میدانم که آن روز فرا خواهد رسید گفتوگو با «رضا جعفری» نویسنده و کارگردان تئاتر بهبهانهی اجرای نمایش «ضیافت» محسن عظیمی
صحنه یک: باد را باید سپاس گویم یا باران را...
آنطور که من از گفتوگوهای دیگر شما متوجه شدم، شما از سال 1352 در ایران و سپس در خارج از ایران، تئاتر کار میکنید؛ اگر ممکن است برای خوانندهگانی که با شما آشنایی ندارند بفرمایید چه شد که به تئاتر روی آوردید و آغاز ورودتان به عرصهی تئاتر از کجا بود؟
اگر واقعیت را بخواهید باید بگویم که: نمیدانم. شاید به این دلیل بود که دو نفر از بچهمحلهایم تئاتر کارمیکردند! شاید به این دلیل بود که میخواستم مورد توجه قرار بگیرم! شاید به این دلیل بود که میخواستم رنجهایی که بر من روا رفت به گوش و دید دیگران برسانم! نمیدانم. اما ناخودآگاه در عرصهای پاینهادم که مرا به شیدایی کشاند. دانهی گندم دیمی بودم که باران بر آن بارید و او را چه بخواهد و چه نخواهد رشد داد. با ساقههایی لرزان که باد او را به هر طرف که میخواست کشاند و گاهاً با خود میگویم که باد را باید سپاس گویم یا باران را که انسان در آن لحظه که من در کودکی خود غرق بودم و در محلهای که تراخم و افیون و مرگ حرف آخر را میزد ، مرا رها کرده بود. نمیدانم. آخر چرا باید بدانم؟
صحنه دو: من یک تبعیدیام. باد بر پشت من کوبید و در آلمان بر زمین افتادم.
در ایران چه نمایشهایی را بهصحنه بردید و فعالیتتان در چه زمینهای از تئاتر بود و چه شد که مهاجرت کردید؟
باد مرا هم چو توپی بلند کرد و از تهران به اهواز پرتاب نمود تا در رشته ریاضی دانشگاه جندی شاپور ادامه تحصیل دهم. باد پس گردنم زد و در همان ابتدا در گروه تئاتر دانشگاه نقشی را بهعهده گرفتم. نمایشنامهای بود از دکتر مصطفی رحیمی بهنام «آناهیتا» در نقش سرباز اسکندر ظاهر شدم. نمایشنامهای تراژیک و غمانگیز... با اولین دیالوگ، سالن ششصد نفری شهرداری اهواز در خندههای هیستریک غرق شد. ده دقیقهای بیشتر روی صحنه نبودم. ترکشهای خنده تماشاگر به صورتم میخورد و مرا به قعر ناامیدی میکشاند. وقتی به پشت صحنه برگشتم خیس عرق بودم و به خودم گفتم: «رضا گند زدی. لباست را عوض کن و هر چه سریعتر سالن را ترک کن.» کارگردان با قیافهای که با صد من عسل هم نمیتوانستی او را هضم کنی جلوی رفتنم را گرفت کار تمام شد و من لرزان به روی صحنه آمدم. کف زدن تمام نمیشد، حتی بیشتر از کارگردان و من در دانشگاه معروف شدم. به همین سادگی! و نمیدانستم که من رنجنامهی خودم را با دستان خود امضا کردهام. کاش تماشاگران در آن لحظه مرا هو میکردند و کاش این جنون و شهوت اشتهار، جانم را به تسخیر نمیکشید! چهار نمایشنامه را بازی کردم و پنجمین آنرا کارگردانی! و چه راحت آدم میتواند کارگردان شود!!! و من شدم کارگردان!!! کسی نپرسید: کجا آموزش دیدهای؟ هیچکس نپرسید. هیچکس. و کارم ادامه یافت. باز هم همان گندم دیم! و اما اینک غروری توخالی و پوک نیز در من ریشه گرفته بود. بگذارید که در این لحظه به بقیه داستان نپردازم که مثنوی هفتاد من کاغذ است و فقط به این موضوع بسنده کنم که بیش از سیوپنج نمایشنامه را کارگردانی کردهام و بیش از بیست نمایشنامه را نوشتهام و از این تعداد یازده نمایشنامه را به زبان آلمانی به صحنه آوردهام و یادی میکنم از استادانم «مهین و مصطفی اسکوئی» که موفقیت خود را اگر موفق بودهام به آنها وامدارم. من مهاجرت نکردم. من به انتخاب خودم در غربت سکنی نگزیدم. من یک تبعیدیام. باد بر پشت من کوبید و در آلمان بر زمین افتادم. اما من یک تبعیدیام و سانسور بیامان که میرفت مرا از درون پوک و بیمصرف کند مرا به تبعید کشاند. پنج نمایشنامهای را که برای هر کدامش بیش از شش ماه زندگیمام را رها کردم در جان کارهایم، سانسور به سلاخخانه برد. سئوال اینست: «چرا دیگران ماندن؟» من پاسخگوی رفتار خودم هستم. چه کسی میداند که چه کاری درست و چه کاری نادرست است!؟ من نمیدانم، چرا که فیلسوف نیستم. من یک کارگردان سادهی تئاترم و فلسفه را بهعهده فلاسفه میگذارم و بههمین دلیل هیچگاه نقش یک فیلسوف را در صحنه بازی نمیکنم. کار من طرح سئوال است نه پاسخ به آن، که خود اندر خم یه کوچهام.
صحنه سه: آری, من خوشبختم!
شما در آلمان گروه «کائوس» که گویا بهمعنای هرجومرج، اغتشاش و بینظمیست را با هدف کشاندن جوانان بزهکار به عالم هنر و تئاتر، تشکیل دادید؛ آیا موضوع بزهکاری و ناهنجاریهایی اینچنینی از زمانی که در آلمان بودید با کارهای شما همراه شد یا اینکه قبل از آن هم چنین دغدغهای داشتید؟
من این گروه را تشکیل ندادم . تصادف یا همان باد مرا به این گروه پرتاب نمود. و با اولین کار گروه که من کارگردانی آنرا بهعهده گرفتم گروه نیز پای گرفت. تا آن لحظه به انسانهایی که خود قربانی این اجتماع نابکار بودند و ما آنها را تحت نام «بزهکار» میشناسیم فکر نکرده بودم. این گروه درسهایی به من آموخت که در تمامی زندگیام از آنها به سادگی گذشته بودم. فکر میکردم که کار من تغییر جهان است. نه! این تفکر من نادرست بود. در عمل و با درآمیختهشدن با چنین انسانهایی به این نقطه رسیدم که «رضا اگر توانستی دست فقط یکی، آری فقط یکنفر را بگیری، کاری کردهای کارستان.» و چه خوشبختم من که این کار صورت پذیرفت. از یکنفر گذر کرد و اینک به جایی رسیدهاست که نهادینه شده است و دیگرانی یافت شدهاند که پای بر جای پای من نهادند. آری, من خوشبختم!
صحنه چهار: ما در کنار هم، ازهم میآموزیم.
شما از همین جوانان به اصطلاح بزهکار در کنار بازیگران حرفهای تئاتر جهت اجرای نمایشهایتان استفاده میکنید؛ دلیل این کار چیست و چگونه میتوانید چنین ترکیبی را درکنار یکدیگر حفظ کنید؟
در اغلب مصاحبههای من از این واژه استفاده میشود: «بزهکار»!!! و بار منفی بسیاری مییابد. بسیاری از آنها را من میشناسم. بامعرفتند. گاهاً خلاقند و روراست، خب مرتکب اشتباهی میشوند و مثلا یکیشان پیراهنی را از فروشگاهی بزرگ برای دوستدختر خود میدزدد و کارش به دادگاه میکشد و مهم در اینجا عکسالعمل جامعه است. او را طرد نمیکنند. شخصیت او را خرد نمیکنند. بلکه به او امکان میدهند که دوباره خود را بسازد. بسیاری از آنها با من زیستهاند. جامعه اعتماد خود را از او سلب نمیکند. باورکنید این موضوع تخیل سوررئالیستی من نیست، رئالیست چنین جوامعیست. میپذیرم که استثناهایی نیز وجود دارد ولی من در این موضوع همعقیده با برشت نیستم و نمونهاش همین باهمزیستن است. همین ترکیبیست که از آن نام برده شد. ما در کنار هم، ازهم میآموزیم. صحنه پنج: «آبزورد و آبستره»
در گفتوگویی اشاره داشتید که خودتان را از تئاتر رئالیست ارسطویی رها کرده و آبستره کار میکنید؟ چگونه شد که به آبستره رسیدید و اگر ممکن است کمی درخصوص آبستره بگویید؟
اگر اجازه دهید من از واژهی «آبزورد و آبستره» استفاده میکنم. اگر بخواهم در این مورد توضیح دهم، کارمان به ناکجاآباد میکشد. موضوع گلوگشادیست که نمیتوان آنرا بهسادگی کنترل کرد. کوتاه سخن اینکه کار من کاملاً مینیمالیست است و تصاویر گاهاً بر دیالوگ برتری دارند. ساختارهای ارسطویی را من در کارهایم بههمریختهام و این ثمرهی سالها کار است. استفاده از سه پروژکتور فیلم در تمامی طول نمایشنامه کاریست سخت و اگر طراحیصحنه نادرست باشد نهتنها کار ضربه میخورد بلکه باید آنرا به صندوق آشغال پرتاب نمود. بههمین دلیل من شخصاً طراحی کارم را مینویسم و در هر لحظه به این موضوع اعتقاد دارم که فرم و محتوا اجزایی جداناپذیرند در هنرهای نمایشی.
صحنه شش: من بههیچوجه نمیهراسم از تلفیق دو فرهنگ شرق و غرب.
آثار اخیر شما همگی به زبان آلمانی اجرا میشوند و گویا پیش از آن نمایشهایی هم به زبان فارسی اجرا کردهاید؛ دلیل این امر چیست؟ آیا تاکنون اثری از شما به زبان فارسی منتشر، یا به فارسی ترجمه شده است؟
من فقط یازده کار از بیش از سیوپنج کارم را به زبان آلمانی بر صحنه آوردهام. نمیدانم چرا به تئاتر آلمان پناه بردم! اما مگر زبان در هنر میتواند تعیینکننده باشد؟ من حداقل در تئاتر اینگونه نمیبینم. در تئاتری که من شناختهام حداقل اینگونه نمیبینم. و از طرف دیگر، مگر من در آلمان زندگی نمیکنم؟ در کشوری که مادر تئاتر دنیاست. چرا نباید بتوانم توانمندیهای کارگردانهای ایرانی را به آنها بشناسانم. چرا نباید به آنها بگویم که هموطنان من تروریست نیستند، که آنها میتوانند در هنر با هر انسان دیگری در این اروپای نسبتاً آزاد برابری کنند؟ که آنها میتوانند با به صحنهآوردن آثاری از خود بر صحنه، آنها را گیج و مبهوت کنند. نمونهی آن استفاده از رقص شرقیست در نمایشی کاملاً غربی آنها گیج شدهاند از رقصِ رقصندهی من خانم «مینا خانی» آنها مجبورشدند که بپذیرند نوع دیگری از تئاتر نیز وجود دارد که «مینا» هم میتواند با توانمندی و استادی برقصد؛ اما از نوع رقص خود که برایشان جدید بود. جدید نبود، مدرن بود. من بههیچوجه نمیهراسم از تلفیق دو فرهنگ شرق و غرب. فرهنگ غرب به یکنواختی رسیدهاست. بیجان است و با تزریق فرهنگ شرق اما آگاهانه آنها را به شوک میرسانم. طبیعیست که منظورم تصوف در شرق نیست. و اما چرا آثاری از من منتشر نشده است؟ من نمایشنامهنویس نیستم. همین.
صحنه هفت: سانسور هنرمند را میخشکاند.
تا چه حد با تئاتر سه دههی اخیر داخل ایران آشنایی دارید؟ آیا نمایشنامهنویسان این دوره را میشناسید و اثری از آنها خواندهاید؟ نظرتان درباره آثارشان چیست؟
در این مورد متاسفانه حرفی برای گفتن ندارم. تئاتر را باید دید و سپس نظر داد. اما به این موضوع نیز معتقدم: تئاتر یکی از رشتههای هنریست که بهصورت عام سودآور نیست. هیچکس حاضر نمیشود که همچون فیلم در آن سرمایهگذاری نماید و فقط میتواند با کمک دولتها به زندگی خود ادامه دهد. در ایران حکومتی وجود دارد که دشمن تئاتر است. که سانسور حرف اول را میزند. که سانسور هنرمند را میخشکاند. پس خود بخوانید حدیث مفصل از این مجمر...
صحنه هشت: باید به انسان اعتقاد داشت.
تازهترین اجرای شما نمایشیست با نام «ضیافت». این نمایش که خیلی هم موردتوجه قرار گرفته، تاکنون چه اجراهایی داشته و قرار است در چه جاهایی اجرا شود؟
بدون اغراق باید بگویم که این نمایش بهترین و زیباترین نقدها را در روزنامهها و مجلات آلمانی به خود اختصاص داده است. من نقش رقصنده ایرانییم خانم «مینا خانی» را با توجه به توانمندیهای او نوشتم و به نمایشنامه اضافهکردم. در ابتدا تمامی افراد گروه با نگاهی متزلزل و شکآمیز با این نقش برخورد نمودند. آنها تا آن لحظه در ذهن خود نیز تصویر نمیکردند که میتوان کاری ارائه داد که میتواند متفاوت باشد با کارهای دیگران. از مدرنیسم میترسیدند. ولی من به بازیگر و رقصنده خود اعتماد داشتم و میدانستم که او با تمامی توان هنریش بر صحنه ظاهر خواهد شد و همین شد. و مهمتر از همه ، من به این ترکیب رقص، موسیقی و بازی رسیده بودم. هیچگاه احساس من در عرصهی صحنه به من دروغ نگفته است. هیچگاه. من معتقد بودم که طراحلباسم «تارا» زیباترین طرح خود را ارائه خواهد داد من معتقد بودم که «آرتا داوری» زیباترین طرحش را در مورد پلاکارد به من ارائه خواهد نمود من معتقد بودم که «اشتفان» نقش «کریستین» را آنچنان زندگی خواهد کرد که تماشاگر را مبهوت کند و همین شد! باید به انسان اعتقاد داشت.
صحنه نه: کاری به زبان فارسی...
بعد از «ضیافت» چه نمایشهایی را قرار است اجرا کنید؟
سه نمایشنامه را در ذهن دارم و میخواهم کاری به زبان فارسی نیز به صحنه ببرم.
صحنه ده: میدانم که آن روز فرا خواهد رسید.
و اگر در ایران بودید؟
نمیدانم! اما اگر زمانی به وطنم بازگردم میخواهم که زیباترین کارم را بدون سانسور در میدان آزادی به صحنه ببرم. میدانم که آن روز فرا خواهد رسید.