دوشنبه

حرکت‌اش ظرافت بود،

ظرافتِ زن،

ظرافتِ لولۀ توپ!

ابر شلوار پوش، مایاکوفسکی

درستایشِ زنانگی

بدنی بدونِ اندام

محمود صباحی

[ این تک‌نگاری را به زنان ایرانی تقدیم می‌کنم؛ زنانی که دل‌پذیرترین بخشِ تابلویِ فرهنگِ ایرانی‌‌اند: آنان از زنانگیِ ویژه‌ای سرشارند، نوعی زنانگیِ هوشمند و نامنفعل؛ آنان بدون آن که در ورطۀ مردی‌گری بیفتند، و یا در برابر نظام سیاسی حاکم تسلیم بشوند، راهی به سرنوشت خود می‌جویند... ایران سرزمینی است سرشار از زنانگیِ زنان، زنانی که در مواجهه با خطر، بسیار کم‌تر از از مردان ادعا می‌کنند اما بسیار بیش از آنان به گوهر یگانۀ خود وفادار می‌مانند.]

دربارۀ بدن زن و زنانگی‌ای که در آن سکنا گزیده است چونان یک نیرویِ دگرگون‌گر و نافیِ ایستایی چندان که باید تأمل نشده است و بیش‌ترِ خطاها از آن جایی برمی‌شود که زن را اغلب در مقام موجودی ستم‌دیده که مرد بر او ستم فراوان رانده است، به دایرۀ سنجش‌گری می‌کشانند و از او در جایگاهِ یک قربانی سخن به میان می‌آورند و این خود از تک‌ساحتی بودنِ چشم‌اندازِ دانش‌هایِ فمنیستی و نیز دانش‌هایی برمی‌آید که می‌خواهند بر تمایزاتِ بنیادینی که نیرویِ محرکۀ زندگی‌اند، چیره شوند؛ به ویژه دانشِ درجۀ دو فمنیستی که هیچ‌وقت خود صاحب خلاقیتی نبوده است بلکه با تفسیری فرصت‌طلبانه برخی اندیشه‌هایِ بزرگ را به اهداف و اغراضِ پیش‌پا افتادۀ خود فرو کاسته است. جز این، آن چه که باید این دانش را در معرض تردیدِ جدی قرار دهد، همانا این حقیقت انکار ناپذیر است که شاخه‌هایِ افراطیِ آن به جوامعِ زیاده صنعتی‌ای معطوف‌ می‌شوند که زنانگی در آن‌ها به شدت فرو کاهیده است، جوامعی که از نوعی کاستیِ شدیدِ زنانگی رنج می‌برند اما می‌خواهند این همسانیِ نسبیِ ناخوش‌آیندِ دنیاهایِ زنانه و مردانه را به حسابِ توسعه‌یافتگی خود بگذارند. همچنان که برخی فمینیست‌ها کسریِ زنانۀ خود را به ایدئولوژی بدل می‌کنند تا در مقابلِ شکوهِ زنانگی، احساس حقارت خود را بپوشانند زیرا اگر زیستن در ساحتِ زنانه به راستی حقیر می‌بود، هرگز پیش از مردان اتاق‌ِ خواب‌اش را چنان با اشتیاق و تمنا در نمی‌کوفتند و این خود باید راز بزرگی را برای ما آشکار کند. در جهان امروز مُد شده است که زنانگیِ زن را فرآورده‌ای مردانه قلمداد کنند، چونان چیزی که نظامِ مردانه بنابر تصورِ آرمانی‌اش از زن آن را تولید کرده است و با این استدلالات می‌خواهند کلِ زنانگیِ زن را به عاملی فرهنگی و تاریخی تأویل نمایند، چنان که گویا سرشتِ زنانه در کارخانه‌هایِ مردانه تولید و بسته‌بندی و سپس به بازار عرضه می‌شود؛ گاه سررشتۀ تحلیل‌ها و نیز تفسیرها سر از جاهایی در می‌آورند که به نظر می‌رسد جز بازی با کلمات نیستند که با جدیتی کودکانه انجام می‌شوند و بدتر از این، گویا بنا بر آن است تا در هر جستاری به یک‌سان دربارۀ زن و مرد بیندیشند و این خود از سکوتی ترسناک برمی‌آید، سکوتی که همه را موظف می‌کند دربارۀ زنانگیِ از دست رفته مُهر بر لب داشته باشند و از خیرِ درخواستِ آن نیز درگذرند؛ سکوتی که بیش از هرچیز به یاد می‌آورد گفت و گو دربارۀ زن و زنانگیِ از دست رفته‌اش به یک تابو بدل شده است، به چیزی خطرناک همچون راسیسم و هولوکاست که باید بدون تعمق و تأمل پیش‌فرض‌ها و کلیشه‌های رایجِ آن را پذیرفت و به آن ایمان آورد؛ و این تنها برای این است که نیروی اعتراض به راسیسمِ مستور در زیر ساخت‌هایِ سیاسی و اداری در نطفه خفه شود، چرا که بزرگ‌ترین موفقیت نظام سرمایه‌داری همین تبدیل نژادپرستی و نیز سامی‌ستیزی به یک کنش بطئی و خزنده بوده است؛ بله، تبدیل زنان به مردان بدلی نیز امروزه ایمان خود را می‌طلبد، وگرنه چماق تکفیرِ جنسیتی(sexist) و ضدِ زن بودن مدام بر سر ما فرود می‌آید و به ویژه برچسبِ اُمل بودن که از جانب اُمل‌ترین بخشِ این جریان به کار آورده می‌شود با این توهم که هر کس از زنانگیِ زن سخن می‌گوید می‌خواهد طرحِ مناسباتِ قرون وسطایی را از نو در اندازد؛ در حقیقت برای گریز از هرگونه سوء تفاهم احتمالی و نیز برایِ مهارِ پرسش‌هایِ بنیادی، دستانِ اعتراض و اندیشه را در این باره بسته‌اند و بدین طریق توانِ هرگونه مخالفت را به حداقل رسانده‌اند. برخی زنان شاید همچنان ذوق زده باشند که می‌توانند روابطِ متنوع و متعددی را بیازمایند اما به محض آن که از محدودۀ تجربیاتِ ساده‌انگارانۀ خود درمی‌گذرند ناگهان در درون خود حفرۀ عمیقی را می‌یابند که هرگز با تداومِ این روشِ زندگی پاسخی در خور نخواهد یافت زیرا بدن چنان چیزی بی‌مایه و خنثی و بی‌اهمیت نیست که با او همچون توریست و رهگذر برخورد کنند. همانا بدن برای گفت و گو با بدنِ دیگر از طریق عشق زبان می‌گشاید و چنین زنانی اغلب مرز میان این خواست و هیجانِ دروغینِ ماجراجویی را در نمی‌یابند و رخ‌داد عشق را دست‌بالا با یک تریلرِ سکسی جابه‌جا می‌گیرند و رابطه را به یک ماجراجوییِ صرف تقلیل می‌دهند. مقصود من هرگز دفاع از مناسباتِ بستۀ اجتماعی نیست، بلکه من نگران چیزی هستم که آن را چونان سرکوب و مصادرۀ نیرویِ زنانه درمی‌یابم، همچنین که مسألۀ من هرگز دفاع از حقوقِ زنان نیست بلکه نگرانیِ من در مقام یک مرد سهمی است از زندگی و زنانگی که هر لحظه از من دزدیده و دریغ می‌شود، هم در جوامعی که با خانگی کردن بدن زن نیرویِ دگرگون‌ساز و سیستم‌گریز آن را به ارگان‌هایِ محرکِ غریزۀ جنسی و یا مادرانگیِ محض تقلیل می‌دهند و کیفیتِ زیستیِ زنانۀ آن را از رمق می‌اندازند، و هم در نظام‌های اجتماعیِ غرب که بدن زن را به درامِ ساده‌ای بدل می‌کنند که به سادگیِ خریدِ بلیطِ یک نمایش می‌توان به آن دست یافت و هدفِ بنیادی اما دگردیسیِ بدن زن به ارگانِ‌ کار است، به چیزی که بازدهی و سودآوری‌اش باید تضمین شود؛ هر دو نظام اجتماعی می‌خواهند با ایجادِ محرومیتی درونی که با تحمیلِ کژکارکرد در بدن زن آن را عمیق‌تر نیز می‌کنند، همۀ نیروهایِ انسانی را تحتِ کنترل درآورند. باغ‌وحشِ عجیبی فراهم آمده است: پر از مارهایِ بدون نیش، و شیرهای بی یال و دم و جانورانی که کیفیتِ جانوری خود را از دست داده‌اند! حادثۀ رییسِ صندوق بین‌المللی پول و آن خانم خدمت‌کار هتل در آمریکا از دید من تنها یک ماجرای عادیِ حقوقی نبود بلکه آن اتفاق نمونۀ یک کنشِ ارتباطیِ نادرست در فرهنگ امروزی غرب است و هم آقای کان دروغ می‌گوید و هم آن خانم؛ نه تنها به خاطر این که جزئیات حادثه را تحریف می‌کنند بلکه به خاطر این که کل این رابطه خود یک دروغ بزرگ است و در حقیقت هیچ رابطه‌ای به وقوع نپیوسته است زیرا هیچ یک از طرفین از خردِ بدن خود پیروی نکرده‌اند بلکه هر دوِ ایشان بدن‌های خود را به عملی واداشته‌اند که رانه‌اش نوعی اعمالِ خشونت بر بدنِ خود بوده است و این طبیعی است که این خشونت تنها می‌تواند با خشونتی مضاعف که نوعی انتقام گیری از بدن طرف مقابل است، کامروا شود و قبیح‌تر از آن، این است که آقای کان نمادی از مناسباتِ اقتصادی و سیاسی در جهان حاضر است؛ شاخصۀ فرهنگی که تلاش می‌کند خود را بسیار توسعه‌یافته نشان دهد و نیزآن زن مسخ‌شده‌ای که در پیرامونِ این جهانِ مدعی و متمدن می‌خواهد از افزاریتِ بدن خود حداکثر استفاده را ببرد. چرا که نه؟ زن همان کاری را می‌کند که آقایِ کان انجام می‌دهد و از نظر منطقی استدلال خانمِ خدمت‌کار هم درست همان استدلال آقای کان است! آنان هردو متجاورند! در حقیقت معضل نه آقای کان است و نه خانم دیالو؛ بلکه نحوۀ زندگیِ آقایانِ کان و خانم‌هایِ دیالوست که هر روزه در حال اتفاق افتادن است. بله مردان از امکانِ ظلمِ بیش‌تری برخوردارند و در این هیچ تردیدی نیست اما این تنها ظاهر امر است زیرا زنان نیز توانِ ظلم‌شان نه تنها کم‌تر از مردان نیست بلکه اگر دست به ستم بیازند، بدون آن که همچون مردان ساده‌دلانه تازیانه به کف گیرند، می‌توانند خون هر مردی را چنان بیاشامند که هرگز قطره‌ای از آن بر زمین نریزد زیرا آنان بنابر توانِ ویژۀ خود چه بسا ظریف‌تر و نیز دقیق‌تر عمل می‌کنند. پس بهتر است از ساحتِ زنانه و از ظرافتِ آن ایدئولوژی نسازید و با پیکرِ زن شهید‌بازی راه نیندازید و به این بهانه با تزریقِ هورمون‌هایِ مردانه به زنان، زنانگیِ آنان را به حالت تعلیق در نیاورید که این خود ظلم مضاعفی در حق زنان و مهم‌تر از آن در حق زندگی است؛ هورمونی که در حقیقت هورمون نیست بلکه کلمات و ژست‌ها و فرم‌هایِ حیاتی مردانه‌اند. مسلح کردن زنان به ارزش‌های مردانه برای امحایِ ظلمِ احتمالیِ محفلی و پنهان به نگر من کار ابلهانه‌ای است که هرروز در حال گسترش است. از بین بردن ادراک تمایز و تفاوت در میان زنان و مردان شگفت‌ترین خسرانی است که جامعۀ انسانی را به جایِ تنگ و محقری بدل می‌کند، به سرزمینی که از موهبت و از سرشاری تهی شده است، به سرزمینی که به رغم وجودِ فروشگاه‌های بزرگ و خوراکی‌هایِ خوشمزه، به سرزمینِ قحطی‌زدۀ سومالی می‌ماند. بدنِ زن به کلی از سیارۀ دیگری است و دنیایی متفاوت که تنها یک رانۀ جنسی محسوب نمی‌شود بلکه رانۀ نیروی عظیم عشق و تحول و دگرگونی است؛ بدن زن پیش از هر چیز یک قدرت انقلابی شگرف است، سیاسی‌ترین نیرویِ زندگی که می‌تواند بدونِ سیّاسی هر استبداد و توحشی را به چالش بکشاند. بدن زن همان جاذبه‌ای است که خدایان را از قلعۀ المپِ خود برون می‌آورد و به آن‌ها فرمِ حیاتیِ انسانی می‌بخشد، همچنان که انکیدویِ وحشیِ داستان گیلگمش را موقر و شریف می‌سازد و این توانایی زن نه از زورِ بازو بر می‌آید و نه از نیرویِ ذهنی بلکه از فرمِ ویژۀ حیاتی‌اش بر می‌آید، از بدنِ منحصر به فردی که تجسدِ همان توانایی و خردِ عاطفیِ زنانه است‌؛ زن خود را بی‌نیاز می‌یابد از بسیاری از دانش‌ها و ژست‌ها که مردان خود را به آن محتاج می‌یابند زیرا به زبانِ هگل زن یک دانایِ مادرزاد است و درست این بدن اوست که دانایی‌اش را چونان واقعه‌ای انکارناپذیر به بیان درمی‌آورد. بدن اصطلاحی است که در دنیایِ حاضر به کانون اندیشه بدل شده است، هرچند که این نیچه بود که در چنین گفت زرتشت نخستین بار از بدن چونان خردی بزرگ یاد کرد و به آن اعتباری داد که پیش‌تر برای روح قائل بودند. بدن از دید من روحِ انسان جدید است و در اساس نمادِ استعلایی است معکوس که عظمت گمشدۀ پیشین را نه در آسمان لایتناهی بلکه در نزد ناکرانمندیِ ساکن در گوشت و خون باز می‌جوید. اندیش‌ورزانِ دنیای حاضر چنان از بدن سخن می‌گویند که ناگزیرند برای اعتبار بخشی به استدلالات خود راهی نیز به نامه‌هایِ پولوسِ رسول و آیاتِ انجیلی بگشایند. ظرافت موضوع در آن جایی است که این بحث به شدت گفتمانی مسیحی است اگر چه کسانی که در این باره اندیشه‌های جدی‌ای دارند، اندیش‌ورزی به کلی نامسیحی می‌نمایانند. اما چه می‌شود کرد؟ به نظر می‌رسد که از هیچ کجا خبری نمی‌رسد، جز از نزدیک‌ترین مفاهیمی که پیش‌تر آنان را به سادگی دور افکندنی برمی‌شمردند. آیا فرهنگ غرب دوباره در حال مسیحی شدن است؟ آیا ممکن است گزاره‌های مسیح و شاگردان‌اش را تا کنون بد فهمیده‌ باشند؟ و شاید هم فرهنگ غرب در اساس چیزی جز فرهنگ مسیحی نیست که از هر سو که آن را انکار می‌کند، باز خود را در درون آن می‌یابد زیرا فرهنگ اروپایی با تمامِ تجربه و پیشینۀ خود، در مسیحیت بود که به کمک داغ و درفش به چهرۀ تکینِ خود دست یافت. من در این باره گمان می‌کنم که ایرانیان نیز چنین باشند، آنان به هر روی از نظر فرهنگی شیعه باقی خواهند ماند زیرا ایرانیان در مرحلۀ تاریخیِ شیعه‌گری به ریختِ اجتماعی و به ژستِ ثابتِ ایرانی خود دست یافتند، همان‌جایی که ایران باستان و ایران اسلامی را در هم تنیدند و به هم بافتند. فرهنگ، دگردیسی‌های خود را درست در یک لحظۀ تاریخی جسمانی می‌کند و به چهرگیِ افرادِ یک جامعه درمی‌آید و بر همین پایه، همچون گذشته به مناسک و شعائر ‌نیازی نخواهد داشت زیرا بنابر مکانیسمِ تجسد به کنشی هرروزه بدل می‌شود؛ بندتوکروچه فیلسوف ایتالیایی بر اساس چنین دلالتی می‌گفت که همۀ ایتالیایی‌ها کاتولیک‌اند حتا ملحدان و دین‌ستیزان‌اش؛ زمانی که فرهنگ به واسطۀ ساز و کارِ خشنِ درونیدن از طریقِ دین به گوشت و پوست و چهره بدل می‌شود، دیگر مرز‌بندی‌هایِ سیاسی و اعتقادی و حتا نژادی ضرورت خود را از دست می‌دهند زیرا حدود و ثغور به هیأتِ ژست و کنش و چهره درمی‌آیند، آن چنان که می‌توان رفتارِ یک ایرانی را به سادگی در میان جمعیتی از ملت‌های دیگر تشخیص داد و یا به رغم برخی ظواهر به نظر مشترک، یک لهستانی را از یک آلمانی بازشناخت و یا یک ایتالیایی را از یک اسپانیایی، و یک اسپانیایی را از یک فرانسوی، و یک ژاپنی را از یک چینی! تجربۀ عصر حاضر نشان می‌دهد که ملت‌ها اگر چندان به خود سخت نمی‌گیرند، و در برپایی مناسک و شعائر آن جدیت پیشین را ندارند، تنها به این سبب نیست که از آن‌ها بی‌نیاز شده‌اند بلکه درست به دلیلِ درونیدن و تبدیل آن‌ها به کنش و فرم و چهره‌ای همگانی است که از اجرای‌شان صرف نظر می‌کنند. ژیل دُلوز و فلیکس گتاری از بدن‌هایی سخن می‌گویند که باید خود را از چنگال اندامگان خلاصی دهند و از سرکوب‌گری آنان خود را برهانند. آنان می‌گویند بدنِ بدون اندام چیزی است که از دور افکندن ارگان‌ها به دست می‌آید؛ اما آن چه در حقیقت باید دور ریخته شود چیست؟ آنان به زبانی روان‌شناختی از روان‌شناختی درمی‌گذرند و می‌گویند آن چیزهایی را که باید دور بریزیم همان فانتاسم‌ها هستند همان چیزهایی که به واسطۀ قدرت‌های سازمانی، هر روزه بدن شما را به ارگان‌ها چفت می‌کنند و آن را برای مصرف و کارهایی که از نظر آنان مفید است، آماده می‌سازند و در حقیقت بدن را بدین‌وسیله به تصرف خود درمی‌آ‌ورند. اگر روان‌کاوی همۀ امور آدمی را بر اساس فانتزی‌ها و خیالات‌اش تفسیر و تحلیل می‌کند، و فانتزی را در انسان محفوظ نگاه می‌دارد اما این ایدۀ مرموزِ بدن بدون اندام درست در سویۀ مخالفِ آن تأکید می‌کند که فانتزی‌ها تنها چیزهایی دور ریختنی هستند و یا دست‌کم چیزهایی‌اند که نباید فرصت آن را بیابند که بدن را به تملک خود درآورند. این ایده که از آنتونن آرتو در شعر پایان حکم خداوند گرفته شده است، همچنین رسیدن به بدنی بدون اندام را معطوف به کنشی مدام می‌داند که هرگز به نقطۀ نهایی آن نخواهیم رسید بلکه این یک فرایند است، بارانی که هرگز سَرِ باز ایستادن ندارد، بدین معنا که دست یافتن به بدنی غیرِ سازمانی و غیرِ ارگانیک طریقی است بی‌پایان که باید همیشه پیموده شود: ...در عوض شما اگر دوست دارید می‌توانید من را به بند بکشید/ اما هیچ چیز بی‌فایده‌تر از یک اندام نیست./ وقتی شما از او یک بدن بدون اندام ساختید/ او را از تمام حرکات غیر ارادی‌اش رها کرده‌اید/ و او را به آزادی حقیقی‌اش باز گردانده‌اید ( پاره‌ای از شعرِ بلندِ پایان حکم خداوند، ترجمۀ سروش سمیعی). سازمان اندام‌ها، یا همان ارگانیسم چیزهایی هستند که بدن را به تصرف درآورده‌اند و باید خلع ید شوند...این سخنان چه می‌گویند؟ آیا به نظر نمی‌رسد که مفاهیمی کهن را با طنینی نو بیان می‌کنند؟ رهایی از فانتاسم‌ها با رهایی از تعلقاتِ به اصطلاح این جهانی و ترکِ رنگ و لعاب‌هایی که امروزه به سرمایه‌داری منسوب می‌شوند، چرا نمی‌توانند همان چیزهایی را به یاد بیاورند که کتاب مقدس را از خود انباشته‌اند؟ من در اساس قصد ندارم با اشاره به این‌همانی این مفاهیم با کتاب مقدس آن‌ها را نفی و یا بی‌اعتبار جلوه دهم، درست بر عکس، می‌خواهم نشان دهم که مسألۀ بنیادی انسان آن چنان که ادعا می‌شود چندان هم تغییر نکرده است بلکه به روشی دیگر همچنان دغدغۀ انسانی است، اما مسألۀ بنیادی بشر مگر چیست؟ آدمی می‌خواهد خود را از این اجباری که خود را به اسم واقعیت بر او تحمیل می‌کند، نجات دهد و به ویژه حالا با امنیتِ افزون‌تری‌ می‌تواند دوباره به سراغ اسطوره‌ها و سنت‌ها برود و در پیرامون آن‌ها به اندیشه و غور بپردازد زیرا دست‌کم در غرب این مفاهیم از چنگالِ اقتدار‌گرایانِ مذهبی و سیاسی تا اندازه‌ای مقبول و قابل تأمل خارج شده است، زیرا آنان در جهان امروز گردِ مفاهیم دیگری آمده‌اند و برای خود ایدئولوژی سازی می‌کنند؛ در واقع ژستی مردم‌پسندانه و انسان‌دوستانه‌ برای حفظ و گسترش اقتدار خود برگزیده‌اند. این را هم نمی‌توان کتمان کرد که حقیقت هر چیزی را زمانی می‌توان به درستی ادراک کرد که از کانونِ قدرت و شهوت و شهرت خارج شده باشد و چنین است بدن، به ویژه بدن زن که اگر از قیدِ نمودهای ارگانیک‌اش آزاد شود، به قدرتی دست خواهد یافت که پیشینیان آن را به قدرتِ روح تعبیر می‌کردند. اما مسأله این است که پیشینیان وقتی که از قدرتِ روح سخن می‌گفتند مقصودشان هرگز روحی زنانه نبود بلکه روحی مردانه بود زیرا آنان زن را بدنی درمی‌یافتند که اصلی‌ترین کارکردش همانا زادآوری بود، و زنی که زادآور نمی‌بود اعتبار زنانۀ خود را نیز از دست می‌داد و این موضوع آن‌چنان که برخی جامعه‌شناسان تفسیر کرده‌اند، تقلیل بدن زن به افزار زایش نبود بلکه چونان کسری از نیرویِ زنانه درک می‌شد که مردان را به ویژه نگران می‌کرد، اگرچه هراس از دنیای ناسفتنیِ زنانه را نیز در دل خود داشتند. من فکر می‌کنم انسان قدیم با حالتی از حیرت در برابر نیرویِ زنانه زندگی می‌کرد و این خود چشم‌اندازِ روشن‌تری بود که تلاش نمی‌کرد زن را دست‌کاری نماید و یا به ابژۀ شناسایی بدل کند، و بر همین پایه روحی هم برای او چنان‌که برای مرد قائل می‌شد، قائل نبود زیرا نمی‌توانست زن را به قلمرو شناختِ خود درآورد و این ناشناسی خود‌به‌خود دنیای زنانه را از جهان مردانه متمایز می‌کرد؛ بهتر است بگویم که انسان قدیم زنانگی زن را چونان نیرویی جادویی‌ درک می‌کرد که در کار دگرگون‌سازی و تأثیر نهادن بر چرخ زندگی است، ادراکی که مرد را همچنان به هراس می‌افکند، هراسی که هنوز پابرجاست زیرا کنشِ زنانه هرگز در تلۀ دانش نمی‌افتد. توجه آرتویِ شاعر و اندیش‌ورزانی همچون ژیل دُلوز، فیلیکس گتاری و مایکل هارت به بدن چونان چیزی که باید نجات یابد، ترجمان جدیدی است از همان الوهیت یا امرِ اولایِ پیشین، و اگر چه ممکن است پذیرفته نیاید اما چنان است که گویا ایدۀ انسان روح است، نه جسد را به زبان خود ترجمه می‌کنند و روح را بدن می‌نامند، بدنی عاری از اندام که شباهت شگفتی با روحِ نامرئی دارد زیرا بدن بدون ارگان نیز چیزی است نامرئی که باید قلمرو ناکرانمندش را به گونه‌ای شهودی از کرانمندیِ اندامگان تشخیص داد؛ همچنان که باید گزارۀ بدن بدون اندام را در کنش زنانه به گزارۀ زن جادوست و نه اندام جنسی تعبیر کرد. به نظر می‌رسد برای گریز از خشونتِ هر نحله‌ای از نحله‌هایِ تمامیت‌خواه باید جسورانه به آستانه‌ای از نیهیلیسم یا آرمانِ زهد پای نهاد و از قدرتِ خلاقۀ آن در برابر نیروهایِ تمامیت‌خواه بهرۀ بسنده جست زیرا تن دادن به میلِ مطلق بدون در نظر گرفتن گرایشاتِ دروغینِ آن ــ که خود را در بازارِ نیازمندی‌ها به هیأتِ کلیشه‌ها و بسته‌بندی‌های فانتاسماتیک درمی‌آورد ــ سبب رویش و پرورشِ اندامگانی می‌شود که از هر سو تنها به بلعیدن و چیرگی گرایش دارند؛ همچنان که نظام‌ها و فردیت‌هایِ مستبد خود فراوردۀ امیالی چنین تمامیت‌خواه‌اند که زندگی را به فساد، تباهی و نابودی می‌کشانند تا بر لمحاتِ چیرگیِ خود اندکی بیفزایند. به گمان من تأمل در زن و دنیای زنانۀ آن چیزی جدا از این مسأله نیست زیرا زن به مثابه انسان در فرایندِ خود‌پایی در برابرِ نظامِ بوروکراتیکِ بدن‌زُدایِ دنیایِ حاضر ــ که آن را به اندام صرف بدل می‌کند ــ سهیم است، همچنان که در مقام زن، باید هشیار باشد که شیوۀ مقاومتی را که برای خود برمی‌گزیند، به نفیِ زنانگی‌اش نینجامد و به مردی بدلی بدل نشود یعنی نه تنها به اندام فرو نکاهد و بدن باشد بلکه از زنانگی خود در مقام بدن نیز مغفول نگردد؛ از این چشم‌انداز وضعِ زن همچنان دشخوارتر از مرد است، هرچند به نگر من وضع زن در مقام بدن همیشه از مرد حساس‌تر و دشوارتر بوده است و نیز خواهد بود چرا که حتا در فرایند مقاومت نیز ممکن است روش‌های مردانه، زنانگی را به حاشیه و انزوا برانند. بدن زن سرمایۀ عظیمِ انسانی است و حتا می‌توان گفت گنجِ زمین است زیرا بدنِ زن که چیزی جز همان زنانگیِ زن نیست، وقتی از مدارِ زندگی برون افتد قابلیت‌هایِ مردانه نیز کیفیتِ درونیِ خود را از دست می‌دهند و به کمیتِ محض بدل می‌شوند. زمانی گوته از زبان فاوست در لحظۀ واپسین زندگی گفته بود: زنانگیِ جاودان ما را به سوی خود می‌کشاند و من فکر می‌کنم که تنها یک مرد با غنایِ عاطفیِ گوته می‌تواند ظرافت این گزاره را درک کند زیرا بسیار ساده می‌توان گفت که خب زن هم می‌تواند از مردانگیِ جاودان سخن بگوید اما این حقیقت ندارد زیرا بخشی از تجربۀ شاعرانۀ انسانی نیست؛ و تجربۀ شاعرانه به سبب رویاروییِ چهره به چهرۀ انسان با زندگی، بیش از امکان‌های دیگرِ شناخت‌شناسانۀ انسانی معتبر است. چنان که اشاره کردم پیش‌تر بدن زن را محملِ نیرویِ انسانیِ آینده می‌دانستند و تنها از این سمت و سو بود که بدن زن اهمیت به سزایی پیدا می‌کرد آیا این اشتباه گرفتنِ اندام با بدن نبود؟ چرا بود اما نگرانیِ نفوس هم بسیار جدی بود، همچنان که هست. دگرگونی در مناسبات اقتصادی و اجتماعی سبب این توهم شده است که در جهان امروز مسألۀ زادآوریِ زنان چندان مهم نیست اما این حقیقت ندارد زیرا به طور ضمنی نوعی تقسیم کار نانوشته زحمت زادن را بیش‌تر بر دوشِ زنان قارۀ آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین قرار داده است؛ پس چه چیزی سبب می‌شود تا همچنان بدن زن را از زنانگیِ تهی کنند؟ گویی همچون برخی ‌فرهنگ‌هایِ آسیایی و آفریقایی که زن‌ها را هنوز هم ختنه‌ می‌کنند، نوعی کاستنِ توانِ جنسی زنانه مد نظر است اما من یقین دارم که این نیرویِ جنسی زنانه‌ نیست که آنان را به هراس می‌افکند بلکه نظام‌ناپذیری بدن زن است که افسار به دستانِ خرِ نظام و نیز دولت‌های مدرن را به وحشت می‌اندازد اگر چه از این مسأله خود‌آگاهیِ چندانی ندارند و تنها هراس‌‌اش را احساس می‌کنند که البته آن را نیز تحت پوشش برخی مفاهیم و نگرانی‌هایِ اخلاقی می‌پوشانند. جامعۀ امروزۀ ایران در این زمینه خود یک سند تمام عیار است زیرا دولت اسلامی ایران هر چه افزون‌تر توان خود را صرفِ سرکوب زنان می‌کند؛ آن‌ اندازه که بدن زن به مثابه یک کنش، حاکمان ایرانی را عصبی می‌کند و آنان را به واکنش می‌کشاند، هرگز مخالفت و نقادیِ سیاسیِ نیروهایِ مخالف نمی‌تواند با آن برابری کند زیرا ایشان را می‌توان مهار کرد اما بدنِ زن را نمی‌توان در هیچ روشِ پیش‌گیرانه‌ای کنترل کرد و در این زمینه تلاشِ بیش‌تر، ناکامیِ افزون‌تر در پی خواهد آورد. فرهنگ‌هایی که بدن زن را به حصر درمی‌آورند، زنانگیِ زن را از این طریق به تله می‌اندازند و از آن همچون ماهیِ قرمز در تُنگ بهره می‌برند؛ زنانگی‌ای که به یغما می‌رود و از دست یافتن به ابعادِ زنانه و گسترۀ زنانگیِ خود باز می‌ماند. همچنان که فرهنگ غرب بدن زن را به افزارِ ارگانیکِ آزاد که تنها در مقام ارگانیک‌اش آزاد است، فرو می‌کاهد و در این زمینه، به خاطر هراسی که از بدن زن دارد پیش‌دستانه‌تر‌ از شرکایِ آسیایی خود عمل می‌کند؛ در حقیقت آسیایی‌ها و مشابهان‌شان زنانگیِ زن را همچون عسل کوهستان می‌انبارند و آن را چنان می‌لمبند که هر چیز دیگری را ممکن است بلمبند اما غربیان زنانگیِ زن را نفی می‌کنند و چنان می‌نمایانند که در میان زن و مرد هیچ تفاوتی نیست. این موضوع ممکن است در ظاهر و در برخی امور اجتماعی منصفانه به نظر آید اما در هزارتویِ زندگی هرگز چنین نیست، به ویژه این که زن از بنیاد موجودی دیگر است؛ به زبانِ شعری از بوکوفسکی: زن را باید پرستاری کرد با عشق؛ حال آن که مرد می‌تواند نیرومندتر شود اگر به او نفرت بورزند! بیشترینۀ مردان گرایش دارند تا در موضعی ضد زنانه زندگی کنند، گویا آنان را از نوعی احساس مردانۀ کاذب می‌انبارد و سبب دیگرش نیز این است که ارتباط با زنان چندان ساده نیست و تلون‌هایِ غیرقابل پیش‌بینی زنان آنان را دچار سردرگمی می‌کند، چندان که ممکن است دچار این ماخولیا ‌شوند که زن موجودی آزارگر و شیطانی است و یا همچون تراویس شخصیت اصلی فیلم پاریس، تگزاس از این که نمی‌تواند دنیایِ زن‌اش را درک کند، سر به دشت و بیابان بگذارد اما پرسش من این است، آنانی که نیرویِ نفرت خود را نثار زنان می‌کنند، هرگز آیا گمان نبرده‌اند که زن به کلی از دنیایی دیگر است؟ چنان‌که نیچه می‌گوید زن هنوز گربه است و پرنده و دست‌بالا ماده گاو؛ و هنوز تنها عشق را می‌شناسد و نه دوستی را! اما به راستی آیا می‌خواهید زن به مردی مبدل شود؟ به مردی که همچون دوستان دیگرتان با شما در مقام یک دوست رفتار کند؟ فروید در مقام یک مرد و نیز یک روان‌کاو از دید من بسیار راست‌گوتر از دانش‌مندان بعدیِ این دانش بود که اعتراف کرد دروازۀ جهانِ زنانه به رویِ دانش من بسته است و این حقیقتی است که نباید فراموش کرد زیرا زنانگیِ زن و قدرت دگرگون‌ساز آن از همین جا برمی‌آید، از این که به شناسایی شدن تن در نمی‌دهد چرا که اگر قابل شناسایی می‌بود، توانِ دگرگون‌‌گرِ زنانۀ خود را نیز از دست می‌داد. دانش‌های امروزی تا حدی در این باره ناگزیر شده‌اند محتاط باشند اما خطایِ احتمالیِ دیگر که در ارتباط با زنانگیِ زن و رفتارهایِ گاه به ظاهر بردگانی او ممکن است در ذهن خطور کند، از زمینۀ قابلیتِ دهش‌گرانۀ زن برمی‌آید. اگر بپذیریم که در جهان مردانه تمایل به بردگی در حقیقت چیزی جز تمایل به کسب برده‌سازیِ دیگران نیست اما همین فرمول در زنان به کلی معکوس عمل می‌کند. زنانگی زن او را اغلب در وضعی انعطاف‌پذیر قرار می‌دهد و این نه به سبب برده‌خویی زن است بلکه از نوعی سرشاریِ ویژۀ او برمی‌آید، هرچند ممکن است مردان به این توهم دچار آیند که آه من چه‌قدر مرد مهمی هستم که زنم و یا معشوقم همچون خدمت‌کاری از من مراقبت می‌کند، با این همه این اتفاق هم یک تابلویِ ایستا نیست و ممکن است هرآینه زن احساس کند که باید بساطِ آن را برچیند. زنانگیِ زن در برابر عشقی که به او ورزیده می‌شود خود را رها می‌کند و به دهش می‌پردازد اما تا زمانی که این عشق را به درستی در یابد و آن را بپذیرد، و مهم‌تر از آن نوعی تمایل تصرف و تملک خود را به هیأت عشق در نیاورده باشد زیرا زنان به درستی این مرزها را تشخیص می‌دهند، البته اگر به بدن خود همچنان وفادار مانده باشند. زنانگی زن همچنان که اشاره کردم یا در مقام یک طعمه شکار می‌شود و یا در مقامِ افزاری برای گستردنِ بساط مصرفِ کالاهایِ نظام سرمایه‌داری مورد بهره برداری قرار می‌گیرد و سرمایه‌داری برای دست‌یافتن به مقصد خود بیش از هرچیز محتاج است تا آزادی زن را به عنوانِ نیروی کار و نیرویِ مصرف توأمان تضمین کند و او را از وضعیت پیشین به در آورد. در وضعیت پیشین اما زنانگیِ زن تنها دزدیده می‌شد و دست‌کم چنان نفی نمی‌شد که به ارگانیسمی کارآمد برای سود و ثروت بدل شود. زنانگیِ زن و نیرویِ سرشار آن اگر به واسطۀ رخ‌دادِ عشق رها شود می‌تواند هر نظام و سیستمی را به سخره بگیرد و از تقیدِ پوچِ آن درگذرد و دنیایی نو بیافریند اما هرگز مقصود من از دنیایِ نو دنیای مدرن نیست بلکه دنیایی سرشار از شور و شوق و کنشِ آزاد است؛ دنیایی که درست در مقابل کمیت‌گراییِ مدرنیسم خود یک کیفیتِ تحقق یافته است زیرا کولی‌واری و سرگردانیِ انسانیِ خود را بازیافته است. دنیای قدیم از نیرویِ سیستم‌گریزِ عشق که بدنِ زن رانۀ بنیادی و نیز بیدار کنندۀ آن است، به شدت می‌هراسید و در این زمینه دنیای جدید نیز با آن هم‌دست است با این تفاوت که در دنیای قدیم عشق رخ‌دادی بود که زن را به ویژه مطرود می‌کرد و به حاشیه می‌راند و اما دنیایِ جدید بال و پر الاهۀ عشق را می‌چیند و به امری مکانیکی و جنسی چندان می‌کاهد که گویی جز در پیِ رها شدن از خود و فرو رفتن در حفرۀ ارگاسم نیست و در هر شرایطی می‌توان در مقام یک نیاز به آن پاسخ داد و دوباره به سر کار خود بازگشت. بدن زن که از دید من همان زنانگی است، و زنانگی که همان بدن بدون اندامی است که دلوز از آن سخن می‌گوید، باید از دیوارهای خود رها شود و جهان را از رخوت و سکون و تنگ‌اندیشی و تنگ نظری به در آورد. زنانگی زن در اساس بر هر قانونی اشراف و تقدمی وجودی دارد، و آن را نمی‌توان در روسپی‌خانه حتا نادیده گرفت و نفی کرد؛ زیرا زن روسپی وجود ندارد هرچند ممکن است برخی زنان ناچار شوند به روسپی‌گری تظاهر کنند. زن بر خلاف مرد، اگر روحیات مردانه بر او حمل نشده باشد، در وضعیتی دوپاره نمی‌تواند زندگی کند زیرا خرد او همان بدن اوست و تا زمانی که حسانیتِ یک مرد به آستانۀ عشق در نیامده باشد با او به یک خواب‌رخت نمی‌رود و برای زن چندان مهم نیست که این مرد چه عنوانی را با خود حمل می‌کند شوهر و یا هر چیز دیگر؛ کافی است او تردید کند، ناگهان پس می‌نشیند و از مدار گفت و گو و به ویژه گفت و گویِ بدن‌ها خارج می‌شود. اگر چه گاهی زنانگیِ زن که وجه مادرانگیِ افزوده‌ای داشته باشد می‌تواند برخی امور را برای مرد دست‌یافتنی‌تر کند اما مرد نباید فریب بخورد زیرا زن تنها به این فکر می‌کند که مرد را در مقام فرزند از رنج برهاند و نه هیچ چیز دیگر؛ بدنِ بدون اندام رسیدن به اندامی مشابه با مرد نیست بلکه رسیدن به بدنی یگانه است، بدنی که تن به سازماندهی نمی‌دهد و نمی‌توان آن را برای مقاصدی از پیش‌تعیین‌شده به کار گرفت. من فکر می‌کنم ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که ارزش‌های زنانه را از نو باید در آن هشیار کرد، ارزش‌هایی که روزگاری به پستویِ خانه‌ها رانده می‌شدند و همین مسأله سبب گردید که زنان از زنانگیِ خود روی‌گردان شوند و احساس کنند که بهتر است به طریق مقابل بگرایند، به ارزش‌هایی مردانه که با بدنِ زنانه ناسازگارند؛ آنان می‌خواستند شاید بدین طریق اعتباری به دست آورند، اما خرامیدن زنانۀ خود را نیز از یاد بردند زیرا ذاتِ ایدئولوژیکِ سرکوب چنین است که به تدریج خود را به فرهنگ تبدیل می‌کند و خطر بزرگ در همین‌جاست که ظالم در مقامِ عامل می‌رود اما اندامِ ظلم در آدمی می‌ماند و بدون هیچ گزلیک و گزمه‌ای به زندگی خود ادامه می‌دهد و چنین نمایانده می‌شود که از آغاز به همین سان بوده است. بر همین پایه، دست‌یابی به بدنی بدون اندام اگرچه فرایندی است مدام و مشترک در میان مرد و زن اما هر یک بدنِ تکینِ خود را به دست می‌آورند، بدنی که هر یک از ایشان را در منظومه‌ای متفاوت مأوا داده است و این خود راز کشش آنان به یک‌دیگر نیز هست؛ زیرا هرچیزی را دگرسان از هم ادراک می‌کنند، به ویژه عشق را و اگر چه به هم نزدیک می‌شوند اما هرگز چندان که باید به هم نمی‌رسند. در اساطیر کهنِ یونانی آمده است روزگاری آدمیان در هیأتی گرد و دایره‌سان می‌زیستند و به جفت‌های خود پیوسته بودند و به همین خاطر توان آنان چندان مضاعف بود که خدایان به وحشت افتادند و برای حفظ وضعِ خدایی خود آدمیان را از جفت‌هاشان برکندند و از آن پس بود که آدمیان ناگزیر شدند همیشه در پیِ جفتِ گمشدۀ خود باشند و این خدایان را بسیار خوشحال می‌کرد چرا که آدمیان در فراق جفتِ خود گریان بودند و احساس تنهایی می‌کردند و این توان انسانی را فرو می‌کاهید و امنیت و اقتدار خدایان را تأمین می‌کرد. من گمان می‌کنم این افسانۀ یونانی چندان هم افسانه نباشد چون حاکمان جدید نیز تنها از عشق وحشت دارند چراکه عشق همان رخ‌دادی است که انسان را به وضعِ نخستین‌اش بازمی‌گرداند و قدرت انسانی‌اش را اعاده می‌کند و به ویژه احساس خدایی حاکمان را زایل و تحقیر می‌کند. چنان که به نظر می‌رسد جُستنِ جُفتِ تکینِ خود تنها مبارزه‌ای است که همچنان می‌توان در برابر خدایان و قوانین‌ بازداراندۀ آنان به کار آورد و در حقیقت در پیِ سهم خود از زندگی بود؛ در پیِ تحقق بخشیدن به رؤیاهایی که بدون آنان زندگی به هیچ نمی‌ارزد.

ریسمان دروغ کوتاه‌تر از آن است که بتواند آدمی را از مهلکه‌ای نجات دهد، و به همین خاطر دروغ‌هایی که امروزه به جامۀ کاغذینِ اندیشه در می‌آیند، قادر نیستند هیچ چیزی را منهدم و دگرگون کنند اگر چه به نظر می‌رسد از زمینه‌ای دانش‌مندانه برمی‌آیند اما به راستی دانش چه‌گونه باید دریابد راهی که می‌رود خطاست؟ از آن جایی که در برابرِ وضعِ موجود هیچ چیزی برای گفتن ندارد و تنها قادر است خدمت‌گزار آن باشد؛ گویا کاری از دست هیچ‌کس برنمی‌آید چنان که عشق در اندیشۀ متفکرانِ امروزی یادآوردِ مغاکی پرناشدنی است که عمق هراسناک‌اش هرگز نمی‌کاهد و هرلحظه فزونی می‌یابد. اما عشق برای پیشینیان هرگز چنین نبود، بلکه عشق امکانِ بزرگی برای فائق آمدن بر مغاکِ فاصله بود، صدایِ فاصله بود، رنگین‌کمانی بود که بر فاصله چیره می‌آمد، پریدن از این قلۀ تنهایی به آن قلۀ دیگر بود؛ دست‌کم بارقۀ وصلتی از دست رفته بود. به گمان من پرداختن به بدن زن به مثابه زنانگیِ از دست رفته همچون ستایش و دفاع از عشق عملی است به کلی انقلابی؛ عملی که پیش‌تر هرگز گمان نمی‌رفت چندان سیاسی باشد که دولت‌ها را در برابر خود به چالش بکشاند. به راستی کار دولت‌ها مگر چیزی جز همین محو تکینگیِ استثنائاتی است که زندگی آدمی را جلال می‌دهند؟ مگر جز این است که به هر طریق ممکن می‌خواهند بر بدن زن و کنشِ زنانۀ آن چیره شوند زیرا فرشته‌ای در آن خانه گزیده است که اگر به واسطۀ رخ‌دادِ عشق پرواز کند، بادِ بال‌هایش چون توفان هر نظامِ هم‌سان‌سازی را در هم خواهد کوبید. بله، ریسمان دروغ کوتاه‌تر از آن است که به اندیشه بدل شود و سپس بتواند چیزی و یا کسی را فراسوی خود بکشاند؛ پس از جنگ دوم جهانی اتفاقی در جهان افتاد که عامل آن در حقیقت جنگ نبود، بلکه جنگ بهانه‌ای به دست نظامِ سرمایه‌داری داد تا یلگیِ خود را تثبیت کند و خود را به مقامِ منجی عالم ارتقا دهد، همچنان که بلاهتِ نظام‌هایِ سیاسیِ مفتضحی همچون دولتِ اسلامی ایران و دولت‌های مشابه سبب می‌شوند تا مردم جهان همچنان در دامِ ژستِ انسانیِ سرمایه‌داران فرو افتند و هواپیماهایِ ناتو را در هیأت فرشتگان نجات خود در نظر آورند و حق هم دارند اما پیچیدگیِ مسأله از آن جایی برمی‌آید که هواپیماهای ناتو تنها فرشتۀ نجات نیستند بلکه با خود انبوه احساسات و عواطف و آثار هنریِ تولید شدۀ کارخانجاتِ خود را نیز می‌آورند که به کلی بدن انسان را به اندامگان فرو می‌کاهد، به چیزی بدون انگیزش‌های ناهم‌ساز و پارادوکس‌های انسانی‌ای که آزادی آدمی را تضمین می‌کنند. به زبانی دقیق‌تر، آنان استبداد پیشین را می‌برند و استبداد آزادی را می‌آورند، آزادی‌ای که چیزی جز شبحِ آزادی نیست، و خود سبب می‌شود تا آزادیِ بنیادی‌تری از دست برود، و بدن در میان پرچین‌ها و برچین‌هایِ بزک شده خود را باز هم فراموش کند. تراژدی جهان نو از آن جایی رخ می‌دهد، که هرگز تراژدی نیست زیرا فاجعه در مقام فاجعه در نظر آورده نمی‌شود؛ روزی روزگاری دین و دنبالچه‌های آن، علیه عشق و زنانگی قد افراشته بودند و آن را به ازدواج تقلیل می‌دادند اما فضاهایی خالی همچنان برای مقاومت باقی می‌ماند، بیابان‌ و جنگلی که می‌شد به آن پناه برد، و زنان و مردانی که همچون کلبه‌ای در میان جنگل و یا همچون واحه‌ای در بیابان کورسویی از عشق و امید بودند. در مقابل، در جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم، زندان جامعۀ سرمایه‌داری به گونه‌ای طراحی شده است که هرگونه مقاومت در برابر تهدیداتِ اخته‌کنندۀ آن ناممکن به نظر می‌رسد؛ این نظام همه‌چیز را به تصرف درآورده است: زمین، جنگل، رود، دریا و صحرا و حتا کنش و عواطفِ انسانی را توانسته است در قالبِ از پیش تعیین شدۀ خود به چیزی بی خاصیت بدل کند و به همین خاطر، بیش از هر کس دیگر، اکنون این خود عشاق‌اند که عشق را به رخ‌دادی دست‌نیافتنی تبدیل می‌کنند زیرا این سیاست بنیادی اربابان سرمایه‌داری است که هرگز فرصت نمی‌دهند چنان که عشق از آدمیان می‌خواهد رفتار کنند، بلکه عشق همچون چیزی از پیش معین و به مثابه کالایی مصرفی به خورد آنان داده می‌شود، و عاشقان به جای برچیدن چینه‌هایی که هریک از طرفین را به اندامگانی شئ‌شده فرومی‌کاهد، خود به بالابردنِ دیواری اقدام می‌کنند که از چفت و بست‌های پیشین خطرناک‌تر‌ند، دیواری که مانع از آمد و شد و دخولِ اندام‌هاشان در یک‌دیگر نمی‌شود اما به کلی هر یک از آنان را در فردیت خود حبس می‌کند و از دهش باز می‌دارد، و چنین است که پرندۀ عشق پیش از فرود آمدن بر بام‌شان، بر جهیده است. در جامعۀ مغشوشِ ایرانی نیز عشاق چندان اوضاع به‌سامانی ندارند زیرا هر یک می‌خواهد بر دیگری چیره آید و آن یکی را تحتِ کنترل درآورد، به ویژه تبدیل زن به افزار لذت و به عنصرِ مکمل و امکانی برای تفاهم، عشق را در همان سرآغاز نابود می‌کند. عشق در اساس سرنوشت آدمی و سهمِ او از زندگی است اما حقیقت این است که تنها امکانی است که زندگی را از خود فرا می‌برد و جهان انسانی را گسترش می‌دهد و آدمی را در فرایند آفرینش سهیم می‌کند زیرا چنان که آراگُنِ شاعر گفته است آن که دوست‌اش می‌دارم مرا می‌آفریند؛ و این گزارۀ آراگُن نیز خود برگرفتۀ شاعرانه‌ای از این ایدۀ بنیادیِ ابن‌عربی است: یک موجود در واقع جز آفرینندۀ خود کسی را دوست نمی‌دارد. در هر دو این گزاره‌ها که علاوه بر تمایز فرهنگی، مغاکِ هشت قرن فاصله آن‌ها را از هم جدا می‌کند، تضایف و به هم‌پیوستگیِ رخ‌دادِ عشق و عملِ آفرینش انکارناپذیر است. مشخصۀ بنیادیِ رخ‌دادِ عشق دگرگونی در تصویری ‌پیش‌ساخته است که آدمی را در خود به تله می‌اندازد و در حقیقت عشق تنها طریقِ انهدامِ اندامگانِ اجتماعی به مثابه تصویری‌ پیش‌ساخته است که امکان گسستن از آن را نیز فراهم می‌آورد؛ و برای آن که این اتفاق امکان‌پذیر شود باید زنانگیِ زن به مثابه بدنی که از اندامِ خود درمی‌گذرد، به خویش‌تنِ زنانه‌اش دست یابد، زیرا این زنانگیِ زن است که می‌تواند هُمایِ عشق را بر شانۀ مرد بنشاند، همچون گلولۀ توپی که به سوی‌اش شلیک می‌شود و ارگان‌های سفت و صلب‌اش را منهدم می‌کند، ارگان‌هایی که جز جزمیت‌های اعتقادی، فرهنگی و جنسی‌اش نیستند؛ از خاطر نباید برد که زندگی در مقام یک آیین هرگز ایستایی را تاب نمی‌آورد اما بدنِ بدون اندام با آفرینشِ حادثۀ شاعرانه جهان را دگرگون می‌کند، حادثه‌ای که رخ‌دادِ عشق رانۀ بنیادی آن است؛ و به زبان آرتو در انتهایِ شعر پایان حکم خداوند: ...بعد هم رقصیدن به پشت را یادش بدهید/ چونان جنون سالن‌های رقص/ و این واژگونی جایگاه او خواهد بود؛ و درست همین رقصیدن به پشت است که به تمامی در مقابل هر آن چه که خود را انسانی، مذهبی، اخلاقی و یا قانونی می‌نمایاند، و نیز در مقابل هر آن چیزی که مستبدانه فرمان می‌دهد ــ به پیش! ــ قرار می‌گیرد زیرا چنین به نگر می‌آید که انسان برای آن که بشود آن بدنی که هست، ناگزیر باید در نحوۀ بودن تاریخیِ خود تأمل کند، و از نو خود را باز یابد، چرا که به نگر می‌آید در پیمایشِ این راهِ طولانی بسا چیزهای خجسته را وانهاده است؛ و مهم‌تر از همه، بدنِ شریفِ خود را به اندامگان، به دستگاه بلع و دفع فروکاسته است.

برلین، هشتم اکتبرِ دوهزار و یازده

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!