سقط نشدن
محمد غزنویان
-
براي احسان شير و خورشيدي كه پيش نماز امامزاده اسمال معتقد است در راهروهاي آخرت سرگردان است!براي احسان،كه با تحليل نيستي زندگي كرد و براي بازگشت به هستي_همين كه هست، مرد!براي پزشك بي همه چيزيكه، احسان را كشت!
۱
هر بار كه آغاز سال نو با نيمهشب مصادف ميشد، پدرم ميگفت من را بيدار نكنيد. آنوقتها كار پدرم يك ولنگاري در قبال خانواده و سنتهاي اصيل محسوب ميشد. تا اينكه من در يكروز روشن كه قرار بود سال، نو بشود به يك خواب عميق اجباري فروو رفتم تا دريابم زندهگي ميتواند يك حركت سطحي تخمي باشد كه با خوردن و مدفوع پس دادن معنا يابد و با سال نو و يك سنت ارتجاعي مثل نوروز و كريسمس تحوليابنده براي احسن احوال تعبير شود.
ساعت ۴ بعد از ظهر، سال۸۳ تمام ميشد و من بايد صبح زود به جاي نسبتن دووري ميرفتم و قبل از آغاز سال جديد بازميگشتم. شب را تا صبح نخوابيدم و مثل همهی شبهاي ديگر آن سالها، تنها و نشئه گوشهی اتاق بين يك مشت كتاب نخوانده، نتوانستم دليلي براي خوابيدن پيدا كنم.
سراغ يادداشتهايم رفتم تا يك طرح احمقانه را بررسي كنم. ميخواستم ببينم من واقعن از چهجوور مرگي ميترسم. راستش از زرت و پرت كردن در مورد اينكه مرگ چيز غريبي است يا نه، خسته شده بودم. حالا ميخواستم راجع به اين فكر كنم كه فارغ از يك سري مفاهيم انتزاعي اصلن چهگونه مردن در نوع ترس، اثر دارد يا نه؟
هي كاغذ سياه كردم و هي گزينهی تازهتري را بررسي كردم. يكجوور ماليخوليا عارضم شده بود. يكجوور مازوخيسمي كه حاصل از كندن زخمهاي كهنه است. زخمهايي كه در جاهاي ناديدني روحت قرار دارند و تو حالا روويِشان را خراش ميكشي. مثلن اوج اين قبيل احساسات جايي بود كه فكر كردم بروم بالاي يك ساختمان بلند بايستم، دور گردنم را با سيم فلزي ببندم و سر ديگر را به جايي مثل آنتن مركزي ساختمان محكم كنم. اين درحاليست كه تمام لباسم را هم با چيزي مثل بنزين خيس كردهام. بعد كبريت را ميكشم و خودم را ميسوزانم و بعد از دردِ سوختنْ خود به خود از ساختمان پرتاب ميشوم. تازه در اين زمان سيم عمل ميكند و به دار هم آويخته ميشوم. اصلن هميشه از اينكه كاشف چنين ايدهی بديعي براي خودكشي بودم به خودم مغرور ميشدم.
با اينهمه حتا اينكار نيز باعث ترسم نميشد. باز سياه كردم و از دريا و گلوله و... گذار كردم تا اينكه رسيدم به يك چيز خيلي سطحي و عيني مثل مردن در يك سانحهی رانندهگي. راستش را بخواهيد همينجا متوقف شدم و ديدم واقعن براي من چيزي رقت انگيزتر و درعينحال ترسناكتر از مردن در چنين وضعيتي نيست. به حال خودم تاسف خوردم، ولي خوب كه فكر كردم ديدم اين مردن به اين شكل به معناي دقيق يكجوور سقط شدن است. بعد باز هم به خودم مغرور شدم: هوم! من بايد مثل يك قهرمان بميرم! من از سقط شدن ميترسم. بعد از لاسيدن با فرويد و مرگ و اتومبيل، به خودم آمدم ديدم آفتاب طلوع كرده و بايد حركت كنم.
كيفم را بستم و رفتم. كارم را انجام دادم. بعد هم برگشتم و آمدم سر جاده تا با سواري برگردم خانه. يك ماشين گير آمد و به اتفاق سه نفر ديگر سوار شديم. راننده طوري رانندهگي ميكرد كه انگار اراده كرده بود نتايج تفكرات شب پيش را بياورد جلوي چشمم. چهقدر دلم ميخواست جاي نفر جلويي نشسته بودم كه آزادانه و پشت سر هم سيگار ميكشيد. به راننده گفتم، كف سيگارم. گفت جلوتر ميايستم. و ياروو كه سيگار ميكشيد گفت بيا جاي من بشين كه توقف نكنيم تا به موقع برسيم. گفتم از خيرش گذشتم اين يك ساعت را هم صبر ميكنم.
۲
دهها بار چشمم را باز كردم و بستم. حال خيلي خوشي بود. انگار يك چيزي بود فراتر از هرجوور مخدرات و مسكرات كه تا آنروز تجربه كرده بودم. يك رفت و برگشت دائمي بود از ناكجا به ناكجا. حتا ميشد بدون رفتن به موال شاشيد و احساس سبكباري بيشتري داشت. تا اينكه يكبار كمي توقف كردم و ديدم چهار تا موجود بيهمهچيز دارند دست و پايم را به تخت ميبندند. چيزهايي ميگفتم كه براي خودم در نهايتِ وضوح بود و آن چهار نفر نميفهميدند. بعد، يكبار شنيدم كه يكي ميگفت: عجيبه كه زنده مانده! آن سه تاي ديگر زنده از ماشين در نيامدن. و باز رفتم. كجا؟ نميدانم. اما بار بعد كه آمدم، ديدم دارند لب و دهن و صورتم را با نخ و سوزن ميدوزند. بعد يكي گفت: اي بابا، اينكه وسط عمل هوش اومد. دوباره تزريق كن. بعد شروع كردند مثل بچهها باهام صحبت كردن كه خوابم ببرد. ولي نميخوابيدم. تصميم گرفتند ادامه بدهند و يكهو ديدم كه يك سوزن بزرگ را چپاند توو لبم و از سمت ديگرِ لبْ يك نخ سياه ضخيم كشيد بيرون. باز خوابيدم. هفتهی بعد خودم را در آيينه ديدم و تازه فهميدم چي شده. مثل گُه شده بودم. اما آن سه نفر ديگر اينطور كه اطرافيان ميگفتند دقيقن گُه شده بودند!
۳
چهقدر خوشحال بودم كه سقط نشده بودم. اگر اينطور ميشد و بعد ميرفتند سراغ نوشتههاي شب قبل، حتمن نتيجه ميگرفتند كه من يك اهل طريقتي بودهام كه حتا نوع مرگم نيز الهامم شده بوده. آنوقت هرچه تلاش كرده بودم براي نفي خودم و ميراث پشت سر خودم دوود ميشد و به هوا ميرفت! حتا برايم مهم بود كه در نيستي محض من، اين يك مشت خرفت، در موردم چه فكري ميكردند.
به هرحال نمردم! وقتي بيدار شدم بهار شده بود. درخت سيب تووی حياط، به گل نشسته بود. سيگار همچنان لذيذترين بلعيدني دنيا بود. چيزي براي توبه كردن وجود نداشت. آدم ديگري نشدم. بلكه به روايت اطرافيان پس از آن حادثه حتا لجنتر از پيش شدم. به هرحال زندهگي چيزي هم بيش از اين نيست. ميتواند مثل آخرين سكانس فيلم "ترميناتور" در يك نقطه متمركز و بعد محو بشود. ميتواند با فلسفه خواندن يك كمي به توهم گذار نزديك شود. ميتواند چنان چيزي هم باشد كه به تو ثابت كند مطرود بودهگي و به حاشيه راندهشدهگي، سرنوشت تُخمي و ازليات نيست. يك وقتهايي با خوابيدن ميشود از تحول صوري، فرا رفت. يك وقتي هم هست كه بايد با بيداري چنين عملي را انجام داد.
حالا که تو در زندانی و احسان هم زیر خاک، خواندن این متن جز با اشک از من بر نمی آید