نمایشگاه نقاشی آبستره
نمایشنامه کوتاه
نوشته: علاءالدین اشمیت
برگردان آزاد از ایرج زهری
صحنه: یک نمایشگاه کوچک نقاشی. وسط صحنه یک نیمکت با دو صندلی.
نقشها:
خانم ١
خانم ٢
نمایش که آغاز میشود خانم دو در گوشهای روی صحنه ایستاده است. خانم ١ وارد میشود. خانم ٢ به پیشبازِ او میرود.
خانم ١: مثل اینکه نمایشگاه همینجاست؟ ولی عجب سالن کوچیکییه؟ مثل سوراخ موشه.
خانم ٢: بله نمایشگاه همینجاست. صبح شما بهخیر، خانم. خیلی متأسفم که از این سالن خوشتون نیومده، ولی به نظر
من سالن جمع و جور و گرمییه.
خانم ١: راستش نمیفهمم، چطور ممکنه کسی از یه همچین دخمهای خوشش بیآد. حالا کوچیکی سرشو بخوره، پلههای کج و کوله و نفسگیرشو چی میگین؟ اجازه میدین بنشینم؟ دیگه زانوهام قدرت ایستادن ندارند. بهتره شما هم چند دقیقهای بنشینید. من خیلی دوست دارم با مردم صحبت کنم. فکر میکنم خود ِشما هم از این نقاشیهای وحشتانگیز خسته شده باشید.
خانم ٢: (مینشیند.) از کجا میدونید که نقاشیها وحشتانگیزند؟ شما که هنوز درست نگاشون نکردین؟
خانم ١: احتیاجی به نگاه کردن ندارن. از همینجا که نشستهم، به اندازهی کافی وحشت کردم. بهعلاوه برام گفتن که نقاش این تابلوها یه زنه هوسبازئه.
خانم ٢: فکر نمیکنم اینطور باشه. مردم از بدگویی پشت سرهنرمندان لذت میبرند.
خانم ١: مگه شما اونو میشناسین؟
خانم ٢: از دور.
خانم ١: میگن هر روز با یکی دیگهست.
خانم ٢: دیگه چی میگن؟
خانم ١: میگن از هنر بویی نبرده، ولی میتونه تو تلویزیون یک ساعت دربارهی هنر پرتوپلا سرِهم کنه.
خانم ٢: دیگه چی میگن؟
خانم ١: میگن لباس پوشیدنش عالمی داره. چهل تیکه، مثل طاووس، یه عالمه هم زنگولهی بز و خرمهره به خودش آویزون میکنه.
خانم ٢: دیگه چی میگن؟
خانم ١: میگن مثل تون حموم دود سیگارش به هوا بلندئه، تازه خانم حشیش هم بعله.
خانم ٢: (عنان از دست رفته) این مزخرفاتو کدوم آدم عامی کلهپاچهخوری براتون تعریف کرده.
خانم ١: (ترسیده) وای، چرا عصبانی شدید، بشینین، بذارین فکر کنم، بهتون میگم. تازه از قدیم گفتن درِ دروازه رو میشه بست، درِ دهن مردمو نمیشه. قضیهی یک کلاغ و چهل کلاغه. خونتونو واسه این حرفها کثیف نکنید. (سکوت کوتاه) تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها! بهعلاوه، شما چرا جوش آوردید؟ سرِ پیازید؟ ته پیازید؟
خانم ٢: (کوتاه میآید.) بله، حق با شماست.
خانم ١: خُب مردم رو میگیم قضاوتشون مهم نیست، چون نه معنی زندگیو میفهمن، نه معنای هنر رو. ولی منتقدا رو چی میگین؟ اونها که عقلشون به چشم و شیکمشون نیست" اونها هم گفتن، کارهای این زنیکه هشلهفه، حقهبازییه... .
خانم ٢: (از کوره درمیرود.) منتقدین غلط کردن. اگه هنرمند بخواد به حرفهای منتقدا گوش بده، یا خودکشی میکنه، یا کارش به تیمارستان میکشه. منتقد هم آدم شد آخه.
خانم ١: ولی من شنیدم که خیلی از هنرمندها حرف منتقدها رو گوش کردند و بدبختانه خودکشی نکردند.
خانم ٢: ببینم، نکنه شما هم مثل بعضی از آدمهای خیلی مهم مملکت معتقدید که هنرمندها یک جماعت مفتخور و زبوندرازند که باید دستهجمعی انداختشون تو رودخونه که خفه شن؟
خانم ١: اونهایی رو که بهعنوان هنرمند شناخته شدند، نه. ولی بعضیها رو چرا. چرا راه دور میریم؟ مثلن همین تابلوها رو نگاه کنین؟ تا حالا هیچوقت همچین نقاشیهای مفتضحی رو دیده بودید؟
خانم ٢: به نظرِ من بعضی از این تابلوها خیلی خوبند و یکی دو تا از اونها در حد شاهکارند. اینجا دیگه حاضر نیستم گذشت کنم.
خانم ١: اینطور که میبینم سلیقهی شما با سلیقهی من خیلی فرق داره. من قبل از اینکه بیام اینجا میدونستم، تابلوهای این نقاش مزخرفن. اینکه اومدم اینجا فقط به خاطر دخترعمومه. دخترعموی من یه هنرمند واقعییه. اون با پوست و پشم چیزهای عالی درست میکنه، همهجا نشون می ده، همه هم از کارهاش خوششون میآد. اون معتقده که باید از نمایشگاههای نقاشی که کار خانومها رو نشون میدن حمایت کرد. میگه هزاران سال به زنها ظلم شده، دیگه ما نباید خودمون به خودمون ظلم کنیم. من در حقیقت به خاطر اونه که اومدم اینجا. حالا این همه راه رو اومدم، که چی ببینم؟ چندتا تابلو تهوعآور. این یکی رو نگاه کنین، از اول تا آخرش عجیب غریبه.
خانم ٢: خیلی متأسفم، واقعن متأسفم، خانوم محترم. باید خدمت مبارکتون عرض کنم که با نظر شما دربست مخالفم. هیچیک از تابلوهایی رو که اینجا ملاحظه میفرمایید عجیب غریب نیستند. هر کدوم اینها فلسفهی خودشون، ریتم خودشونو دارند.
خانم ١: بعله ممکنه داشته باشند، بیشتر از اینها هم، ولی من چیزی ازشون سردرنمیآرم. فقط میبینم که یه نقاش کجسلیقه هرچی رنگ مفت و مجانی دم دستش بوده، همینجوری ریخته رو یه تیکه کتون. جدی میگم. خودتون نگاه کنین، رنگهای صورتی و زرد رو میبینید؟ (سرش را به عقب برمیگرداند و تابلو را نگاه میکند. تابلوها در تخیل خانم ١ و خانم ٢ وجود دارند.) من میتونم مجسم کنم که چندتا گاو مردنی رو کشیده که جدا و دور از هم مشغول چریدنند.
خانم ٢: (از مجادله خسته) جدن؟ جدی میگید؟
خانم ١: شوخیم چییه؟
خانم ٢: که چندتا گاو لاغرمردنی رو تو تابلو میبینید؟
خانم ١: آره، چندتا گاو خسته و بیحال تو بیابونی سر به افق کشیده، پر از شن و ماسهی زرد رنگ.
خانم ٢: (متعجب) ببخشید، اون ماسهی زردرنگ رو به من نشون بدید.
خانم ١: (میخندد.) شوخی میکنید ها! یعنی تو این تابلو یه زمین وسیع چندهکتاری رو که پر از شن و ماسهی زرد رنگه نمیبینید؟ دیگه من که نباید برای شما، یک جوان امروزی ِهمهچیزدان یک تابلوی نقاشی مدرن رو تفسیر کنم. اگه حمل بر جسارت نکنید، باید بگم خوب نگاه نمیکنید. مثلن بالای تابلو رو نگاه کنید، اونجا که نقطه نقطهست. بهنظرم اونجا باید آب باشه. نهخیر. نقاشه صددرصد خواسته آب رو نشون بده. بفهمی نفهمی داره از تابلوهه خوشم میآد.
خانم ٢: (به طعنه) درک شما فوقالعادهست. عنوان این تابلو رو که میدونید چییه؟
خانم ١: نه نمیدونم. آخه من تا حالا هیچوقت کاتالوگ نقاشی نخریدم. شما عنوان این تابلو رو میدونید؟
خانم ٢: بله. سمفونی شکوفهها در رنگهای ارغوانی.
خانم ١: پناه برخدا، این هم اسم شد؟ چیزی که تو این تابلو، اگه با ذرهبین هم دنبالش بگردی شکوفهست، اونم در رنگهای ارغوانی. نکنه اون تیکه رنگ بنفش رو میگه که اون گوشه کشیده؟ اگه اونو میگه، اون که نقش یه دختربچهست.
خانم ٢: نه دیگه، دارید کملطفی میکنید. اون بخش تابلو رو واقعن یه دختربچه میبینید؟
خانم ١: تو رو به خدا بشینید. وول خوردن دایمی شما برام اعصاب نذاشته. (خانم ٢مینشیند.) دختری که بهتون نشون دادم داره به گاوها نگاه میکنه. دختره خیلی شبیه دخترعموی منه. عجیبه! میدونید، هرچی بیشتر تو بحر این تابلو میرم، چیزهای بیشتری کشف میکنم. ببینید، اون نقطهها صددرصد رودخونهست... اونا هم گاوند. دختره... (ناگهان هیجانزده از جای خود بلند میشود.) پیدا کردم.
خانم ٢ : (هیجانزده برمیخیزد.) خیلی مسخرهست، توهینآمیزه.
خانم ١: حالیتون هست، چی میگید؟ کجای حرف من توهینآمیز بود؟ الآن من همهچیز تابلو رو فهمیدم. این همون رودخونهی معروفه، اینها شن و ماسهش. اون شعر معروف با عنوان "بر فرازِ کنارهی شنی رودخانه" یادتونه؟ من تا چند سال پیش همهی شعر رو از حفظ بودم، ها. تو رو خدا خوب نگاه کنین؛ این گاوها عین گاوهایی هستن که هر روز میبینید، این هم دخترک "ماری" و قایق کوچیکش که از اون برای فرار استفاده میکنه. شعرئه که یادتون اومد؟ "آنها در آغوش امواج خروشان و جوشان رودخانه پارو زدند و از چنگال کفهای وحشتناک رستند. " بفرمائید؛ اینم کفهای رودخونه، همونطور سیریناپذیر و وحشتزا! بابا، آفرین به این نقاش! جدّی جدّی داره ازش خوشم میآد. تابلوئه واقعن خوبه. فکرشو بکنین؛ من، آدم عامی، چی گفتین؟ یک کلهپاچهخور باید برای شما توضیح بده. دنیا رو میبینی؟ خندهدار نیست؟
خانم ٢: دیگه بسه! به اندازهی کافی توضیح دادید. فریاد از درک و شعور و میل و ذوق مردم. وای که همهش دنبال معنا میگردند، دنبال فهمیدن. موقعی خوشحال میشن که یه داستانی، یه چیزی تو تابلوی نقاشی پیدا کنند. حالا اگه نقاش بیچاره نخواست تو کارش داستان تعریف کنه، چی؟ اونوقت بدا به حال خودش و تابلوش. خدا هنرمند مظلوم رو از دست مردم سادهپسند و مفتخَر نجات بده. شما، خانم عزیز، این تابلویی که ملاحظه میفرمائید، حالات و تحرک درونی نقاش رو نشون میده. نقاش تو این کار حالات روحیشو از طریق برگها و شکوفه تو یه جنگل انبوه و تاریک فرانسوی نشون داده. اون چیزهایی که شما میبینید، مثل پل شنی روی رودخونه، قایق و کفهای وحشتناک، گاو و دختربچه، همهی اینها از اول تا آخر، زائیدهی تخیل خودتونه. شما اگه دنبال تابلوی نقاشیای میگردید که داستان داشته باشه، اگه خیال میکنید، تابلوی نقاشی حتمن باید داستان داشته باشه، داستانش هم باید صددرصد برای عوامالناس قابل فهم باشه، بدونید که عوضی اومدید به اینجا.
خانم ١: واه، واه! عجب زبونی دارید شما؟ ماشاءالله چهقدرهم بد دهن تشریف دارید. نکنه با نقاش این تابلو قوم و خویشید؟ بههرحال با این حرفهاتون، ذوق و شوق منو خوب کور کردین. تازه رفته بودم تو این فکر که تابلوئه رو بخرم.
خانم ٢: چی گفتید؟ میخواستید تابلو رو بخرید؟
خانم ١: آره میخواستم اونو برا دخترعموم بخرمش، آخه اون پنجم همین ماه عروسی میکنه... ولی با این حرفهاتون رأی منو زدید.
خانم ٢: (ناگهان لحنش را عوض میکند.) نه، خانم جان، نظرِ شما در مورد تابلو کاملن درسته، حق با شماست.
خانم ١: ولی چطور میشه با توضیحاتی که دادید...
خانم ٢: چه توضیحاتی؟ البته که موضوع تابلو همون حکایت برگرداندن گاوها به آغله. این دختره هم که دیدید، همون "ماری"یه، که گفتید.
خانم ١: ولی شما که گفتین تابلو یک جنگل انبوه و تاریک فرانسوییه؟
خانم ٢: خُب بیشعوری که شاخ و دم نداره. چطور متوجه نشدید که من داشتم شوخی میکردم؟
خانم ١: خیلی عجیبه! وقتی حرف میزدید، احساس میکردم، خیلی جدّی، حتا عصبانی بودید.
خانم ٢: نه، شوخی ِشوخی بود. من اصلن اینفرمی هستم، همهی کارهام برعکسه.
خانم ١: میگن دیوونهها این جوریاند.
خانم ٢ : (میخندد) مثلن. نه، شما باید این تابلو رو برای دخترعموتون بخرید. بهترین هدیهی عروسی، بهخصوص وقتی خود عروس هم اهل هنر باشه، یه تابلوی نقاشییه. فرصت رو از دست ندید. من خر رو بگو که خیال میکردم تو این مملکت کسی اهل خریدن تابلوی نقاشی نیست.
خانم ١: ولی باید خدمتتون عرض کنم که نه من و نه دخترعموی بسیارعزیزم که گوش شیطون کر، پنج روز دیگه عروسیشه، هیچکدوممون، تابلوهای نقاشی عجیب غریب رو دوست نداریم.
خانم ٢: منظورتون از عجیب غریب بیمعنییه؟
خانم ١: چه میدونم، منظورم کارهای به اصطلاح مُدرنه.
خانم ٢: حق با شماست. شما از تابلوهایی خوشتون میآد که شعر رو به زیباترین وجه به تصویر کشیده باشه. اشعارِ دوران جوانیتون رو، چی میگن دوران شبابتونو به یادتون بندازه. من مطمئنم که این تابلو همونه که تا حالا دنبالش میگشتید. من همین الآن شعر دلخواه شما رو پشت تابلو مینویسم.
خانم ١: ببینم، نکنه همهی این تابلوها کارِ شماست؟
خانم ٢: بله... بیاید بریم طرف صندوق.
خانم ١: پس وقتی گفتم، نقاش این تابلوها یه زن هوسبازئه...
خانم ٢: نظرِِ خودتون که نبود... هنوز گاوها رو میبینید که، مگه نه؟
خانم ١: بله میبینم. وقتی میگفتم، لباس پوشیدنش عالمی داره. چهلتیکه، مثل طاووس...؟
خانم ٢: معلوم بود که شوخی میکردید... آیا این لکهها هنوز به نظرتون آبه؟
خانم ١: بله، هنوز اونها رو آب میبینم... ولی وقتی گفتم، همیشهی خدا دود سیگارش مثل تون حموم به هوا بلندئه؟
خانم ٢: من از همون اول فهمیدم که شما خانوم شوخطبعی هستید. به نظرتون اون لکهی قرمز هنوز "ماری"یه؟
خانم ١: البته که مارییه.
خانم ٢: منم همینها رو میخواستم بدونم. حالا تشریف بیارید بریم طرف صندوق. (در همان حال که خانم یک را به طرف صدوق میکشاند.) من تا امروز نفهمیده بودم که چه کیفی داره، وقتی آدم یه نفر رو میبینه که واقعن معنا و ارزش کارِ هنری رو درک میکنه.