انگشت بزن!
محمدحسین جدیدی نژاد
( تقدیم به مادرم )
از انگشت زدن بدم میآمد، اما نمیدانستم چرا!
شاید از همان کودکی میدانستم که امروز باید سند مرگ فرشته را انگشت بزنم. و زدم. درحالیکه اشک توویِ چشمهایم جمع شده بود و لب پایینم را آورده بودم روویِ لب بالایی، انگشت زدم.
انگشتم بوویِ او را میدهد.
بوویِ خون شتک زدهی یک دختر پیچیده توویِ دهانم.
حالا همهی استکان و نعلبکیها بوویِ او را میدهند.
همیشه بوویِ عجیبی میداد. حتا آنموقعها که 12 سال داشت و با من تاببازی میکرد هم بوویِ عجیبی میداد. هر دو مینشستیم روویِ تاب. پاهای من کوتاه بود، به زمین نمیرسید. اما او پاهایش را محکم به زمین میزد، تاب میخوردیم.
عقب، جلو، عقب، جلو، عقب...
باد مووهای طلاییاش را بلند میکرد و میریخت روویِ صورت من.
دیگر پا نزد. سرش را به طرف من چرخاند، به صورتش نگاه میکردم. یک چیز خاصی توویِ صورتش بود، جووریکه هر چهقدر هم که نگاهش میکردی خسته نمیشدی.
گفت: « داداشی! تو اَم شبا خواب میبینی؟ »
- « خواب؟ بعضی شبا خواب میبینم اما صبح که بیدار میشم یادم میره. »
دستش را آورده بود جلو. داشت با نرمهی گوشم بازی میکرد. گاهی که اینکار را میکرد زبانم را میآوردم بیرون، چشمها را گرد میکردم، ابروها را یکی یکی میانداختم بالا و میگفتم: « باز نُنُر شدی؟ » و او میخندید. از این کارم خوشش میآمد. از خندههایش خوشم میآمد.
گفتم: « تو چی؟ خواب میبینی؟ »
- « آره. دیگه خسته شدیم بیا بریم توو. »
بلند میشوم میروم توویِ اتاق خواب. در را میبندم. بوویِ بدی میآید. بووی خونی که در لابهلای مووهای طلاییِ یک دختر خشک شده باشد.
روویِ تخت دراز میکشم. چشمهایم را میبندم. همهجا تاریک است. عضلاتم شُل میشوند. آرامم.
صدای نفس نفس زدن میآمد. چشمهایم را باز کردم. عرق همهی صورت فرشته را پوشانده بود. چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم. ترسیده بودم اما نمیدانستم چرا!
دو زانو نشستم بالای سرش.
- « فرشته جوون؟ خواهری؟ منم! ببین. چشاتو باز کن. فرشته جوونم؟ »
از خواب بیدار شد. میلرزید. صورتش یکجوورِ خاصی بود. نمیدانم! شاید بهخاطر مووهایش بود که آنقدر شیرین بهنظر میرسید.
یکدفعه زد زیر گریه. چشمهایش را تنگ کرده بود و گریه میکرد.
داشتم گریه میکردم.
گفتم: « خواهری گریه نکن! تو رو خدا. »
به چشمهایم نگاه میکرد. جلو رفتم تا بغلش کنم. چشمهایش گرد شد، خودش را روویِ زمین میکشید و عقب میرفت. انگار میخواست داد بزند اما نفسش بیرون نمیآمد. دستهایش میلرزید. شده بود شبیه پیرزنهایی که اگر دماغشان را بگیری کارشان تمام میشود. اما هنوز آن شیرینی را در چهرهاش داشت. دیگر جلو نرفتم. نشستم روویِ زمین. به او نگاه کردم. چشمهایم را بستم و دوباره باز کردم.
گفتم: « داشتی خواب میدیدی؟ »
سرش را تکان داد.
- « چه خوابی؟ »
- « قول میدی به کسی نگی؟ به هیچکس! »
- « قول، قول، قول. »
- « یادت باشه قول دادیا... » و انگشتش را آورد بالا. هنوز دستش میلرزید.
بوویِ مووهایش را به درون کشیدم و سرم را تکان دادم. چیزی به ذهنم نمیرسید. همهی واژههای توویِ ذهنم ده کلمه هم نمیشد و این آزارم میداد.
گفت: « هر شب خواب میبینم وسط یه باغم. اوونجا پُرِ درخت و پرندَهست. از کف پام یه چیزایی میاد بیرون و میره توویِ خاک. بعدش دیگه نمیتونم تکون بخورم. یهو قد میکشم. میرم اوون بالا بالاها. دیگه حتا کفشامم نمیبینم. انگار که سرم میرسه به خورشید. یه دردی میپیچه توویِ دستام. یکم بعد از کف هر کدوم از دستام یه نی نی آویزون میشه. خیلی خوشگلن، داداشی! بعد یه مرد گنده و زشت از رووبهروو میاد. اصلن لباس تنش نیست. لخت لخته. »
- « یعنی عیبشم معلومه؟ »
گفت: « اصلن دیگه نمیگم! » و سرش را چرخاند. به گونهاش نگاه میکردم که از اشک خیس شده بود.
جلو رفتم. دستش را گرفتم. انگشتهایم را میمالیدم روویِ ناخنهایش. از اینکار خوشش میآمد.
گفتم: « بِ بَخ شید. دیگه حرف نمیزنم. ببین! دهنمو بستم. الان زیپشم میبندم.»
انگشتم را از طرف چپ لبم تا طرف دیگر کشیدم.
شبیه زنی شده بود که از آلزایمر رنج میبرد و برای اینکه شمایل دختربچهاش را بهخاطر بیاورد چشمهایش را تنگ میکند، با نرمهی گوشش بازی میکند.
گفت: « اون مَرده هِی میاد طرف من. نمیتونم تکون بخورم. پاهام چسبیدن به زمین. دستِ گُندشو دراز میکنه. تا انگشتش میخوره به سینهم یکی از اون نی نیها از دستم جدا میشه و میفته. نی نیه هی جیغ میزنه، گریه میکنه. منم جیغ میزنم. گریه میکنم. اما نمیشه. دوباره دستشو میاره طرف سینهم. اوون یکی نی نیه هم میفته. بعدش یهو زیر پام خالی میشه. دلم میخواد جیغ بزنم اما نفسم بالا نمیاد. چشمامو میبندم. بعد با مغز میخورم زمین. سرم میترکه، بعد گنجیشکا میان بالای سرم و شروع میکنن به اَه کردن. دیگه هیچکس منو نمیبینه. الان یه ماهیه که هرشب این خوابو میبینم. خیلی میترسم! میفهمی چی میگم؟ »
بعد ساکت شد. چشمهایش را بست. دیگر نمیلرزید.
دست سردش را فشار دادم.
گفت: « قول بده که همیشه مواظبم باشی تا دیگه کسی اذیتم نکنه. باشه؟ »
- « باشه. قول میدم تا تهِ تهِ تهِ دنیا مواظبت باشم. تازه از این به بعد نصف پولْ توو جیبیامم بهت میدم. »
خندید. از چشمهایش اشک میآمد، اما خندید. از همان خندههایی که غمگینتر نشانش میداد. دستم را فشار داد.
بدنم یکجوورِ خاصی شد.
از روویِ تخت بلند میشوم. میروم روویِ نردهی فلزی تراس مینشینم.
حال عجیبی دارم.
وقتی پدر این خانه را خرید مدام میگفتم: « این مهندسا اَم گیجنا ! آخه اینجا تراس میخواد؟ »
آنموقع نمیدانستم که امروز یک دختر با موهای طلایی خودش را از روویِ همین تراس میاندازد پایین! با مغز میخورد زمین و خونْ لابهلای مووهایش خشک میشود.
سرم را میبرم بالا. به آسمان نگاه میکنم. از نوورِ ستارهها خوشش میآمد. از اینکه زیر نوورِ ماه با نرمهی گوشم بازی کند و برای ستارهها اسم بگذارد خوشش میآمد. از اینکه شبهای تابستان روویِ پشت بام میخوابیدیم خوشش میآمد. خوشش میآمد که ازم بپرسد:
- « داداشی! میدونی چند تا سیاره داریم؟ »
با دست پشت گردنم را خاراندم. ابروهایم را دادم بالا.
گفت: « نمیدونم چیاَن. ولی خانوم معلممون میگفت چهارتا سیاره داریم. نه نه، پنجتا سیاره داریم. اِسماشون خیلی باحاله: ناهید، زهره، زمین، اکبر بعد... ولش کن! بقیهشون مهم نیستن. میدونی؟ ناهید و اکبر باهم خواهر برادرن. ناهید خیلی اکبر رو دوس داره. دیوونشه. اما خانوم معلم میگفت سیارهها خیلی از هم دورن. »
سرم را انداختم پایین. دست راستم را مشت کردم و گذاشتم کنار گونهام. گفتم: « یعنی هیچوقت همدیگهرو نمیبینن؟ »
- « خانوم معلمم نمیدونست. اما میگفت شاید یهروز یکی از سیارهها از جاش کنده بشه و بره بخوره به اون یکی. »
جلو آمد و شروع کرد به بازی کردن با نرمهی گوشم. یادم رفت بگویم: « باز نُنُر شدی؟ »
مووهایش را به دور انگشتم میپیچیدم. سرش را چرخاند. به چشمهایم نگاه میکرد. گفتم: « اگه من جای اکبر بودم، خودمو از آسمون میکندم و پرت میکردم پایین. اِنقَد میاومدم پایین تا بتونم برسم به خواهرم و بغلش کنم. »
شروع کرد به خندیدن. آنقدر قشنگ میخندید که دلم میخواست تا صبح نگاهش کنم.
آنشب فهمیدم که وقتی میخندد خط باریکی گوشهی چشمش میافتد و شیرینترش میکند.
دلم برایش تنگ شده. برای خندیدنهاش، با گوش بازی کردنهاش.
خودم زیر این نامه را انگشت میزنم.
میخواهم خودم را پرت...
سپاس فراوان