عذاب دادین، نمیگم کار نمیکنم، میگم گُه نمیشورم، میگم بذارین منم مثل آدمای دیگه زبان یاد بگیرم و کار کنم و زندهگی کنم، من اینو میخوام.
گونههایش قرمز شده بود، دستهایش را روویِ زانوهایش گذاشت و گفت: از لحاظ منطقی، الان امکانش وجود نداره، تو هنوز جواب پناهندهگی نگرفتی، اجازهی تحصیل و کار نداری.
هوا توفانی شده بود. به بیرون خیره شدم. درختها خم و راست میشدند، احساس سرما میکردم.
با دوستهای آلمانیام در یکی از کافیشاپهای شهرم نشسته بودم. گفتند برای چی آلمان رو انتخاب کردی؟
دلم میخواست دروغ بگویم، دلم میخواست بگویم برای اینکه عاشق زبان شما هستم، عاشق کشورتان. معذب شده بودم، دستهایم را روویِ میز گذاشتم و به صورتهای بیروحشان خیره شدم و گفتم: مجبور بودم، نمیتونستم انتخاب کنم. برای اینکه من یه پناهنده هستم.
دوست دختر مارسل گفت: واقعن؟ پناهندهای؟ فکر نمیکردم پناهندهها این شکلی باشن؟
پوزخندی زدم و گفتم: مگه پناهندهها چه شکلیان، فکر کردین باید بوویِ گند بدیم و لباسای کثیف بپوشیم؟
دستهای مارسل را گرفت و گفت: نه منظورم این نبود، ولی فکر کردیم اومدی اینجا بری دانشگاه.
گفتم: میرم، خیلی زود.
سه ماهِ اول لباسهایم را از چمدان درنمیآوردم، به کمپ دایم منتقل شده بودم. روستایی کوچک و آرام. هر روز فکر میکردم، آنروز جواب قبولی پناهندهگیام میآید و احتیاجی نیست چمدانم را باز کنم. صدای ماشین پست را که میشنیدم، به سمت در ورودی میدویدم و خبری از جوابم نبود.
ماه سوم، برای میز اتاقم روومیزی خریدم، یک گلدان کوچک، جا شمعی، عرسکهایم را چیدم، لباسها را درون کمد گذاشتم. کم کم به آن زندهگی عادت میکردم. به آن اتاق، به آن تنهایی، به نامههایی که میرسیدند و هیچکدام جواب پناهندهگی من نبودند.
یک سال اول که گذشت، حتا فراموش کردم منتظر چیزی بودم، در آن زندهگی و مشکلاتش حل شده بودم، در خانه و روستایی که برایم مثل زندان بود، انگار از کشورم من را به آنجا تبعید کرده بودند. بعضی روزها روویِ تخت مینشستم و به کتابهای روسی که زمان بچهگی خوانده بودم فکر میکردم، کتابهایی پر از خاطرات زندان و تبعید به سیبری و سرما. تجربهی عجیبی از سیبریِ شخصی خودم در اتاقی که برای من حس تبعید شدن به دنیای بیآدم و پر از سرما داشت. ساعتها پشت پنجرهی اتاق میایستادم، به دانههای برف نگاه میکردم، به پنجرهی همسایهها و چیزی مثل زندهگی که در خانههاشان جریان داشت.
سرم را برگرداندم و نگاهش کردم و گفتم: میفهمی بیوطن بودن یعنی چی؟ کولی بودن؟ سرگردون بودن، من حتا نمیتونم این کشورهای بغلی رو برم، کشور که خوبه، من اجازه ندارم دو تا شهر اوونوَرترم رو برم، خوب اینجا چه فرقی با زندان داره؟ چه فرقی با تبعید داره؟ کم دارم اینجا عذاب میکشم، بچههای شما میتونن یه روز جای من زندهگی کنن؟ نمیتونن. نمیتونن. من از یه کشور گرم اومدم، با رابطهها و رفاقتهای گرم، ما اونجا آخر هفتهها رو با خانواده و عمه و خاله و داییهامون سر میکردیم، نه مثل بچههای شما که آخر هفته اینقدر مست میکنن که تا صبح یا توو پارکا نعره میکشن یا تووی انباری خونهی دوستاشون سکس میکنن. شما اینا رو نمیفهمین، نمیتونین من رو درک کنین. به خدا هرکی توویِ یه فرودگاه با یه پاسپورت تقلبی یه ساعت وایسه، مریض میشه، باید ببرنش دیوونهخونه. منو توو فرودگاه ترکیه گرفتن، بیست دقیقه پلیسای ترکیه بالا سرم وایساده بودن و اینقدر زبونم رو گاز گرفته بودم که تا یه هفته نمیتونستم چیزی بخورم، منی که مذهبی نیستم، منی که تنفر از هر چی مذهب دارم، صلوات میفرستادم، ذکر میگفتم، میدونی اینا یعنی چی؟ نمیدونی؟ نمیدونی؟ اینا یعنی آخر مرز، آخرین حد زندهگی رو دیدن. تا صبح توو ترانزیت فرودگاه شما پشت در نشستم، ترسیده بودم، از اون دو تا پلیس مرد میترسیدم، از خودم، از سایهی خودم، من هنوز تووی فرودگاه لعنتی ترکیه وایسادم و صلوات میفرستم، هنوز باورم نمیشه اینجا هستم و باید گُهِ توالتهای شما رو بشورم. اگه مسیحی شده بودم تا الان هزار بار بهم جواب داده بودین، بهم پاسپورت داده بودین، مشکل کجاست، مشکل اینه که اینجا هم آزادی وجود نداره آقای محترم! اصلن آزادی کیلویی چنده؟
سرش پایین بود، آه بلندی کشید و گفت: برات چندتا قرص مینویسم، آرامش بخشه. هنوزم نمیتونی بخوابی؟ از شنیدن صدای هق هق گریههایم خجالت کشیدم. گفتم: قرص میدی؟ قرص آرامشبخش میدی؟ من نمیخوام بخوابم. من هروقت میخوابم کابوس میبینم که ایران هستم و مامانم از پشت شیشهی فرودگاه من رو نگاه میکنه و پلیسای ایرانی مووهای من رو گرفتن و روویِ زمین میکشن. داد نمیزنم، گریه نمیکنم، مبادا مامانم غصه بخوره. از خواب میپرم و میبینم توویِ اتاقم هستم، توویِ کشور امن شما. میفهمی اینا رو، میدونی کشور یه آدم براش کابوس بشه یعنی چی؟
دستمال کاغذی جدیدی به من داد و گفت: نمیفهمم ولی دارم سعی میکنم تو رو بفهمم. من واقعن نگران آیندهی تو هستم. تو دختر خوبی هستی، باهوشی. زرنگی. صادقی. تو هم باید به ما کمک کنی که دیگه از این کابوسها نبینی.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: نمیشه، من مریض این کابوسها هستم، اگه نباشن من میمیرم، کابوسه، ولی توویِ همین کابوسها مادرم رو میبینم، برادرامو، پدرم رو. دلم براشون تنگ شده، من خونهمون رو میخوام.
با صدای بلند گریه میکردم. دستپاچه به سمت من آمد و لیوان آب را به دستم داد.
تنهایی من را از پا درآورده بود. اینقدر تنها بودم که روزی هزار بار به خودم در آینه نگاه میکردم و شکلک درمیآوردم و جوکهای بیمزه تعریف میکردم و میخندیدم. اینقدر تنها بودم که تمام عشق و زندهگی من یک دوچرخهی آبی قدیمی شده بود که میتوانستم سوارش بشوم و از این کوچه به آن کوچه بروم. دلم که خیلی میگرفت، به ایستگاه قطار شهرم میرفتم و تلویزیون نگاه میکردم. یکروز کارتون نشان میداد. بچه فیل کوچکی، مادرش را گم کرده بود. زمانیکه مادرش را پیدا کرد و با خرطومهایشان یکدیگر را نوازش میکردند، زار زار گریه میکردم. مردم با تعجب نگاهم میکردند. آنلحظه من از نظر آنها یک احمق تمام عیار بودم و خودم میدانستم چهقدر دلم برای مادر و نوازشش تنگ شده است.
دلم میخواست لباسهای قشنگ بپوشم. آرایش کنم، عطر بزنم، بیرون بروم و به مردم لبخند بزنم. دلم میخواست دوباره عاشق بشوم و دستهای کسی با من باشد و قدم بزنیم.
همیشه همان بار اول میگفتم، پناهنده هستم. نمیتوانستم دروغ بگویم، همیشه طرف مقابل با وحشت نگاهم میکرد و میرفت. تصمیم گرفته بودم بگویم دانشجو هستم، نمیشد، هیچوقت نشد، در سومین یا چهارمین جمله باید میگفتم، پناهنده هستم، انگار با خودم لج کرده بودم، دلم میخواست صاف توویِ چشمهایشان نگاه کنم و بگویم: من پناهنده هستم. من از یه کشوری اومدم که دیسکو نداریم، مشروب نمیتونیم توویِ خیابونها بخریم، ولی از شماها قشنگتر میرقصیم، بهترین مشروبها رو یواشکی میخریم، همه کاری هم کردیم، کتاب هم خوندیم، نیچه رو هم میشناسیم، برشت، براتیگان، گرسنه هم نیستیم، مثل شما هم از ترس پول و برق و هزار تا کووفت و زهر مار دیگه توویِ تاریکی نمیشینیم.
به سمت قفسهی لوازم آرایش رفتم، قرمزترین روژ لب را برداشتم و به لبهایم زدم. چهرهام رنگپریده بود. با آن روژ لب قرمز، عجیب و غریب شده بودم، چرخِ خریدم پر از ماست و پنیر و آبمیوه و بستنی بود. توویِ صف ایستادم. نوبتم رسید، کوپن خریدم را تحویل دادم. پشتم خیس عرق شده بود. صندوقدار با نفرت نگاهم میکرد، مثل این بود که تفنگی روویِ شقیقههایش گذاشته باشم و بگویم: پولاتو رد کن بیاد.
عصبی شده بودم، دلم میخواست خریدها را همانجا رها کنم و بروم، به پشت سرم نگاه کردم، چندتا چشم آبی مو بلوند به من زل زده بودند. لبخند زدم و گفتم: روز خوبی داشته باشین.
وسایلم را جمع کردم. بیرون رفتم. صدای غُرغُرهایشان را میشنیدم. قطرات عرقْ مووهای سرم را خیس کرده بود. گونههایم گل انداخته بود. باید قوی میماندم، وسایل را توویِ کوله پشتیام ریختم. سوار دوچرخه شدم، تمام طول راه آواز خواندم.
درختها در هم میپیچیدند و نمیتوانستم تمرکز کنم. لیوان آب را برداشتم. به آب داخل لیوان خیره شدم. تشنه بودم. روز دادگاهم بود، باید از خودم و درخواست پناهندهگیام دفاع میکردم. تمام آبها گازدار بودند و مزهی تلخشان تشنهگی من را بیشتر میکرد. داخل اتاق رفتم، رووبهروویِ قاضی نشستم. مدارکم را تحویل دادم، با تمسخر نگاهی کرد و گفت: مانیفست درست کردی واسه ما؟
حرفی برای گفتن نداشتم. آرام شده بودم و گوش میکردم و جواب سوالهایی را میدادم که برای هزارمینبار میپرسیدند. قاضی سرش پایین بود و به برگههایش نگاه میکرد. مترجم با لبخند حرفهای من را ترجمه میکرد. دلم میخواست قاضی سرش را بالا بگیرد، دلم میخواست دستهایش را بگیرم و بگویم: از یک قارهی دیگه، از یه کشور دیگه اومدم، حرفام رو به تو بزنم، از ترسهام، از هراسهام، از روزای گرمی که بهخاطر مانتوهای کوتاهمون ونک رو یه دور قمری میزدیم که پلیسا ما رو نگیرن، تفریح ما شهرک غرب بود و همیشه یه عوضی بود که بهمون گیر بده و بعدش یا باید رشوه میدادیم و یا ماشین رو میخوابوندن. دانشجو که بودیم ترس از پلیس هیچی، صابخونه خودش بدتر از هزارتا نیروی انتظامی بود، با پسرخالهاَم تصادف کرده بودم، بهجای اینکه ما رو دلداری بدن، به جرم رابطهی نامشروع کردن توویِ بازداشگاه. یهبار که کمی خوشگل میکردی و بیرون میرفتی باید هزار بار تنت میلرزید. پارتی که میرفتیم باید میمُردیم و زنده میشدیم، نکنه ما رو بگیرن. دانشجو هم که شدیم به هزار بهانه یا کارت دانشجویی رو میگرفتن یا میفرستادن کمیته انضباطی. نسل من رو عقدهای کردن، میدونید عقدهایِ چی؟ عقدهای رنگ، ما با سیاه و سرمهای بزرگ شدیم، هفت سالَهم که بود یه کفش ملی بود با کفشهای یهجوور و جورابای سفید و دفتر و مدادایی که مدرسه بهمون میدادن، هنوز عقدهی دفتر و مدادای رنگی دارم، تا برم یه فروشگاهی، باید برای خودم چندتا مداد و پاک کن خوشگل بخرم، اینا رو میفهمین؟ میفهمین؟ آرزو داشتم کارمند پروشگاه باشم، نذاشتن، مهم نیست دیگه الان برای چی اینجام، مهم اینه که من آدمم، منم ارزشهای خودم رو دارم، اعتقادای خودم که همهش دستمالی شد، همهش نابود شد، دانشجو که بودم، مرتیکه همسایه، زنش رو به قصد کشت میزد و مردای دیگه سرشون رو از پنجره با افتخار بیرون میآوردن و من باید خفهخون میگرفتم، چرا؟ چون یه دختر تنها بودم و باید هی خفه میشدم و هی خفه میشدم، هی خفه شدم، ولی بذار من حرف بزنم، تو بذار من از خودم، از بچهگیهام، از نوجوانیهام، از همه چیزم بگم.
با خودکارش بازی میکرد، سرش را بلند کرد و به چشمهای من خیره شد. صدایش مثل همیشه آرام نبود. گفت: میخوای کمکت کنیم برگردی؟
به چشمهای آبیاَش زل زده بودم. یاد پدرم افتادم. یاد دعواها و بحثهایمان، یاد زمانهایی که از دست من خسته میشد و میگفت: یعنی میشه تو یه روز جواب نداشته باشی بدی؟ این چه زبون درازیه که تو داری، هر چی ما میگیم، تو یه چیز داری بگی.
با خنده نگاهش میکردم و میگفتم: چرا نمیشه پدر من، شما اگه الان برید و بخوابید، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم.
مثل همیشه با حرص نگاهم میکرد و میگفت: باشه، ما رفتیم بخوابیم، خدا شماها رو به راه راست هدایت کنه.
کجایی پدر من؟! کجایی که به چشمهای آبی روانشناسم خیره شدهام و حرفی برای گفتن ندارم؟! کجایی که ببینی برای اولین بار لال شدهام و حتا یک کلمه برای گفتن ندارم؟! پدرم کاش بودی و من را در آغوشت میگرفتی، کاش بودی و با هم بحث میکردیم. کاش میآمدی و من را در چمدانت میگذاشتی و به خانهی کودکیهایم برمیگرداندی. کاش دوباره شبها دیر خانه میآمدم و دعوایم میکردی، باز هم مزاحم تلفنیها خانهمان زنگ بزنند و تو عصبانی شوی، کاش دوباره روویِ پاهایت بنشینم، توویِ چشمهای قهوهییات خیره بشوم و بگویم: بابا توویِ بغلت که هستم، همهجا صلحه، همهی مردم عاشق همن، گفته بودم چهقدر دوست دارم؟ و تو بینیام را محکم فشار بدهی و بگویی: ای دخترهی زبون باز، حالا بگو چی میخوای بخری که زبون میریزی؟ و من با لج نگاهت کنم و بگویم: زنستیزی پدر من، زنستیز. دختر دوست نیستی، فقط پسرات رو دوست داری. و تو با صدای بلند بخندی و بگویی: از کجا فهمیدی؟
که من بیشتر لج کنم و بگویم: بابا امروز بیا خوب باشیم، مهربون باشیم. باشه؟
پدرم بغلم کن، دستهایم را بگیر، میخواهم از غصههایم بگویم، از دوستهای بیمعرفتم، از همکلاسیهای دانشگاه، شاگردهایم، از همه چیز و تو آرام آرام من را گوش کنی. پدرم کجایی که درختها به هم میپیچند و من تو را میخواهم؟!
به دو چشم آبی خیره شده بودم و لال مانده بودم.
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
حرف برای گفتن زیاد هست، اما من فکر می کنم، بهترین کار این باشد که ما خودمان را علیه، ضد انسانی بودن هایم های پناهندگی و قوانین ضد انسانی پناهندگی ... سازمان دهیم و یک کار دستجمعی را با المانی ها سامان دهیم. چیزی که 28 سال پیش وجود داشت.
من فکر کنم این تنها یک داستان است و بیوگرافی نیست و شاید بر اساس دیدن زندگی پناهنده ها در آلمان نوشته شده است.
خانم معلم عزیز من دو ماه توویِ کمپهای عمومی کشور عزیز شما سرگردون بودم، من توویِ یه اتاق با بیست تا زن سیاهپوست میخوابیدم، تا صبح به سقف خیره میشدم و میترسیدم بخوابم. کمپی که حمومش در نداشت و من با لباس از سر ناچاری خودم رو شستم، مسیر حموم و اتاقم رو دویدم و زیر پتو رفتم، تا صبح میلرزیدم، نمیدونم از سرما بود، یا از ترس مردی که اومد و تا صبح با دو تا از اون زنای سیاه توویِ همون اتاق خوابید، هن هن نفسهاشون هنوز توویِ گوشهام هست.
یکی از جلسههای کلاس به من پیله کرده بود. حقش را کف دستش گذاشتم. میگفت چرا لبخند میزنی، چرا وقتی از نازیسم و هیتلر میگم غمگین نمیشی؟
ناخنهایم را به کف دستهایم فشار میدادم، نمیخواستم چیزی بگویم، نشد.
و در نهایت من با حرف شما در انتهای نوشته هتان مبنی بر همکاری با آلمانی ها برای بهبود وضعیت کمپها موافقم.