سه‌شنبه
" بیا، بمان، بمیر! "
سیدعلی مرتضوی فومنی ( مِه )

زن لبَ‌ش را گاز گرفت و پرسید: « تا کِی زنده‌س؟! »
- « یه ماه، شاید هم کم‌تر. بی‌خود عذابش ندین. بذارین بخوره. بذار این چند روز رو راحت باشه! »
دکتر این‌را گفت و پرونده را دستِ زن داد. دستان زن لرزید. پرونده افتاد کفِ اتاق و همه چیزش بیرون ریخت. منشی از لایِ در سرَک کشید و به زن خیره ماند. دکتر گفت: « کمک‌شون کنید لطفن! » منشی کاغذها را از روویِ زمین جمع کرد، لایِ پرونده گذاشت و پرونده را داد دستِ زن. زانویِ زن لرزید. دکتر اشاره‌ای کرد. منشی زیرِ بازویش را گرفت و بیرون برد.
شبِ دِی ماه سینه‌اش را صاف کرده بود و ماه شکلَک درمی‌آورد. زن رجِ آجرهایِ دیوارِ مطب را گرفت و از کوچه بیرون رفت. خیابان روشن بود و پیاده رو شلوغ. نئونِ مغازه‌ها به رهگذران چشمک می‌زد. پشتِ یک وانت‌بار پرده‌یِ بزرگی نصب شده بود و رویش درشت نوشته بودند: « جشنِ عاطفه ها ». چند خوش‌بخت کنارِ وانت بار ایستاده بودند که به بدبخت‌ها صدقه بدهند. زن و مردِ جوانی کنارِ عتیقه‌فروشی مشاجره می‌کردند. مردِ جوان درحالی‌که دستِ زن را می‌کشید گفت: « وِلِت کنم که صاف بِری سراغ اوون مرتیکه؟! » زن دستش را رها کرد و گفت: « نکنه احضاریه رو نخوندی؟!... باباجون هفته‌یِ دیگه می‌ریم دادگاه و خلاص! » مردِ جوان، زن را به‌طرفِ خودش کشید و با تحکّم گفت: « تا روزِ دادگاه تو زنِ منی، تازه اگه بتونی طلاقِتو بگیری! » زن داد زد: « دست از سرم بردار! » و با بغض ادامه داد: « بی‌خود عذابم نده!... بذار این چن‌روز رو راحت باشم! » صدایِ دکتر از یک کوچه آن‌طرف‌تر می‌آمد: « بی‌خود عذابش ندین! بذارین بخوره!... بذار این چن‌روز رو راحت باشه! »... زن پرونده را به سینه‌اش فشرد و از جلویِ عتیقه فروشی گذشت. کسی را نمی‌دید. تنه می‌خورد و نمی‌دید. می‌زد و نمی‌دید. تنها صورتِ تکیده‌یِ مرد در نظرش بود و دیگر هیچ. پیچ و تابِ مرد را می‌دید و چشمانِ گود رفته‌اش را که کاسه‌یِ خون بود. همان کاسه‌یِ خونی که بیست و چند سالِ پیش، وقتی یک بُطر " اِسمِرنُف " را سر می‌کشید و سرش می‌رفت لایِ "میعاد در لجنِ " « نصرت » و بیرون نمی‌آمد. زن رویش پتو می‌انداخت، پتو را کنار می‌زد و می‌گفت: « راحتم! ». زن جوراب را از پایش درمی‌آورد، پایش را پس می‌کشید و می‌گفت: « راحتم! ». تمامِ شب سرش را می‌دوخت به " میعاد در لجن " و می‌گفت: « راحتم! » راحتی‌ش تا خروس‌خوان طول می‌کشید و فردا طعن و توبیخِ مدیر مدرسه بود که: « ای آقا، مهمون‌خونه که نیست! شب‌نشینی‌هاتونو بذارین پنج‌شنبه شبا که جلو شاگرداتون چُرت نزنین! » و او که تا بناگوش سرخ می‌شد و سرخی‌اش می‌رفت تا پنج‌شنبه شب و... ایستگاهِ اتوبوس غلغله بود. دستِ زن تهِ جیبِ مانتو چرخی زد و با بلیطِ مُچاله‌ای برگشت. تهِ صف ایستاد. دخترِ جوانی به او چسبید و پشتش قایم شد. یک سرباز و مردِ ریشویِ چاقی به‌طرفِ زن آمدند. بوویِ الکل از نفس‌هایِ دختر پَر می‌گرفت و پشتِ گردنِ زن می‌نشست. زن جابه‌جا شد و دختر صورتش را پشتِ او گم کرد. مردِ ریشو جلوتر آمد. زن را کنار زد. دخترِ جوان جیغی کشید و دوید که باتومِ سرباز به سرش خورد و افتاد. دختر زیرِ لگدهایِ مردِ ریشو ضجه می‌زد. صدایش به کابینِ اتوبوس می‌خورد و برمی‌گشت: « خدااااااااا !... ولم کن، راحتم بذار! » زن چشمانش را بست. صدایِ دکتر از یک چهارراه آن‌طرف‌تر می‌آمد: « بذارین بخوره، بذار این چن روز رو "راحت" باشه! » زن ردِّ صدا را گرفت و چشمانِ مرد را دید؛ عرقِ پیشانی‌اش را که از درد شیار شده بود. « یه ماه، شاید هم کم‌تر؛ بذارین بخوره!... » بلیط از دستِ زن رها شد. چرخی زد و نشست توویِ جوویِ آبِ کنار خیابان و با آب رفت. زن چشمانش را باز کرد. پاهایش او را از خیابان رد کردند. آن‌سوتر ایستاد و دست تکان داد. پیکانِ لکنته‌ای کنار زد: « کجا خانوم؟! » زن جلو کشید: « دَ دَ دربست! » راننده صدایِ ضبط‌ش را کم کرد: « کجا؟! » زن لرزید : « هَ هَ هَ هرجا که بشه یه بُطر " اِســمِرنُفِ" اصل گیر آورد! » راننده دماغ‌ش را خاراند: « واسه خودت می‌خوای؟! » زن چندشش شد، پا پس کشید و برگشت. راننده دنده عقب گرفت، به زن که رسید دستش را دراز کرد و درِ عقبِ ماشین را برایش باز کرد: « بیا بالا آبجی، بیا یه کاریش می‌کنیم! » ... ماشین دوور شد و پرونده‌ای که روویِ خیابان افتاده بود در دودی سفید فروو رفت و رفت و رفت تا کلیدِ زن که در قفلِ درِ خانه چرخید. مرد کنار بخاری ولو شده بود، بی‌رمق و دلواپس: « چه دیر اومدی! » زن لب‌خندی زد و بطری را نشانش داد: « اِسمِرنُفِ اصله! » مرد به بطری خیره ماند. زن درحالی‌که مانتو اَش را درمی‌آورد گفت: « دکتر گفت می‌تونه بخوره! » و به آشپزخانه رفت و با یک سینی که روویَ‌ش ظرفِ میوه و یک کاسه پسته و گیلاسِ فرانسویِ بزرگی دیده می‌شد، به اتاق برگشت. مرد سُرفه‌کنان پرسید: « دکتر چی گفت؟! » زن نگاه‌َش کرد؛ آبِ دهانَ‌ش را فروو بُرد و گفت: « هیچی‌ت نیست! » و درحالی‌که گیلاس را پُر می‌کرد ادامه داد: « گُـ گُـ گفت بذارین بخوره! »...
مرد دردش را به عمقِ چشمانِ زن برد و زن از اتاق بیرون رفت. جانمازش را پهن کرد و بی وضو و نیّت به سجده رفت و بغض‌ش ترکید... خدا خیس شده بود!


فومن / زمستان 82
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
بیخود عذابش نده، بذار بخوره...
بذار این چند روزُ راحت باشه!...

Anonymous ناشناس said...
زنده باد!

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!