شنبه

چیزی درونم پیچ خورده است

احمدرضا توسلی


مدام توویِ تخت غلت می‌خورم و افکار و صداها و خاطرات دو هزار سال پیش، همه و همه یک‌جا ریخته‌اند توویِ سرم. در جمجمه‌ام لخته شده‌اند. سرم می‌ترکد و تکه‌هایش می‌چسبند به دیوار سفید و سقف. تو سر و کله‌ات پیدا شده. آمده‌ای با شلوار جین یخی و مانتوی گَل و گُشادت، ایستاده‌ای روو به‌روویَم. تکه‌های مغزم روو دیوار است و تو پای تخت بالای سرم ایستاده‌ای و لب‌خند می‌زنی دختر! از تخت بیرون می‌زنم، تو از اتاق بیرون می‌زنی. چراغ را روشن می‌کنم و لبه‌ی تخت می‌نشینم. کله‌ام توویِ دست‌هایم است و مووهایم راه کشیده‌اند لای انگشت‌ها.

خودم را کِش می‌آورم تا میز کنار تخت، کاغذ و خودکاری برمی‌دارم؛ تکیه می‌دهم به میله‌های پشت تخت و پاهایم را فروو می‌کنم زیر لحاف. کلمات را پر‌رنگ روویِ کاغذ می‌نویسم. "ن" می‌گذارم. خط می‌زنم. حرف دیگری می‌نویسم و بعد حرف دیگری و بعد کلمه‌ی بعدی و جمله‌های بی سر و ته که تمامی ندارند و تو مخاطب غایب‌شان هستی. خوابم می‌برد. چراغ روشن. خوابم می‌برد و کاغذ و خودکار و تو همه رووی زمین ولو می‌شوید تا صبح که به سطل زباله بسپارم‌تان. مچاله. همه‌چیز را خالی کرده‌ام. دو هزار سال را ریخته‌ام روویِ تکه‌ای کاغذ و بعد توویِ سطل زباله. باید از تو راحت شوم. کم کم. کلمه به کلمه. تکه پاره‌ات می‌کنم مثل حیوان درنده‌ی گرسنه‌ای در یخ‌بندانِ سیبری که لنگه پوتین کهنه‌ی چرمی یک سرباز روس را با دندان‌هایش پاره می‌کند؛ به خیال این‌که دندان‌هایش را فریب دهد و ذهنش را و معده‌ی خالی‌اش را هم. هرشب قسمتی از تو را می‌ریزم روویِ کاغذ. باید بتوانم آن هیکل نحیف با شلوار جین یخی، کوله‌ی کهنه‌ی مشکی روویِ دوش و مانتوی گَل و گشاد و عینک کائوچویی را از یاد ببرم. از بین ببرم‌ش. بچسبانم‌ش روویِ کاغذ، خیلی پر رنگ. و بعد بخوابم.

دوزِ شصت. یعنی یک چهل و یک نصفه. دوز سنگینی است. طوری‌ست که "علی بی‌غم" شوی. پوست صورتت شل می‌شود و تمام احساس‌ها از توویِ چشم‌هایت پرواز می‌کنند و به سرزمینی سرد مهاجر می‌شوند. سرم سنگین است و چشم‌هایم همیشه گرم. ولی باز شما می‌آیید - شب‌ها- صداهای لعنتی! خاطرات دوران لب‌خند من. شما رفیقان باوفای من بوده‌اید و هیچ‌چیز نمی‌تواند شما را از ذهن فسرده‌ی من بگیرد. شما در قبر هم با من خواهید بود. کنار من می‌خوابید. تکه‌ای از من شده‌اید و تنها باید بنویسم‌تان، رفیقان کسل کننده‌ی باوفای کثیف!

دکترها چیز زیادی نمی‌دانند. آن‌ها فقط سال‌ها درس خوانده‌اند و هیچ‌کجا در هیچ‌کتابی و هیچ منطقی نیست که چه‌طور می‌شود دختری با شلوار جین یخی را از یاد برد. نگار! تو باید به من قول می‌دادی. حداقل وقتی پشتت را کردی به من و راهت را کشیدی و رفتی باید قول می‌دادی که دست از سرم برمی‌داری، اما چیزی نگفتی؛ و من را گرفتار کرده‌ای. گورت را گم کن! دست‌های من تنهاست بگذار افکارم هم تنها شوند. گورتان را گم کنید رفیقان سرگردان ذهن من! دکتر هم همین نظر را دارد. بله! دکتر هم همین را می‌گوید که من باید حالا راه جدیدی پیش بگیرم و به زنده‌گی تازه‌ام نگاه کنم. "بگذارید من زنده‌گی تازه‌ام را ببینم!"

بچه‌ها هستند. ساعت‌های ده - ده و نیم صبح می‌ریزند تووی کوچه و من از پنجره فکر و ذکرم را می‌ریزم وسط‌شان و به هیچ چیز غیر از بازی آن‌ها و لباس‌های رنگارنگ‌شان فکر نمی‌کنم. تو را هم می‌فرستم پایین. درست آن وسط، و پسرکی که پیراهن منچستر یونایتد دارد با تمام جانش به تو شووت می‌کند. همه باید از تو انتقام بگیرند که با پسر مردم این‌طور کرده‌ای خدانشناس! مگر شهر هرت است که زدی و رفتی بی‌آنکه به حال و روزم فکر کنی؟

پیمان. چه‌قدر است که به تو زنگ نزده‌ام پسر؟ چه‌قدر است که حوصله‌ی شما بچه‌ها را دیگر ندارم؟ چه‌قدر است که تو باز زنگ زده‌ای و مرا از مادرم پرسیده‌ای و چند بار مادر برایت گریسته؟! و چند بار تو آمدی پشت در اتاق... در زدی... و من هیچ نگفتم... و تو رفتی... و مادر گریست... من گریستم... چند بار شد پیمان؟ چه‌قدر برایم اس ام اس فرستادی که حالم چه‌طور است؟ چند صبح به من صبح بخیر گفتی؟ چند شب مرا با اس ام اسَ‌ت راهی تخت خواب کردی؟ چند بار برایم از جمعه‌های کوه نوشتی و خواستی که هفته‌ی بعد همراهت شوم؟ چند روز مرا به کافه‌ای مهمان کردی؟ تا کی ادامه می‌دهی با منِ از دست رفته؟ پیمان دارم گوشی را برمی‌دارم لعنتی!... دارم برایت می‌نویسم که جمعه با تو خواهم بود. باور می‌کنی پسر؟

- باورم نمی‌شود مرد. باور نمی‌کنم. نمی‌دانی چه‌قدر خوش‌حالم کردی دوستِ دوست‌داشتنی من. { بوس - لب‌خند }

- { لب‌خند}

- فردا می‌آیم خانه‌تان تا هماهنگ کنیم.{ چشمک }

- { لب‌خند }

***

پیمان از فردا دیگر هر روز آمد. بعد از ظهرها. چایی از مادر می‌گیرد در سینی و می‌آورد اتاق که با هم بنوشیم. از دیروزهای خنده‌دارمان می‌گوید و هی غش می‌کند از خنده، و من هم می‌خندم؛ و ناگهان تو می‌ریزی توویِ خنده ام و خشکم می‌کنی. من از تو شکایت می‌کنم! من از کسی که فکر مرا اشغال کرده شکایت دارم! کدام کلانتری، چه دادگاهی جواب‌گوی من خواهد بود؟

پیمان! یک ساعت است که تو رفته‌ای و من چه‌قدر بغضم ترکیده است در این شصت دقیقه. بوویِ تازه‌گی آورده‌ای برایم و کمی امید و مادری که خوش‌حال‌تر است و لب‌خند می‌زند. درِ اتاقم را از وقتی رفته‌ای نبسته‌ام. درست از زمانی‌که سینی چایی به دست وارد شدی دیگر بسته نیست. باور ندارم. فضا گسترش یافته و جای نفس کمی باز شده است. " آن بالا از فکر و خیال و خبری نیست." هی دارم این‌را با خودم می‌گویم. هی تکرار می‌شود. "آن بالا... آن بالا." بهترین چیز همین است. می‌روم آن بالا، اگر فکر و خیالی نبود اصلن همان‌جا می‌مانم. کلبه‌ای چیزی روویِ درخت برای خودم می‌سازم و مثل داستان‌ها آن‌قدر جنگلی خواهم شد تا ریش‌هایم به نوک پایم برسند؛ اما دیگر از فکر و خیال خبری نیست. ریش هست و همین. اگر باز تو بودی که هر طور شده همه‌ی‌تان را آن بالا جا می‌گذارم و سرازیر می‌شوم پایین، که همانجا رها و گم‌شده از من بمانید. تمام کله‌ام. تو. همه‌ی‌تان. آره... این‌طور حتا بهتر است؛ می‌توانم سر حال خودم را به مادر برسانم و از ته دل بخندیم همیشه...

بارها خواسته‌ام که از تو برای مادر بگویم. و این‌روزها بارها خواسته‌ام از تو برای پیمان بگویم. بارها خواسته‌ام بنشینم روویِ آن پله‌های خانه‌ی تخلیه شده‌ی دو نبشِ سر خیابان کنار بچه‌های آخر شب. بنشینم کنارشان و سیر تا پیاز را برای‌شان بگویم. اما نمی‌شود. تو را هرشب روویِ کاغذ می‌آورم، و بعد پاره و مچاله‌ات می‌کنم می‌اندازم‌ت توو سطل زباله‌ی آبی‌رنگِ گوشه‌ی اتاق؛ که باز مثل آدم فضایی‌ها تکه‌هایت جمع می‌شوند، خودشان را می‌دوزند به هم و پیکره‌ات را از نو می‌سازند.

روزهایی هست که دلت می‌خواهد زودتر شب شود و خودت را برسانی به تخت و بعد... و بعد... و بعد از چند ساعت دیگر خوابت ببرد. از این واقعیت جدا شوی. از قلبی که تند تند می‌زند و می‌خواهد از دهانت بیرون بیاید. روزهایی هست که دلت می‌خواهد شبیه گذشته بخندی بدون دغدغه، همان حوادث ساده‌ی روزمره باشند، کنار دوستانت بنشینی، روزهایی هستند که دلت می‌خواهد یک‌بار دیگر بتوانی پایت را از خانه بیرون بگذاری. آن‌روزها همان‌هایی‌ست که به مادر می‌گویی بماند خانه و می‌ترسی از تنهایی که افکار بریزند توویِ ذهنت و ویرانت کنند. مادر می‌گرید از تو که مثل بچه‌ها شده‌ای و می‌ترسی و قلبت از دهانت بیرون می‌جهد و تهوع داری. می‌کشانی خودت را به حمام. زیر آب گیر می‌کنی. خودت را می‌شوویی و باز انگار نشسته‌ای. باز می‌شوویی. آب می‌کشی. مادر از پشت به در می‌کوبد. و تو هی می‌خواهی الان بیرون بروی و نمی‌شود. نمی‌توانی. بوویِ صابون، شامپو می‌کشد به درونت. افکار هجوم می‌آورند و پا از پا برنمی‌داری.

مهمان‌ها معذب‌م می‌کنند و من مادر را معذب می‌کنم. دوست دارم بروند تا یک وقت از حال و روزم خبردار نشوند. من باید خوب شوم. مگر می‌شود که این‌طور کله پا شوم؟ مثل لاک‌پشتی که به پشت برگشته و پاهایش را بی‌حاصل در هوا می‌تاباند و هر لحظه نفس‌هایش سنگین‌تر می‌شوند، سنگینی بر قلبش می‌افتد، خون توویِ مغزش تلنبار می‌شود، ضعف می‌کند، تهوع می‌گیرد! نه، باور کردنی نیست. روو به آینه می‌ایستم. موهایم بلند شده‌اند، فر خورده‌اند - بیش‌تر از همیشه، ریش‌هایم هم سیاه و انبوه مثل سیم‌خاردارها صورت عصبی‌ام را دوره کرده‌اند. چند روز است که توویِ آینه نگاه نکرده‌ام؟ چند روز است تلویزیون ندیده‌ام؟ روویِ تخت ماسیده‌ام. دوست دارم بخوابم. دوست دارم چشم‌هایم را ببندم و بعد همه‌چیز درست شود. چه به روزم آمده؟ چه به روزم آورده‌ای؟ چه به روزم آورده‌ام؟ روزهاست که دست به ساز نزده‌ام. دارد گوشه‌ی اتاق مثل من خاک می‌خورد. باور می‌کنی که چندین روز است کامپیوتر روشن هم نشده؟ باور می‌کنی این، من باشم!؟

***

امروز پنجشنبه است. فردا با پیمان می‌رویم کوه. می‌خواهم بعد از روزها پایم را بیرون بگذارم از خانه. جایی بروم جز مطب دکتر. خارج از شهر. پیمان بعد از ظهر می‌آید این‌جا که کوله را ببندیم. می‌خواهد مطمئن شود بهانه‌ای برای نیامدن نمی‌آورم. حق هم دارد، خودم هم تا پایم را از در آهنی خانه بیرون نگذارم مطمئن نیستم.

توویِ مینی‌بوس دارند دست می‌زنند و چند نفری هم که می‌خورد سر گروه‌ها باشند آن جلو چیزهایی می‌گویند و خنده‌های کوتاهی می‌کنند. به پیمان می‌گویند به دوستش بگوید غریبی نکند. دوستش غریبه شده خیلی مدت است. مردی که "تو" ندارد و اسم هم، چیست جز غریبه؟! از عقبْ مردی که سبیل دارد نان و پنیر و گردو می‌دهد و همراه‌ش خانومی‌ست که دارد برای بچه‌ها ساندویچ می‌گیرد. می‌دهند اولی را به من که غریبه‌گی نکنم. تشکر می‌کنم و لب‌خند برای‌شان می‌فرستم و برمی‌گردم روو به پنجره‌ای که از اول خیره‌اش شده‌ام. بخار کرده از نفس‌هایم و دیدم را تار. این‌که از خانه زدم بیرون، و آن هوای صبح‌گاهی را با ترس کشیدم به ریه‌هایم، این‌که من بعد از "تو" آمده‌ام بیرون و می‌خواهم مصیبت‌ها را با تو ببرم آن بالاها جایی گم و گورتان کنم؛ این‌هاست که امانم می‌دهند تا این ساندویچ، این سنگک و پنیر و گردو را فروو دهم. پیمان یک‌وری شده روویِ صندلی و دارد با مردی در صندلیِ تکیِ بغلی ما گپ می‌زند. دست‌هایش را از پنجه به هم گره زده و از آرنج خوابانده روویِ زانوهایش و از بالای عینک مرد را نگاه می‌کند و من را هم زیر چشمی.

راه گل است. بوویِ گل و درخت گرفته‌ام. دیشب باران زده همه‌ی جنگل را که ما می‌آییم راه تمیز باشد. صدای زنگوله می‌آید. صدا می‌آید اما بز یا گوسفند و گله و چوپانی به چشم نمی‌خورد. آن پایین‌اند. کنار رود، لای درخت‌ها. صدای‌شان هست خودشان نه. تو هم صدایت هی می‌پیچد در گوشم، مثل زنگوله‌ها. راستی نگار! کدام گرگ زد به ما، کدام گرگ مرا این‌چنین پاره پاره کرد و تو را دوور؟ برگ‌های روویِ زمین نم گرفته‌اند و در گل تنیده می‌شوند وقتی پاهای‌مان روی‌شان می‌رود. دوست داشتم برگ‌ها خشک بودند روویِ زمین. مثل صحنه‌ای از پاییز گوشه‌ی ذهن آدم، که راهی‌ست مستقیم و بی‌انتها میان پرسپکتیو درختان چنار، لخت؛ و برگ‌های نارنجی خشک زیر پای عابری با بارانی سیاه.

بطری آب را پیمان از جیب کنار کوله‌ام می‌کشد بیرون، سرمی‌کشد و به عده‌ای از بچه‌ها اشاره می‌کند که مشغول پهن کردن زیر انداز و در آوردن کفش‌های‌شان هستند؛ یعنی برویم پیش آن‌ها و یعنی این‌که من از غریبه‌گی در بیایم. کوله‌ام را می‌دهم دستش و می‌گویم بروم دست‌شویی، می‌گوید که بعد بیایم آن‌جا پیش‌شان، و من کله‌ای تکان می‌دهم.

باریکه‌ی آبی را با یک قدم رد می‌کنم و روویِ چمن‌ها راه کج می‌کنم به شیب سمت راست و صدای خنده‌ها و حرف‌ها و جیغ‌ها هی کم و کم‌تر می‌شوند و بعد سکوت است و صدای پاهایم که لیز می‌خورند روویِ شیب و من دست می‌اندازم به هرچه که دورم است تا سرپا بمانم...

سرم درد می‌کند. وقتی توویِ دبستان آن پسر سرم را کوبید روویِ کاشی‌های حیاط همین حس را داشتم. خالی شدن سر، دردی مخصوص و ضعف و حس تهوع و چشم‌هایی که تار اَند و تویی که برای چند لحظه نمی‌دانی چه شده است. آرنجم خراشیده شده و کنار ران راستم درد می‌کند. می‌کشانم خودم را روویِ زمین سمت درختی در یک متری‌ام و سپس از کمر تنم را بالا می‌کشم و تکیه می‌دهم به تنه‌اش. دهانم را از سوز خراشیده‌گی پوستم نیمه‌باز می‌کنم و آب دهان لای لب‌هایم کش می‌آید، آرنجم را می‌چرخانم روو به چشم‌ها و با انگشت‌های دست دیگرم آرام سنگ‌ریزه و خاک را از آن می‌تکانم.

خورشید می‌افتد توویِ چشم‌هایم. سرم را پایین می‌گیرم و اشک‌ها روویِ صورتم راه می‌گیرند. مثل جوویِ باریکی پیچ می‌خورند. باز تو می‌آیی. نمی‌شود دیگر نیایی یعنی؟ دستم را به تنه‌ی درخت می‌گیرم و کج و معوج بلند می‌شوم که از دستت بگریزم. تو این‌جاها را بلد نیستی، من هم. یکی جان سالم به در می‌برد، مهم نیست که، مهم "یک" شدن است و رهایی. باید گم‌ات کنم نگار. باید گورت را گم کنم.

روویِ شیب دوباره شروع می‌کنم به دویدن، سُر می‌خورم، به گزنه‌ها دست‌هایم می‌خورد و عین خیالم نیست، پوستم کلفت شده، از لای هرچه هست و نیست راه باز می‌کنم به ناکجاآباد و قلبم می‌تپد و نفسم می‌گیرد و زیر پایم دیگر شیب نیست، از شیب فاصله گرفته‌ام؛ و توویِ دشت ولو می‌شوم. ملخ‌ها کنارم می‌پرند، دست‌هایم را باز می‌کنم در دوطرفم و مشتی چمن می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم.

آفتاب به نارنجی زده و توویِ غرب کشیده پایین، چشم باز می‌کنم و صداهایی توویِ گوشم می‌پیچد. من را صدا می‌کنند. نیمه بلند می‌شوم. دوباره دراز می‌کشم. من گم شده‌ام. این بهترین چیز در این روزها بود. من گم شده‌ام و تنها من هستم و من. باید بلند شوم هیزم جمع کنم. شب که بشود باد می‌آید و سردم خواهد شد. کلبه‌ای هم باید بسازم، بی‌سرپناه نمی‌شود ماند که... فکری برای گرسنه‌گی هم باید کرد.

روویِ شیب می‌کشم بالا. آرام به سمت صداها می‌روم. دیگر باید کم کم راه‌شان را به پایین کج کنند و بی‌خیالم شوند.

گروه دارد وسایل را جمع می‌کند و پیمان درحالی‌که کوله‌اش را روویِ شانه صاف می‌کند به سمت بوته‌هایی که بینشانم نگاه می‌کند. شاید می‌داند که من آن‌جایم و این‌را می‌داند که باید برود. دختری هراسان و خاک‌آلود در آخرین لحظه به گروه می‌پیوندد. شلوار جین یخی‌اش گل شده است و مانتوی گشادش را خاک گرفته. عینکش را برمی‌دارد و با شیشه‌ای آب می‌شوویَد. کوله‌اش را می‌اندازد. گروه کم کم ناپدید می‌شوند. کم کم می‌روند زیر شیب و پیمان بالای شیب نگاه می‌کند به بوته‌ها. دستی به زیر چشم‌هایش می‌کشد.

1 Comments:
Anonymous nima said...
fogholadee booddd.......dardi ke man harlahze daram bahash dasto panje narm mikonam

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!