سه‌شنبه
«سلطانِ عشق، مادر»
وقتی بزه‌کاران چرخه‌یِ خشونت را می‌شکنند

کرت شاو
ترجمه‌ی مجتبا آل‌سیدان


من در دوران کار با بچه‌های خیابانی، تبه‌کاران و سارقان، خال‌کوبی‌های بسیاری دیده‌ام. در میانِ همه‌یِ نوشته‌ها و تصاویری که جوانان برای نقش زدن بر بدن‌هاشان برمی‌گزینند، یک مضمون مشترک را میانِ اعضایِ کریپس و بلودزِ نیویورک، سیکاریوز در مِدلین و گنگسترهای برزیل شاهد بوده‌ام. یک پیامِ برجسته‌تر از بقیه که شاید به خوبی در خال‌کوبی‌ای که من سال گذشته در رسیفه دیدم آشکار باشد: «Amor só de mãe»: سلطانِ عشق، مادر!
بیشترِ گفتارها درباره‌یِ خشونت و جنایت سعی می‌کنند از دانشِ آکادمیک برای حلِ مشکلاتِ حاشیه‌یِ شهرها و محلاتِ فقیرنشین بهره گیرند، اما من در این‌جا می‌خواهم کاری دقیقاً عکسِ این انجام دهم. هنگامی که ما عبارت «سلطانِ عشق، مادر» را در معرض نگاهِ ژک لَکان(Jacques Lacan) و اسلاوُی ژیژک(Slavoj Zizek) قرار دهیم، حال در واقع این تبه‌کاران‌اند که چیزی دارند تا به آکادمی،...و به تمامی جامعه بیاموزند. آن‌ها در نظرگاه‌شان در باب مادران و عشق یک راه‌ِ گریزِ مهم از خشونتِ جهانِ پسامدرن کشف کرده‌اند.
طی یک کارگاه در اوت گذشته، من به مردی جوان – که زمانی بچه‌ای خیابانی و دزدی خرده‌پا بود – آموختم که چه‌گونه فیلم مستند بسازد. الخاندرو تونلِ زیرزمینیِ عبور فاضلاب شهر کوردوبا را به‌عنوان نمادِ مرکزیِ فیلم‌اش برگزیده بود، جایی‌که وی و دوستان‌اش «پس از کِش‌رفتنِ کیف پولِ زن‌‌ها» بدان‌جا پناه می‌بردند. او درست پس از بیمار شدنِ مادرش توانسته بود از این تونل – هم در معنای لغوی و هم استعاریِ آن - برای فرار استفاده کند. «به‌خاطر کارهایی که من می‌کردم – کارهایی که حالا مرا شرم‌زده می‌کند، اعمال بدی مانند سرقت و مصرف مواد – او دچار انسداد شریانِ‌ مغزی شده بود. اگر اتفاق بدی می‌افتاد، نمی‌دانم آیا می‌توانستم خودم را به‌خاطر کارهایی که با او کردم ببخشم یا نه». او با احساس گناهی از گذشته‌اش گسست – لحظه‌ای که او در فیلم‌اش «چونان آمدن به روشنایی» توصیف می‌کند - که تنها می‌توانست از رنجِ مادرش برانگیخته شود.
یک مددکار در محله‌یِ کندیِ شهر مِدلین به‌نام آمپارو داستان مشابهی برایم تعریف کرد. جان، یک قاتل و خلاف‌کار تمام‌عیار، سردسته‌ی تبه‌کاران این محله بود. با وجود این، او محبتی شدید و خالصانه‌ به مادرش داشت. او مدام برای مادرش چیزی می‌خرید: لباس، وسائل منزل و یک خانه. جان می‌دانست که کارهای‌اش خوب نیستند، اما هرچه می‌کرد برای بهبودِ زندگیِ مادرش بود. آمپارو مادرِ جان را در یک مرکزِ محلی ملاقات کرده، و با او درباره‌یِ زندگی در محله، خشونت، عدالت و تبعیض شروع به صحبت کرده بود. آمپارو متوجه شده بود که مادر جان از کارهای پسرش راضی نیست، ولی نمی‌خواهد او را سرزنش کند، چرا که فکر می‌کند در صورت انتقادْ پسرش را ازدست خواهد داد. آمپارو، که خود زنی از طبقه‌یِ کارگر بود، به یاد داشت که چه‌گونه پس از خواندن زندگی‌نامه‌یِ گاندی زندگی‌اش تغییر کرده بود، پس یک نسخه از این کتاب را به مادر جان داد.
در هفته‌های بعد آمپارو و مادرِ جان درباره‌ی کتاب و امکانِ مبارزه علیه خشونت از طریق آرامش و اخلاق مفصل حرف زدند. مادر جان پذیرفت که خودش بخشی از مشکل است: بالاخره پذیرفتنِ هدایا چیزی بود که به پسرش اجازه داده به سمت یک زندگیِ سیاهِ پر از قتل و جنایت کشیده شود. روزِ مادر، که شاید مهم‌ترین عید در مِدلین است، فرارسید و جان سرِصبح با یک کادویِ مخصوص برای مادرش از راه رسید: یک ساعتِ طلای گران‌قیمت. مادر با شهامت به وی گفت: «من این را نمی‌خواهم، پسرم! ولی زمانی که تو برای‌ام هدیه‌ای بیاوری که حاصلِ زحمت و کارِ خودت باشد، بهترین روزِ زندگیِ من خواهد بود».
جان، سردسته‌یِ گردن‌کلفت و خشنِ خلاف‌کارها، آن‌چنان با صدایِ بلند زیر گریه زد که تمامیِ محله می‌توانستند بشنوند. در عرض یک هفته، او گروه‌اش را ول کرد و به‌ خارج رفت. او حالا آن‌جا مدیر یک برنامه‌ی حلِ مشاجرات برای جوانان است، و از آن‌جا برای مادرش نامه می‌نویسد.
طی کار با کودکان و نوجوانان در خشن‌ترین محله‌ی رسیفه در برزیل، من از تواناییِ آن‌ها در حفظ کردنِ ترانه‌های طولانی و پیچیده‌ی رپ حیرت‌زده شده‌ام. یکی از آهنگ‌هایی که هر بچه‌ای می‌شناخت « Desculpa Mãe» (مادر مرا ببخش)، از گروه فاچائو سنترال بود. آهنگ، نامه‌ای به یک مادر و تقاضای بخشش از اوست : «مادر مرا ببخش/برای محروم کردنت از لبخند...». میان تبه‌کاران برزیل، قاتلین حرفه‌ای در مدلین، و یا دزدان آرژانتینی، عشق به مادر تنها نیرویی‌ست که قادر است حس شرم و گناه را برانگیزد. من اکنون می‌خواهم نشان دهم که این عشق، هم‌چنین نیرویی‌ست که به سوژ‌ه‌ی اخلاقی شکل می‌دهد.
زندگیِ تبه‌کارانه یک مسیرِ مستقیم به سوی آن‌چه لَکان ژویی‌سانس (jouissance) می‌نامد (که در انگلیسی به غلط لذت (enjoyment) ترجمه شده است) را تضمین می‌کند: سرخوشیِ مواد، روابط جنسیِ آزاد و ترس و احترامِ دیگر افراد. اسلحه نیز، به همان شدت، نیرویی تقریباً نامحدود را در اختیار یک کودک می‌گذارد. به زبان لَکان، می‌توانیم بگوییم که جنایتْ بزه‌کار را فریب می‌دهد تا بپندارد که اخته‌شده نیست، درعین‌حال به‌همان میزان مهم است که بدانیم ژویی‌سانسِ بزه‌کار منطقِ فرویدیِ رانه (drive) را دنبال می‌کند. در نزد لَکان و ژیژک، تفاوت میانِ میل (dsire) و رانه در رابطه با ابژه‌یِ کوچک a (objet petit a)، چیزی رازآمیز که آن‌چه من می‌خواهم را القاء و متمرکز می‌کند، نهفته است. با رانه، فرد مدخلی برای ژویی‌سانس می‌یابد، مشخصاً از طریقِ شکست در رسیدن به ابژه‌یِ میل. یک فروشگاه بزرگ را در نظر گیرید: خریدِ بیشتر و بیشتر اجناس مربوط به میلِ «داشتن» نیست، بلکه مربوط به سرخوشیِ غریبِ بازگشت به خانه و پس از چند روز گفتن این جمله است: «ببین، این دقیقاً چیزی نیست که می‌خواستم، بیا دوباره برویم بازار».
نوجوانان معتاد به هرویین به من می‌گفتند که نخستین تجربه‌یِ مصرفِ مواد دقیقاً چونان ورود به بهشت بوده است، اما دفعات بعدیِ مصرفِ هرویین فقط تلاشی بیهوده بوده برای بازیابیِ آن تجربه‌یِ اولیه. آن‌چه مواد را برای یک معتاد دگرگون می‌سازد بیش از آن‌که فیزیولوژیک باشد، آئینی‌ست: خریدن پنهانی، تمیز کردنِ سوزن، بستن و تزریق به بازو... و این آگاهیِ همیشگی که جواب نمی‌دهد، که بهشتِ تجربه‌یِ نخستین هرگز تکرار نخواهد شد. ژویی‌سانس در ابتدا از هرویین است، اما پس از آن از شکستِ مواد ناشی می‌شود، چرخشی مداوم و بی‌هوده پیرامونِ ابژه، چونان سیاره‌ای که در دامِ گرانش یک سیاه‌چاله افتاده است. زندگیِ تبه‌کاران هم با قواعد مشابهی کار می‌کند، یافتنِ ژویی‌سانس در ناکامیِ حاصل از مواد، قدرت و سکس. شعارِ کوماندو ورملهو – قدرت‌مندترین مافیای مواد مخدر در ریودوژانیرو – این است: «قسمتِ درستِ زندگیِ منحرف»، توصیفی قوی از رانه. انحراف (Errant) به‌معنایِ اشتباه و خرابی‌ست، اما در خود رگه‌هایی از خواست‌گاهِ معنایی‌اش را حفظ کرده است: «سرگردانی» و «گم‌شدن»، مثل شوالیه‌یِ آواره یا یهودیِ سرگردان. «قسمتِ درستِ زندگیِ منحرف» بدین معناست که کسی ژویی‌سانس خود را در عملِ انحراف، در چرخشِ سرگردان و بی‌هوده‌یِ پیرامونِ غیاب یا دسترسی‌ناپذیریِ ابژه‌ی کوچک a می‌یابد.
چه چیزی می‌تواند این دَوَرانِ ژویی‌سانسِ رانه را بشکند؟ رنجِ یک مادر. الخاندرو وقتی می‌گفت: «اگر اتفاق بدی می‌افتاد، نمی‌دانم آیا می‌توانستم خودم را به‌خاطر کارهایی که با او کردم ببخشم یا نه» این نکته را به‌شکلی درخشان وصف می‌کند. در بخشودنِ خودمان (یا سرزنش کردنِ خودمان) ما خود را دوپاره می‌کنیم. بخشی از ما می‌بخشد، در حالی‌که بخشی دیگر می‌بخشاید. این دوپاره شدن یا مضاعف گشتن به ما اجازه می‌دهد که به خود بنگریم، بازتابیم و خود را بیازماییم: چونان که گویی بیرون ایستاده و به درون می‌نگریم. در این‌جا ما تعریف فلسفیِ آگاهی را می‌یابیم: تولدِ سوژه. ژیژک این فرایند را «استخوان در گلو» می‌نامد، سدی که مانعِ دست‌رسیِ مستقیم به ژویی‌سانس می‌شود، و بدین‌گونه سوژه‌‌یِ میل‌ورز و جستجوگر را تسریع می‌کند. لَکان ممکن بود بگوید هنگامی‌که مادرِ الخاندرو بیمار شد، او فهمید که «سوژه‌ای شکاف‌خورده» است. در نگاه آلنکا زوپانیچ، گناهْ وجدانِ لازم برای آزادیِ ما را تولید می‌کند. اگر بخواهیم با کلمات ساده‌تری بگوییم، حقیقتِ اساسیِ نهفته در پشتِ این زبان‌بازی‌ها این است که وقتی‌ مادرِ یک تبه‌کار شروع به رنج بردن می‌کند، دنیایِ خودبسنده‌یِ او فرومی‌پاشد، ضمیرِ اعمال‌اش را درمی‌یابد و به درکِ چیزی واقعی که بیرون از رانه‌اش موجود است می‌رسد. این «ندایِ وجدان» - فراخوانی که سوژه را به دو بخشِ فعالِ سرزنش‌گر و منفعلِ سرزنش‌شوند تقسیم می‌کند – سوژه را متولد می‌کند.
از رساله‌ی سمپوزیوم افلاطون به این‌سو، استعاره‌ای بر نگاه غربی به عشق مسلط شده است: داستانی که افلاطون بر زبان آریستوفان جاری می‌سازد. در عهد اساطیر، انسان‌ها کامل،یک‌پارچه و منسجم بودند، اما در یک تراژدیِ بزرگ این موجودات دوتکه شدند، و ما اکنون عمر خود را در جستجویِ «نیمه‌ی گمشده‌«مان صرف می‌کنیم تا بتوانیم باز کامل شویم. بصیرتِ تبه‌کاران به ما نشان می‌دهد که حقیقتِ عشق دقیقاً متضاد است: عشقْ ما را کامل نمی‌کند. عشق اقتصاد رانه را نقض می‌کند. عشق شکاف می‌دهد. و بدین گونه، به فرد فرصت می‌دهد تا خود را ببیند. وقتی رنجِ مادرْ فرزند را وامی‌دارد تا صادقانه به‌خود بنگرد، وی قادر است به یک سوژه‌یِ حقیقی بدل گردد.
حال چه‌گونه می‌توانیم از «نقش مادرانه» سخن گوییم؟ یک مادر فضایی را به‌وجود می‌آورد که فرزندان‌اش بتوانند در آن به سوژه بدل شوند. او نخست به فرزندش می‌آموزد که قادرمطلق نیست، که مسیر مستقیمی برای دست‌یافتن به ژویی‌سانس در اختیار ندارد. بعد، هنگامی که کودکْ خودش را در چشمانِ مادر دید، هم‌چنین می‌بیند که مادرش نیز به او می‌نگرد. او خودش را چونان ابژه‌یِ نگاهِ‌خیره‌ی (gaze) مادر، و نیز هم‌چون سوژه‌ای که قادراست به مادر خیره شود می‌بیند. در فرمول لَکانی، نگاه خیره‌یِ مادر نخستین گام به سمتِ $، سوژه‌ی انشقاق‌یافته، است. در حاشیه‌یِ عشقِ مادرانه کودک به وجدان دست می‌یابد.
«سلطانِ عشق، مادر» یک تکیه‌کلام بددلانه، بدبینانه یا پوچ‌گرایانه نیست. این سخن با لَکان همراه است که «ارتباط وجود ندارد»، نقدی بر اسطوره‌یِ عشق چونان جامعیت، مواجهه‌یِ دو نیمه‌یِ جدا شده؛ و فراتر از این هم می‌رود. «سلطانِ عشق، مادر» تاکید می‌کند که عشق کامل نیست اما هنوز وجود دارد، و آن‌قدر قدرتمند هست که یک تبه‌کار را به تغییر زندگی‌اش وادارد.
اما مهم‌تر از همه این‌که عبارت «سلطانِ عشق، مادر» نشان‌مان می‌دهد که عشق فقط ناشی از مادر نیست. می‌توانیم همین فرایند را در عشق یک پدر، یا همسر و یا دوست هم ببینیم. عشق هنگامی رخ می‌دهد که ما تواناییِ تقسیم و شکافتنِ خود، انتقاد به خود و نگاه به خود از خارج را به‌دست آوریم. عشق مادرانه چیزی بیش از یک کودک به دنیا می‌آورد، سوژه را متولد می‌کند.



منبع
Harvard Divinity Bulletin; Vol. 35, No. 4 (Autumn 2007)

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!