www.flickr.com
|
دو حکایت نمایشی از شصت سال پیش
ایرج زهری
یک: کتک کاری
در خیابان البرز، روبهروی کوچهی همایونفر یک تیر چراغ برق است. پسرکی ولگرد، حدود هفده هجده، با عرقگیر سوراخ، پای لخت و گردن و دستهای پینهبسته، پوست به سیاهی زغال، چند قطعه عکس، یک مجلهی موسیقی که پشت جلدش عکس خانمی آوازخوان است و دوسه تا اعلان دوا در دست دارد. پهلوی او رفیقش، کمی نونوا تر از او ایستاده است. عکسها را به هم نشان میدهند. پس از مدتی اینور و آنور کردن عکسها دارند سعی میکنند عکس دو آرتیست سینما را با آب دهان روی تیر بچسبانند. کوچه محل میانبُر است و تاکسی و بچه چیزهاییست که زیاد به چشم میخورد.
در این موقع یک ماشین آخرین سیستم جلوی کوچه ترمز میکند. آقایی مسن با هیکل رئیسمآبانهاش از ماشین پیاده میشود، جوانی دور و بر بیست سال، به مُدل ژیگولوها از ماشین میپرد پایین و در ماشین را برای خانم نگهمیدارد. ظاهراَ راننده به مرخصی رفته است.
آقا مدتی به این طرف و آن طرف نگاه میکند، چشمش به تیر چراغ برق و جوان ولگرد که با آن ورمیرود، میافتد.
آقا: پسر، بیا این جا ببینم!
حسن: بله!
آقا: ببین میتونی مواظب باشی، کسی به این ماشین دست نزنه. اگه هم خبری شد، بیا اون در رو بزن!
حسن: چشم! چشم!
جوانک برگشت سرِجاش. رفیقش عکس یک هنرپیشهی نیمه لخت را کاملاَ روی تیر چسبانده بود و حالا به عکس یک مرد روی یک اعلان دوا خیره شده بود. مرده اخم کرده بود، او هم داشت ادای او را در میآورد.
حسن: (نزدیک شد و گفت) خُب اصغر، تعریف کن امروز چیکار کردی؟
اصغر: هیچ چی. با اون دو تومن که خودتم بودی و دیدی رفتم لالهزار. احمد وعلی و حسین به تورم خوردند. رفتیم سه قاب زدیم. همهشو باختم. ناهارم هیچچی زهرمار نکردم. همهش سگ دو زدم. تو چی؟
حسن: من رفتم پیش فاطی سالکی، پنج زارش دادم. هشِزار تو جیبم بود ازم کِش رفت. پاک دمقم کرد.
اصغر: نرفتی ازش پس بگیری؟
حسن: رفتم. ولی هیچ چی نگفتم.
اصغر: چرا؟
حسن: حسن کله پیشش بود. اگه نُطُق میکشیدم، خودت میدونی که همچین فوتم میکرد که برم شابدلعظیم و برگردم.
اصغر: پس خاک بر سرت! تو هم مثل من آس و پاس و گشنهای.
حسن: اما امشب یه کارآیی میکنیم.
سرش را پایین انداخت، عکس آن مردی را که دستش بود ریز ریز کرد، گذاشت کف دستش و فوت کرد. تکهپارههای کاغذ در هوا به رقص آمدند. به چرخش کاغذها نگاه میکرد ولی فکرش جای دیگربود، که رفیقش صدایش کرد.
اصغر: ببین، ما هم هستیم ها! اون شبو یادت رفته، که تو اون کوچه، با مرتیکهای که برامون قمپز درمیکرد، دست به یقه شدیم؟ آخرش یه آفتابه حلبی و یه سینی و یه کُت نصیب من شد. یادت رفته؟
حسن: خُب، منظور؟
اصغر: خب که خب! یعنی ماهم هستیم، باشه؟ بزن قدّش!
حسن: تو، این جا باش! من میرم اون پشت، الآن برمیگردم.
پیچید ته کوچهی پشتی که تاریک بود. طولی نکشید، آقا و خانم و مرد جوان آمدند.
آقا: پسر، رفیقت کو؟
اصغر: رفته. الآن برمیگرده، آقا.
آقا: ما وقت نداریم. بیا! این پولو بگیر بهش بده!
اصغر نمیدانست چطور بپرد سکه را بگیرد. ماشین حرکت کرد، مدتی حواسش به اتومبیل بود. بعد وقتی اتومبیل سر خیابان به دست چپ پیچید و محو شد، یاد سکه افتاد. با خودش فکر کرد: "پنجزارم، پنج زاره".
و نتیجه گرفت که بهتراست برود. کمی دوید. رفیقش از کوچه درآمد او را دید. صدایش زد. اصغر خودش را زد به کری. هر دو دویدند. نزدیک پیچ خیابان به هم رسیدند. حسن از عقب به اصغر پشتپا زد. هر دو خوردند زمین، یکی با مشت کوبید رو سرِِ آن یکی، آن یکی هم نامردی نکرد، با کله محکم کوبید تو صورت اولی.
بچه های محل، مثل این که بو شنیدند، خودشان را به سرعت برق به محل معرکه رساندند و دورِآنها حلقه زدند.
طرفین سعی میکردند شدیدترین ضربهها را که برایشان مقدور بود و از آرتیستهای سینما یاد گرفته بودند به سر و کله و شکم و پهلوی یکدیگر فرود بیاورند. ناگهان از دور سروکله یک آجان پیدا شد. عین نی قلیان بود، گشاد گشاد قدم برمیداشت. با یک دنیا تکبر، معلوم نبود این همه غرور را چطور میتوانست حمل بکند.
بچههای محل که بر اثر کتککاری دو رفیق تازه سرِحال آمده بودند، پاسبان را که دیدند دَمَق شدند. اما حسن واصغر با دک و پوز خونین و دست و بازویی که کلی خراش برداشته بود، میخندیدند. با دقت و وسواس خون لب و دهانشان را با آستین شان پاک میکردند و گرد و خاک را از پیراهن و شلوارشان میتکاندند.
اصغر به دوستش گفت: "درآمد امشبمون بد نبود ها! بریم یه آبگوشت حسابی بخوریم. هستی که؟"
رفیقش گفت: "لامصب، مگه بدون من بهت مزه میده؟"
دو: تپه
بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک خود از کُه جداکن دانه را
پسرخواهرم در حالی که چوب پدرش را گرفته بود و نوک آن را به زمین میزد و بعضی اوقات آن را میچرخاند دادزد:"بابا نیگا کن! ... اون سفیده رو .... توی کوه، اونومیگم. بیا این طرف تر ... دیدی؟ حالا دیدی؟"
پدرش جواب داد: "اون الاغ سفید رو میگی؟"
"آره، همونو. بابا چرا ولش کرده ن؟"
پدرش گفت: "نمیدونم."
برگشتم تا به آن طرف که نشان داد میکشید نگاه کنم. دخترعمویم آخی گفت و خودش را کنار کشید، پایش را لگدکرده بودم.
آنجا روی تپه ای شنی حیوان، با شکم بزرگ وسپیدش، سرش را پایین انداخته، مشغول چریدن بود. صدایی شنیدم. سرم را برگردادندم. صاحبخانه میگفت: "الاغ بدشانسییه."
دو جوان روستایی از کنار ما گذشتند. یکی از آنها، آهسته، با صدای دورگه گفت: "سلام"و رفت. رفیقش با انگشت به طرف یکی از ما اشاره کرد و چیزی گفت. خواهرم به من تنهای زد و خندید.
صاحبخانه ادامه داد: "پونزده روزه که اینو گذاشتن اینجا."
دخترخواهرم گفت: "بابا، ببریمش خونه."
توی گوشم زنگ زد.
صاحبخانه گفت: "بعله... . حیوون پونزده روزه همونجاست. میدونید آقای دکتر، پاش شیکسته.
یکی گفت:"آخ." من دیگر چیزی نگفتم.
دکتر پرسید: "پاش از کجا شیکسته؟"
جواب داد: "از زانو."
پسرخوهرم پرسید: "بابا علاج داره؟"
جواب داد: "خودش جوش کمی خوره، ولی دیگه مال نمیشه.
صاحبخانه گفت: "نه دیگه مال نمیشه!"
بعضیها خندیدند.
خواهرم پرسید: "اونجا که آب وعلف نیست، چی میخوره؟"
صاحبخانه گفت: "بعضی اوقات بهش سرمیزنند."
دخترعمویم گفت: "واسهی چی گذاشتنش اونجا؟"
صاحبخانه چوب دستیاش را با فشار تو زمین فروکرد و گفت: "گذاشتنش قسمت گرگ و شغال بشه."
***
بیش از یک ماه ازآن روز گذشته است. دیروز که روی علفهای پرپشت راه میرفتیم و شاخههای کوچک و خشکشدهی درختها را میشکستیم، آنجا، روی تپهی شنی اثری از آن حیوان نبود.
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|
www.flickr.com
|