دوشنبه
جرثقیل
(داستانک)
مسعود نقره کار

یک هفته است ترس دیدن باغ آزارش می دهد، باغی مثل باران زیبا.
پنجره ای خاکستری باغ را قاب گرفته است، پوشیده از درخت های پرتقال و یاس، با شاخه هایی که گوشواره های نارنجی و سفید آن ها را به سوی پنجره خم کرده اند تا عطرشان را به درون اتاق بریزند و به زمزمه وادارش کنند:
" خدای من، پرتقال و یاس؟"
یک هفته است کابوس دیدن باغ با اوست.
بیش از این طاقت نمی آورد.شال و کلاه می کند تا برود و از خانم باربارا و آقای کریس بپرسد که کی می خواهند آن جرثقیل لعنتی را از باغ شان بیرون ببرند؟ می خواهد به آن ها بگوید دل اش برای پرتقال ها و یاس ها تنگ شده است، برای عطری که هرغروب از پنجره به اتاق اش می ریختند، و برای سریدن قطره های باران روی پرتقال ها و یاس ها و برگ ها.
یک هفته است ترس دیدن باغ آزارش می دهد، باغی مثل باران زیبا.
" نه، باید بروم و از آن ها بپرسم کی این جرثقیل لعنتی را ازباغ بیرون خواهند برد، کی؟"


سپتامبر 2011 / اورلندو
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!