سه‌شنبه


برایِ شاهرخ رییسی



پازولینی
سکس، سالو، و مقامِ معظم
نویسنده: محمود صباحی

پازولینیِ شاعر برای من یک سنجۀ انسانی است؛ البته او فیلم‌ساز و نویسنده در مقامِ شاعر هم بود اما پازولینی پیش از همۀ این امور، تنها یک شاعر است؛ شاعر از این نگر که به جهان از چشم‌اندازی تقلیل‌گر نمی‌نگرد، و در سنجشِ خود زندگی انسان را به مناسباتِ نظام‌ِ اجتماعی فرو نمی‌کاهد؛ چشم‌اندازِ او چنان که خود نیز اشاره‌ای کرده است، نوعی کاتولیسیسمِ ملحدانه است که البته چنین نام‌گذاری‌هایی نمی‌توانند دقیق و تهی از سوء برداشت باشند اما تنها امکانی هستند تا اندازه‌ای از حقیقتِ خود را آشکار کنند؛ همان طور که کاراواجیویِ نقاش در آغاز قرن هفدهم مدل‌هایِ خود را از زمینه‌ای سایه‌سان و تاریک به‌در می‌آورد تا نوری بر آن‌ها بتابد. پازولینی شیفتۀ کمونیسم بود اما نه در مقامِ یک ایدئولوژی بلکه در مقامِ مبارزه به‌خاطر طبقات فرودستی که نادیده انگاشته شده بودند و از روح و غنایِ عرفایِ مسیحی نیز بی هیچ جزمیّتی سیراب می‌شد اما قدرت و استقلالِ اندیشگیِ خود را در مقابل ایمان‌خواهیِ آنان از دست نمی‌نهاد؛ همچنان که روحِ آزادِ شاعرانۀ خود را در هیچ کالبدی سکنا نداد زیرا هر کالبدی برای او عاریتی بود و تنها پوششی بود برای گفتنِ آن‌چه که می‌باید می‌گفت و آن‌چه که می‌بایست انجام می‌داد. او حتا سبکی سینمایی همچون برسون و گُدار پدید نیاورد و این گریز از سبک‌یابی نیز به‌خاطرِ تداومِ نیرویِ شاعرانه‌اش بود و به همین خاطر او فیلم‌هایش را نیز جز شعر تلقی نمی‌کرد؛ و سینمایِ خود را سینمایِ شاعرانه خطاب می‌کرد. مسیحِ انقلابی فیلمِ انجیل به روایت متی که تنها از طریق کلامِ شاعرانه جهانِ پیرامون خود را دگرگون می‌کند، و نیز مهمان‌ناخواندۀ فیلم تئورما که تصویری از تأثیرِ رهایش‌گرِ کنشِ شاعرانه‌ بر جانِ آدمی است، در حقیقت نمادی از خود او هستند، و در مرزِ ناروشنِ نیرویی الهی و شرور ناگهان برمی‌آیند و سپس ناگهان نیز محو می‌شوند و همین امتزاجِ روحِ انقلابی و روح نوستالژیک از او شاعری یگانه و بی‌همتا پدید آورد؛ نخست می‌باید شاعر بود و سپس هر چیزِ دیگر ممکن می‌شود، حتا همجنس‌گرا بودن؛ همجنس‌گرایی نیز برای پازولینی امری شاعرانه بود، نوعی دیوار برکشیدن در برابر آنچه که خود را فرهنگِ برتر می‌نامد و البته زورمدار و متصرف؛ فرهنگی که بنابر زد و بست‌های سیاسی خود را در جای حق نشانده است. همان فرهنگی که تنها به این دلیل ساده که دولت از آن اوست، خود را فرهنگ برتر برمی‌شمارد! پازولینی از همجنس‌گرایی به مثابه نیرویِ مقاومت بهره می‌بُرد و شاید در طبیعت‌ِ انسانی‌اش هرگز همجنس‌گرا نبود زیرا برخلافِ همجنس‌گرایانی که سرشتی همجنس‌خواه دارند، آن زمانی که همجنس‌گرایی در جایگاه امری به‌هنجار و مألوف در جامعه پذیرفته می‌آمد، او نوشت: ...این که همجنس‌گرایی پذیرفته شود، از آستانۀ تحمل خارج است! و این در حالی است که یک همجنس‌خواهِ عادی از بنیاد در پی پذیرفته شدن در ساختارها و پیش‌فرض‌های اجتماعی است و اگر سری به دیوار می‌کوبد برای آن است که همچون دیگران در اتاق خواب‌اش در امان باشد؛ از این چشم‌انداز پازولینی ناهمجنس‌خواه‌ترینِ مردمان است، ناهمجنس‌خواهی که همجنسی با دستگاهِ همجنس‌گرایِ جامعه را مایۀ شرم و خفت خود می‌دانست. پازولینی از همجنس‌گرایی درکی به مثابه ناهمجنس‌گرایی داشت و به همین سبب است که در فیلم سالو در برابر همجنس‌گراییِ دستوریِ گردانندگان نظامِ ایدئولوژیکی سالو، خُفتن مرد در آغوش زن را همچون یک مبارزه و گونه‌ای مقاومت در برابرِ جباریتِ جنسی نشان می‌دهد. نباید فراموش کرد که هر نظام سیاسی از فرهنگ زرهی برای استتار آلودگی و رذالت درونی خود بر می‌سازد و تأکید غلّوآمیز‌ش روی مسألۀ فرهنگ و ارزش‌ها چیزی جز همین دور نگه داشتن ذات بی‌فرهنگ، و حتا بنیادِ فرهنگ‌ستیز و عاری از ارزش‌اش نیست. چگونه کسی و چیزی که از زمخت‌ترین و بی‌فرهنگانه‌ترین طرقِ ممکن سیطره یافته است و نیز به همان طرق سیطرۀ خود را قوام و بقا می‌دهد، می‌تواند خود را مدافعِ فرهنگ جا بزند و از اساس فرهنگ چه نیازی به مدافع دارد؟ پازولینی شاعری تمام‌عیار است، شاعری که نیروی شاعری‌اش نیرویی خزنده که پای ِ رفتن‌اش را نهان می‌دارد، نیست بلکه نیرویی انتقادی و جنگنده است. شاعرانگیِ زندگی و هنر او که در حقیقت یگانه‌اند، گواهی است بر این که شعر آن نیروی رخوت‌آوری نیست که آدمیان را به خواب و خیالِ خوش فرو می‌کشاند زیرا او حتا نوستالژی شاعرانه را به نیروی نقادی بدل کرد و از گذشته دنیایی روشن‌گر و هشیار کُننده آفرید. او چندان در این زمینه هوشمند بود که از موسیقی و فرهنگِ قومی و ملیِ مردمان آسیایی که به نادرستی آن را منحط و غیر خلاق و غیر انتقادی می‌نامند، نیرویی خلاق و زنده و انتقادی آفرید. او انجیل را چنان روایت کرد که نقادی ذاتی‌اش را باز یافت؛ او قلمروِ تراژیکِ ادیپ شهریار را توانست تا مرزهای آینده بگستراند و از داستان‌هایِ تودرتویِ عیّاشانۀ هزار و یک‌شب راهی به آگاهیِ سیاسی و اجتماعی برگشود؛ همچنان که تارکوفسکی با سینمای شاعرانه‌اش تمام پیش‌داوری‌های پیشین دربارۀ ذات نابارور و عقیم‌کنندۀ فرهنگ‌های آسیایی را به سخره گرفت زیرا او از نیروی فرهنگیِ شرق و به ویژه فرهنگِ کلاسیکِ روس برای گشودن افق‌هایِ‌ نامتناهیِ آزادی چنان بهره گرفت که توانست از مرزهای خواب زمستانیِ فرهنگ روسی و نیز از جبّاریّتِ کمونیستیِ بلشویک‌ها درگذرد. هیچ فرهنگی به مثابه امری پیشینی و از پیش‌مقرر منحط و بسته نیست بلکه این نحوۀ رویارویی و گفت‌وگوی با آن فرهنگ است که آن را به نیرویی انتقادی و یا به نیرویی برای حفظ وضع موجود تبدیل می‌کند؛ بنابراین بهتر است پیش از برجستن و چنگ آوردن بر فرهنگ‌های کهن، خمودگی و خفتگیِ فکری آدمیان را در سنجش آورد، آدمیانی زنده، همان کسانی که توانِ کنش‌گری فرهنگ را در مقامِ نیروهایِ زندۀ فرهنگ بر ذمّۀ خود دارند و فرهنگ به پای و به سرِ آنان است که از خود فراتر می‌رود و یا فروتر! آن‌چه که پازولینی انجام می‌داد جز آن که بخش سرکوب‌شده و پس‌راندۀ فرهنگ را به صحنه می‌آورد، همچنین ناسازگاری خود را از این طریق به بالاترین آستانه می‌رساند. او در آثارش نیروهای سرکوب‌شده را آزاد می‌کند، نیروهایی که در اساس نیرویی خلاق و بارورند اما به واسطۀ کژنمایی‌‌ و نیز کژتابیِ سازمان‌هایِ به‌اصطلاح فرهنگی، که نیستند مگر دستیاران دولت‌ها‌ در اعتبار تراشیِ دروغین برای جماعتِ همجنسِ خود در ماشینِ سرکوبِ دولت، به نیروهایی منفعل و حتا بازدارنده بدل می‌شوند و در حقیقت آن‌ها را با دست‌کاری از کار می‌اندازند و به ویژه این که کژکارکرد را جایگزین کارکردِ طبیعی آنان می‌کنند، همان کارکردِ طبیعی‌ای که هرگز در بنیادِ خود خواهانِ طبیعی بودن نیست زیرا طبیعت خود محلِ ظهورِ استثنائات است؛ هیچ‌یک از این نیروهای فرهنگ، حتا کهن‌ترین گونه‌های فرهنگ در ذات خود نه سرکوب‌گرند و نه منحط، بلکه فرهنگ همیشه در معرضِ دزدی، کژدیسی و همجنس‌سازی از سویِ دولت‌ها و گماشتگانِ دولتی است. بدونِ تردید آن‌جا که فرهنگ حضور دارد، دولت غایب است، و آن‌جا که دولت حاضر است، فرهنگ پیش‌تر گریخته است. مگر گاندی نبود که کهن‌ترین نیروی فرهنگی جهان یعنی فرهنگ هندی را به نیرویی انقلابی بدل کرد؟ همان فرهنگی که بیش‌ترین انگشت اتهام را به مفهومِ غیر نقاد و دگرناشونده از سوی متفکران و روشن‌فکران دریافت کرده است. همین رخ‌دادهایِ آزادی‌خواهانه‌ای که در خاورمیانه در جریان است، خود نشان بزرگی است برای نقضِ اتهام به فرهنگ؛ اما تجربۀ ایرانِ انقلابی نیز نشان داد که چگونه فرهنگی ممکن است به ضدّ فرهنگ مبدل ‌شود و زمینۀ زوالِ عاطفی و عقلی ملتی را فراهم آورد، زوالی که بلادرنگ از تبدیلِ فرهنگ به ایدئولوژیِ یک‌سان‌سازِ تختِ‌ پروکرستوس خود را می‌آغازد. هر فرهنگی به واسطۀ نیرویِ انسانی‌اش قادر است آزادی‌خواه باشد و یا خواهان انسدادِ فکری و عاطفی و فرومانیِ درخویش! تنبلی ارادی و بزدلیِ فکریِ خود را به فرهنگ منسوب کردن خلاف بنیاد روشن‌گری است و از عدم بلوغِ فردی و سیاسی در نحوۀ کنشِ ارتباطی با فرهنگ برمی‌شود. پازولینی همچون سوارکار قهاری است که از کهن‌ترین و بدوی‌ترین فرهنگ‌ها مَرکَبی پیش‌رو و تازنده‌ برمی‌کشد و از مرزها و دیوارهای منسوب به فرهنگ فرا می‌جهد؛ او در درون فرهنگ گرداگردِ خود چاه و چاله حفر نمی‌کند بلکه از امکاناتِ فرهنگ‌، حتا از دورترین فاصلۀ جغرافیایی و تاریخی و حتا پیشاتاریخی، چشم‌اندازی شاعرانه و خلاق پدید می‌آورد. چشم‌اندازی که نه در آستانۀ سطحی‌گریِ امر «نو» درمی‌ماند و نه در عمقِ نوستالژیکِ امرِ «کهن» چنان فرو می‌رود که جهانِ زنده و رنجِ مردمانِ پیرامون‌اش را فراموش کند؛ همچنان که از همجنس‌گراییِ خود راهی به مطرودان جامعه برگشوده بود. او چنان که در پلان آغازینِ فیلم تئورما اشاره کرده است، می‌دانست که نظام بورژوازی، نظامی از درون تهی است که دست روی هر بخشی از فرهنگ که بگذارد، آن را کژکارکرد می‌سازد و از درون آن را به زوال می‌کشاند. او پیش‌بینی کرده بود که همین نظام پس از مصادرۀ سکس در مقام شادیِ مقاومت در برابر زور، و افزودنِ آن به افزار و لوازماتِ روزمرۀ خود، سرانجام سراغِ گونه‌هایِ دیگری از سکس خواهد رفت که همچنان کارکردِ مقاومانۀ خود را حفظ کرده‌اند، به ویژه همجنس‌گرایی؛ به زبان خود پازولینی در واپسین گفت و گویی که داشته است: سکس، امروزه دیگر رضایت از یک اجبار اجتماعی است و نه شادی ایستادن علیه اجبارهای جوامع! پازولینی نخستین کسی نیست که به درستی کنشِ جنسی را در مقام امر سیاسی دریافته است، اما تنها کسی است که این ادراکِ عمیق خود را به غنی‌ترین شکل ممکن بیان کرده است؛ بسنده است کنشِ تصاویر سینمایِ او را با نحوۀ کنش‌گریِ سینمایِ برتولوچی که او نیز در همین زمینه سرآمد است، به سنجش آورده شود. آنانی که کنش سیاسی سکس را درنمی‌یابند، گمان می‌برند که درافتادنِ شدید و هرروزۀ دولت اسلامی ایران با مسائلی در زمینۀ سکس و پوشش گونه‌ای منحرف کردنِ اذهان عمومی است اما چنین نیست دولت ایران اتفاقاً تنها ویژگیِ روشنی که دارد به دلیلی ساده‌لوحی عمیق‌اش همیشه به سمت اصلی‌ترین موضوع می‌رود و از پنهان کاری ناتوان است و در اساس دربارۀ تواناییِ دولتِ مذهبی ایران از چشم‌اندازِ سیاسی و امنیتی تا حد وافری غلوّ شده است، غلّوی که سرچشمه‌اش در زیرکیِ دولت‌های بورژوازی، و مدارایِ طولانی‌مدتِ آنان با این نظامی است که خفیف‌ترین تکانۀ آن، آب در آسیابِ سیاسی و اقتصادیِ آنان سرازیر می‌کند. نظامِ بورژوازی با پذیرفتن گونه‌هایِ سکس در اساس گروه‌های آنان را در جامعه بسته‌بندی دقیقی کرد تا بتواند نیروی مخالفت و مقاومت آنان را درهم شکند و مهم‌تر از آن، تحت کنترل خود درآورد و گامی بزرگ‌تر که برخی جوامعِ اروپایی همچون آلمان‌ها برداشتند این بود که با راه دادنِ همجنس‌گراها به بخش‌هایِ اجرایی و دولتیِ خود حتا در بالاترین سطوح، توانشِ این نیروها را نیز به خدمت گرفتند و نیرویِ مقاومتِ اجتماعی را در برابر خود به حداقل رساندند و اما در عوض چه ماند برجا؟ جامعه‌ای بی هیچ نیرویِ انسانیِ مقاوم و یک‌دست و تک‌ساحت به معنایی که مارکوزه تشریح می‌کرد. عمیق‌ترین و شخصی‌ترین نیروی مبارزۀ انسان را نیز بدین طریق از او درربودند و از انسان، حیوان دست‌آموزی برساختند که نه دیگر کُرکی داشت و نه پَری؛ شیری بی دم و یال و اشکم! پازولینی همۀ این‌ها را به چشم ندید اما خطرِ برآمدن‌اش را در ژرفایِ خود احساس می‌کرد و شاهد بود. مبارزۀ تاریخیِ انسان تنها بر سرِ نان نبود، و زهد‌ش تنها هیچ‌خواهی نبود بلکه از این طریق مبارزۀ خود را سامان می‌داد و اعتبارِ خود را فراچنگ می‌آورد، اعتباری که در امن و آسایش و در یک اتاقِ خوابِ آرام و بی‌خطر هرگز فراچنگ نخواهد آمد. انسان برای درکِ یک سکسِ عمیقاً شادی‌آور چه در مقام همجنس‌گرا و چه در مقام تک‌جنس‌گرا و چه در مقامِ دوجنس‌گرا پیش از هر چیز به امکانی برایِ «نفی» احتیاج دارد، امکانی که در حقیقت به او امکانِ بازیافت خلاقۀ زندگی را می‌دهد و از زندگی به مثابه چیزی از پیش آماده دور می‌سازد. شادیِ سکس برای انسان امری روزینه نیست بلکه پاداشی است در مقابل آن چه که از زندگی توانسته است برای خود استحصال کند و به گونه‌ای از آنِ خود گرداند. تجربه‌های جنسی در عهد و زمانه‌ای که سکس به پیش‌پاافتاده‌ترین امر انسانی مبدل شده است نه‌تنها شادی آور نیست بلکه جز فسردگیِ روحی و فرصت‌طلبی جسمی هیچ‌ چیزِ دیگری نمی‌تواند باشد. نزدیکیِ بی‌محابایِ انسان‌ها به یک‌دیگر و نوازشِ مدامِ اندامِ جنسی و اندامه‌هایِ دیگر سبب شده است تا آن سهمی از شادی را که هر انسان می‌تواند از دیگری به مثابه سهمِ زندگیِ خود دریافت کند، نیز از دست برود؛ زیرا هیچ کس با دیگری در مقام همسایه سخن نمی‌گوید و واژۀ «شما» یک‌سره به «تو» تبدیل شده است و این بدین معنا است که آن حریمی که سبب نزدیکی عمیقِ انسانی بود از دست رفته است و آدمیان با هرچه نزدیک‌تر شدن به یک‌دیگر در حقیقت از یک‌دیگر دورتر افتاده‌اند؛ به زبانی شنیع آدمیان چندان از گُردۀ یک‌دیگر بالا رفته‌اند که از چشم افتاده‌اند. پازولینی اتفاقاً به درستی مسألۀ سکس را جدی گرفت؛ او جز این که سکس را به مثابه سیاسی‌ترین وجه زندگیِ انسان کشف کرد، همچنین به قلمروِ تابویِ بنیادیِ او نیز گام گذاشت زیرا از همان‌جا می‌توانست بسیاری رازهایِ انسانی را دریابد، همان پشتِ صحنۀ ارزش‌های اخلاقی‌‌ای را که به خاطر آن‌ خون به راه می‌اندازند و با شگردِ کثیفِ صیانت از آن‌ها هر عملِ غیرِ اخلاقی را به دایرۀ امکان می‌کشانند. گمان نمی‌کنم بی‌ارزش‌تر از ارزش‌خواهان و نیز شقی‌تر از اخلاق‌گرایان در جهان یافت شود زیرا هر جایی که به دوزخ شبیه‌تر است، همان‌جا ایشان به رأسِ امور نزدیک‌ترند؛ و یا به کلی در رأس‌اند! اما حیرت‌زایی موضوع از آن جایی بر می‌آید که هرچه ارزش‌گرایان از جامعه دورتر بروند، ارزش‌هایِ اخلاقی بیش‌تر در جامعه می‌شکوفند؛ عشقِ اخلاق‌گرایان به ارزش‌های اخلاقی بیش‌تر برآمده از یک سوءتفاهمِ بنیادی است. آنان همچون مردِ زمختی‌اند که محبوبِ خود را می‌گریزانند، و در بدترین حالت او را از شدتِ اشتیاق می‌کشند، و خود را از ظرافت و لطافتِ حضورش محروم می‌سازند و در حقیقت نقضِ غرض می‌کنند و چیزی را که می‌خواهند از میان برمی‌دارند. این رازِ بزرگی است که اخلاق نه تنها تن به اجبار نمی‌سپارد بلکه از دستانِ موعظه‌گران نیز می‌لغزد، همچنان که هرگز در خانۀ اندرزانۀ کلام ساکن نمی‌شود. پازولینی در فیلم‌هایِ حکایاتِ کانتربوری که نویسندۀ آن جفری چاوسرِ انگلیسی در قرن چهاردم میلادی است، و دکامرون برگرفته از صد داستانِ جووانی بوکاچیو که او نیز همقرنِ چاوسر در ایتالیا بوده است، و نیز در فیلمِ درخشانِ داستان‌های عشقیِ هزار و یک شب که گزینشی است از کتابِ مشهورِ هزار و یک شب که مؤلف و زمینۀ اجتماعیِ ناروشنی دارد، تقابلِ اخلاق و شورِ زندگی را به عالی‌ترین طریقِ ممکن نشان‌گری کرده است. شورِ زندگی با اخلاق ناسازگار است و در اساس روحِ کمیک این داستان‌ها که اتفاقاً تصویری از اخلاق‌گراترین دورانِ زندگیِ بشری‌اند، از همین جا بر می‌آید که سرانجام شورِ زندگی بر نیرویِ بازدارندۀ اخلاق در کمالِ لطافت و ظرافت چیرگی می‌یابد و به رغمِ این که اخلاق می‌خواهد مستبدانه خود را بر کنشِ انسانی تحمیل کند، این نیرویِ عشق و شورِ زندگی است که همچون فرشته‌ای رهایی‌بخش از آسمان فرود می‌آید و او را از چنگالِ دیوِ اخلاق می‌رهاند و زمختی و حماقتِ اخلاق‌گرایان را به سخره می‌گیرد و شادیِ عمیقی را در درونِ آدمی می‌نشاند. در این سه‌گانۀ شاعرانه که همۀ عناصر در حدِ خیره‌کننده‌ای درخشان و سرشار از آری گویی به زندگی است، پازولینی همچنین از مرزهای بستۀ دگرجنس‌گرایی و همجنس‌گرایی فراتر می‌رود، و به گونه‌ای حیرت‌آور در فیلم هزار و یک شب، زمرد را که جز نمادِ شورِ زندگی نیست بر تخت می‌نشاند و سرانجام نور‌الدین را که رانده شده‌ترین فردِ این زندگی است، به آغوشِ زمرد می‌کشاند و البته این خواستِ شورِ زندگی است که در خانۀ نورالدین سکنا بگزیند زیرا او از اخلاق در مقامِ نیرویی در مقابلِ شورِ زندگی آزاد است و به رغم سرشتِ بازی‌گوش‌اش هرگز زمرد را از خاطر نمی‌برد، و نیز هرگز طمع نکرده است که او را در هیأتِ کنیزِ تیره‌پوست قلدرانه، و یا با سکّه‌های زرین تصاحب کند.
تقابلِ اخلاق در مقامِ نیرویی خبیث که خباثتِ خود را به شورِ زندگی پرتاب می‌کند و سکس در مقامِ شورِ زندگی هرگز جدالی برابر نداشته‌اند و همۀ امکانات در دستِ اخلاق‌گریان بوده است و این چندان غیرِ طبیعی هم نیست که چنین رخ بدهد زیرا این اخلاق‌گرایان‌اند که به افزارِ تهاجم و توهین و افترا نیاز دارند، و به دستگاهی تبلیغاتی که مدام اخلاق را در مقامِ ایدئولوژیِ اقتدار در بوق و کرنا بدمد. تمایز پازولینی با بسیاری از آنانی که اخلاق و مسالۀ سکس را از چشم‌اندازِ علمی و روان‌شناختی کاویده‌اند، برگذشتن از ورطۀ علمیّتِ موضوع است زیرا آن چنان که عالمان برسخته‌اند گویا با دفعِ قدرتِ جهالتِ علمی و نیز گسترشِ آزادی‌های جنسی، و همچنین قائل شدنِ قانون به همجنس‌گرایی و یا دوجنس‌گرایی مسأله منتفی است اما راست این است که این تقابل، تقابلی نیست که به کرانه بنشیند زیرا اخلاق در روشِ بورژوانۀ خود سعی خواهد کرد تا طریقِ دیگری را به کار آورد که رسمیت‌بخشی و اختصاصِ فضایی جداگانه به همجنس‌گرایان جزیی از همین سیاست مدرن بوده است. آنان تلاش خواهند کرد تا تمامِ نیروی مقاومت در برابر خود را در هم شکنند، همچنان که چنین کرده‌اند و نه تنها همجنس‌گرایان بلکه قدرتِ مذهب و نیز خرده‌فرهنگ‌ها و نیز فرهنگ‌هایِ آسیایی را به بازار خود کشانده‌اند و آنان را نیز در تجارتِ سودآورِ خود به کار گرفته‌اند. لزبین‌ها و نیز همجنس‌گرایانِ دیگر همچنان ذوق‌زده‌اند از این که می‌توانند کلوپ‌های ویژۀ خود را داشته باشند و می‌توانند هر‌از گاهی در میدان‌گاهی دلقک‌بازی دربیاورند و برای بورژوازی تبلیغات راه بیندازند؛ آنان قدرت دفاعی خود را در برابر اخلاق‌گرایان از دست داده‌اند زیرا در کاباره‌ها و هتل‌ها و کافه‌های ویژۀ خود در سیبل همیشگیِ اخلاق‌گرایان قرار دارند. در حقیقت به گونه‌ای حساب‌شده آنان را از هر توانِ مقاومت در برابر اخلاق‌گرایان تهی ساخته‌اند و این تنها بلایی نیست که بر سرِ همجنس‌گرایان آمده باشد، بلکه این نظام که قادر است هر استخوانی را از گلوی خود فرو دهد، با تغییر تاکتیک، سکس را که جز شور زندگی نیست، به کنشی هرروزه، افسردگی‌آور و در نهایت اخته‌کننده تبدیل کرده است و در حقیقت همان کرده است که پیش‌تر در کالبد سخت‌گیری‌های اخلاقی می‌خواست بکند اما هرگز در این حد موفق نبود و اغلب سبب تقویتِ جبهۀ مقابل نیز می‌شد زیرا نتوانسته بود چنین یله بر سکس به مثابه نیرویِ زندگی چیرگی یابد؛ نیرویی که اگر حتا از طریقِ خودِ فرد به افزاری برای خوش‌باشی و فرصتی برای زیاده‌خواهی مبدل شود، ناگهان به ضدّ آن چه هست دگرگون می‌شود و از خواهشِ زندگی، به خواهشِ مرگ می‌گراید. پازولینی مسألۀ سکس را جدی‌تر از عالمان سکس درک می‌کرد و نیز بسیار از آنان عمیق‌تر بود اما نه به خاطر این که دانشی بیش‌تر از آنان داشت بلکه به خاطرِ این بود که روحِ وسیع‌تری جسم‌اش را در بر گرفته بود و احساسِ اقیانوس‌ای را درک می‌کرد که مثالاً فروید، همان‌گونه که خود اعتراف کرده است، از ادراک آن عاجز بود. او در فیلمِ تئورما نشان داد که همین بورژوازی که همۀ ما را همچون یونس در شکمِ نهنگ بلعیده است، چگونه همچون همۀ فاشیست‌ها و نیز خود‌کامگانِ دیگر شکننده و محتوایی پوچ دارد و نیرویی شاعرانه می‌تواند همۀ رشته‌های‌اش را پنبه کند و همۀ آثار بی‌ارزشِ هنری‌اش را به مستراحی فرو بکاهد و نیز دین‌گروی و خیر‌خواهی‌اش را به سخره بگیرد زیرا از هیچ جباری تاکنون خیری صادر نشده است و نیز هیچ دکان‌داری تا کنون نتوانسته‌ است دین‌دارِ شریفی باشد؛ همان‌طور که روحِ کاسبکارِ آلمانی مسیحیت را در هیأتِ پروتستانتیزم چنان تفسیر کرد که مسیحیت دیگر دین نبود بلکه اصول و روشی اخلاقی برای گسترشِ تجارتِ آلمانی بود و سکس نیز جز امکانِ بزرگِ مبادله برای این نظام چیست؟ و همجنس‌گرایی مگر تنورِ این بازار را گرم‌تر نمی‌کند؟ لزبین‌ها در این میان البته جاذبۀ بیش‌تری دارند زیرا احتمالِ جذب مشتری از سویِ ناهمجنس‌خواهان را نیز برمی‌افزایند. همچنان که ساز وکارِ استفاده از موضوعِ تجاوزِ جنسی در نظامِ بورژوازی بدلِ نسخۀ ایرانی و یا همان نسخۀ اخلاق‌گرایانه است؛ ایرانیان از تجاوز جنسی در مقامِ بازدارندگیِ سیاسی نه تنها در زندان‌ها بلکه تحتِ پوششِ حوادثِ اجتماعی از آن به مثابه روشی برای کنترلِ اجتماعی بهره می‌برند. در فرهنگ بورژوازی همان هدفِ اخلاق‌گرایانِ ایرانی از طریقی بس اخلاقی‌تر پی گرفته می‌شود؛ مقصودم از اخلاقی‌تر به این معنا است که در ایران که مدافعانِ اخلاق‌گرایی حکومت می‌کنند، از متجاوز با استدلالاتِ اخلاقی به طورِ آشکار دفاع می‌کنند اما بورژواها چشم‌بسته برایِ کسی که مدعیِ تجاوز شدگی است، چنان هورا می‌کشند که آن صدایی را که باید شنیده شود، هرگز نشنوند. اخلاق‌گرایان که جز جباران نیستند، و اخلاق‌گرایی در حقیقت نامِ ایدئولوژیکِ آنان است، دگردیسی بزرگ‌‌شان از چشم‌اندازِ تاریخی همین جابه‌جایی تاکتیکیِ از مدارِ تجاوزگر به میزبانِ تجاوز بوده است و دیگر هیچ؛ در حالی که مرکز تولیدِ تجاوز و آمرِ به آن، همچنان در سایۀ امنِ خود مانده است. پازولینی انسانی از درون بیدار بود که نمایشی بودنِ همۀ امور انسانی در این جوامع را درک می‌کرد چنان که در فیلم تمثیلی خوک‌دانی توحش و نیز طریقِ تولیدِ ثروت در جامعۀ بورژوا را به درستی به هم پیوند می‌دهد و بنیادِ آدم‌خوارانۀ آن را آشکار می‌سازد. در حقیقت او ردّ زیرکانۀ غرایز پیشاتاریخیِ انسان را در رفتار متمدنانۀ بورژواها کشف می‌کند و البته بی سبب نیست که در فیلمِ خوک‌دانی شخصیت کارخانه‌دار را یک آلمانی برمی‌گزیند زیرا روحِ سرمایه‌داری بلادرنگ زاییدۀ روح آلمانی است و تفسیر ماکس وبر در کتابِ اخلاقِ پروتستانی و روحِ سرمایه‌داری، نیز این انتخاب پازولینی را از چشم‌اندازِ جامعه‌شناختی تأیید می‌کند؛ هر چند من بر این گمان‌ام که اخلاقِ پروتستانی خود از روحِ سرمایه‌داری کهن‌تری برمی‌آید که ویژۀ قومِ آلمانی است و به ویژه، به عهدِ واندال‌ها بازمی‌گردد، یعنی همان همپیوندیِ توحش و تمدن در خوک‌دانی!
پازولینی، به سببِ تقلیلِ زندگیِ انسان به عملِ بلع و دفع در روشِ زندگیِ بورژوازانه، نظامِ اجتماعی و سیاسی آن را به خوک‌دانی تشبیه کرده است؛ گویا این نظام، به جایِ جان‌پروری، یک تمایلِ قویِ خوک‌پرورانه دارد و این فرجامِ ناگزیر است که خوک‌هایی را که می‌پرورد سرانجام فرزند خود او را نیز خواهند بلعید و به زبانِ دیگر، شترِ استحالۀ انسان به خوک بر درِ خانۀ خوک‌پروران نیز خواهد خوابید؛ به زبان ِ فلسفی آدمی به همان‌چیزی که تولید می‌کند، سرانجام دگردیسیده می‌شود که به یک اشارت مسخ و قصرِکافکا را نیز فرا یاد می‌آورد.
زندگی بر پازولینی بسیار سخت می‌گرفت؛ زیرا مسئولیتی را بر دوش‌اش نهاده بود که از کمتر کسی برمی‌آید. او نه راهِ پیش داشت و نه راهِ پس؛ و به راستی نه می‌توانست آن‌چه را که در مقامِ انقلاب روی می‌دهد بپذیرد و نه می‌توانست در گریزگاهِ ارتجاع آن چنان که فاشیست‌ها گرایش داشتند، خود را نهان کند. بر همین بنیاد، او انقلاب دانشجویی 1968 را که در پیِ آزادی‌های بیش‌ترِ جنسی بود، نقد می‌کرد و با آزادیِ سقطِ جنین مخالف بود و با مذهبیون نیز که پیش‌تر درافتاده بود و فیلمِ کوتاهِ پنیرِ بی‌نمک نیز که پازولینی در آن به صلیب کشیده شدنِ مسیح را به سخره گرفته بود، این درافتادگی را گسترش می‌داد. این مرد را اخلاق‌گراها و آنانی که خود را وکیل‌مدافعِ جامعۀ انسانی و گاه کل هستی می‌دانند، بیش از سی‌ بار در زندگی به دادگاه احضار کردند و به ویژه در رسانه‌ها تصویرِ هیولایِ همجنس‌باز را از او برساختند؛ پازولینی در مصاحبه‌ای خود به این مسأله اشارۀ دقیقی کرده است: حالا بیست سال است که رسانه‌های گروهی، ‌به‌ویژه مطبوعات ایتالیا، سعی می‌کنند که از من برای جامعه، دیوی نفرت‌انگیز بسازند. تردیدی نیست که در این برخورد تحقیرآمیز، اتهام همجنس‌گرایی مانند طوق لعنتی در سراسر زندگی برگردنم سنگینی کرده است!
به گمان‌ام بهتر است با طرحِ این سؤالِ کنجکاوی برانگیز به این یادداشت ادامه دهم که آیا پازولینی چنان که مشهور است، بنا بر طبیعتِ ارگانیک‌اش یک همجنس‌گرا بود؟ و یا همچنان که پیش‌تر گفتم، همجنس‌گرایی برای او امری شاعرانه و امکانی برای تداومِ ایستادگی در برابرِ وسوسۀ همسویی با نظامِ سرمایه‌داری حتا در هیأتِ اعتراض و انقلاب بود؟ پازولینی سرشتِ انقلابات بورژوازی را به درستی کشف کرده بود، او می‌دانست که بورژوازی هر نیرویِ مخالفی را برایِ توسعۀ قلمروِ خود مصادره خواهد کرد و حتا چنان قدرتمند شده است که نیروهای چپ را نیز در مقامِ نیرویِ انقلابیِ خود به کار خواهد گرفت؛ بی‌جهت نیست که نظام بورژوازی به فرزندان خود روش‌های آکسیونِ اجتماعی و سیاسی آموزش می‌دهد. آکسیونِ آموزشی، طریقِ دیگری است برایِ آن که نیرویِ دگرگون‌گرِ جامعه از پیش شناسایی و افزار و روشِ مقابله‌اش فراهم آید. روشِ اعتراض، هرگز روشی آموختنی نیست زیرا به محض این که روش اعتراض شناخته ‌شود، قدرت اعتراض به سادگی مهار و کنترل خواهد شد. اعتراض نیرویی نابه‌هنگام و نیز رخ‌دادی غیرِ منتظر است که از نحوۀ رخ‌داد و زمانِ آن هیچ آگاهی وجود ندارد؛ زیرا هر لحظه از زندگی باید وضعیتی برای رخ‌دادِ آن باشد. دولت‌ها و نظام‌های اقتصادی و سیاسیِ سرمایه‌دار که بنابر تعبیرِ گی دوبور چیزی جز جامعۀ نمایش نیستند، هرگز گمان نمی‌برند که به راستی می‌خواهند نیرویِ اعتراضی تولید کنند بلکه آنان می‌خواهند نحوۀ مقابله با وضعِ اعتراضی را برای خود به گونه‌ای دقیق‌تر طراحی کنند، همچنین که آنان می‌خواهند نمایشی از اعتراض را نیز به جمعِ نمایش‌های خود بیفزایند.
فیلمِ سالو یا صد و بیست روز در سدوم، تیرِ خلاصِ پازولینی است؛ تیرِ خلاصی که به سویِ خودِ پازولینی کمانه کرد و او را کشت. من بر خلافِ روّیۀ انسانیِ مرسوم، وقتی می‌شنوم که انسانی از سنخ و گونۀ پازولینی مرده است نفسِ عمیقی می‌کشم و از درون دل‌ام غنج می‌رود زیرا احساسِ رهایی از رنجی که از او را چنین عاصی کرده بود، برایم بیش از هر چیز دیگری قابل درک است؛ و به ویژه آن که توانسته است مقاومت‌کنان فنا شود و این پیروزی بزرگی است. درکِ نبودگیِ فردی همچون پازولینی از نظرِ فرهنگی خسرانی است جبران ناپذیر اما چه می‌شود کرد که من به چنین چیزهایی اعتقاد ندارم و مسألۀ بودن و نبودن را از چشم‌اندازی شخصی‌ می‌نگرم، از چشم‌اندازِ فروکشیدنِ دردِ بودنِکسی که دوست می‌داری و دردِ او را در اعماقِ جانِ خود احساس می‌کنی؛ من در این باره تردیدِ هملت‌وار را کنار می‌گذارم و یقین دارم که اغلب نبودن بهتر از بودن است؛ به ویژه در جهانی که هیچ منفذی برای تنفسِ آن کس که نمی‌خواهد برده‌سان آری گویِ توقعات‌اش باشد، باز نیست. فیلمِ سالو، در مقابلِ فیلم‌‌هایِ دیگرِ پازولینی چندان هم برتر نیست و حتا فیلمی ناقص است زیرا پازولینی هرگز وقت آن را نیافت تا سه‌گانه‌ای را که با سالو شروع کرده بود، به پایان برساند. این فیلم از نظرِ شاعرانگی و لطافت هرگز به پایِ هزار و یک شب، تئورما، و یا ادیپ‌شهریار و انجیل به روایتِ متی نمی‌رسد اما چرا بیش از آثارِ دیگرِ پازولینی موردِ اقبالِ عمومی است؟ روشن است انتخابِ داستانی از مارکی ‌دوساد، در مقامِ نویسنده‌ای که ممنوعه بودن‌اش همچنان در فرم‌های نو ادامه دارد، بر این مسأله نفوذِ فراوان داشته است زیرا حسّ فضولیِ مردم غریزۀ قوی‌تری از اراده به دانستن در آنان است؛ حس فضولی‌ای که با کشته شدنِ پازولینی در همان اثنایِ مراحلِ نهاییِ تولید فیلم، به فزونیِ بی سابقه‌ای دست یافت و البته این احساس با نوساناتی این فیلم را همچنان در کانون توجه فیلم‌بازان قرار می‌دهد. راست این است که اگر اندکی از این فضایِ گرداگردِ فیلم که همچون گردآمدنِ مردم و کارشناسان و پلیس در حاشیۀ یک صحنۀ تصادف و یا قتل است، دور شویم، به خودِ فیلم و به زیبایی‌هایش نیز نزدیک‌تر خواهیم شد؛ به ویژه این که از نقدهایِ کارشناسانِ سینمایی که با پرداختن به اصطلاحاتِ فنّی و علمی و ایفایِ نقشِ روزنامه‌نگارِ بی‌طرف گسترۀ شعریِ فیلم را به کلی نابود می‌کنند، دوچندان باید فاصله گرفت زیرا در هر اندیشه و اثرِ هنری چیزی فراسویِ سلیقه و حتا نظراتِ زیبایی‌شناختی و فلسفیِ هنرمند وجود دارد که از پیِ آن باید بود، استعاراتی که خود می‌باید همچون هسته شکسته شوند تا نیرویِ خود را آزاد گردانند. از این رهیافت است که من دوست ندارم فیلمِ سالو را به ناسزایی هنرمندانه خطاب به فاشیسم، و یا به مسألۀ ساد و مازوخیسم از نگرگاهی روان‌شناختی و علمی کاهش دهم و وجه زندۀ آن را نادیده بگیرم؛ آن وجه زنده‌ای که از فروکاهشِ خود به مرزهایِ علمی، تاریخی و اجتماعی سرباز می‌زند و همچون نوایِ نایِ ادیپ در فیلمِ ادیپ‌شهریار تا لحظۀ اکنون نواخته می‌آید. خشونت موجود در فیلم، که البته این خشونت در دیگر فیلم‌هایِ پازولینی حیاتی ظریف‌تر دارند، از نوعِ خشونتی است که آدمیان را به شیء استحاله می‌دهد و این جز از طریقِ آنارشیِ قدرت و لگام‌گسیختگیِ آن بر نمی‌آید که فاشیسم تنها یکی از تجلیاتِ سیاسی و تاریخی آن است اما خشونتِ فیلمِ سالو تنها بازنماییِ سادۀ این نوع خشونت بر پردۀ سینما نیست بلکه خشونتی آرتویی نیز هست که از این طریق می‌خواهد بیننده را با سهیم کردنِ در خشونتِ صحنه‌ای، خشونت واقعیِ جامعه را از وضعیتی انتزاعی به وضعیتی ملموس و تجربی بدل کند؛ خشونت به رویِ صحنه از دید آرتو محصولِ خشونتی واقعی در جامعه است که از آن به طاعون تعبیر می‌کند. فروکاستنِ بدنِ انسان به شیئی برایِ لذت، این است حدّ نهایی خشونتی که به واسطۀ حکامِ سالو بر دیگران اعمال می‌شود و سالو نمونه‌ای است برگزیده از همۀ نظام‌های سیاسی و حاکمانی که آن نظام‌ها را تولید و اداره می‌کنند. به همین خاطر پازولینی به گونه‌ای نمادین یک رییس‌جمهور، و یک اسقف و نیز یک دوک و همچنین یک عالی‌جنابِ دیگر را در مقامِ پرسوناژهای خود برمی‌گزیند که در یک فرایند اپیزودیک محافلی از عیاشی را پدید می‌آورند، محافلی که هریک از هوس و ادرار و مدفوع و خون‌ اشباع می‌شوند و چهار لکاتۀ اعظم به لطیف‌ترین الحان، ضمن آموزش و بیانِ خاطراتِ هرزگیِ خود به نوآموزان، بساطِ عیاشی آقایانی را فراهم می‌آورند که به هنگامِ فراغت از گادن و گاده‌شدن، از هنر مدرن نیز دادِ سخن می‌رانند...دادا...دادا...دادا! عنوان دومِ فیلم، یعنی صد و بیست روز در سدوم نیز در حقیقت نامِ برگزیدۀ مارکی دوساد برایِ داستان است که خود اشارتی است سرراست به آن‌ سرزمینی که از نظرِ تاریخی و جغرافیایی سدوم نامیده می‌شده است و مردم‌اش به لواط مشغول بوده‌اند، مقصود همان شهری است که جنابِ لوط مقامِ عظمایِ ایشان بود و معلوم نیست که چرا در شهری که چنین مقامِ معظمی حضور و نفوذ دارد، مردم به سویِ معاقد می‌گرایند! اما من گمان می‌کنم خودِ آن عالی‌جناب و همپیالگانِ اخلاق‌گرای‌اش در این باره بی تقصیر نبوده‌اند؛ چندان که هنوز هم در شهرهایی که مقاماتی چنین عظما در آن به منبر می‌روند، و در بارۀ مضراتِ دخول در مقعد روضه می‌خوانند مقعد‌گرایی بیش از مهبل گرایی رایج است!
در فیلمِ سالو، پازولینی سیاسی بودن سکس را تا حدِ سیاسی بودن بدن گسترش داده است؛ نشانه‌ها و اشاراتِ مستقیم در فیلم آگاهیِ ممتازِ پازولینی را در این باره به درستی بازنمایی می‌کنند، به ویژه وارسی و گزینشِ دقیق بدن‌ها در آغاز فیلم، و همچنان تصاویرِ شکنجۀ پسران و دخترانِ جوان در انتهایِ فیلم که حظّ جنسیِ رهبرانِ سیاسی از احساسِ تسلط بر بدن‌ها را به اوج می‌رسانند. آنان یک دست به دوربین و یک دست به زیپِ اِزار دارند و صحنه‌های درنده‌خویی را همچون سینمایِ پورنو می‌نگرند و تماشایِ آنان با دوربین‌ به این صحنه‌ها از آن روی است که تسلط بر بدن‌ها را شدید‌تر احساس کنند همچون خدایانی که از بالا رنج انسانی را فرو می‌نگرند و شهوت خود را بدین طریق فرو می‌نشانند. پازولینی درحقیقت کلِ حوادثِ فیلم را به شگردهایِ تحقیرِ انسان به وسیلۀ دست‌مالی و دست‌کاری دربدن‌اش، اختصاص داده است. بدن‌هایی که دزدیده می‌شوند، بدن‌هایی که محکوم می‌شوند خلافِ خردِ طبیعی خود به همجنس‌گرایی روی بیاورند، بدن‌هایی که به دستگاهِ تولید مدفوع، ادرار، منی و خون تقلیل می‌یابند، بدن‌هایی که تحتِ فشارِ آموزش‌هایِ ایدئولوژیک کارکردی ابژه‌سان می‌یابند. آیا همسانی و همسوییِ نظامِ اسلامیِ ایران را با چنین کنش‌هایی در می‌یابید؟ اکنون حساسیت سرانِ این نظام را به بدن‌هاتان به درستی درک می‌کنید؟ به بدنی که باید پوشیده در خود فرو رود زیرا بدن بلادرنگ در مقامِ کنش‌گری سیاسی است، به ویژه بدنِ زن به سبب جاذبه‌های‌اش می‌تواند رقیبی سرسخت و انقلابی برای حکومت‌ها باشد؛ حکومت‌ها حتا در دمکرات‌ترین جوامع با بدن زن رفتاری به شدت سیاسی و سرکوب‌گر دارند. در نظام‌های دمکرات اقتدارِ طبیعیِ بدن زن را با فروکاهیدنِ آن به امری روزینه و عادی سازی آن، خنثی می‌کنند و خردِ بدنِ مرد را نیز در یک فراگردِ درهم پیچِ اجتماعی به منگی می‌کشانند. این همه آیه‌سرهم کردن و هراسِ حاکمانِ ایرانی از آشکاریِ ابدان و گیسوانِ دگرگون‌ساز برای لذتی است که ترساندن تنها سرآغاز آن، و چیرگی بر بدن‌ها غایتِ آن است؛ توحشی که خود را یله می‌بیند و این یلگی عقل از سرش می‌رباید، و هرگز از راهِ ناراستِ رفته باز نمی‌آید زیرا هردم بر تشنجِ اعصاب‌اش افزوده می‌شود، و هر جیغ و داد و اعتراضی نه تنها او را مهار نمی‌کند بلکه سبب تحریکِ بیش‌تر، و گسترشِ دایرۀ لذت او، و نیز بسته شدنِ تمامِ مدارهایِ تأمل در او می‌شود؛ و گاه که ابدان برای کاستنِ جور و ستمِ جبار ناگزیر به خاموشی می‌گرایند، این سکوت را به درایتِ و قوتِ بازدارندگیِ خود نسبت می‌دهند، حال آن که جبار تنها در کارِ تداومِ لذتِ چیرگی بر بدن است، و شعوری برای تدبیر در او باقی نمانده است، و این رازِ مقاومتِ جباران تا واپسین لحظه نیز هست، و نه شجاعت ایشان چنان‌که برخی گمان می‌دارند؛ هر جباری سرشتی به شدت ترسو دارد و جباریتِ او از همین بزدلی و پوچیِ درونی‌اش بر می‌شود. بی سبب نیست که جبار را به مترسکی تشبیه می‌کنند که تن‌‌اش از کاه انباشته است زیرا بنابر اصلِ النصرُ بالرعب کارِ خود را پیش می‌برد، و برون از توهمِ رعبی که در می‌افکند، از اساس وجود ندارد و به زبانِ مادربزرگِ مرحومه‌ام، بی‌وجود است. دخول و تصرف و تسخیرِ بدن هدفِ بنیادی است و به همین خاطر جباران علاقۀ چندانی به حذف بدن ندارند زیرا به بدن همچون افزارِ تولیدِ اقتدار/لذت به‌شدت نیاز دارند اما آن جایی که بدن مقاومتی بیش از تکانه‌هایِ تحریک‌آمیز و لذت‌بخش نشان می‌دهد و مانعِ دخول می‌شود، به سرعت آن را سر به نیست می‌کنند و حذفِ خود پازولینی پس از ساختِ این فیلم در حقیقت تداومِ داستانی بود که در فیلم رخ می‌داد؛ پازولینی جزیی از آن بدن‌هایِ انسانیِ مقاومی از فیلمِ سالو/جامعه بود که نگذاشت بر بدن‌اش مسلط شوند، و به قوانینِ جنسیِ جامعۀ آرمانی و ایدئولوژیکِ کمونیست‌ها، فاشیست‌ها، دموکرات‌ها و نیز به روشِ سکسِ از پیش‌تعیین‌شدۀ نظامِ مذهبی تن نداد و حتا به رغمِ شهرتی که به مثابه یک همجنس‌باز برای‌اش فراهم آورده بودند، عضو هیچ کلوپ و گروهِ همجنس‌بازانه‌ای نشد و تا آخرین لحظۀ زندگی مقاومت کرد و به فرمِ حیاتیِ خود وفادار ماند، و این وفاداری همان اصلِ اخلاقیِ بنیادی است که هر انسانی اگر آن را کشف نکند در معرضِ دخول و تصرفِ اخلاق‌گرایان قرار خواهند گرفت یعنی همان کسانی که می‌خواهند با تولید و ترویج روشِ اخلاقِ کلی بر بدن‌ها تسلط یابند؛ در هر حال همین وفاداریِ بنیادی، پرسناژهای حاکم در فیلمِ سالو را وادشت تا از فیلم به درآیند و بدن ـ باز هم بدن ـ پازولینی را به متجاوزانه‌ترین شکل ممکن از هم بدرند و ضربات چاقو را چنان بر بدن‌اش فرود بیاورند که اندکی سبب تشفیِ آن شهوتی شود که نتوانسته بود بندِ اِزار از او بگشاید. نحوۀ سلاخی کردنِ پازولینی و توحشی که به بدنِ او روا داشتند هرگز پایانِ حادثه و به زبانِ دیگر، هرگز پایانِ فیلمِ سالو نبود زیرا او در این فیلم طُرُقی از زندگیِ سیاسی و اخلاقی را آشکار کرد که هیچ امیدی به دگرسان شدنِ محتوای‌شان نیست اگر چه هر از گاهی مزورانه به دگرسانیِ در شکل تن می‌دهند تا فرایندِ ابژه‌سازیِ بدن، و تبدیلِ آن به افزارِ لذت به مثابه قدرت با مقاومت کم‌تری روبه رو شود. با این وجود آنان هیچ‌گاه خود را از تکانه‌هایِ لذت‌زایِ اجتماعی و سیاسی بی‌نیاز نخواهند یافت و حتا در صورتِ کاستنِ چنین واکنش‌هایی، خود آن را خواهند بر انگیخت؛ همچنان که برخی نظام‌ها و حاکمان ممکن است بی‌واکنشیِ محض برای‌شان لذتی ژرف‌تر داشته باشد و تسلیم‌شدن از گونۀ ژولیت‌بینوش در فیلم خُسران آنان را به آن‌چه می‌خواهند بسیار نزدیک‌تر کند و ممکن است در این‌باره چندان پیش‌رفت نمایند که به مرضِ مرده‌خواهی نیز دچار بیایند و جبارانِ ایرانی از همین قماش‌اند زیرا تسلیم محضِ بدن‌هاست که به راستی آنان را به ارگاسمِ کامل می‌رساند.







4 Comments:
Blogger مجله اثر said...
محمود صباحی را از معدود نویسندگانی یافتم که همان اندازه که شعر و هنر برایش مهم است، انسان بودن نیز برایش با اهمیت است.
هیچ کجا در هیچ متنی هم ندیدم که جار بزند مدرک دکترا دارد یا استاد دانشگاه بوده یا هرچه. ارزش آثارش از خود اثر است نه رابطه‌ها و باندبازی‌های رایج پشت آن.
بعد سال‌ها تدریس از آن مملکت گریخته و راهی‌ی تبعید شده و حتی تبعیدی بودنش را هم جار نمی زند.
باعث افتخار من است که با سایت ما کار می کند و باعث افتخارم است که متنی به من هدیه داده است.
با مهر
شاهرخ رئیسی

Anonymous الهام said...
استاد صباحی عزیز و بزرگوار قلمی به غایت آتشین دارند، به این شکل که نوشته هایشان دانایی های گذشته و کهنه مغز مرا آتش میزند و این آتش نور آگاهی جدیدی میشود در مغزم تا بدانم که باید از دید دیگری به مسائل نگاه کنم و عاقلانه تر بیندیشم. واقعا تا به حال اینگونه در مورد پازولینی نیندیشیده بودم و فکر میکنم زیبا ترین مقایسه و تقابلی بود که در این مقاله انجام شد و کاملا به اجتماع و زندگی ما ارتباط داشت.
همیشه شاگرد کوچک شما خواهم بود استاد

من افتخار آن را دارم که در ایران و اکنون هم در خارج از کشور همچنان دانشجوی او بوده ام و هستم و جا دارد تا بگویم که بخش اعظمی از دانسته هایم را مدیون او هستم.
متن بسیار وزین و ارزشمندی بود. اگر بگویم مدتها بود که به دنبال چنین مقاله کاملی درباره پازولینی و آثارش می گشتم، پر بیراه نگفته ام.
سپاس فراوان دارم از استاد صباحی عزیز و وبسایت اثر بابت نگارش و انتشار این مطلب

با احترام
علی اوغازیان

Anonymous ناشناس said...
ostad aziz sepas gozaram ke hamchenan ghadam be ghadam agahie mara pish mibari va az khod poly misazi baraye bar shodane ma ama omidvaram ke dar vaghte bar shodan faramosh nakonim ke ghadam bar peykare nahifi gozashtehim ke slhast ranj keshide va hamchonan mikeshad va bejast ke be jaye lagad parani bar in peykar khod niz poly bashim baraye bar shodan
amir goodarzi.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!