چماق در آستین مرقع
نقدِ نقد در ایران
محمود صباحی
سنجشگری و نقد تنها مسألهای ادبی و یا فنی نیست بلکه بنیادیترین امکان فرا رفتن از چیزها و کلماتی است که در پیرامون آدمی مستقر شدهاند با هیأتی رعبآور که هردم دلالت خود را بر اذهان تحمیل میکنند؛ دلالتی که بدان وسیله ارادهای را بیان میدارند و هم بدان طریق جباریتی را عقلانی و لازم مینمایانند، با آن که ممکن است از حیث عقلانی پوچ و بیمعنا و از حیثِ لزوم بیخاصیت باشند. در سنجشی که به نقدِ درونماندگار (immanente kritik) مشهور است گونهای بزدلیِ فکری نهفته است که سبب شده است ماجراهای فکری به ویژه در جامعۀ ایرانی به فرصتی برای همان بخشی از جامعه بدل شود که «تفکر» در سودای برگذشتن از آنان بوده است. چنین نقدی تمنا دارد تا منتقد پای از دایرۀ بستۀ خنزرها و پنزرهایِ تلنبار شدۀ تاریخی بیرون نگذارد و در همان میانه به سنجشِ امور چنان بپردازد که تنها از بارگاهِ اقدسشان غبار بروبَد؛ یعنی پای از چرخۀ جهالتی که فرهنگ ایرانی را در خود پیچیده فراتر ننهند، همان چرخۀ فرهنگیای که نخبگاناش را هر دم گردِ خود چنان به چرخش در میآورد که سرانجام گیج و منگ بر زمین میافتند و دست بالا دچار این توهم میشوند که لابد این همان چرخشِ صوفیانهای است که مولانای رومی در راستۀ زرکوبان دچارش میشد. این مسأله تنها رخدادی برآمده از نظام اسلامیِ کنونی نیست بلکه این نظام خود برکشیدۀ آن است. در تاریخ فکری ایرانیان آنان که از برون با این فرهنگ مواجهه مییافتند و از پوچیِ اعتقاداتی که جهان را به برکۀ تنگی فرو میکاست، خود را رها میساختند به اتهامِ یونانزدگی و زندقه از سویِ اندیشورزانِ نوالهخور از زندگی ساقط میشدند و اگر زندگیِ روزینۀ آنان را نمیتوانستند بربایند، بیگمان دربارۀ زندگی فکریِ ایشان قصور روا نمیداشتند و چنان تصویرِ ابلیسوار و زشتمنظری از آنان در اذهانِ زیادهمحتاطِ مردم ایران برمیساختند که بهتدریج همچون کابوسی که برای ادامۀ زندگی باید از خاطر برود، فراموش میشدند، چندان که گویا هرگز نبودند از روز نخست! البته فنّ دیگر برای فراموشیِ اندیشههایِ بنیادی و فرارونده این بود که قابلیتهایِ اندیشورزانه را تحتِ شهرتِ یک عملِ توده پسند پنهان کنند؛ چنان که تودۀ مردمِ ایران دربارۀ زکریایِ رازیِ اندیشورز جز در مقامِ کاشف الکل هیچ نمیدانند، گویا تا پیش از قرنِ سومِ هجری مردمان هرگز شراب نمینوشیدند و برای فائق آمدن بر زندگیِ روزینه تا برآمدنِ جنابِ رازی و کشف الکل، از باد هوا مست میشدند! این همان روشی است که امروزه به صدر جامعه نیز برآمده و به همان روشِ خودِ مردم با مردم و جامعۀ ایرانی رفتار میکند و جدیترین توصیههای زعیمِ عظمایِ این جامعه به دیگران این است که تا میتوانید پنهان خورید باده که تعزیر میکنند، هیچ حقیقتی نباید آشکار شود و به زبانِ ایشان رسانهای زیرا در فرهنگِ ایرانی نوعی حیثیتِ ساختگی بر هر امرِ دیگری برتریِ آشکار دارد. جامعۀ ایرانی جامعۀ نفرتانگیزی است؛ جامعهای که ابعادِ اخلاقی در آن در طول یک تاریخِ زیادهطولانی به زیرینترین لایههای روانی خزیده و نظامِ کنونی در حقیقت همان طریق روزانۀ زندگیِ مردم در کوچه و خیابان و در نهادهایِ اجتماعی و نیز در نهادِ مقدّسِ خانواده البته با چند تشدیدِ افزوده است و این افزودن تشدید همان طریقِ غُلاتِ ایرانی است که بر من نیز که در دامان منحوسِ ایشان پرورده و کارآزموده شدهام، به رغم تلاشهایم برای دگرسازیِ خود، بی تأثیر نمانده است. این از تجربیاتِ قطعیِ انسانی است که دولتها بلادرنگ واگردِ روحیات ملتهایشان هستند و در این نه تنها تردید نمیتوان کرد بلکه اگر زمانی هم تردیدی برجای بود، با چنین دولتی که از آستینِ خودِ مردمِ ایران به درآمد، به کلی از میان رفت؛ پیش از این مدعی بودند که حکومتهای ایرانی دستنشاندۀ بیگانگاناند، همچنان که کممانده تا دولت ایران کل مردمِ ایران را در جایگاهِ نیرویِ مخالف به جاسوسِ غرب و عملۀ صهیونیسم تقلیل دهد! ملتی که دولتاش را با خود در بیگانگی دریابد آن را تاب نخواهد آورد و به هر روی و به هر طریقی آن را از خود خواهد راند و این رازِ ساده و کوچکی است که تلاشِ شگفتی برای نهانداشتناش میکنند. فرومانیِ اندیشورزان ایرانی در طریقِ سنجشی که پیشاپیش ناگزیر است آنچه را که میخواهد نفی کند، همچون واجبالوجودِ ابنسینا در مخزنِ سینهاش نگهدارد، خود معضلۀ بنیادی است که به برکشیدنِ نظامی مذهبی و رجّالهپرور در عهد و زمانۀ کنونی انجامیده است؛ نظامی که آیینۀ تمامِ نمایِ خطاهایِ مردم ایران و فرهنگِ در گِل فرو رفتۀ آن است. فرهنگی که بیگانههراسیاش به یک بیماری روحیِ جمعی بدل شده است و نیز عدمِ کفایت و نابالغیِ فرهنگیاش سبب شده تا درکار خود درماند و از این عهدِ نکبت به آن زمانۀ منحوس بسنده کند و ناکارآمدیاش را به بیگانگان حوالت دهد؛ به راستی که رفتارِ دولت در ایران، روشِ سنجش را تعیین میکند و روشِ سنجش، رفتارِ دولت را به اینهمانی میکشاند. فراموش نباید کرد که کمونیستهایی که نماز شب میخواندند تنها برآیندِ کوچکی از این طرز تلقی و از این نوعِ نقادیِ سیاسی و اجتماعیِ فروبستۀ ایرانی بودند؛ روشنفکرانی همچون آقاخانِکرمانی و همعصراناش به رغم این که منتقدانی قهار بودند اما از شاخ اسلام و تشیع به شاخ بهاییگری و یا شاخهای دیگری از جزمیت و تنگنظری همچون ملیگرایی و شاهنامهپرستی برجهیدهاند و همچنان نمیتوانستند از گردابِ نقدِ درونمان و یا درونماندگار چنان برون روند که دستکم روحِ خود را نجات دهند. همچنان که منتقدانِ دورانِ حکومتِ شیعیِ کنونی در مقام روشنفکرِ دینی هرگز قابل بخشایش نیستند زیرا به رغم دمیدنِ مدام در قبض و بسطِ شریعت، خفت فکری را به جایی رساندند که به رغم کتابتهای فلّهای هرگز نتوانستند روحِ مردم را به قلّهای از هشیاری و رفعت چنان برکشانند که نظامِ حاکم نتواند چنین آسوده خاطر در دست جاهلترین بخش جامعه بر سر و رویِ همه نجاست پرتاب کند. موجوداتی سخیف و یاوهسرا که جسد مولوی و حافظ و سعدی را در قبر آسوده نمیگذارند و تفاسیر چندمنی چندان برهم میانبارند تا نان را به نواله بدل کنند؛ منتقدانی که در چالۀ نقد درونماندگار چنان افتادند که از خاطر بردند آن حریمی را که میباید پاس میداشتند. در مقابلِ آن نقدی که همیشه پیشاپیشِ تحولات اجتماعی ضروری و کارآمد بوده است و به درستی راهی را برای آینده باز کرده است، روشِ نقادیِ مشهور به نقدِ فرارونده (transzendente kritik) است. سنجشی که احتمالِ کژدیسی و بازتولیدِ وضعِ قاهر و مسلط را به دلیل روشنیِ اندیشه و وضوحِ دلائلاش به حداقل میرساند. در نقد فرارونده که سرکوبشدهترین بخش سنجشگری در جامعۀ ادبی و علمی ایران است، نقاد از زمینۀ اعتقادی و باور عمومی برمیکند و تعارف از نوعِ ایرانی را با موضوعِ مورد سنجشاش کنار میگذارد و خود را ناگزیر نمییابد تا پیش از آن که پای در رکاب نقد بنهد، چنان از اوصاف و الوهیتِ «وحی» سخن به میان آورد که به هنگام نقد، خود نیز مسحورِ دروغ پردازیهایاش شده باشد، و در اساس پیشاپیش جان نقد را ستانده و تنها لاشۀ آن را در کار آورد. روشنفکریِ ایرانی و سنجشگریاش در چنین ورطهای فرو افتاده است؛ ورطهای که در جدیترین و تندترین وضعِ انتقادی از فرهنگ در مقامِ افزار سود میبرد و هُرمِ آتشِ فرهنگ را بدینوسیله فرو مینشاند، همچنان که از فرهنگ در مقام تنپوشی در برابر تیرهای قضا نیز در شرایطِ دشخوار بهره میگیرد. این روش نقادی چنان در میان اندیشورزان ایرانی رایج است که نیازی به فراخوانیِ یکایک آنان در این مجال نیست، و حتا امروزیترین نقادهای ایرانی تلاشِ جَزمانهای دارند تا مبادا گفت و گویی سنجشگر برایِ مثال در میانِ نیچه و مولوی رخ دهد زیرا جزمیّتِ آنان و تنگنظریِ فکری ایشان چندان درونیده است که اکنون در جایگاهِ یک دیلماج قصد دارند تا مانع از کشفِ بنمایههایِ اینهمانِ اندیشگیِ انسان در شرق و غرب شوند و بر همین پایه، از هر روزنۀ روشنی برای گفت و شنود شرق و غرب به وحشت میافتند زیرا ایشان بر اساس همان عادت مألوف تاریخی اکنون از آن سویِ بام افتادهاند، و با وارونهسازیِ تعبدِ خود، همچنان بر دگرانگیِ بنیادیِ فرهنگها پای میفشارند یعنی همان توهمی را که روشِ نقادیِ درونماندگار پیشتر در ذهن آنان به مثابه یک بیماری، دگرانگی و تقدسِ فرهنگِ اسلامی ـ عرفانی ـ شیعیِ ایرانی را تحمیل کرده بود. شگفتا از این دُگمایِ باژگون؛ فرهنگها به ویژه فرهنگِ شرق و غرب به همان اندازه که از اینهمانی به دورند، به سببِ سرچشمۀ انسانیِ خود اینهماناند اما جز این، من نقادی را به مثابه یک گفت و گویِ بیپایان درک میکنم، گفت و گویی که یکی از بخشهایِ شورآورِ آن، کشفِ اینهمان است و این جز در فضایِ سنجشگریِ فرارونده رخ نمیدهد. گزیده سخن باید گفت و مغزِ سخن را باید نگاشت: نقادانِ درونماندگارِ ایرانی که راه را از هفتسوی بر نقادان آنسویرونده بربستند و در برابر هتاکیها و شرارتهای دولتِ شیعی که بر ایشان روا داشته شد، سکوت کردند، اکنون باید عذر بخواهند؛ البته اگر خوشبینانه گمان بریم که خود ایشان به گونهای مستقیم در پسِ پرده قرار نداشتند و جزیی از محفلِ امنیتی ـ فرهنگی این نظام نبودند، وگرنه از این که اینان سهم خود را در نظریهپردازیِ ولایتچاق کن ادا کردهاند، هیچ تردیدی نیست! در این زمانه که خورشید حقیقت نورانیتر از امامِ زمان بر بلندایِ ایران بر آمده است، اگر چیزی از آزادگی و درستی در ایشان باز مانده باشد، باید در این شرایطی که خطاکاریِ آنان را همچون روزِ روشن کرده است، به خطای خود معترف شوند و راه را برای کسان دیگری که از پی خواهند آمد، عریض و گشادهتر بگردانند و با آثار چندمنیِ بیزنهارِ خود که جز زمینهای برایِ گرداندنِ نو رسان به گردِ سرِ خود نیست، بازیخوردگی خود را آشکارا بیان کنند، کما این که منصفانی در ثغور فلسفه چنین کردند هر چند به نرمی و آهستگیِ بسیار! نمیتوان در درون دین مستقر شد و دین را به سنجش عقل درآورد؛ کسانی که در سنگر دین و قانونِ اساسیِ آلوده به نجاستِ دین نشستهاند و به سوی حاکمان دینی شلیک میکنند راه به جایی نخواهند برد، همچنان که کشتینشستگانِ حزم و احتیاط سرانجام در کامِ همین نهنگِ دینیای که گاه عمامه به سر وگاه عمامه به کف دارد، بلعیده خواهند شد. جامعۀ ایرانی به سبب اخلاقمردگیِ عمیقاش که در این روزگار عمقِ آن را همچون سطحی روشن میتوان درنگریست، هرگز نیروی درستاندیش و نیکاندیش را برنخواهد تابید زیرا چنان وزنۀ زشتکاری و پلشتیاش سنگین است که قادر نخواهد بود حتا فرصتِ کوتاهی به ایشان واسپارد؛ کما این که چنین افراد منفردی را به دلیل تشخص انسانی و خیرخواهیشان به بی کفایتی متهم کردهاند زیرا حقیقت این است که مردم ایران سرشت ظلمخوارهای دارند، و به طعمِ توهین و تحقیر از سویِ حاکمان خو کردهاند و خود نیز در سادهترین امور زندگی از همین طریق ارتزاق میکنند؛ شاید جامعۀ ایرانی برایِ نجاتِ خود به یک نسلکشی و یا به یک قتلعام از سنخِ آخوندکشی نیاز مبرم داشته باشد، به اسکندری که شاعری در چاله فتاده عاجزانه او را آرزو کرده است! اما نه! دورانِ چنین اموری سرآمده و کارکردِ تاریخی و سیاسیِ آن آزمودۀ سنجیدهای نبوده است، پس همچنان باید به قدرتِ عاشقانۀ قلبِ انسان و نیز به مغزِ اندیشورزش امید بست. در جامعۀ ایرانی اصرار بر تداوم خطا نوعی رویّۀ موفقیت تلقی میشود و در حقیقت هم عذر نخواستن و راه دیگری را برنگزیدن نخستین نشانۀ روحِ مردمی لجوج و کینهتوز است که به جای آن که به درستی بیندیشند تنها به این خواهند اندیشید که ضربتِ بعدینۀ خود را چگونه فرود بیاورند، تا به توهم برکرسی برتری دستی بسایند و احساس تفوقطلبی خود را اندکی فرونشانند؛ بر همین پایه، گرایش اندیشورانِ ایرانی به نقد درونماندگار زمینۀ دیگری برایِ گریز از عذر است، سنجشی که سرانجام به بازتولید وضع پیشین در در هیأتی دیگر میانجامد و این راز پسماندگی سیاسی و عدم تحققِ انقلابِ مشروطۀ ایرانی به حکومتی است که در برابر مردم پاسخگو باشد. روحِ برتریِ سیاسی و اجتماعیِ مردمانِ پیشروِ جهان نه در این بوده است که اندامهای زاید بر اندامۀ مغزی ایرانیان داشتهاند و یا پیکری سپیدتر از ایشان بلکه برتری زندگیِ اجتماعی آنان مدیونِ غلبۀ نقادیِ از خود فرازنده در برابر نقادیِ درونماندگار است؛ آنان از پذیرفتن خطای خود ابایی ندارند و نیز در آنجا که فرهنگ ردایِ جابران را بر تن میکند، از انکارِ فرهنگیِ خود دچار سرخوردگی نمیشوند و مرز مقاومتشان تا آن جایی است که افقِ روشن را در چشمانداز خود مینگرند. هیچ میزانی برای سنجش درست از خطا جز همین عینیتی نیست که امروز گریبان تمام مردم ایران را گرفته است و این طریق آزموده شده هیچ امکانی برای دفاع از خود برجای ننهاده و سراسر خطاکارانه بودناش به درستی و به جدیترین محکها سنجیده شده است. چهگونه میتوان دو ذات ناسازگار را با یکدیگر آشتی داد، ذاتی که بر تعبد اصرار میورزد و ذاتی که بر تأمل گرایش دارد؟...و تداومِ سیاسی این پرسش این است که چگونه میتوان ذاتِ تعبدی ولایتِ فقیه را با نظامِ برآمده ازانتخاباتِ آزاد بر سرِ یک سفره نشاند؟ و آیا خطا از همانجایی برنمیآید که فرامدرنترین اندیشورزانِ ایرانی که به زبان فرنگی نیز همچنان به تصنیف مشغولاند، دچارِ روشِ نقادی و سنجشگریِ خود تأییدگر و بزدلانهای هستند که از ترسِ ارتدادِ فرهنگی پای از گلیمِ تقدسِ فریبندهای که از کاشیهایِ نیلگونِ مسجد امام (و البته همان مسجد شاه که هیچ تفاوتی در ایشان نیست) برمیشود، فراتر نمیگذارند و کممانده که همچون رییسجمهورِ مشنگِ کنونی نسخۀ نجات و رستگاری عالم را نیز در نزد ایرانیان دریابند؛ البته سهمِ برخی اروپاییانِ خسته از روزمرگیِ فرهنگِ غرب در تحققِ این توهم کم نبوده است. آنان که چشماندازی شاعرانه از فرهنگِ آسیایی و ایرانی داشتهاند ـ و این درستترین طریق برخوردِ ایشان با فرهنگِ بیگانه بوده است ـ سبب شدهاند تا نخبگانِ ایرانی بازهم در گِلِ فرهنگِ خود بیشتر فرو روند و بیشتر در گردِ خود به سماع درآیند؛ برایِ نمونه، آن بانویِ دوست داشتنیِ آلمانی، آنه ماریشیمل، که از راهِ اشعارِ مولوی به سویِ فرهنگِ ایرانی و ترکی نقبی زده بود، جاذبۀ چادر و چاقچور برایاش در همان محدودۀ توریسمِ فرهنگی باقی مانده بود؛ او هرگز ظلمی را که از این طریق به زنِ ایرانی میرود را نمیتوانسته احساس کند. در حقیقت گرایشِ چنین کسانی به سمت و سویِ فرهنگهایِ دیگر بیشتر محصولِ نقادیِ فراروندهای بود که در برابر فرهنگ خود داشتهاند و این همان کمبودی است که همچنان جامعۀ ایرانی را به ذلّت میکشاند زیرا آنان با به چالش کشیدنِ فرهنگ خود، توانستند دستکم جاذبۀ زندگیِ دیگران را نیز کشف کنند و از لاکِ فرهنگیِ خود به در آیند؛ همچنان که فرهنگ آنان به واسطۀ نقادیِ بنیادیِ آنان نه تنها ویران نشد بلکه سرزندهتر و بالندهتر گردید زیرا توانستند خویهایِ زشتشان را نیز به درستی درنگر آورند. در بنیاد، نقد درونماندگارِ ایرانی تمایل دارد تا آشتیِ شگفتی را پی بریزد و نه تنها موفق نمیشود بلکه سبب میشود تا جان خود را همچنان در حصار تنگِ «تعبد»ی نگهدارد که خود در جایگاه امری فرهنگی، اگر از چنگال محافظین و مراقباناش جان بهدر برد، جز زمینهای برای «تأمل» از پی نخواهد آورد. این بسیار روشن است که نقادیِ درونماندگار از عهدۀ سنجشی بربیاید که از نقادی فرارونده برنیاید اما مسأله بر سر این نیست، بلکه مسأله نسبتِ این دو نیروی نقادی در جامعه است؛ این که نقادی درونماندگار هرگز نباید بر روح نقادی فرارونده استیلا یابد و همچنین ضروری است که حدود و ثغورش را به درستی بازشناسد و خود را به جایِ آنچه که سرشتی فرارونده و برتر دارد، قالب نکند و اگر از سرنوشت تکفیر میهراسد، دستکم همچون حافظ خود را در پسِ «نقلِ کفر» محفوظ بدارد، نه این که از بنیان دست در دستانی بگذارد که قرنها است چماق در آستینِ مرقع دارد.