پنجشنبه

لورکا

رعنا سلیمانی

سر خیابان از تاکسی دربستی پیاده شد. عصر یک روز پاییزی، پشت موزه‌ی سعدآباد به سمت غرب شروع به راه رفتن کرد. خورشید سمج و پُرّوو؛ آخر آذرماه هم ول کن نبود. دو دستی آسمان را چسبیده بود و مدام ابرها را کنار می‌زد. برج میلاد از توویِ این‌همه دود و سیاهی شبیه یک سیخ کباب با یک گوجه‌ی اضافه بگی نگی سرش دیده می‌شد.

با خودش فکر کرد امروز خیلی رمانتیک است؛ ای کاش باران ببارد! فکر کرد مردم ایران هم از این به بعد باید مانند فیلم‌های هندی شلنگ آب را از آن بالا بگیرند و آب بپاشند و بعد صدای رعد و برق را هم با دستگاه میکس کنند. سعی کرد تمرکز کند. تمام نیرویش را برای لوندی و جلب اعتماد او به کار ببرد. با خودش گفت: طرف واقعن آدم مهمیه. مهم و معروف.

توویِ گوگل که اسم‌ش را سرچ کرده بود، کلی شجره نامه، برنامه‌های مدیریتی، ترجمه‌ای و نشست‌های معروف داشت. کلی لینک وابسته به کارها و فعالیت‌های او را پیدا کرده بود. اصلن از آن دسته آدم‌هایی بود که وقتی با او بودی فکر می‌کردی شاهی! شاه تمام دنیا. اصلن می‌توانست رییس‌جمهور باشد، شاید هم رییس‌جمهورتمام دنیا... بس‌که بزرگ بود... این‌را در همان جلسه‌ی اول در رستوران ژاپنی‌ها فهمیده بود.

به کوچه بزرگ و پهنی رسید. دو ردیف درختان کاج بلند سرتاسر کوچه را پوشانده بودند. برگ‌ها زیر پاشنه‌های کفش‌َش خش‌خش می‌کردند. چند کلاغ سیاه از نرده‌ی خانه‌ای بزرگ و متروک، شاید هم خانه‌ای مصادره‌ای، مانند خورشید سمج؛ زل زده بودند و تکان نمی‌خوردند. با خودش فکر کرد حتمن این‌ها زمان شاه هم این‌جا بودند یا شاید هم زمان رضا شاه... نمی‌دانست میانگین عمر کلاغ چند سال است ولی حدس می‌زد خیلی زیاد است. حتمن برای خودشان دبدبه و کبکبه‌ای توویِ این منطقه‌ی شهر داشتند. این‌همه عمر برای از این سر در به آن سر در پریدن؟ انگار با چشم‌های سیاهِ زُل‌زده‌ی‌شان یک‌جووری به دختر دهان کجی می‌کردند.

روویِ سنگ‌فرش خیابان صدای تق تق پایش با چکمه‌های پاشنه بلند قهوه‌ای رنگ و کیف لیویتون تقلبی‌اش می‌آمد. به نظرش می‌آمد بارها و بارها این صحنه را در خواب دیده است با همین حس و همین حال و هوا؛ اما این‌ها همه واقعی بود، خواب نبود، توهم نبود، می‌دانست بالاخره بخت خوابیده‌اش بیدار خواهد شد و یک‌روزی آدم بزرگی خواهد شد. همیشه در رؤیاهایش می‌دید که آدم معروفی خواهد شد. نفس عمیقی کشید. سینه‌اش از آلوده‌گی هوا سوخت. تا به حال این قسمت شهر نیامده بود.. چرا جز یک‌بار! آن‌هم از طرف مدرسه برای دیدن کاخ سعد آباد و موزه‌اش.

مرد پای تلفن گفته بود که نسب ایرانی - لبنانی - فرانسوی دارد؛ مادرش دورگه‌ی فرانسوی است و یکی از زیباترین زن‌های لبنان بوده است. او هم به شوخی در جوابش گفته بود:

"نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینه‌ای از خاك "سیلك "، نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد".*

مرد گفته بود: آفرین! منم اهل شعر هستم. از ایرانی‌ها نیما را دوست دارم و چند کتاب با امضاهای نیما یوشیج و سهراب سپهری، یادگاری از پدرم دارم. گفته بود که پدرش پسر یک تاجر سرشناس ایرانی بوده که طبع شعر داشته و عاشق پیشه بوده است. در سفری عاشق مادرم می‌شود؛ چند سالی هم در لبنان می‌ماند و بعد از چند سال، خانواده‌گی به ایران برمی‌گردند ولی مدام در حال رفت و آمد هستند. در رستوران؛ عکس خواهرش را با دو تا پسر بچه کلّه‌بوور در گوشی آیفونش نشانش داده و گفته بود که با خواهرش در فرانسه یک استدایوم اینترو دیزاین دارد.

خوش‌حال بود که حداقل مدرک آیلتس دارد و از این همه کلمات انگلیسی، فرانسوی و عربی که مرد لابه‌لای کلماتش می‌پراند، چندتایی را متوجه می‌شود. شب اول در رستوران مرد چشم‌های سیاهش را تنگ کرده به او زل زده و گفته بود:

you are so beautiful

Vous êtes si belle

اَنتَ جمیله

مووهای مرد خاکستری بود، انگار با فویل تکه‌ای مش کرده بود. پوست صورتش یک دست بود و برق می‌زد. دندان‌های ردیف و مرواریدی رنگش از پس هر لب‌خند نمایان می‌شد. به هرکدام از پیشخدمت‌ها، یکی یک تراول قرمز رنگ داد و مدام از او سؤال‌های سخت می‌پرسید: برای تو خوشبخت بودن چه معنایی داره؟

تو خوشبختی‌رو توو پول می‌بینی؟

فکر می‌کنی این اندام و زیبایی ظاهرت به تو کمک می‌کنه؟

به دوست پسرت خیانت کردی؟ چند بار عاشق شدی؟ شایدم ازدواج کردی!

ذهنش مثل قاشق خم شده بود. نمی‌دانست چه جوابی بدهد. با هر سؤال سرش را بالا و پایین می‌داد و ساکت بود. ولی مرد گفت که ازدواج کرده، بعدش هم خیانت و بعدش هم جدایی!

گفته بود که سماور و قوریِ چای را، که آخرین شب زنش به انتظارش نشسته و بعد از آن‌شب برای همیشه ترکش کرده در خانه‌ای در خیابان فرشته همان‌طور دست نخورده نگه داشته. ‌گفته بود: آن خانه تقدس دارد و هیچ زنی را به آن‌جا راه نداده‌ام. اگر آمدی عکس دخترم "هلی" را که با مادرش آمریکا هستند، نشانت می‌دهم.

دختر یک هفته تمام صبر می‌کند، مرد زنگ نمی‌زند، روزها به هم چسبیده بودند. از خودش می‌پرسید: پس برای چی اون‌جوور زُل زده بود و نگام می‌کرد؟ برای چی پرسید که پول واسَم مهمه یا نه؟ دوست دارم ایران زنده‌گی کنم یا خارج از کشور؟

تمام هفته را خسته بود؛ احساس می‌کرد خانه‌ی‌شان و سر کارش برایش دل‌گیر و خفه‌کننده است؛ مرد از شهر نیس گفته بود و ساحل مونت‌کارلو، سفید و یک دست با
صدف‌های دریایی. از دریایی بدون موج گفته بود و قایق‌های تفریحی‌یی که تمام اسکله را پر کرده‌اند هم‌راه با صدای مرغان دریایی که درست در بالای سرت پرواز می‌کنند. از موزه ها گفته بود، از بناهای تاریخی. از کافه‌هایی که از بوویِ قهوه و کیک‌های‌شان مست می‌شوی! به قهوه‌هایی فکر کرد که می‌خواست سفارش بدهد و بعدش هم سیگاری روشن کند و با طعم شووریِ دریا که در دهانش مانده بود، مزه کند... پشت پنجره‌ی اتاقش ایستاده بود، گیج و
حواس‌پرت شده بود، مثل روزهایی که به مدرسه می‌رفت و معلم، سر کلاس تکه گچی به سمتش پرتاب
می‌کرد تا از دنیای خودش بیرون بیاید؛ معلم‌ها همیشه پیش مادرش گله می‌کردند: خانم دختر شما توو هپروته... گیجه... سر کلاس معلوم نیست حواسش کجاست؟

چایی‌اش در استکان دسته‌دار سرد شده بود؛ به خیابان نگاه کرد؛ چند نفر دست به یقه شده بودند و مردم هم دورشان جمع. خانه‌ی‌شان سر چهار راه بود؛ هر روز مردم چند کیلو فحش به هم حواله می‌کردند و او می‌شنید. به گوشی موبایلش نگاه کرد. بعد به خانه‌ی فرشته فکر کرد و آن سماور و قوری، با خودش عهد بست که هر شب چای سنبل‌طیب و گلْ‌گاو زبان دم کند. خواست تماس بگیرد اما قلبش شروع به کوبیدن کرد، جووری می‌زد که ترسید از آن‌وَر خط بشنود.

سه‌تا بوق خورد. مرد گوشی را برداشت و با صدایی بلند اسم او را صدا کرد. تعجب کرد، فکر کرد اشتباه شنیده، به گوش‌های خودش شک کرده بود که درست شنیده یا نه؟ گفت: منم!

مرد گفت: می‌دونم.

You are so beautiful

Vous êtes si belle

انت جمیله

و با لحنی گِلِه‌دار ادامه داد: یعنی چی وقتی زنگ نمی‌زنی؟

دختر جواب داد: شما چرا تماس نگرفتین؟

- دخترِ خوب، من کاملن گرفتار هستم و درضمن، موقعیت شما خانم محترم‌رو هم نمی‌دونم؛ پس تمام جوانب و محدودیتای شمارو در نظر می‌گیرم.

دختر منتظر بود دعوتش کند!

برای اولین‌بار پشت در خانه‌اش می‌رسد. سه‌بار زنگ می‌زند؛ ولی کد می‌خواهد؛ یک صفحه‌ی مانیتور و چندین دکمه که دختر از تماس نوک انگشتانش با آن سردش می‌شود. صدایی شبیه صدای زنگ خارج نمی‌شود. از موبایل شماره‌ی مرد را می‌گیرد.

آپارتمان گرم است، به گونه‌ای باور نکردنی و رؤیایی! دیوارها به رنگ نارنجی، یک عالم کتاب، سی دی، صفحه‌های موسیقی، بوویِ عود و شمع‌های معطر، پرده‌های مخمل کیپ تا کیپ کشیده شده و فضای بین دیوارها که پر بود از تابلوهایی به سبک مدرن. یاد واحد پاس نکرده در دانشگاهش افتاد " مکتب شناسی "؛ مکتب دادییسم، کوبیسم اکسپرسیونیست؛ امپرسیونیسم... آرزویش بود یک‌روز گالری نقاشی بزند و پای تمام تابلوهایش اسم خودش را امضاء کند. آخرش هم نفهمید چرا سال سوم از دانشگاه هنر اخراج شد. دو راه پیش پایش گذاشته بودند؛ اولی یا بی سر و صدا انصراف دهد یا زندان؟ خوب معلوم بود، آدم توویِ وضعیت بد و بدتر؛ بد را قبول می‌کند تا بدتر را !

در آن فضای تاریک؛ چهره‌ی مرد درخشش خاصی داشت، جذابیتی که نمی‌شد در آدم‌های عادی پیدا کرد! تمامی ظاهر او نشان‌گرِ شخصیتی قدرت‌مند و مستقل بود. دختر فکر کرد حتمن دلیلش این است که صاحب تفکر است. مرد می‌پرسد: نوشیدنی؟

می گوید: بله!

روویِ کاناپه‌ی طلایی‌رنگ چسبیده به دیوار پذیرایی می‌نشیند. روویِ میزگرد کنار کاناپه تعداد زیادی عکس و کارت‌پستال چیده شده بود؛ عکس زنی با دختر بچه‌ای سبزه روو و دماغ پهن را می‌بیند. بعد عکس مرد را با همان دختر بچه‌ی دماغ پهنِ سبزه روو، حدس می‌زند عکس زن خانه‌ی فرشته‌ای است.

از آشپزخانه صدای به هم خوردن ظروف می‌آید و بعد قرچ قرچ پاهای مرد روویِ پارکت واکس خورده‌ی کفِ خانه که به طرفش می‌آید. دختر دست‌پاچه و عصبی است. سرش را برمی‌گرداند و مرد می‌پرسد: موسیقی؟

شانه بالا می‌اندازد؛ به گیلاس خالی توویِ دست مرد نگاه می‌کند. مرد به سمت بار می‌رود شیشه‌ای نوشیدنی برمی‌دارد و می‌گوید: خیلی قدیمیه.

دختر پلک‌هایش را به نشانه‌ی تأیید باز و بسته می‌کند. سنگینی ریمل را روویِ پلک‌هایش احساس می‌کند. پایش را روویِ پایش انداخته بود، درست عین میکی موس. فکر کرد، ای کاش دوربین عکاسی‌اش را هم‌راهش آورده بود و چند تا عکس در گوشه و کنار این خانه از خودش می‌گرفت و توویِ فیس‌بوک می‌گذاشت. بعد زود پشیمان شد.

مرد کنارش می‌نشیند؛ اول بازویش را به بازوی دختر نزدیک می‌کند و کنترل ضبط‌صوت را برمی‌دارد و صدای
ترانه‌ای فرانسوی را بلند می‌کند. مدتی ساکت می‌شوند. دختر خواست چیزی گفته باشد، می‌گوید: من ترانه‌های ایرانی رو دوست دارم... فیلمای ایرانی رو هم ترجیح می‌دم. کُلَّن همه‌چی ایرانی‌ش خوبه. حال و هوای خاص خودش رو داره. نه؟

مرد گره‌ای بین پیشانی‌اش می‌اندازد، از او فاصله می‌گیرد و با لحنی مصمم که نشان از قطعیتی در وجودش است، می‌گوید: تعجب می‌کنم. واقعن؟ تو که دختر تحصیل‌کرده‌ای هستی از این حرفا می‌زنی؟ تا به حال کلمه‌ی
"دهکده‌ی جهانی"رو شنیده‌ای؟ دوره‌ی هم‌شهری، هم‌ولایتی و هم‌وطنی تموم شده، الآن دیگه آدما به هم می‌گن
هم‌سیاره ای. دنیا داره روو به جهانی شدن می‌ره اون‌وقت شما از خاک، آب، زادگاه، ریشه... تموم شد. و بعد با صدای بلندتری ادامه می‌دهد: البته تو تقصیری نداری، نه تنها تو، همه! یه مشت افکار پوسیده است که توویِ مغزتون کردن.

-فکر کنم همه‌ی مردم دنیا ریشه هاشون رو دوست دارن... من فقط خواستم احساسمو بهت بگم.

مرد آن‌قدر چهره‌ی قاطع و جدی‌ای دارد که دختر نمی‌تواند وارد مرحله‌ی جدی‌تری از بحث شود. مرد در جواب
می‌گوید: منم فقط در جواب این که نظرمو پرسیدی گفتم. بعد دستانش را به هوا می‌برد و به نشانه‌ی تسلیم پایین می‌اندازد. دختر ساکت می‌شود، حس کرد حرف بدی
زده است. مرد دستگاه ضبط‌صوت را خاموش می‌کند، مدتی به ریشه‌های فرش نگاه می‌کند. دختر رد نگاه مرد را می‌گیرد. تکانی به خودش می‌دهد و نفسی رها می‌کند، انگار از یک جدل بزرگ رها شده بود. مرد روویَ‌ش را
برمی‌گرداند و می‌گوید: ناراحتت کردم؟

دست دختر را می‌گیرد و او را بلند می‌کند. با حسی از رضایت و اطمینان زیاد به او نگاه می‌کند. لب‌خندی می‌زند؛ لب‌هایش روو به بالا می‌رود. دختر سرفه‌ای می‌کند. مرد می‌گوید: سکوت سبزِ بعد از ظهر شکسته شد "لورکا"؛ می‌شناسی‌ش؟ شاعرِ اسپانیایی که نگرش خاصی داشت. اولین کسی که سوررِئال رو می‌سازد.

همیشه از حرف‌های عاشقانه و شعر و موسیقی لذت می‌برد، ولی حالا نه! حالا منتظر بود. دوست داشت، زودتر دستانش را بگیرد و بگوید عاشقت شدم و بعد هم بگوید تا آخر عمر با من بمان! بین دو ابروی مرد اخمی می‌نشیند؛ دستش را روویِ گونه‌ی دختر می‌گذارد. دستش سرد است و نرم. دستی که ظریف‌تر از دست دختر بود یعنی لطیف‌تر! دختر خیلی کوتاه چشم‌هایش را می‌بندد. لحظه‌ای بعد صورت مرد درست جلوی صورتش قرار می‌گیرد. نفس نمی‌کشد، گوش‌هایش داغ می‌شود. مرد نزدیکش نفسی عمیق می‌کشد.

صدای آب از حمام خانه شنیده می‌شد. دختر به پول‌های روویِ میز مقابلش نگاهی کرد. دلش می‌خواست روویِ تمام وسایل خانه بالا بیاورد.

چیزی در درونش شروع به تکان خوردن کرد، مثل پروانه‌ای که توویِ دلش داشت از پیله‌اش خارج می‌شد. حالا دیگر اتاق گرم و خفه کننده می‌شود... وحشتناک بود و افتضاح. در پس‌زمینه‌ی کتاب‌ها، سی دی ها، قفسه‌ها و عکس زنِ خانه‌ی فرشته با همان دختر دماغ پهن سبزه روو. دنبال مانتو و رووسری‌اش می‌گردد. بدون این‌که به پول‌ها دست بزند و یا منتظر مرد بشود از در خارج می‌شود.

سوار آسانسور شیشه‌ای می‌شود، آسمان تیره بود و برج میلاد را که دید فکر کرد اشتباه کرده. برج میلاد شبیه یک سیخ کباب با یک گوجه‌ی اضافه نیست، بلکه شبیه گردن درازی است که بغضی گنده در آن گیر کرده.

* از شعر بلند صدای پای آب / سهراب سپهری

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!