نگاهی به رمان «مرگ کثيف»، نوشتهی پير ژان رمی
تغزل در سايهي مرگ
محمد برفر
خاطره ، عشق و مرگ، سه بُن مايه ی اصلی مرگ کثيف ،اثر پير ژان رمی ، نويسنده فرانسوی است؛ کتابی که ويژگي بارز آن، نثر و سبک شاعرانه اش است . سبکی که بیشتر اسلوب رمان نو فرانسه را به ذهن تداعی می کند: ژان شرال، یک نویسندهی شصت و چند ساله سترون (هم در زندگی و هم درنوشتن)، گویی برای فراموشی و مرگ ، به هنگ کنگ آمده ؛ در زمستانی کثیف و در زیر رگبارهای مداوم بارانی که تمامی ندارد وهمچون جذام، چهرهی جزیره را می جود و از شکل می اندازد. اقامتگاه او، هتل - فاحشه خانهای بدنام، موسوم به سه اژدها، است که خود، نماد مجسم نیستی و پلشتی و مرگ است؛ با دهلیزهای تو در تو، راهرو های تنگ، اتاقها و سالنها و گوشههای تاریک ومرطوب، دیوارهای چرب و کثیف با گچ بری های درهم و پیچیده و صندلیها و میزها،مخمل رنگ و رو رفته ی نیمکت ها،همه و همه به رنگ قهوه ای؛ قهوه ای چرک مرده و چسبناک. و زنها و مردهایی که در این فضا می لولند: تفنگداران دریایی مست و لایعقل امریکایی ( که جا به جا حضور خود را به رخ می کشند و نفرت شرال را بر می انگیزند)، چینی های تنومند، زنان متصدی بار و فواحش زرد پوست ، با دامن های چاک دارشان ،و خنده های باسمه ای همیشگی شان، و صداهایی که بیشتر به جیغ شبیه است تا به حرف ، با لهجه کانتونی.فریادها و صداها، در هر گوشه و کناری به گوش می رسد: فریاد فاحشه ای که اورا کتک می زنند،ناله های شهوت آلود، جیر و جیر تختخوابها، سیفون توالت هایی که مرتب کشیده می شوند،و بو، بویی که تمامی ندارد.این بخش از داستان، تعمداً در بستری از رنگ های سرد و تیره و نورهای چرک و بی روح فرو رفته؛ حتی نور نئون های آگهی های تبلیغاتی بندرگاه که از میان باران به اتاق ژان شرال می تابد، به رنگ آبی و سبزاست؛انگارهمه ی اینها پیشگویی کننده مرگ محتوم این تبعیدی خود خواسته اند. حتی وقتی ،به ندرت ، با شرال به بیرون هتل سرک می کشیم، در فضای خارج ازآنجا نیز جز تیرگی و مه و رنگ های تیره و تار نمی بینیم: هنگ کنگ ،چون بادبانی است که زیر باران خم می شود.صدای فروشندههای دوره گرد،که باران تند و سیل آسا،آنها را به زیر طاق ها و سرسراها رانده، جابهجا به گوشمی رسد:کلوچه، ماهی سرخ کرده، تخم اردک... و آنسوتر، دالان های یک بازارقدیمی،که چینیها زیر آن چمباتمه زده اند و یا اسکله و بندرگاه که در مهی خاکستری رنگ فرورفته (خاکستری، رنگ غالب بخش اعظمی از کتاب است).
تنهاهم صحبت ژان شرال، یک چینی پیر - کمونیستی سابقاً دو آتشه -، است که حالا به جرم ناتوان شدن، از کشورش رانده شده و همچون شرال، ساکن هتل - فاحشه خانه سه اژدها است. او نیز، در حالی که بیماری (سل) وجودش را مسخر کرده، چون شرال، مرگ تدریجی خود را انتظار می کشد.
ژان شرال:کدام یک از ما دو نفر،آخرین نفری است که از اینجا خواهد رفت؟
چینی پیر لبخند می زند:خیال می کنم که با هم از اینجا برویم و روز واحدی را هم انتخاب کنیم.
با وجود این، آن ها وقتشان را به همخوابگی با فاحشه های کم سن و سال هتل، حرافی،و بازی «گو» می گذرانند.تنها تفاوت چینی پیر،آقای لیو،با شرال، نداشتن- هنوز- دید بی اعتنا به جهان پیرامونش است. یکبار، شرال اورا در حالی در اتاقش غافلگیر می کند که با یک قیچی مشغول چیدن مقالات روزنامه هااست:تایم،لوموند،هرالد تریبون،ین مین،یه پائو،تاکونک پائو...چینی پیر می گوید:ملاحظه می کنید،من دنیای خارج را به تناسب احتیاجات کوچکم دوباره می سازم. بواقع، او از حوادث جهان ،پرونده هایی برای خود درست کرده که آنهارا در چمدان بزرگی از چرم سرخ،در کنار تختخوابش قرارداده است؛ پرونده هایی که عمدتاً حوادث سیاسی و فاجعه بار جهان معاصر را شامل می شوند.
نقشی که آقای لیو - در قبال ژان شرال- دارد، تجزیه و تحلیل، وبه عبارتی،کالبد شکافی گذشته ی اوست.از طریق پرسش های مداوم چینی پیر است که ما به گذشته ی ژان شرال پی می بریم، و به زنانی که آن ها را دوست می داشته ،ویا می پنداشته که دوست می داشته (لااقل طبق اعترافات خودش،یکی از آن ها را حقیقتاً دوست می داشته).در این فرایند،ژان رمی ،بازی «گو» را ،که یک بازی مخصوص چینی است، بعنوان تمهیدی هنرمندانه در سراسر داستان بسط می دهد.دربازی «گو»، تمامی مهارت حریف دربه دام افکندن مهرههای رقیب روی صفحهی بازی است. و آقای لیو که با مهره های سیاهش، مهرههای سفید شرال را مغلوب می کند،عملش در حقیقت تمثیلی است از به دام انداختن شرال در شبکه ی پرسش های بی امان خود. جایی از داستان،شرال خود را زندانی فرار بی ثمرش و نیز زندانی آقای لیو می داند که از بالای عینک ته استکانی،با کنجکاوی آرامی که هرگزبه صورت بلند کردن صدا،یا حتی،بالاانداختن ابروها خودنمایی نمی کند،اورا مطالعه و تجزیه و تحلیل می کند.از طریق پرسشهای آقای لیو وپاسخهای ژان شرال است که خاطرات وتصاویر ذهنی شرال شکل می گیرند وهمچون قطعات پازل کنارهم می نشینند (رمان، برخلاف ساختار سنتی رمان کلاسیک ،از تکه پاره های به هم ریخته ، اما دقیقاً استادانه و منطقی،شکل گرفته).با همین پرسش ها و پاسخ ها و یادآوری ها است که خواننده، مدام از حال به گذشته در نوسان است و از مکانی به مکان دیگر پرتاب می شود: هنگ کنگ ، که زمان حال داستان را شامل می شود و ، ونیز و پرووانس، که گذشتههای متناوب شرال درآن شکل می گیرند. در این میان، ونیز، سیمایی مشابه هنگ کنگ دارد؛ در بارش بی امان باران پاییزی که بی وقفه است و صدای ریزش آن، از همه جا به گوش می آید. صدای برخورد آب به پای دیوارها ،و صدای ریزش باران به سطح آب. فریاد قایقرانان و باربرها و بوی کانال ،که آرام آرام ،حتی اتاق هتل ساتورنیا رانیز پر می کند، و بوی خزه،بوی لجن آب آلوده ی قرون؛ آبی که در همه جا نفوذ می کند،به چوبها، مرمرها،سنگ ها ،...و شرال می اندیشد که بعضی وقتها،حتی تابلوهای موزه ی کورر (Correr ) یا آکادمی نیز در بوی گند این آب شناورند؛ آبی که پنهانی در خواب است ، به آرامی جریان دارد و ثمره ی آن کپره های سبز و کپکی است که در عمق چوب درها،در پاشنه ی پنجره ها ،ودر همه ی زوایای شهر وجود دارد، - شهری که با این جذام زندگی می کند - و به زندگی ادامه می دهد.
استثنا- به طور معنی داری -، پرووانس است که باآفتاب درخشانش چشم راخیره می کند.چراکه ،با هربرگشت به ساحل آرام ودریای آبی آن، کورین ویل،زن محبوب و در عین حال دست نیافتنی ژان شرال رامی بینیم؛با تصویری که تکه تکه ازاوشکل می گیرد:ساحل پلاژی تقریباً متروک،پلاژ،یک « ریویرای» قبل از جنگ ،با اشباح سرگردان مهاجرین اسپانیایی ،و کورین ویل، در مایوی کتان آبی رنگ ،عینک آفتابی لغزیده به نوک بینی، قطرات عرق به روی شانه ها،و بوی او، مخلوطی از بوی دریایی که در آن شناکرده ، و بوی کرم نیوآ، قوطی گرد سفید و آبی در میان شن ها، در پایین پای آنها... و عطر مخصوص او،بوی او که با وجود آن همه نزدیکی، همیشه احساس می شد از جایی دور شنیده می شود.
ولی مرگ و نیستی ، اینجا نیز گاه و بی گاه خود را به رخ می کشد.آنسوتر،در ویلای بالای پلاژ، آندره ، شوهر کورین ویل، شلوار فلانل خاکستری رنگی پوشیده که پای چپی درآن وجود ندارد و به یاد اسپانیایی است که آن را در پشت سر، میان شعله های آتش به جاگذاشته. چیزی حدود سی سال پیش اززمان حال است ؛ دهه ی هزار و نهصد وسی، و کابوس جنگ جهانگیردوم درراه. کورین ویل که شرال عاشقش است، بعدتر، خود به خاطر مرد دیگری می میرد: ژرژدامین، شوهرخواهر و فاسقش. بدن تكه تكه شده كورين، در پايين آن پرتگاه رو به دريا، تصوير هميشگي ذهن شرال مي شود. به رغم اين كه كلود،همسرشرال( دختري كه او راپيش از مرگ كورين،ا در محلههاي قديمي ژنو يافته)، مي كوشد شرال را از اين خاطرهي تلخ ساحل ريويرا دور سازد:«...روزها و هفته ها،هفته ها وماهها ، نشستن ...و به فرو ريختن باران در لندن، پاريس، ونيز، چشم دوختن. انتظار نشانه اي از زنده بودن تو، و زندگي كردن تورا كشيدن.»
شرال: ولي من زنده بودم.
كلود:من، من مرده بودم.
در واقع، كلود،خود،همچون ونيز« كه تدريجاً در آب آلوده ي قرون، در خزه ها و كثافت اعصار فرو مي رود»،در آستانه ي نابودي است. در خاطرات تكه پاره ي ژان شرال، صحنه هاي ديدارهاي او و كلود همواره ونيز است؛ شهري در احاطه ي آبها،آن هم در فصل هاي پرباران.
اساساً آب در سراسر رمان كاركردي دوگانه دارد؛هم نماد زندگي است و هم مرگ. آب، بعنوان نماد و نشانه زندگي، در تصوير كورين ويل در آن ساحل آفتابي تجلي مي يابد:لميده بر ماسههايساحلي،با جعبهي بازآبي رنگ كرم نيوا كه آرام آرام آب مي شود؛ تصويري كه با بوي دريا، بوي كرم آفتابي و بوي خود زن درآميخته. و آب، بعنوان مرگ، در سراسر رمان گسترده است. مرگ كورين ويل در پاي پرتگاهي صورت مي گيرد كه مشرف به درياي آبي است؛ و باران، كه خواه آتمسفر داستان ونيز باشد ،خواه هنگ كنگ،مدام و بي وقفه مي بارد.آقاي «ليو»، جايي در داستان مي گويد:«روزي راهب «لانتائو» بر روي حلقهي ناف «ما»،دختركي فاحشه، علامتي خوانده است كه حكايت از ازدواج قريب الوقوع آب با خاك مي كرده.راهب به دير خود برمي گردد و وقتي كه اين مطلب را تعريف مي كند، همه اورا ديوانه مي پندارند. اما سه روز بعد، طغيان آب، «شوسنگ» را ويران مي سازد. حكايت آقاي ليو، به طور تلويحي،يكي از مفاهيم و بُنمايههاي اصلي رمان را باز مي كند: رابطهي زن با آب و از سويي با مرگ. به رغم اين كه تقريباً بيشتر زنهايي كه در پيوند با ژان شرال قرار دارند،مي كوشند اورا از ستروني به درآورند؛ با ترغيب او به نوشتن و خلق رماني جديد، كه براي يك نويسنده به منزله ي حيات است:
كلود- سعي كن. سعي كن. در كنار ميزت بنشين، زير آفتاب، روي تراس روبه روي «جودكا»، در باغ«سيلوستري»، چه مي دانم، هرجاي ديگر، ولي باز هم يك بار ديگر سعي كن. آنچه را كه ديده اي،آنچه را كه دوست داشتي، بنويس...
ورا- من نمي خواهم مانع نوشتنت بشوم، تو مي داني. به عكس، من مي خواهم كه تو بنويسي وبه نوشتنت ادامه دهي...
اما كلود، در حالي با ژان شرال از تراس رو به آفتاب و باغ سيلوستري سخن مي گويد كه خود، با شرال، در محاصره ي باراناند؛ در هتل« ساتورنيا»ي ونيز،در اتاقي كه بوي كهنگي مي دهد،با اثاثيه و تزييناتي كه كاخ هاي قديم ونيزي را به ياد مي آورد:مبلهاي رنگ و رو رفته ولوسترهايي با شيشههاي برجسته كه به سقف و به ديوارها آويخته اند. ودو پنجره كه رو به باران دارند و به كانال بزرگ كه بويآن، آرام آرام اتاق را پر مي كند. در پاي اين پنجرهها زندگي روزمره به طور متضادي در جريان است. زماني، صداي قايق راني را مي شنويم كه درآن حال كه زيرباران، سبزيهاي درون قايقش را خالي مي كند، با شادماني آواز مي خواند و زماني ديگر، فريادهاي قايقرانان و باربرهايي كه خشمگينانه ناسزا مي گويند؛ به باران، به لجن... اين تضاد و دوگانگي، در سراسر رمان وجود دارد. ژان شرال، در آن حال كه، پيرانه سر، مرگ خود را به انتظار نشسته، به جستجوي طراوت و شادابي جواني، آن هم در تن نوشكفتهي دختركي چيني، نانه، است.
آقاي ليو:كشف اين دختر بچه- آنچه شما در او كشف كرده ايد-، شايد بهترين كاري باشد كه بعد از كنار گذاشتن نويسندگي انجام داده ايد.
در واقع، هراس از پيري- كه خود قرينه اي است براي مرگ -، يكي از مفاهيم اساسي رمان است. به جز كورين ويل، منبع الهام و زن رؤياهاي شرال كه تصوير پرطراوت جاني اش، در ذهن شرال ابدي شده، همهي زنان داستان به نوعي در آستانه پيري و فرسودگي و يا در انتظار آن هستند:
كلود- به نظر تو، من خيلي زشت نيستم؟ خيلي پير؟
ورا- مي ترسم پير شوم. من از پيري، كثافت و مرگ وحشت دارم. ميل دارم هميشه بيست ساله باشم. حالا زيبا هستم. در آينده...
ورا، نزديكترين تصوير به كورين ويل است؛ دختر ژرژ دامين (وكورين؟). ژان شرال اورا به همان گونه مجسم مي كند كه كورين ويل را: با مايوي كتاني آبي، دراز كشيده در آفتاب؛ عينك سياه در نوك بيني اش؛ در ميان علفهاي زرد رنگ، شيشه ي زردرنگي از كرم مخصوص آفتاب سوختگي روي علفها.
شرال، ورا را نخستين بار در ونيز مي بيند. با كلود در كافه «فلوريان» ميدان سن ماركو نشسته اند و قهوه مي نوشند؛ ميدان بي كبوتر، زير باران شديد. روبه روي آنها، پشت ميزي زير طاق نمايي پرنقش و نگار،زني تنها نشسته و نگاهشان مي كند.
كلود(به لحني سرزنش بار):خيال مي كنم باب طبع تو باشد. تو از اين جور زنها خوشت مي آيد.
و شرال،به دختر نگاه مي كند كه بلند مي شود،كمربند باراني اش را به دور كمرش مي بندد، قلاب آن را مي اندازد و با شتاب در زير باران مي گذرد. كلود، در اين حال مي گويد كه اورا مي شناسد:دختر ژرژدامين،نويسندهي مشهوري كه خودكشي كرده است.اين دختر، با وجودي كه ژان شرال مي پنداشت، مي توانست چيزي را دراو زنده كند كه سالها پيش فاسد شده و مرده بود. چيزي كه مدتها پيش در لجن ساحل ونيز، در پاي ديوارهاي جذامي هتلي متروك گنديده بود، اما هرگز جاي كورين را در ذهن و خاطره اش نمي گيرد. اما آيا كورين ويل، خارج از ذهن شرال واقعيت داشته؟اين زن كه شرال جواني و پيري او را به خاطر ندارد؟آيا كورين ويل زاييده تصورات خود او نبوده؟همانطور كه ژرژ دامين. آيا ژرژ دامين، وجه ديگري از شخصيت خود شرال نبوده كه با مرگ كورين، به شكل نماديني خودكشي نموده و شرال را به پايان زندگي خلاقانه اش، بعنوان يك نويسنده، سوق داده؟
كلود:آيا ژرژ هرگز وجود داشته؟
ژان شرال: تو با او آشنا بودي.
كلود: مقصودم اينست كه آيا خارج از اين ايده اي كه تو در تصور خودت از او ساخته اي، به صورت يك نويسنده وجود داشته است...مقصودم اينست: آيا خود تو هرگز وجود داشته اي؟آيا هرگز يك سطر نوشتي كه مال خودت باشه؟
و آقاي ليو: مي خواهم از شماسئوالي كنم كه شايد به نظر احمقانه بيايد.آيا دامين، ژرژ دامين هرگز وجود داشته است؟
به هرصورت ، مرگ كورين پايان ژان شرال - ژرژدامين- نيز بوده؛تنها زني كه شرال اورا دوست مي داشته، تصرفش نكرده و خواهان تصرفش بوده است.
شرال، در جايي از داستان به اقاي ليو مي گويد:«من هنوزهم، مطلقاً عقيده دارم كه اگر ميل جنسي وجود نداشته باشد،هيچ گونه اثر ادبي خلق نخواهد شد. اين عبارت، واقعيتي را در رمان آشكار مي سازد و آن اين كه، تمامي زنهايي كه با شرال خوابيدهاند، هرگز نتوانسته اند موجد آن شورو انگيزشي باشند كه خلاقيت اورا بيدار سازد.
كولت،زن بانكدار:من چند تا از كتابهايتان راخوانده ام.خيلي خوب آنها را نفهميدم، ولي از خودم مي پرسم كه آيا تمام دلواپسي هاي درهم و برهم،تمام آن هذيان هاي كم و بيش تند و شديد،و كم و بيش جنسي،در حقيقت فقدان كامل هيجان را نمي رسانند؟نوعي ستروني؟
و شرال به نانه مي انديشد؛ دخترك خردسال چيني كه مي تواند اين شور زيستن را در او برانگيزد؛ شور زيستن و شايد هم مرگ را. به خود مي گويد:«آيا آقاي ليو در بارهي نانه هم داستاني نظير آنچه كه درباره آن فاحشهي چيني كه روي پيچ نافش عروسي آب و خاك نقش شده بود،مي داند؟
من اينجا مي خواهم قياسي كنم كه چندان هم مع الفارق نيست: كورين ويل در رمان «مرگ كثيف» پير ژان رمي همان نقشي را برعهده دارد كه زن اثيري در رمان بوف كور هدايت؛ زني با دو سيماي متضاد مرگ و زندگي؛ همسان اگني، خداي آتش در اساطير هندو. با مرگ زن اثيري در بوف كور، زندگي راوي ويران مي شود و با مرگ (خودكشي) كورين ويل، زندگي ژان شرال.قابل توجه اين كه هردو مرد نيز با آفرينش، با هنر سرو كار دارند.شخصيت محوري مرد بوف كور نقاش روي قلمدان است و شخصيت محوري مرد «مرگ كثيف»، رمان نويس و اهل ادبيات.
ممنون از شما و جناب برفر