عقلِ جِن هم بِش نمیرسید!
برای مهدی ذوقی
رضا کاظمی
1
خالهاَم خودش را کُشت! بدبخت بیچارَهم - بیچارهمان کرد؛ رفت گوور به گوور.
2
هفتِ خالهجان بزرگ که تمام شد، و برگشتیم سر خانه زندهگیمان، پیله کردیم گیرِ سهپیچ دادیم به مادر و تا جواب نگرفتیم رهاش نکردیم. مادر گفت: "بدبخت که نمیخواسته خودش را بکشد. میخواسته ما را، شما را بترساند مراسم را دوباره تعطیل کند. چهطور؟ اینطورکه: خواسته بوده اَدا خودکشی دربیاورد، خودکشی اَداش را درآورده زده ترتیبَش را داده بود." گفت: "احمق! ندانسته - ناآگاه برداشته همهی قرصهاش را یکجا ریخته بود توو لیوانْ سر کشیده خورده بود؛ بعد هم تا برسیم برسانیم - برسانندش بیمارستان، رحمت ایزدی شامل حالش شده بود!"
3
عین بالبالِ مرغ پرکنده سرکندهای که خودش را به در و دیوار بزند خونین مالینتَر کند؛ بالبال زده دور خودم چرخ خوردم. گیج. حیران. مبهوت. ناباور. با خودم گفتم: شوخیش گرفته گُلاله، دستم بیندازد ببیند چهقدر هول و وَلای عقد و عروسی توو رگهام - موویرگهای کلَّهم ریخته وَرجَلا وَرجَلا - بیداد بیداد میکند. همین را هم بِش گفتم. تووی گووشیای گفتم که آنطرفَش خانمِ بدخبر ایستاده - گفته بود خالهاَم خودش را کشته. گفتم: "شوخیت گرفته اینوقتِ بیوقتِ پوشیدنِ لباسهام برا محضر و عقد؟" گفتم: "اصلَش که شُگوون ندارد هیچ، فرعَش هم - خبرِ شوخی، جَنغوولکبازیش هم شُگوون ندارد. بدیُمنی میآورد این اولِ شروعِ آغازِ زندهگیمان." جِدّ بود. نه خندهاَش گرفت - آمد از حرفهام، نه پشتِ حرفهام درآمد گفت - بگوید: راست، درست، صَلاح میگویی، اینطور گپها خوشیُمن نیست. خانه آباد نکرده خانه خراب میشویم. هیچ. جِدّ و سنگین، کمی هم عصبی درآمد گفت: "شوخیم کجا بود؟ خالهجان بزرگت طاقت نیاورد، زوورش آمد برا یک تُکِپا آمدن تا محضر، زد ترتیب خودش را - ما را - خانوادهی هر دومان را یکجا داد، رفت گوور به گوور." خودم را پشت گووشی گرفتم، اِهِنّ و اُووهونّی کردم که یعنی: حواسَت باشد داری راجع به کی حرف میزنی ها. هرچی باشد، خالَهم هم نباشد، به خالهگی هم قبولش نداشته باشم؛ دستِ آخرِ آخرش خواهرِ مادرم که هست. نیست؟ جوابی که ازش نیامد فهمیدم توو خودم بودهاَم که باش - برایش اَدای جَرمَنجَر درآورده غیرتِ خانوادهگی بِش نشان دادهاَم. گفتم: "حالا چه کنیم گُلاله؟" و پیش از آنکه جواب بگوید گفتم: "نه، یعنی میخواستم بگویم - بدانم..." بعد یکهو صِدام را بردم بالا و بِش گفتم: "اصلن بگو بدانم، تو چهطور خبر شدهای که هنوز من نمیدانم - خبر نشدهاَم؛ هان؟" صداش - لحنَش شبیهِ تمسخر شد، گفت: "دخترخالهی تُرشیدهی سرکار بِم زنگ زد خبرِ شوومَش را دو بامبی کووباند توو ملاجَم." هاجواجْ گفتم: "دخترِ خالهجان بزرگَت؟ نگار؟ شوخیت - مسخرهت گرفته بازی کنی بام؟" جِدّ گفت: "نه بهخُّدا. گفت هرچه زنگ بِت زده، اشغال بوده - در دسترس نبودهای مجبور شده سرِ من هوار کند خبرش را." بعد، یک چند پلّه از جِدّ و سنگین بودن آمد پایین، خودش را کرد شبیهِ مثلِ دختر مدرسهایهای تازه بالغ - لووس - شیطان، و با شیطنتِ توو صداش گفت: "نگار جانِ وصالْ نرسیدهت دیگر، نمیشناسیش؟!" و تندی گووشی را گذاشت - قطع کرد. نِگام را عصبی از گووشی آوردم بالا، گرداندم سمتِ درِ اتاق - دفترِ کارم که چند جفت چشمِ نگران، نگرانْ دیدَم میزدند.
4
هشت سالی میشد گلاله را میخواستم؛ او هم مرا. پای هم ایستاده بودیم، سِفت و ثابت، محکم و استوار؛ سخت. از پایداریِ خودمان و رابطهمان شده بودیم ضرب المثل برا دیگران؛ و برا خودمانْ علامتِ تعجب - سؤال.
سالِ سومِ دانشکده، شده بودم عاشقِ یک دخترِ سالْ اولی. یک ترمی دِلدِل زده، توو ماهیتابهی بروم پیش نروم پیش، جِلِز وِلِز کرده بودم. اینکه بروم جلوش را بگیرم بِش بگویم میخواهمش برام شده بود سنگِ دَهمَنی، که زوورم نرسد بلندش کنم روو سرم و هَوارِ پیروزی بکشم. بعدِ یک ترم دیده بودم دارم زیادی معطَّلش میکنم و اینروزهاست که از دستم بپرد برود روو شاخهی دیگری، یا دیگری بخواهد - بخواندش روو شاخهی خودش و والسَّلام؛ و دل را زده بودم به دریا رفته بودم پیش.
کنارِ آبخوری ایستاده، سرش را پایین کرده، گرفته بود زیرِ شیر، دستش را هم کرده بود پیاله، آب میخورد. رفته کنارش ایستاده بودم؛ سرم را خَم کرده دستم را کرده بودم کاسه، آب خورده - بخورم. پُشتَش بِم بود رووش به راهرویِ کلاسها. نمیدانم یکهو چِش شد که برگشت بهرووم و دستش ناغافلْ خورد زیرِ کاسَهم آب پاشید به پیراهنم. خیس، خنک، یخ کردم - شدم، شده بودم. شده بودم مووشی که آب کشیده گذاشته باشند توو حیاط برا خودش یخ کند بلرزد بمیرد! هول بَرَش داشت. شرم، حیا، سرخی ریخت توو چهره، صورت، گونههاش. سفید بود، شد لبوو. عینَهو لبوو شده بود و خجالتخجالت دستپاچهدستپاچه. منهم جای اَدا بازی، تیاتر درآوردن و عصبی نشان دادنِ خودم؛ خندهم آمد - گرفته - گرفته بود. او هم خندهش گرفت - آمد - آمده بود. تندی دستمال درآورد از کیفش گرفت طرفم. گرفتم. شَرمووکشَرمووکْ دستمالِ نقشدارش را نِگا - بوو کردم؛ و گذاشتم جیبِ پیراهنِ خیسم. بعد درآوردم چپاندمش توو جیبِ شلوارم. دیدم زشت است، درش آوردم گذاشتم توو کیف دووشیاَم. من هم هول برداشته - کرده بودم. زیر چشمی نگاش کردم. شده بود لبخند. لبخندش قشنگ بود. از آنها که چال میاندازند روو گونهها خوشگلتر میکنند آدم را. آرام شدم از لبخندش و آبی که نمیخواستم بخورم، مصلحتی زوور زوورکی خوردم. بعد بِش دست تکان دادم، عقبکیعقبکی رفتم تا درِ شیشهای و خوردم بِشْ صِداش را شَتَرَق درآوردم، خندهی دختر را، گلاله را هم توو سالن دانشکده اِکو دادم. تندی برگشتم در را باز کرده رفتم - رفته بودم بیرون.
5
مادر گفت: "آن بدبختِ گوور به گوور رفته! وقتی دنیا آمدی گفت دامادِ خودم است. اسم نگار را گذاشت رووت. عقدتان را هم توو خیالَش بست." نگار، یک دو سالی از من بزرگتر بود - است. همیشه برام خواهر - به چشم خواهری بِش نگاه کرده بودم - میکردم - کردهاَم همیشه. مادر، غمگینغمگین گفت: "گلاله را که آوردی گفتی میخواهیش، باس باش عروسی کنی، نکنی میزنی خودت را ناکار میکنی؛ خالهجان بزرگت شمشیرش را از غلاف درآورد بست روو." تعجبتعجب، حیرانحیرانْ نِگا گلاله کردم. گلالَهم نگا من کرد. بعد، هر دو چرخیدیم سمت مادر، همانطور نگا نگا مادر کردیم. گفت: "تعجب ندارد که. قسم خورد نگذارد عروسیتان پا بگیرد؛ و نگذاشت دیگر. گذاشت؟" با سر گفتیم: نه، نگذاشت. توو دلمان هم بِش - بهروحَش بد و بیراه - فحش دادیم - گفتیم. گفتیم هردو با هم: "خب؟" گفت: "هیچ دیگر. هربار تا عروسیتان میرفت صورت بگیرد، خودش را بهعمد میزد به کولیبازی - ادا اَطوار - بیماری، و مراسمْ تعویق میافتاد. بزرگِ فامیل - خواهر بزرگه بود، بش نمیشد گفت بالا چشمَت ابروو هم داری که."
6
رفتم پیِ کار. درسم تمام شده، شده بودم لیسانسیهی شیمی. شیمی را از مدرسه دوست داشتم. باش حال میکردم. با فرمولهاش که وَر میرفتم حال میکردم. توو آزمایشگاه که لوله به لوله رنگ به رنگ شیشه به شیشه میکردم؛ و پای تخته که با گچهای رنگی درسهای فووتِ آبم را خط به خط فرمول به فرمول جدول به جدول مینوشتم حال میکردم. خوشخوشانم بود. حالام شده بودم لیسانسیهی شیمی و باس میرفتم پِیِ کار.
رفتم پِیِ کار. کاریم نداشتم به خدمتِ نظام. نظام وظیفَهم بام کاری نداشت. مُعاف. مُعاف شده بودم. چشمهام برا معافْپزشکی نمره هم اضاف آورده بودند. یکجوورهایی کوور. با عینکِ تَه استکانیِ قاب مشکی - ضدِّ آفتابی که میزدم چشمهام، کافی بود فقط عصای سفید دست بگیرم دوره بیفتم. خداییش هم اگر دست میگرفتم دوره میافتادم میتوانستم سرِ ماه قدِّ دوتا مهندسِ شیمی دَخل کنم - داشته باشم.
گلاله درس داشت برا خواندن هنوز. هنوز چند ترمی باس میگذراند؛ که اگر میگذراند میشد لیسانسیهی فیزیک. هرچه من شیمی دوست داشتم گلاله دوست نداشت، و هرچه من فیزیک دوست نداشتم گلاله دوست داشت. البتْ فیزک شیمی هیچ ربطی - دَخلی - مَداخلی به خودمان، به خواستنهامان نداشت. هر چند این فیزیک شیمی گاهی شوخیشوخی مُنجر به دعوا مرافعهمان میشدند، ولی دعوا مرافعهمان هم، هیچ ربطی - دَخلی - مَداخلی به خودمان، به خواستنهامان نداشت.
7
درِ اتاق - دفترِ کارم را بستم، و شمارهش را - شمارهی گلاله را سریع گرفتم؛ که گووشی را گذاشته - قطع کرده بود. خودم را پیش خودم کمی عصبی شاکی نشان دادم و این کمی عصبی شاکی بودن را ریختم توو صِدام گفتم: "پَ چرا گوشی را گذاشتی - میگذاری؟ نمیگویی نمیبینی گذاشته - انداختهایم توو برزخ رفتهای پِیِ کارَت؟" او هم خودش را پیش خودش و حتمی توو آینهش هول - دستپاچه نشان داد و هول - دستپاچهگیش را ریخت توو گووشی بِم گفت: "ای وای! خدا مرگم بدهد." کمی سکوت کرد، دوباره گفت: "خب...، چه کنم خب؟ خیلی خوش خبر بودم حالا، میماندم دل و قلوه هم بدهیم ماچ و بوسه هم بگیریم؟ آن هم پشتِ گووشی؟!" چیزی شبیه خنده داشت اَزَم بالا میآمد بپرد از دهانم بیرون بریزد توو گووشی، که بِش مجال نداده قوورتش دادم. گفتم: "حالا که تو از من خبردارتَری بگو بدانم چهطور شده است خالهجان بزرگمان؟" زرتی درآمد که: "خالهجان بزرگت!" گفتم: "خب حالا! حالا خالهجان بزرگم چرا زده است خودش را ناکار...؛ راستی واقعنی حتمنی خودش را زده ناکار کرده است؟" صدایی از تَهِ حلقَش گفت: "هوومّ." تند شدم به رووش، توو گووشی که: "هوومّ و مرض، هوومّ و کووفت، هوومّ و..." نگذاشت ادامهش را بیایم، گفت: "خب خب چه خبرت است؟ حالا میخواهد فحشهاش را به رُخ بکشد. بعد هم من از کجا بدانم چرا زده است خودش را همان کردهست که گفتی!" باز کم مانده بود خندهم را رها کنم. نکردم. عوضش نفسم را حبس کردم گفتم: "هُپّ، من خفه، تو بگو." گفت: "خب چه بگویم؟ خودکشی کرده دیگر. با مُردنَش هم، زده است کاسه کوزِهمان را شکسته، بدبختمان کرده تا سال بعد، رفته است دیگر. مثل این شش سالِ گذشته." سکوت کرد. منهم که قرار بود خفه - سکوت باشم، پس هیچ نگفتم. غمدار - غمگین گفت: "مثلن قول و قرار کرده بودیم امسال هرطور شد، سنگ هم از آسمان بارید عروسیمان را برگزار کنیم. اینهم از این. حالام تو هِی بزن توو پَر و پووزِ من!" چشمهام پشتِ گووشیای که نمیدید، گشاد شد و آنی بود چیزی اعتراضی بش بگویم - بکنم؛ که نکردم - نگفتم. سکوت بودم. یکهو جووشی عصبی درآمد گفت - پراند: "انگاری خالهجانش را من خودکشی کرده - کشتهام." چیزی که شبیه خنده بود و میخواست بالا بیاید مَجال نداده قوورتش داده بودم مَجال داده گذاشتم بالا بیاید بریزد توو گووشی. گلاله هم خندهش را نتوانست نگهدارد. شدیم دوتا خُل، مشنگ، دیوانه که توو بدبختیشان چارهای غیرِ خنده مسخرهگی نجُستهاند. اشکِ خنده گریهمان یکی شد. بعد، پایین آمد شد قاتیِ آب بینیمان. درهم و یک غلظت. هِی بالا کشیدیم، هی فین کردیم؛ هِی هم دستمالهامان را توو مشتمان فشردیم. بعد، هر دو با هم، توو درهم و قاتی پاتی حرف زدیم - نالیدیم - گفتیم. گفتیم: حالا چه کنیم با اینهمه خرج که کرده، شیرینی، گُل، لباس، وقتِ محضر، کووفت که خریده - گرفته - خوردهایم؟ گفتیم: آخر الان چه وقتِ مُردن - خودکُشی کردن بود؟ چند صَباحِ دیگر که میماند، خودش ریقِ رحمتش را سر میکشید زحمتش را هم کم میکرد میرفت دیگر. نالیدیم: هرسال یک بامبوولی سرمان آورد جلو عقدمان سدّ شد؛ امسال هم که اینطور. گفتیم: حالا مردم چه میگویند؟ میگویند ببین قدمِشان برا همدیگر، برا همهمانْ آمد نداشت نَحس بود. بعد گفتیم: گوور پدر مردم. مردم خرِ کی هستند دیگر. بیخود کرده کسی...؛ و هِی همینطور گفتیم و آب بینیمان را بالا کشیدیم و توو دستمالهای لیچ و خیسمان فین کردیم تا خسته - مُرده شدیم و گووشیهامان را قطع، خاموش کرده، از مُردهگی - خستهگی افتادیم مُردیم.
8
خالهجان بزرگ از همان اول با گلاله چپ افتاد. دخترخاله نگار هم پَشتِ مادرش درآمد. البتْ زیر زیرکی - موذیانه. خالهجان بزرگ مخالف بود - شد. نه گذاشت نه برداشت، جفت پاهای واریسیاَش را کرد توو یک لنگه، و اعلام که: این، به خانوادهی ما نمیآید - نمیخورد. برازندهیمان نیست. یک همچین حرفها چرندیاتی. جالب اینکه هنوز گلاله را هم ندیده بود. نه جمالش را نه کمالش را نه خانواده و ایل و تبارش را. اما حرفش یک کلام؛ ختمِ کلام بود.
یک دوسالی که از آشنایی - دوستیم با گلاله گذشت رفتم - بُردَم خانهشان. برا آشنایی با مادرجان پدرجان خواهرجانَش. زوورَم کرده بود که باس بروم ببینَندَم. نروم هی پشتم - پشتش حرف درمیآورند - میزنند. یکجوورهایی ترس داشتم که نکند بروم پیش، پَسَم بزنند، گلاله را هم بگویند: خاک بر سرت! شوهر قحطی بود رفتهای کوور - باباقووریاَش را سراغ کرده، توور انداخته، گرفته، آوردهای؟ نازِ شستت! هی از رفتن سر زدم مُمانعت کردم - میکردم؛ اما نشد. نگذاشت. زیر پام نشست، زیر گووشم نجوا کرد که: غلطِ اضافه کردهاند بِت بیراه بگویند. اصلن آنها چه میشناسند تو چه پسرِ - مردِ نازنینِ دوست داشتنی با کمالاتی هستی که لنگهات - لنگه نداری اصلن؟ پدرسوخته داشت خَرَم میکرد هندوانههاش را بارم کند تا خانهشان ببرم. من هم خر شدم، هندوانههاش را بار زدم بردم - رفتم خانهیشان. خانهیشان را که آمدم بیرون انگاری از کنکوورِ دکتریِ دانشگاهِ شریف بیرون آمده باشم. عرقریز و مضطرب. البتْ موفق، قبول، پذیرفتهشده. پدرسوخته قبلِ من رفته همهیشان را پُخته، خَر فهم، شیر فهم کرده بود که: چه لعبتی هستم من! نگام کنند حظِّ وافِر ببرند فقط. فقط مانده بود بِهِشان بگوید مواظب، مُراقبِ کاردِ پرتقال، خیار بُریشان باشند انگشتهاشان را نبُرَند!
خالهجان بزرگ اما نمیدانم چه مرگش بود نمیپذیرفت. نمیپذیرفت گلاله زنم شود، خودش هم خالهی شوهر زنم! از بعدِ قبولیم توو کنکورِ خانوادهی گلاله، گلاله را بُردم باش آشنا کنم، بَراتِ قبولیش را بگیرم. براتهای خالهجان بزرگ رد خور نداشت توو فامیل. حرفِ آخر، مُهرِ تأیید را او میزد. ولی بَرات که بِم نداد هیچ، چک و سفتهی ضمانت هم نداد. مُرغَش فقط یک لنگه، یکپا بود - داشت: این؟ نع! اسم گلاله هم براش شده بود: این! این دختره! دختره! "این دختره کی هست؟ حالا بابا ننهی دختره کی - چهکاره هستند؟ این دختره چی خوانده؟ چند سالَش است؟ این دختره چرا دماغش یک هوا بزرگ - توو آفساید است چرا دماغَش؟! اینرا دیگر از کجا یافتی - پیدا کردی؟ دختر قحطی بود رفتی سراغِ این؟ خب، زن میخواستی میآمدی به خودم میگفتی، پنجهی آفتاب برات میگرفتم؛ این که نیمبندِ آفتاب هم نیست!" اینها را که میگفت نیمنگاهی هم به نگار میانداخت، تأیید میگرفت. خلاصه، بَرات نداد بِهِمان لاکردار! خواستگاری رفتیم، نیامد. جشنِ بَلهبُروون، نامزدیمان نیامد. خانَهش هم دعوتمان نکرد برویم دستبووس و پاگشا مثلن. رسیدیم که پای عقد، دستیاَش را خواباند، گذاشت توو دنده، تختِ گاز سمتِ من و گلالهی بدبخت! زیرمان گرفت، حسابی. کارت دعوتِ عروسیمان را که دید، پس افتاد. افتاد بیمارستان. عروسی بههم خورد، عقب افتاد. تا اطلاع ثانوی. از بیمارستان مرخص - ترخیص شد برگشت خانه، و تا حالش بهسامان شود یکسال طول کشید - طولَش داد. دوباره وقتِ محضر - سالن گرفتیم. کارت پخش کردیم. صبحِ روز عقد، باز حالش وخیم شد. سکته زد؛ بردندش بیمارستان. مراسم دوباره به تعویق افتاد. یکسال. بار دیگر، یکی از فامیلهاش مُرد. کیش؟ یکی از دوورترین فامیلها - بستگانش؛ مثلن پسرخالهی نوهی حاج تقی بنکدار که میشد عموی مادرش! یک همچین فامیلی. عروسیمان را هی همینطور تا اطلاع ثانوی تعطیل - تاخیر - عقب انداخت. شش سال مُعلَّقِ خالهجان بزرگ بودیم - شدیم.
9
قصه، همچین پیچیده هم نبود؛ اما پذیرفتن - قبول - هضم کردنَش سخت بود. تلخ. کاسْنی. عرقسگی. عرقسگیِ خالی - بدونِ مزّه و چاشنی بروی بالا چهطور است؟ همانطور، که تا بخواهد پایین برود از گلو، تا آنجای آدم را میسوزاند میبُرَد میخراشد، میرود. ما هم وقتی شنیدیم - فهمیدیم، تا آنجای هردومان را سوزاند بُرید خراشید بُرد.
10
شال و کلاه کردم زدم از شرکت بیرون. توو یک شرکت داروسازی مشغول بودم - شده بودم. هولهول آمدم بیرون، ماشین گرفتم برا خانه. شهر - خیابانها خلوت بود، زود رسیدم. زنگ زده نزده کلید انداختم باز کردم، پلهها را یکنفس تا طبقهی سوم بالا رفتم. از پاگردِ اول، صدای شوور و شین - شیونِ مادر استقبالم آمد همراهیم کرد تا برسم جلو در خانه. صداش توو راه پله پیچیده گووشهام را پُر کرده بود. رسیدم جلو در. در، باز - چارتاق بود و صدا وضوحِ بیشتری داشت. خواهر برادرها خبر شده آمده دورش را گرفته بودند. با چشمهای وَرقلمبیده گشاد شدهام که پُر بود علامت سوال - تعجب، گشتی توو خانه زدم. پذیرایی، اتاقها همهجا. در سکوت نِگا نِگا همه کردم و بعد رفتم روو مبلِ کناریِ مادر نشستم. دست راستش را گرفتم توو دو دستم، نرم مالیدم، زیر گوشش هم دلداریش دادم. آرام - اِسلوموشِن برگشت طرفم. نگا توو چشمهام کرد. غم داشت نِگاش. یکجوور غمی که نمیدانستم نمیفهمیدم. سرش را آورد جلو. سرم را گرداندم به راست. نوکِ بینیش رفت توو گووشم. سرش را برد بالاتر، لبهاش را روو گووشِ چپم تنظیم کرد. صدای نرم - غصهدارش از گووشم رفت توو جانم نشست. گفت: "عزیزکم، دلم کباب شد." کمی سکوت کرد. دوباره گفت: "نه که فکر کنی برا خالهجان بزرگت ها، نه. او که خلاص شد - کرد خودش را، گوور به گوور رفت." سرم را کشیدم عقب، گشتم بهرووش، تعجبتعجب نگاش کردم. ابروو انداخت اشاره کرد برگردم به حال اول که دروازهی گووشم برا حرفهاش باز - چارتاق بود. برگشتم و گووشم را دوباره دادم خدمتَش. گفت: "عزیزِ مادر، تصدقِ - قربانِ قد و بالات، گریه زاری - اشکهام برا شما دوتا کفتر عاشق است، نه برا این تیاتربازی - معرکهگیریِ خالهجان بزررگت." ما اولْ براش دوتا مرغ عشق بودیم. بعدن شدیم دوتا قُمریِ عاشق. حالام دوتا کفترِ عاشق. فرداش چه حیوانی، نمیدانم! ادامهی حرفهاش گفت: "اینهمه سال، هربار بهعمدْ با یک ادا اصول - تیاتر - سیاهبازیش نگذاشت به وصال، عقد، عروسیتان برسید - برگزار کنید بروید زیرِ سقفِ خودتان، جیک جیکِ - بَقبَقووی خودتان را بکنید. حالام اینطور غیرِ عمد..." حرفش را خورد. تندی - شوکزده گوشم را کشیدم کنار، رُخَم را گرداندم طرفش، توو چشمهای خیسش گفتم: "هربار بهعمد؟ حالام اینطور غیرِ عمد؟ اینها یعنی چی مادر؟" لبهاش را گزید، نگا اینوَر آنوَرش کرد؛ یعنی: بیار پایین صدات را. صِدام را آوردم پایین. گفتم: "اصلن خالهجان چه مرگش بود؟ مرضِ ناعلاج - بیدرمان داشت که نَتانَد طاقت بیاورد، زِه بزند، بزند خودش را بترکاند؟ که نداشت. جوان بود عاشق شده باشد وصال نرسیده کم بیاورد قاط بزند، بزند خودش را ناکار کند؟ که نبود. پس چِش بود؟ حالا اینها همه بهکنار، برام بگو هربار بهعمد نمیگذاشت یعنی چه؟ حالام اینطور غیرِ عمد خودش را کُشت یعنی چه؟ خودکشیِ غیرِ عمد - ناخواستَهم داریم مگر؟" یکریز حرف زدم. برا جوابم ولی چیزی حرفی نگفت - نزد. فقط لبهاش را گزید، یک چشمغُرّهی نرمِ مادرانهای هم بِم کرد و پا شد از جاش رفت استقبالِ دایی کوچکه: "وُوی وُوی دیدی چه خاکی به سرمان کرد رفت؟ دیدی بیبزرگ - بیخاتون شدیم برادر؟" دوباره بازار گریه زاری، شین و شیوَن بالا گرفت، گرم - غالب شد. شد بازارِ شام. دیدم نمیتوانم - نتوانستم بمانم، بلند شده بیخداحافظی - گیجگیج - درب و داغان زدم بیرون.
رضا کاظمی
آبان 89 / تهران