سه‌شنبه

سگ من
نمایش‌نامه در هفت تابلو
به قلم رضا آشفته

آدمها :

پیرمرد اول ، سرهنگ بازنشسته
پیرمرد دوم ، معلم بازنشسته
پیرمرد سوم ، نوكر خانه زاد


تابلوی اول، نحسی

صحنه:

نشیمن مبله و شیك ویلای پیرمرد اول كه سرهنگ بازنشسته ارتش است. ابتدای روز است و می شود از لای پنجره و پرده نور خورشید را دید كه می خواهد به همه جا سرك بكشد.

پیرمرد اول ( در حال نوازش یك سگ پاكوتاه و پشمالو كه چهره اش گم است): این سگ منه.
پیرمرد دوم ( با پوزخند ): خب، می دونم!
پیرمرد اول: نه نمی دونی!
پیرمرد دوم: اینكه ده ساله با تو داره زندگی می كنه.
پیرمرد اول ( با دلخوری شدید): نه دیگه نمی دونی و نمیذاری منم راجع بهش حرف بزنم.
پیرمرد دوم ( با لبخند): بعله، گویا حق با شماست، من به گوشم... بفرمایید! چرا معطلید؟!
پیرمرد اول ( در خود فرو رفته): به نظرم پرید.
یرمرد دوم : حالا خیلی مهمه؟
پیرمرد اول ( بر می خیزد و سگ را تا چند قدمی
می برد ): مهم؟ خب لابد مهمه كه كله ی سحری ازت خواستم بیای اینجا.
پیرمرد دوم ( تو خود فرو می رود): راجع به منه؟
پیرمرد اول ( می خندد با كلافگی): نه! راجع به خالمه! خب، به تو ربط نداشت كه از یكی دیگه
می خواستم بیاد اینجا تا باهاش حرف بزنم.
پیرمرد دوم ( متفكر ): چند ماهی می شد كه ما از هم بی خبر بودیم و دیشب راستشو بخوای جا خوردم كه یه دفعه صداتو رو پیغام گیر شنیدم.
پیرمرد اول: حتما خیلی جا خوردی.
پیرمرد دوم: خیلی چون با تاكید گفته بودی كه حتما كله ی سحر بیام اینجا كه یه كار فوری فوری داری.
پیرمرد اول: آره یه كار فوست ماژوره كه نمی دونم چرا ذهنم خالی شده از همه چیز؟
پیرمرد دوم: پیری و آلزایمر!
پیرمرد اول ( برافروخته ): از تو بعیده كه آدمو محكوم كنی كه...
پیرمرد دوم: انگاری بهت برخورده. خب به این كه تو الان تو مخمصه اش افتادی میگن آلزایمر.
پیرمرد اول ( با نوازش سگ زشت و بدتركیبش): آره. می خواستم بگم كه م، این سگ منه! آره، من، سگ من به تو ارجح تره.
پیر مرد دوم ( برمی خیزد): تو منو دعوت كردی كه تو خونت بعد چهل و هفت سال دوستی و نان و نمك خوردن، بی شرمانه توهین كنی.
پیرمرد اول ( با نوازش سگ): ببین چقدرزیباست این سگ من.
پیرمرد: اونقدر زیباست كه از من و تو هم انگاری زیباتره.
پیرمرد اول: حقیقت تلخه.
پیرمرد دوم: تو اگه قرار باشه دلیلی برا گفته ات نیاری من برا همیشه تو رو ترك می كنم و انگار نه انگار كه ما دو تا این همه سال یار غار و گرمابه و گلستان بودیم.
پیرمرد اول ( در حال بازی كردن با سگ): تو باید به من حق بدی كه تو رو ناراحت كنم.
پیرمرد دوم: چرا؟ من كه هیچ پدر كشتگی با تو ندارم.
پیرمرد اول: آدما همینن دیگه،‌ هیچگاه نمیرند زیر بار سنگین حقیقت.
پیرمرد دوم: من درك درستی از این حقیقت مجهول ندارم. روشن باش و شفاف كه من چرا پست ترم از سگ تو؟
پیرمرد اول: این كه محض خنده بود.
پیرمرد دوم: دیدی كه من چقدر خندیدم. ای كاش من هم سگ داشتم و الان تو رو با اون مقایسه می كردم تا ببینم چقدر دامنه ی تحملت وسعت داره.
پیرمرد اول ( می خندد ): هیچی! تو حق نداری منو كه دوست تو هستم با سگ بو گندو و ریقوت مقایسه كنی. تو كدوم منطقی نوشتن انسان با حیوان، اونم سگ كه پست و كثیفه قابل قیاسه.
پیرمرد دوم: این حرف توست؟
پیرمرد اول: آره خودمم. چیه فكر كردی با یه هالو طرفی؟
پیرمرد دوم: تو دلت پره. من نمی دونم از چی؟ حالا هم سعی می كنی با سفسطه كردن منو خراب كنی.
پیرمرد اول: آقای معلم كه كمم با فلسفه و منطق آشنا نیستی داری خوب دست منو می خونی.
پیرمرد دوم: خداحافظ!

پیرمرد دوم برمی خیزد كه خیلی جدی آنجا را ترك كند. او چند قدمی هم بر می دارد كه پیرمرد اول جلویش می ایستد.

پیرمرد اول: تو حق نداری كه از خونم بری بیرون تا من كارم باهات تموم نشده.
پیرمرد دوم: تو داری زور میگی؟
پیرمرد اول: آره دارم زود میگم.
پیرمرد دوم: من زیر بار زور نمی رم حتا اگه بهم از اون تفنگ شكاری آویز بر دیوار گلوله ای شلیك بشه.
پیرمرد اول: انگار تو خوب قاعده ی بازی رو می دونی.
پیرمرد دوم: من دیگه آفتاب لب بومم همین حالاهاست كه غروب كنم... تو فكر كردی به دنبال عمر نوحم یا گنج قارون. من حتا صبر ایوبم یه بار تو زندگیم تجربه نكردم و از رنج مسیحایی هم خوشم نمیاد و می دونم كه بر خلاف ابراهیم، تو هیچ امتحانی سربلند نخواهم شد.
پیرمرد اول: من كه كشیش نیستم داری واسه من اعتراف می كنی.
پیرمرد دوم: پس بذار با زبون خوش برم. نمی تونم حرفای یه من یه غازت رو تحمل كنم.
پیرمرد اول: تو مجبوری.
پیرمرد دوم: بنابر كدوم قانون؟
پیرمرد اول: سگ من!
پیرمرد دوم: سگ من؟!
پیرمرد اول: اگه بنشینی ذره ذره بر همه چیز آگاه می شی.
پیرمرد دوم: تو خیلی سگ تو دوست داری. من اینو می دونم اما نمی دونستم تو بخوای اونو به من یا هر انسان دیگهی ترجیح بدی. حالا من در خدمتتم تا در مقام مقایسه با سگ جنابعالی بفهمم كه كجام مشكل داره كه از یه سگ پستترم. بفرمایید جناب سرهنگ.

پیرمرد دوم با دلخوری بر راحتی می لمد و پیرمرد اول نزدیكتر می آید تا دلش را دوباره تصاحب كند.

پیرمرد اول: چی می نوشی؟
پیرمرد دوم: هیچی!
پیرمرد اول: بگو تا نوكرم اساعه بیاره خدمتت.
پیرمرد دوم: هیچی! من كه تعارف ندارم . من صبح ها ناشتا می مونم تا ناهار بشه. یه عمره كه اینجور با روزگار تا كردم.
پیرمرد اول: نمی خوای به خاطر من دست از بازی ابلهانت برداری؟
پیرمرد دوم: تا بخوای توهین بكنی، نه!
پیرمرد اول: دلم می خواد با یه تیر خلاصت كنم تا دیگه شاهد یه موجود پست تر از سگ نباشم.
پیرمرد دوم: سگ خودتی عوضی! تو به چه حقی داری به من كه یه انسانم تو روز روشن توهین می كنی... من پدرت رو در میارم . میرم از دستت شكایت می كنم.
پیرمرد اول ( می خندد ): تند نرو... تو هیچ غلطی نمی تونی بكنی... به اندازه ی پنجاه تا دادگاه برات جرم و بدبختی دارم كه تو هر دادگاهی كم كمش برات حكم تیربارون بنویسند. خودمم حاضرم در ملاعام با دستای خودم به درك بفرستمت. پیرمرد لب بومی!
پیرمرد دوم ( كلافه و مستاصل ): چه روز نحسی! نمی دونم چرا من باید روزمو این طور شروع كنم؟ مابقی روزمم كه به فنا رفته.
پیرمرد اول: تو خودت از بس نحسی كه تموم روزاتم نحسه. نه فكر كنی تنها امروزت نحس شده. چون این خونه و من درست و به یقین طالعمون سعده. ما سعادت مندیم، این مث روز روشنه. داری می بینی كه...
پیرمرد دوم ( با سكوت ): چی؟!
پیرمرد اول ( به سراغ سگش می رود ): ببین چقدر بلا و نازنینه.. تو می تونی این قدر جذاب باشی؟
پیرمرد دوم: من كه نه! اما تو از اونم جذابتری.
پیرمرد اول: آره هستم چون انسانم و بایدم جذاب تر و ارزنده تر از یه سگ باشم. تو چی؟
پیرمرد دوم: تو لیاقتت همون سگه كه بهتر از اونم نیست تا تو رو با اون مقایست كنند.
پیرمرد اول: جوش بیار و بمیر... من تو رو دعوت كردم تا اونقدر حرصت بدم كه همین جا قاط بزنی و تموم بشی... بری زیر پای بابات.
پیرمرد دوم ( می خندد ): به كوری چشم حسودا من حالا حالاها نمی میرم و تا پلوی سقط شدنتو نخورم پامو از این دنیا به اندازه ی یه وجبم برنمی دارم.
پیرمرد اول: پر روی مرده خور.
پیرمرد دوم: با بودن آدمایی مثل تو همون بهتر كه من مرده خور بشم.
پیرمرد اول: خب دیگه پر رو نشو كه سگ من با یه تیپا میندازت بیرون!
پیرمرد دوم: حالا می فهمم رسم مهمون داریتو.
پیرمرد اول: واقعا كه دیدن روی نحس تو، روز منو هم داره نحس می كنه.
پیرمرد دوم ( با صدای بلند می خندد ): ادامه بدم یا كوتاه میای.
پیرمرد اول: بگیر بتمرگ.
پیرمرد دوم ( بر می خیزد ): من دارم میرم كه تا چند دقه ی دیگه نوَم میاد كه منو ببره خونشون.
پیرمرد اول: زنگ بزن بیاد اینجا.
پیرمرد دوم: نمی خوام با دیدن یه عوضی مثل تو تموم روزش نحس بشه.
یرمرد اول: باشه. نوبت من هم می رسه كه با پز نوَه هام نحس بودن تو رو داد بكشم.
پیرمرد دوم: خب خداحافظ و با اجازه و ممنون بابت تموم پدر سوخته بازیات. تو و "سگِ من" رو هم با هم تنها می ذارم تا به پای هم پیر بشید.
پیرمرد اول: جون تو اگه بذارم بری. فكر كن امروز آخرین روزیه كه می خوای با تنها دوست مونده تو دنیات تنها باشی... بابا اومد امروز تو سقط شدی، من باید پیش اولادت بگم كه برای آخرین دقیقه های عمرش داشتم خوراك سگ درست می كردم كه عمرش كفاف نداد اونا رو بخوره و...
پیرمرد دوم: خب پس بهتره خودت به تنهایی خوراك سگو بخوری.
پیرمرد اول: اونم به چشم، تو دستور بده كیه نرینه تو حرفت ( می خندد) بشین دیگه بوزینه تا كی می خوای آویزون بمونی؟ گردنم شكست از بس كجكی نگات كردم... پاركینسون گرفتم.
پیرمرد دوم ( می نشیند و می خندد): خیلی خوبی تو... بابا نمیری تا حسرت این روزاتو بخوریم.
پیرمرد اول: برا لاشی هایی مث تو چیز برا خوردن زیاده. تو نمی خواد حسرت منو بخوری.
پیرمرد دوم: تو بخور.
پیرمرد اول: چی؟
پیرمرد دوم: حسرت منو.. من اول می میرم و بعد تو...
پیرمرد اول ( با خنده): یه سگ كمتر!


تابلوی دوم ، آینده

آن دو بر دو صندلی شیك و پشت میز ناهار خوری مزین به سفره ی زینتی و شمعدانی و گلدان گلهای طبیعی نشسته اند و آهسته نخود سبز فرنگی ، سیب زمینی و سس و مرغ سوخاری و نوشابه می لمبانند. پیرمرد سوم پیرتر و خمیده با دستمال آویز بر ساعد دست راست، آنجا ایستاده و منتظر اوامر دو پیرمرد دیگر است. او گاهی در لیوان ها آب و نوشابه
می ریزد و آنها را با تعارف به دست دو پیرمرد شنگول می دهد.

پیرمرد سوم: آقایون اوامری دیگه هس؟
پیرمرد اول: نه!
پیرمرد دوم: ممنون، همه چیز مرتب و خوشمزس.
پیرمرد سوم: نوش جان! هدف جلب رضایت مهمونه!
پیرمرد اول ( با مشت می زند بر كتف راست پیرمرد دوم ): ببین اینم می دونه كه تو میمونی!
پیرمرد دوم: كمال همنشین تاثیر داشته وگرنه به وجناتش میاد كه آدم باشه نه میمون.
پیرمرد اول: از من گفتن بود، تو باید فكری به حال میمون بودنت بكنی. واقعا كه حرف داروین در مورد تو یكی صدق می كنه. این طفلی هم همین طوری پروند و گرفت. من هم تصدیق می كنم كه بی شباهت هم با میمون نیستی حتا یه ذره .
پیرمرد دوم : من اگه میمونم تو چی هستی، بوزینه؟، شمپانزه؟، كروكودیل؟!
پیرمرد اول: بالاخره كدوم یكی؟ من كه شباهت به این همه جك و جونور ندارم؟
پیرمرد سوم: با خوراك بره چطورید؟
پیرمرد اول: ممنون!
پیرمرد دوم: مگه تو این خراب شده خوراك بره هم پیدا میشه.
پیرمرد سوم ( با ادای احترام): تا دلتون بخواد .
پیرمرد دوم: نكنه اومدیم تو دشت و شكارگاه و من بی اطلاعم.
پیرمرد اول: بی ادب بگو هوس كردی یا نه! بابا گفت كه تا دلت بخواد.
پیرمرد دوم: می ترسم!
پیرمرد اول: از چی؟
پیرمرد دوم: از این كه بتركم.
پیرمرد سوم: خوراك بره خوشپز و خوشمزس انگار كه هیچی نخوردی. بیارم خدمت عالی!
پیرمرد دوم: آدمو به هوس میندازی بابا، كمی بیارید! تو چی گرگ گله، نكنه تو هوس نداری از بس لمبوندی؟
پیرمرد اول ( با خنده ): تو بخور، چاق و چله بشو اونوخت من تو رو می لمبونم. خوبه جانم؟
پیرمرد دوم: من گوشت تلخم ها، گفته باشم، بعدا بهت برنخوره كه تف تفی ام كنی و نخورده منو بندازی اون ور.
پیرمرد اول: اتفاقا گوشت تلختم برام خیلی شیرینه.
پیرمرد دوم: خوبه گوشت شیرین نبودم اونوخت چه كار می خواستی بكنی بلا؟
پیرمرد اول ( می خندد): هیچی! نگات می كردم دلبر!
پیرمرد دوم: بعله! شما نمی خواید گوشت بره بیاری بابا؟
پیرمرد سوم: نه!
پیرمرد دوم: چرا عزیز جون؟
پیرمرد سوم: باید آقا دستور بفرمایند.
پیرمرد دوم: آقا؟ كدوم آقا؟ من كه اینجا آقایی نمی بینم جز خودم كه گفتم گوشت بره رو بیارید تا بچشیم و ببینیم كه...
پیرمرد اول: نه! الان نخوری بهتره!
پیرمرد دوم: چرا؟ من كه به هوس افتادم، دستور میدی كه بیاره تا بچشم .
پیرمرد اول: رو دل می كنی، الانم دوا موا نداریم كه به دادت برسیم.
پیرمرد دوم: خیلی عوضی هستی. من نمی دونم تو با زن و بچه ات یه عمر چطوری تا كردی؟
پیرمرد اول: به تو چه!
پیرمرد دوم: خیلی عوضی هستی و ناخن خشك، قبلنا این طور نبودی، غلط نكنم داری می میری كه اینقده كنس شدی و به قول قدیمی ها كون خور!
پیرمرد اول ( لیوانی بر می دارد و پیرمرد سوم در آن آب می ریزد ): بهت بر خورد، درست به كجات؟
پیرمرد دوم: به دهنت! كثافت عوضی.
پیرمرد اول: از كی دهن تو دهن من شده مرده شور!؟
پیرمرد دوم: من دیگه سیر شدم، بابا بیا این مزخرفاتو جمع كن.
پیرمرد اول: هنوز كجای كاری ، داریم تا این میز جمع بشه. حالا حالاها وقت هستش، قربان!
پیرمرد سوم ( چوب خلال را در ظرف كوچك به پیرمرد دوم تعارف می كند): بفرمایید، خوشمزه بود یا نه؟
پیرمرد دوم: خیلی! من ازتون ممنونم، منو ببخشید كه این دیوونه آدمو به حرافی و بد و بیراه گفتن وا می داره!
پیرمرد سوم: نوش جونتون!
پیرمرد دوم: خب، من تا كی باید علاف تو بشم؟
پیرمرد اول: چه عجله ای ! عروس كه نمی خوای بشی؟ صبر كن تا منم ناهارمو بخورم. من كه مث تو نمی تونم همین طور غذامو گاوخورش كنم.
پیرمرد دوم: بعله می فهمم دراكولا. بخور، با ناز و قرم بخور،شاید این طور بیشتر به جونت بشینه.
پیرمرد اول: ببین چه شكم گنده ای داری! این همون مرض لمبوندن الكیه! اگه با وقار و آرامش غذاتو می خوردی تو این شصت هفتاد سال، حالا می فهمیدی كه غذا یعنی چی و خوردن چه معنایی داره. فقط لمبوندی متاسفانه!
پیرمرد دوم ( در حال تمیز كردن دندانهایش با آرامش): زیاد حرف نزن كه از دهنت فرار می كنه خانوم مرغه، ها.
پیرمرد اول: فرار كرد تو بخورش نازنین!
پیرمرد دوم: تو یه بند داری حرف می زنی. فكت درد نمی گیره؟
پیرمرد اول: من كه كمتر از تو زر می زنم!
پیرمرد دوم: بی ادب ملاحظه ی منو نمی كنی؛ به ریش سفید بابا احترام بگذار!
پیرمرد اول: كو ریش سفید؟ این بیچاره كه حتا یه لاخ ریش و سبیلم نداره. نكنه چشات باباغوری گرفته باشه.
پیرمرد دوم: نه! اتفاقا خوب می بینم تمام دنیا رو. تو چرا سنگ دیگرون رو به سینه می زنی؟
پیرمرد اول: كم آوردی خبرم كن تا ادامه ندم نی نی كوچولو.
پیرمرد دوم: گفتی نی نی یاد نوَه ریزه میزم افتادم، توله سگ چهارماهشه عین قرقی می مونه، با چشاش تو رو همچین دنبال می كنه كه نگو و نپرس، انگار كه می خواد شكارت كنه. بعضی وقتا ازش می ترسم، نمی دونم چرا این جور میخ آدم میشه؟
پیرمرد اول: شاید لخت می بینه بابا بزرگشو.
پیرمرد دوم: كثافت باز تو دهنتو آلوده كردی.
پیرمرد اول: آخه مث احمقا حرف می زنی. یه نی نی نازه دیگه، پس چرا پشت سرش مزخرف میگی میمون؟!
پیرمرد دوم: تو امروز یه چیزت هس! پر روتر از تموم روزای عمرت هستی؟!
پیرمرد اول: دلم می خواد پر رو باشم. تو فكر می كنی كه كم رویی؟
پیرمرد دوم: نه! اما وقاحت داره بی داد می كنه. نمی دونم چقدرش این حرفا جدیه و چقدرشم شوخیه؟ امیدوارم كه همش شوخی باشه!
پیرمرد اول: تو داری می ترسی!
پیرمرد دوم: جای ترس هم داره. من كه نیومدم اینجا مزخرف بشنوم.
پیرمرد اول: كدوم مزخرف؟
پیرمرد دوم: همه چی به نظرم مزخرف میاد.
پیرمرد اول: چیه دلت می خواد شیك و عصا قورت داده باشیم؟ من نمی تونم؛ اصلا به كار و ذاتم هم نمی خوره. یه عمر مزخرف گفتم و مزخرف شنیدم. من كه مث شما معلما با دروغ و ریا خودمو به دیگرون عرضه نكردم. من مدتهای مدید تو جنگ و فلاكت بودم و زمون آتش بس هم چیزی زیباتر از زمون جنگ و خون نداشته برا من.
پیرمرد دوم: تو می تونی این حرفا رو برا یكی بزنی كه ازش خوشش بیاد.
پیرمرد اول: تو تنها دوست بازمانده ی منی.. من دیگه جز تو رفیقی ندارم... خونوادم رفتن غربت... بچه ها و نوه هام نیستند پیشم.. زنمم كه رفته اون دیار... من چه كار باید بكنم.. تو بگو؟
پیرمرد دوم: من كه نمی گم پیشت نمیام... من میگم بازی كنیم و از خاطراتمون بگیم تا اینكه بخوایم زیر و بالای همو به هم حواله كنیم یا مثل دو تا انتر بیفتیم به جون هم.
پیرمرد اول ( با خنده ): اتفاقا همینش بامزه اس!
پیرمرد دوم: كجاش بامزس بد و بیراه گفتن؟
پیرمرد اول: آهان دلت می خواد پاستوریزه بشیم و به قول معروف گل بگیم و گل بشنفیم.
پیرمرد دوم: حالا تو هم پیاز داغشو زیاد نكن. من منظورم اینه كه به هم توهین نكنیم.
پیرمرد اول: خب تو چرا به من توهین می كنی؟
پیرمرد دوم: تو وادار می كنی آدمو.
پیرمرد اول: پس كمال همنشین چی میشه؟ بهتره تو از بدی های من درس بگیری و مث من بد نشی، توله سگ!
پیرمرد دوم: الان چرا میگی توله سگ؟
پیرمرد اول: خب توله سگی دیگه توله سگ. آدمو وادار می كنی كه بهت بگه توله سگ. توله سگ. توله سگ.

پیرمرد دوم سر دنبال پیرمرد اول می كند كه او هم مدام با مزه توله سگ توله سگ را تكرار می كند. پیرمرد سوم كه از چرت سنگین پریده با خنده و خوشحالی برای آن دو كه انگار روی میز و صندلی ومبلمان گرگم به هوا بازی می كنند، دست می زند. آن دو به نفس نفس می افتند و همدیگر را در آغوش می گیرند.

پیرمرد اول: دیدی ، باورت شد كه چی توله سگی هستی؟
پیرمرد دوم: درست مثل تو پیرمرد عوضی.
پیرمرد اول: توله سگ!

سگ پاكوتاه دوان دوان می آید. پیرمرد سوم سگ را می گیرد و نزد پیرمرد اول می آورد. او هم سگ را نوازش می كند.

پیرمرد اول: ببر غذاشو بده ، جیش بكنه و بخوابه.
پیرمرد سوم: ای به روی چشم قربان!
پیرمرد اول: چشمت بی بلا بابا!
پیرمرد سوم: دیگه اوامری نیس؟
پیرمرد اول: بعدا بیا و میزو جمع كن!
پیرمرد سوم: چشم!

پیرمرد سوم با سگ بیرون می روند. آن دو در سكوت هم را می پایند.

پیرمرد دوم: آهان.
پیرمرد اول ( جا می خورد ): چته توله سگ؟
پیرمرد دوم: بیا فكر كنیم.
پیرمرد اول: زده به سرت؟
پیرمرد دوم: نه! اتفاقا عالی عالیم.
پیرمرد اول: خوش به حالت . من چی ؟
پیرمرد دوم: تو كه از من خوش به حالتری با این حال و روزت.
پیرمرد اول: فكر می كنم رشته ی كلام رو ازدست دادی.
پیرمرد دوم: كدوم رشته؟
پیرمرد اول ( ادای او را در می آورد ): آهان!
پیرمرد دوم ( جا می خورد ): چته توله سگ؟
پیرمرد اول: بیا فكر كنیم.
پیرمرد دوم: آهان! اومد به یادم... آره، بیا راجع به آینده فكر كنیم.
پیرمرد اول: آینده!
پیرمرد دوم: آینده!
پیرمرد اول: آینده؟
پیرمرد دوم: آینده!
پیرمرد اول: آینده؟ كدوم آینده؟ آینده چی هس؟ نكنه پوشك بچه اس؟
پیرمرد دوم ( می خندد ): پودر بچه اس.
پیرمرد اول: آینده كه شلغم چغندر نیس كه ما با كاشتن چند تا تخم و دادن آب و مراقبت و خورشید صاحب یه مزرعه بشیم و درآمد خوب.
پیرمرد دوم: آینده همه چیز من و توست.
پیرمرد اول: تو كه پات لب بومه پیرمرد. پس كدوم آینده؟
پیرمرد: فردا. یه دقه ی دیگه، چند روز دیگه، من به همه چیز فكر می كنم. نمی خوام به مرگ فكر كنم. چون اون میاد و پر رو تر از این حرفاست كه من بخوام عقبش بندازم.
پیرمرد اول: آینده ؛ تو رو به وجد میاره گویا؟
پیرمرد دوم: خیلی!
پیرمرد اول: پس فكر كن.
پیرمرد دوم: بیا حرف بزنیم ، دو نفری با مزه تر میشه.
پیرمرد اول: بهتره بریم تو توالت، میگن اونجا اتاق فكر و اندیشه اس. حاضری؟
پیرمرد دوم: توهین نه! واقع گرا باش. من الان دوست تو هستم با بیش از چهل سال سابقه ی دوستی. من برات حرمت قائلم. تو هم باید...
پیرمرد اول: كور خوندی من اهل فكر و حرف و آینده نیستم. كی تا فردا مرده اس یا زنده؟ من باید راجع به كدوم آینده حرف بزنم؟ من نمی خوام گنگ و خیالاتی باشم.
پیرمرد دوم: نا امیدانه به آینده نگاه می كنی.
پیرمرد ول: نه! من خیلی هم خوش بینم.
پیرمرد دوم: لحنت تلخه . بوی بدی به مشام می رسه.
پیرمرد اول: حتما سگه پی پی كرده!
پیرمرد دوم: منظورم حرفای توست. آینده!
پیرمرد اول: بیا راجع به كاشت، داشت و برداشت شلغم و چغندر حرف بزنیم. من اونوخت می فهمم كه دارم راجع به چی حرف می زنم. من سالها در كنار نظامی گری سابقه ی باغداری و باغبانی دارم. می تونم راهنما و مشاور خوبی در این مورد باشم. اما آینده برام گنگ و موهومه!
پیرمرد دوم: آینده یه امر بدیهی و روشنه. تو باید اونو ببینی.
پیرمرد اول: كو كجاست؟

پیرمرد سوم قبراق و شنگول می آید و سر وقت میز می رود و همه آت آشغال ها و ظروف را در یك سینی می گذارد.

پیرمرد سوم: آقا! گلاب به روتون، آلكس خورد و شاشید و مسواكشو زد و رفت تو لالا!
پیرمرد اول: پی پی هم داشت؟
پیرمرد: بله قربان!
پیرمرد اول: دیدی گفتم!
پیرمرد دوم: فهمیدم. اما مسواك دیگه چه صیغه ایه!؟
پیرمرد اول: یعنی تو نمی دونی مسواك چیه توله سگ؟
یرمرد دوم: نه! می دونم اما سگ چطور مسواك
می زنه؟
پیرمرد اول: اینو چقدر خنده دار حرف می زنه!، بابا تو بهش بگو من كه دارم روده بر میشم از دست این توله سگ زشت و نفهم!
پیرمرد سوم ( خیلی آرام می خندد ): ببین این جوری... (از لیوان آب در دهانش می ریزد و آن را قل قل كنان در دهانش می گرداند و بعد آن را تف می كند و زبانش را خیلی كوچك در می آورد و دور لبانش می گرداند) شیرفهم شدی یا دوباره انجام...
پیرمرد دوم (می خندد): من فكر می كردم فقط خودت فیلمی، این بابا كه از تو فیلم تره.
پیرمرد اول: تازه كجاشو دیدی بابا بازم یه چشمه بیا .
پیرمرد سوم: نه دیگه می ترسم!
پیرمرد دوم: مگه شما لولویید.
پیرمرد اول ( لب می گزد ): نه! بدتر، این چه حرف حقیرانه ای بود كه در حق بابا روا داشتی.

پیرمرد مثل یك سگ گردن كلفت به دنبال آن دو
می رود و پیرمردها از شدت ترس نمی دانند كه خود را كجا قایم كنند .

پیرمرد دوم: بابا چقدر وحشتناك میشه! باورش شده كه یك سگ واقعیه!
پیرمرد اول: به پا گازت نگیره كه هاری داره لامصب!
پیرمرد ( از شدت ترس ): راست میگی؟
پیرمرد اول ( با خنده ): دروغم چیه!؟


تابلوی سوم ، زن

پیرمرد اول روی كاناپه لمیده است و پیرمرد دوم خود را با پرتاب پیكان بر سیبل ( دارت بازی ) مشغول كرده است ، و نمی تواند به هدف و نقطه ی مركزیش بزند.

پیرمرد اول: می بینی دنیا بر عكس میشه. من دیگه به جنگ و آلات جنگی و ورزش و فیلم جنگی علاقه ای ندارم و دوست دارم فقط بخوابم. تو چی؟
پیرمرد دوم: من چی؟
پیرمرد اول: با توام!
پیرمرد دوم: خب بفرما؟
پیرمرد اول: آدمو جدی بگیر مث زنا نباش.
پیرمرد دوم: این توهینت قابل بخشش نیس.
پیرمرد اول: چه توهینی؟
پیرمرد دوم: من زن نیستم، یه آقام، فكر می كنم كه به تو یكی دستكم ثابت شده چون من زن و بچه دارم.
پیرمرد اول: كدوم زن؟
پیرمرد دوم: درسته كه من زنم مرده اما هنوزم زن دارم.
پیرمرد اول: چشمم روشن، تو كی تجدید فراش كردی كه من بی خبرم.
پیرمرد دوم: همه بی خبرند چون من از دخترام می ترسیدم كه نگند مادرشونو زودی گذاشتم كنار؛ پس خیلی پنهانی كارمو كردم.
پیرمرد اول: اما من هنوز هم به اون مرحومه وفادارم.
پیرمرد دوم: تو گفتی و منم باورم شد. تو گرگتر از این حرفایی جناب سرهنگ. تو زنو مثل...
پیرمرد اول: تو چیزی از من دیدی یا شنیدی؟
پیرمرد دوم: نه! اما تو جسارتا نمی تونی بدون زن زندگی كنی.
پیرمرد اول: من دهنتو می بوسم اگه حرفت درست باشه.
پیرمرد دوم: هنوزم دیر نشده. من و تو بیوه ایم و زنای بیوه هم زیادند با یكیشون بریز رو هم و خودتو از تنهایی بیرون بیار.
پیرمرد اول: من كه چندشم میشه.
پیرمرد دوم: نه كه راست میگی؟
پیرمرد اول: برا چی دروغ بگم؟
پیرمرد دوم : من كه راست میگم چون از تنهایی بیزارم. بچه ها هفته ای یكی دو ساعت بیشتر با من نیستند پس چرا خودمو علاف اونا كنم كه چی بشه؟
پیرمرد اول: گفتم خوش به حالت، من كه غبطه می خورم برا تو!
پیرمرد دوم: چرا غبطه؟
پیرمرد اول: نمی تونم مث تو باشم. اون روانشاد هنوزم با منه.
پیرمرد دوم: من كه نمیگم اون روانشادو فراموش كن. من میگم زندگی كن. تو باید از تنهایی در بیای. تازه برا تو كه واجب ترم هس چون بچه هات خارج از كشورند. می خوای پنهون كن و می خوای آشكار. زشت كه نیس. ما انسانیم و تا دقیقه نود باید رو پامون بایستیم. چرا نمی خوای یكی مثل خودت رو روبراه كنی و اونو از تنهایی دربیاری؟
پیرمرد اول: از من گذشته، من فقط باخانوم خودم می تونستم راحت باشم.
پیرمرد دوم: بهت نمیاد.
پیرمرد اول: چرا؟
پیرمرد دوم: ارتشی ها همشون خرده شیشه دارند.
پیرمرد اول: نكنه به تو اصابت كرده.
پیرمرد دوم: چی؟
پیرمرد اول: خرده شیشه ی ارتشی ها!
پیرمرد دوم: چطور مگه؟
پیرمرد اول: مثلا بابات مرده و مامانت بیوه شده اونوخت یه ارتشی اومده مخ مامانتو زده و سوارش شده . خب دیگه تو از اون موقع احساس كردی كه همه ی ارتشی ها خرده شیشه دارند.
پیرمرد دوم: خیلی خوب حرفاتو می زنی ها.
پیرمرد اول: اون چیزی كه تو می زنی تا ته ته وجود آدمو می سوزنه.
پیرمرد دوم: من به خاطر شغلتنو كه دارم میگم. بالاخره ماموریت و جنگ و آماده باش و سفرهای چندماهه و از این چیزا یه رسمه تو شغل ارتشی ها برا همینم مجبورند كه یه موقعایی تیرشون به خطا بره و پیژامه شون دو تا و سه تا بشه.
پیرمرد اول: تو این قده به خطا زدی خسته نشدی؟
پیرمرد دوم: مگه تو از حال و روز منم خبر داری؟
پیرمرد اول: منظورم دارته كه هی به خطا می زنی. نكبتی همه زندگیش شده زن.
پیرمرد دوم: من زن گرفتم خوب كردم كه گرفتم به خودم مربوطه.
پیرمرد اول: بعله به خودت مربوطه حضرت آدم!
پیرمرد دوم: من كار خطایی نكردم. من انجام وظیفه كردم تا روز مردنم زندگی می كنم.
پیرمرد اول: بكن! بكن! من كه بخیل و حسود نیستم دوست من. من فقط گفتم كه نمی تونم با زن دیگهی باشم.
پیرمرد دوم: منم گفتم كه نمی تونم بدون زن زنده باشم. كجای من خطا بوده حضرت مسیح؟
پیرمرد اول: بعضی موقعها زهرهلال میشی تلخ تلخ و گزنده . داری منو تا بُنم می سوزنی .
پیرمرد دوم: تو چی كه سراپا توهین و تمسخر و تحقیری و یه ذره هم ادب حالیت نیس.
پیرمرد اول: خجالت بكش، حرف منو تحویل خودم نده. من فقط مزه می ریزم كه یه نواخت و كسل كننده نشم. من دوست دارم جریان زندگیم متنوع و پر فراز و نشیب باشه. مدام بگم و بخندم. مگه بده؟
پیرمرد دوم: به چه قیمتی؟
پیرمرد اول: همون چیزی كه دوست داری.
پیرمرد دوم: باز داری از گه من می خوری.
پیرمرد اول: بی ادب! ( می خندد) منظورم زنه. شیر فهم شدی یا بازم بگم كه...
پیرمرد دوم: زن؟
پیرمرد اول: خیلی خوراكته. فكر می كنم برا همین هم هس بزنم به تخته، این روزا شارپ تر و تمیزتر شدی .
پیرمرد دوم: من و تو آبمون نمیره تو یه جوب.
پیرمرد اول: خوبیش هم به همینه. تو تنها دوست منی كه چهل و چندساله مدام باهات كل كل كرده ام تاحرف حسابی باهات زده باشم.
پیرمرد دوم: راست میگی تو هیچ وخت مثل آدم با من رفتار نكردی.
پیرمرد اول ( می خندد): نه این كه توله سگ بودی دیگه جایی نذاشتی برا رفتار انسانی.
پیرمرد دوم: دوست دارم اینجا و تو رو ترك كنم. انگار به من الهام شده.
پیرمرد اول: بگو به دلم برات شده.
پیرمرد دوم: برات؟
پیرمرد اول: واژه ات زنونس مث مرد حرف بزن.
پیرمرد دوم: اتفاقا من خیلی هم مردم . من می دونم كه مردم و برا همین با جنس زن خیلی خوبم.
پیرمرد او : حالا چی بهت برات شده؟
پیرمرد دوم: دلشو داری كه بشنوی.
پیرمرد اول: تا دلت بخواد ؛ عوضی!
پیرمرد دوم: من احساس می كنم كه من و تو این آخرین دیدارمونو و بعد دیدار به قیامت.
پیرمرد اول: چه بهتر اما من دلم برات تنگ میشه مرد عوضی!
پیرمرد دوم: من نمی خوام این طور بشه.

پیرمرد اول از كاناپه بر می خیزد و به طرف تفنگ آویز بر دیوار می رود .

پیرمرد اول: ما كه جوون بودیم تو پادگان زیر نظر یه افسر وظیفه كه الانم یه كارگردان مشهور تئاتره، داشتیم یه متن كار می كردیم. اون به ما می گفت كه چخوف نمایشنامه نویس اعتقاد داشت كه هر چی تو صحنه به چشم میاد باید یه جایی ازش استفاده بشه. مثلا وقتی یه تفنگ مث این تفنگ تو صحنه آویز میشه باید تیری ازش خلاص بشه و داستان رو پیش ببره وگرنه همون بهتر كه بره تو ماتحت كارگردانش! حالا حكایت تو هم باید بر من و تو مسجل بشه وگرنه اینجای آدم دروغگو ( با انگشت بر تك دماغ پیرمرد دوم فشار می آورد) حالیت شد دوست من؟
پیرمرد دوم: تو داری خطرناك میشی.
پیرمرد اول: كدوم خطر! تو حرفی زدی كه مث یه مرد باید پاش بایستی وگرنه زنی.
پیرمرد دوم: تو داری منو تهدید می كنی.
پیرمرد اول: كدوم تهدید ؟
پیرمرد دوم: من فقط گفتم بهم الهام شده كه بین من و تو برا همیشه شكراب میشه، همین!
پیرمرد اول: منم میگم كه باید این اتفاق بیفته وگرنه تو زر زدی، همین!
پیرمرد دوم: تو داری منو تهدید می كنی كه باهات گلاویز بشم تا این الهامه عملی بشه.
پیرمرد اول: من دوست ندارم درباره ی مجهولات حرفی زده بشه. من و تو خیلی آقاییم، چرا تو از چیزی میگی كه پایه و بیس نداره. بعد از من ایراد می گیری كه واقع گرا نیستم و بد بینم!
پیرمرد دوم: تو داری می ترسی.
پیرمرد اول: تو هم فهمیدی، از چی؟
پیرمرد دوم: از من!
پیرمرد اول: چرا باید بترسم؟ اونم از تو كه اصلا جای ترس نداری.
پیرمرد دوم: من میرم از اینجا.
پیرمرد اول ( دست پیرمرد دوم را می گیرد): كجا با این عجله؟
پیرمرد دوم: احساس خوبی ندارم. اگه برم برا هردومون خوبتره.
پیرمرد اول ( او را بر كاناپه هول می دهد و پیكان را ازش می قاپد): بذار من بازی رو تموم كنم. ( دارت به هدف می خورد) اوه! برنده من شدم.

پیرمرد دوم بر كاناپه دراز می شود و دست بر پیشانی و چشم می گذارد.

پیرمرد اول: من نمی خوام تو رو از دست بدم . برا همین ناراحت شدم و عصبی.
پیرمرد دوم: تو گفتی كه دلشو داری، دیدی نداشتی.
پیرمرد اول: سخته از دست دادن دوست. اونم تو كه تنها برام موندی. همه یا گم و گور شدند یا مردند یا رفتند تو آسایشگاه و نمیشه سال تا سال ردی ازشون پیدا كرد . داری به چی فكرمی كنی؟
پیرمرد دوم: زن!
پیرمرد اول: موجود لطیف! آرامش مرد! گناه نخستین! هبوط آدمی! جنگ قابیل و هابیل!
پیرمرد دوم: خفه بذار من بخوابم!
پیرمرد اول: با چرت بعد ِ ناهار منم موافقم، اوه! خیلی می چسبه این خواب، اونم در كنار یه رفیق شفیق و...
پیرمرد دوم: به زبون مادریت گفتم خفه!



تابلوی چهارم ، قهر

پیرمرد سوم یك قوری بزرگ چای و بیسكوییت و شكرپاش می آورد. پیرمرد اول ودوم با فاصله و قهر آلود روی صندلی و كاناپه لم داده اند . پیرمرد سوم مانده است كه بساط چای را روی عسلی یا میز چوبی بگذارد و مدام این پا و آن پا می كند و مردد می ماند تا با اشاره پیرمرد اول آن را روی عسلی و كنار پیرمرد دوم می گذارد.

پیرمرد دوم: مرسی! نمی خورم!
پیرمرد سوم: آقا فرمودند كه اینجا بساطو پهن بكنم، نمی خواید نخورید من كه نیومدم نازتون رو بكشم!
پیرمرد دوم: بعله من هم از شما ناز نخواستم.
پیرمرد سوم: خب من این وسط چه كاره ام؟
پیرمرد دوم: تو بساطتو پهن كن نمی خواد عنوان و شغل از من بگیری. من هم لب نمی زنم به این كوفتی!
پیرمرد سوم: نزنید آقا اما این كه كوفت نیس. چای تازه دم و بیسكوییت خوردنیه! خوراك عصرونه ی آقاست كه با اشتها هم می خورند.
پیرمرد اول: بابا تو برو پی كارت، نگذار دوست من ناراحت بشه!
پیرمرد سوم: چشم قربان اما من نمی خواستم آقا رو ناراحت كنم كه خیلی به نظر ناراحتند.
پیرمرد اول: اون همین طوریه قهر كه نكرده. قهر كار تازه عروساست كه می خواند از دامادا دلبری كنند و امتیاز بگیرند.
پیرمرد سوم: اوامری نیس من مرخص میشم؟
پیرمرد اول : دستت درد نكنه واسه عصرونه ، برو كه ما خیلی كار داریم و وقت هم داره سر میره . نه دوست من ؟
پیرمرد سوم ( موقع خروج ) : امری بود با زنگ منو خبر كنید .
پیرمرد اول: ممنون بابا... (بر می خیزد و به سمت كاناپه می رود) تو چت شد یهووكی؟ (برای خودش و دوستش چای می ریزد) بخور تا از دهن نیفتاده... جدی جدی قهر كردی ها... نیگا سگرمه هاشو... با یه من عسلم نمیشه عروس خانومو قورتش داد... چیه؟! به زن اونقدر فكر كردی كه حالت نزار شد... بی خیال دیگه، من از این احوالات بدم میاد.. می دونی كه دوست دارم هر چه نابدتره به زبون بیاری اما از من قهر نكنی... من مستحق هر چه زشتم بگو و خلاصم كن. نمی خوام پیش تو یكی رو سیاه باشم... رفیقت داره زر می زنه ها.. می فهمی یا بلندگو بیارم تا بشنفی... دوست من چته ؟... من و تو كه خوب شدیم... از وختی رفتی تو چرت حالت دگرگون شده به منم میگی یا ازت خواهش كنم و به دست و پات بیفتم عروس خانوم.
پیرمرد دوم : من باید برم .
پیرمرد اول: بخور چاییت رو، من خودم می رسونمت.
پیرمرد : به دست و پامم بیفتی بی فایده است. من كه از تو یكی بریدم .
پیرمرد اول: چرا؟ من كه گناهی نكردم یا موسا مرا نران از بارگاهت بگذار دخیلت باشم و سرسپرده.
پیرمرد دوم: با من دیگه كلام به كلام نشو. من
نمی خوام باهات حرف بزنم، باید كیو ببینم؟
پیرمرد اول : در خدمتم جناب ، خودمو باید ببینی . ببخش كه بی كلاس شدم و منشی دیگه ندارم . بفرما تا پای جان بگوشم .
پیرمرد دوم : من حرفی ندارم برا گفتن و باید هر چه زود تر برم پی كارم و خودمو علاف تو نكنم . تو نشون دادی دیگه تمایلی به رفیق چهل پنجاه ساله ات نداری. منم ترجیح میدم برم تو تنهایی و خلوت خودم تا حرف زور و خطرناك و تهدید بشنوم .
پیرمرد اول: كم جنبه من فقط دارم باهات بازی می كنم چون از تنوع و بد و بیراه بیش از هرچیزی تو دنیا لذت می برم. من ازجدیت بدم میاد و نمی خوام یه ذره به هیچی فكر كنم.
پیرمرد دوم : همین دیگه اگه یه ذره فكر كنی كه اعصاب خوردكن نمی شی .
پیرمرد اول: این كه گفتی پسرخاله ی سبزی خورد كنه؟
پیرمرد دوم : دختر داییشه خُنك !
پیرمرد اول : آها گرفتم واقعا كه من چقدر خنگم !
پیرمرد دوم : حرف آخر ؟
پیرمرد اول : اول و آخر همه چیز خودتی رفیق !
پیرمرد دوم : دارم میرم و نمی خوام حرف ناگفته ای بین ما باشه .
پیرمرد اول : من نمیذارم .
پیرمرد دوم: بذار برا یه وقت دیگه، البته اگه من دل و دماغ دیدن تو رو داشته باشم. نمی دونم چطور می تونم این روز نحس و پر از بی ادبی رو فراموش كنم. اونم من كه یه عمر مروج ادب و اخلاق و مرام و انسانیت بوده ام و حالا با زشت ترین كلمات خودمو آغشته كردم كه قابل بخشش هم نیس.
پیرمرد اول: تومعلم حساب و هندسه ای یا اخلاق و تعلیمات دینی؟
پیرمرد دوم : من؟ هر دو ! ریاضی زمانی می تونه وارد زندگی بشه كه از مدخل اخلاق عبور كنه . یعنی تبدیل به ابزار كارآمد زندگی بشه . تو ریاضی تو حتا یه مورد غیر اخلاقی نمی بینی !
پیرمرد اول : حالا زیاد سخت نگیر ... تو اینجا اومدی كه با هم خوش باشیم .
پیرمرد دوم : خوشی بهانه است، تو نمی خوای با من رو راست باشی .
پیرمرد اول : من كه فقط دارم چوب روراستیمو یه عمره می خورم . اونقدر رو راستم كه همه ازم فرار می كنند چون به هیچكس باج نمیدم .
پیرمرد دوم: تو از كله سحر تا حالا یه چیزیو تو سینه ات حبس كردی و مطرحش نمی كنی.
پیرمرد اول : ای وای از دست تو كه همین جوریش هم دست از معمابافیت برنمی داری! مگه تو كارآگاه یا افسر پلیسی؟ بی خیال شو عزیز من!
پیرمرد دوم : پس من میرم چون نوه هام منتظرند ، باید برم پیش اونا تا از تنهایی در بیام . امشبم قرار برم پیش خانومم .
پیرمرد اول : خوشحالم كه از تنهایی در اومدی اما من حوصله ام سر میره .
پیرمرد دوم: رو پیشنهاد من فكر كن. اگه بخوای من و خانومم سه سوته برات یه خانوم ترگل و ورگل در نظر می گیرم تا تو هم اونو بعد ِ دیدن و خوش اومدنت انتخاب كنی برا زندگی مشترك. تنهایی به صلاح آدمی نیس.
پیرمرد اول : نه این فكر كه از نظرم منتفیه ! چون من فقط با زن خودم راحت بودم و اصلانم دو تا نمیشه !
پیرمرد دوم : پس با این بابا خوش باشید دیگه !

پیرمرد سوم سراسیمه وارد می شود .

پیرمرد سوم : بعله فرمایشی بود آقا .
پیرمرد اول : نه !
پیرمرد سوم : من از وختی كه پا به سن گذاشتم گوشام تیز تر شده و همه چیزو زودی می گیرم . شنیدم كه از بابا گفتید .
پیرمرد اول : این بابا بیست ساله بود كه من به دنیا اومدم .
پیرمرد سوم : ببخشید آقا ، من هفده ساله بودم كه شما تو خونه ی پدریتون به دنیا اومدی .
پیرمرد اول : مرسی از یاد آوریت ، با این وجود اون الانه نود سالشه .
پیرمرد سوم : جسارتا آقا بنده هشتاد و نه سالمه .
پیرمرد اول : ممنون بابا ، ما با هم هفتاد سال بودیم .
پیرمرد سوم : هفتاد و دو سال و سه ماه و هفت روز آقا .
پیرمرد دوم : چه حساب دقیقی داره این بابا .
پیرمرد سوم : با اون كه درس و مشق نخوندم اما حسابم همیشه خوب بوده چون تو فروشگاه پدر آقا مجبور بودم كه حساب همه چیزو دقیق داشته باشم تا كسی چیزی رو بالا نكشه .
پیرمرد دوم : چه جالب ! مثل حل یك مساله ی ریاضی برام جالب بود !
پیرمرد سوم : شما دو تا بالاخره آشتی كردید ؟
پیرمرد دوم : نه ! ما فقط داریم راجع به مسائلمان با هم حرف می زنیم .
پیرمرد سوم : نمی فهمم !
پیرمرد اول : تو بهتره كه فكرتو با مسائل بغرنج گرفتار نكنی. بین ما یه خرده فرمایشاتی هس كه با گفت و گو حل و فصل میشه ، اون قهر نیس.
پیرمرد دوم : قهرم ! كار ما از خرده فرمایش ها هم گذاشته گویا .
پیرمرد اول: تو برو آب میوه تو بیار بابا، چرا خشكت زده ؟
پیرمرد سوم : ای به روی چشم قربان !

پیرمرد سوم سراسیمه خارج می شود.

پیرمرد اول : تو هنوزم قهری ؟ ... قهری هنوز تو ؟ ... گوشت بامنه ، قهری ؟ ... قهری ؟ قهر...؟
پیرمرد دوم : قهرقهر !
پیرمرد اول : پس چرا هی هی زر زر می كنی ، آدم قهر لال میشه !
پیرمرد دوم : تو آدمو وامیداری .
پیرمرد اول : من آخرم سر از كارهای تو در نمیارم .
پیرمرد دوم : منم دارم از تو و این ویلای نحس بدم میاد ، بهتره بزنم بیرون .
پیرمرد اول : من نمی ذارم .
پیرمرد دوم : باید برم بیرون ، حرف آخر ؟
پیرمرد اول : من حرفی ندارم . این یه دید و بازدید دوستانه اس .
پیرمرد دوم : من الان باید برم پیش نوه ام و بعد هم امشب باید برم پیش خانومم .
پیرمرد اول : خوش به حالت كه دوروبرت شلوغه .
پیرمرد دوم : تو هم می تونی دوربرت رو شلوغ كن . اگه پیشنهاد منو بپذیری با خانومم برات آستین بالا
می زنیم و زن دلخواهتو پیدا می كنیم .
پیرمرد اول: چی؟ آهان! باید فكر كنم.
پیرمرد دوم : خب خود دانی . وگرنه باید با این بابا خوش باشی .
پیرمرد اول : این بابا خیلی خوبه اما من دنبال آدمای بیشتری هستم .
پیرمرد دوم: نمی دونم! با اجازه من باید مرخص بشم .

پیرمرد دوم به طرف در می رود .

پیرمرد اول (داد می كشد): بابا اون چماقو ور دار بیار.

پیرمرد سوم با چماق می آید .

پیرمرد اول : اون اگه خواست دست بذاره رو دستگیره تو بزن قلم پاشو بشكن تا بیرون نره.
پیرمرد سوم : چشم قربان !
پیرمرد دوم: تو داری منو با زور و ارعاب نگه
می داری، این یه جور گرونگیری ، من الان به پلیس اطلاع می دم.

تا پیرمرد دوم همراهش را در می آورد و شماره می گیرد ، پیرمرد سوم با اشاره ی چشمی پیرمرد اول به سمت او یورش می برد و همراه را می قاپد.


پیرمرد اول : بازهم قهری؟
پیرمرد دوم : نه ! من مجبورم كه پیش شما بمونم .
پیرمرد اول : نه ! هیچ اجباری نیس بذار حرفامون تموم بشه اون وخت برو پی كارت .
پیرمرد اول : بابا اگه گفتی الان وخت چیه ؟
پیرمرد سوم : نوبت ... ( سر می خاراند ) خواب !
پیرمرد اول : تو اشتباه كردی بابا ، تو مگه نمی دونی ما موقع جشن و شادی چی می خوریم .
پیرمرد سوم : آب میوه و كیك كشمشی.
پیرمرد اول : چرا معطلی ؟
پیرمرد دوم : من میلی ندارم ، الانه اشتهام كوره .
پیرمرد اول : تو برو بابا چرا جا خشك كردی؟
پیرمرد سوم : ای به روی چشم !
پیرمرد اول : ما هنوز با هم كار داریم .

پیرمرد سوم سراسیمه می رود .

پیرمرد اول : تو هنوز هم قهری ؟
پیرمرد دوم : نه !
پیرمرد اول : اما قهر و آشتیت هیچ فرقی باهم نداره .
پیرمرد دوم : همین كه هس !
پیرمرد اول : باشه ، لنگ كفش هم در بیابون نعمتی است .



تابلوی پنجم ، كلافگی

بین آنها آب میوه و كیك كشمشی قرار می گیرد ولی هر دو به هم زل می زنند و گویی شرم دارند كه به هم زل بزنند و همدیگر را نگاه كنند. پیرمرد سوم هم با آن لثه ها و دندان ها شل و ول به سختی دارد سیب سرخی را گاز می زند و از لب و لوچه اش آب سیب سر ریز است .

پیرمرد دوم : من میلی ندارم .
پیرمرد اول : خودتو لوس نكن .
پیرمرد دوم : بلد نیستم .
پیرمرد اول : چی رو ؟
پیرمرد دوم : خودمو لوس كنم .
پرمرد اول : همین كه خودتو كنار می كشی یه جور لوس كردنه .
پیرمرد دوم : میل ندارم .
پیرنمرد اول : با چیپس و سس چطوری ؟
پیرمرد دوم : نه به مزاجم خوش نمیاد .
یرمرد اول : باشه ... تو بگو چی می خوای ؟
پیرمرد دوم : هیچی !
پیرمرد اول : آدمو كلافه می كنی ، از بچه كوچیكام بدتری .
پیرمرد دوم : منم كلافم چون نمی خوام اینجا باشم .
پیرمرد اول : تو آشتی كردی ؟
پیرمرد دوم : آره !
پیرمرد اول : قول بده كه راست میگی !
پیرمرد دوم : قول میدم كه راست بگم كه با تو دوست و آشتی هستم .
پیرمرد اول : ایول تو منو خوشحال كردی .
پیرمرد دوم : مرسی، دیگه چی می خوای ؟
پیرمرد اول : می خوای با هم برقصیم ، موسیقی لایت بذارم ، یا بریم قدم زدن . باغ هم جای خوبیه برا حرف زدن .
پیرمرد دوم : نه ! دوست دارم چرت بزنم .
پیرمرد اول : با چرت زدن تو همه چی حل شده است ؟
پیرمرد دوم: نمی دونم، امیدوارم كه همه چیز به خوبی و خوشی بگذره، منم از این كلافگی بیرون بیام.
پیرمرد اول: نامرد پس من چی؟
پیرمرد دوم : تو هم به آرامش برسی .
پیرمرد اول : یعنی هنوزم ما فقیر بیچاره ایم ؟
پیرمرد دوم : فقیر بیچاره ؟ تو همیشه متمول بودی و آقا،‌ هنوزم نوكر خانه زاد داری و مطمئنا كلی پول و خونه و زندگی.
پیرمرد اول : فقیر بیچاره ی دوستی و رفاقت .
پیرمرد دوم : تو چقدر پیله ای ؟
پیرمرد اول : محتاجم !
پیرمرد دوم : از دست من چه كمكی برمیاد ؟
پیرمرد اول : تو دوست منی . پس خیلی كمك حالی البته اگه بخوای .
پیرمرد دوم: تا اینجاش كه تعارف تیكه پاره كردیم ، بگو چه كار باید برات بكنم؟ یا چه كاری از دست من برمیاد؟، همین!
پیرمرد اول : من انتظاری ازت ندارم .
پیرمرد دوم : اگه من دوست توام بگو ، شفاف و زلال .
پیرمرد اول : من چی باید بگم ؟
پیرمرد دوم : كه از من چی می خوای ؟ كه قراره ما راجع به چی باید صحبت كنیم ( مكث ) من نمی دونم اینجا چی می گذره. ( مكث ) آیا غیر از من و تو كس دیگهی هم اینجا هس ؟
پیرمرد اول : داری بازم خنده دار میشی ، خب یه پیرمرد دیگه ، بابا كه از صب پیش ماست .
پیرمرد سوم : بعله قربان !
پیرمرد دوم : احساس بدی دارم . كلافگی !
پیرمرد اول : تازه داری مث من میشی . كلافگی كه تازه خوب خوبشه ! از این بدترم نشی ، خیلیه !
پیرمرد سوم : آقا كم و كسری ندارید؟
پیرمرد اول : نه بابا تو برو به آلكس یه سر بزن .
پیرمرد سوم: چشم قربان، فكر كنم هنوزم خواب باشه.
پیرمرد اول : خب برو و بعدا خبرت می كنم كه بیای.
پیرمرد سوم : ای به روی چشم .

پیرمرد سوم می رود .
پیرمرد دوم برمی خیزد و به اشیا، سقف و كف و گلدان ها و همه چیز ویلا نگاهی می اندازد، به شك و تردید.

پیرمرد دوم: نمی دونم! من از همه چیز می ترسم انگار این مبل و صندلی ها، این فرش و ظروف، این در و دیوار دارند برام زنگ می زنند، برای چی ؟
نمی دونم، یه جور هشداره. تو می فهمی صداشو؟
پیرمرد اول : تو پاك خل و چل شدی ، مرد حسابی اشیا كه حرف نمی زنند .
پیرمرد دوم : گوشاتو تیز كن ؟
پیرمرد اول ( دست بر گوش می گذارد و چشم می بندد ): نه! هیچ خبری نیس، خیالاتی شدی، شاید خسته ای و كلافه و همین دچار توهمت كرده.
پیرمرد دوم : نه عین واقعیته .
پیرمرد اول: كدوم واقعیت؟ تو داری چرت و پرت میگی. من كه نمی فهمم چرا باید اشیا حرف بزنند. اونم با آدم كه هیچ ارتباط منطقی و كلامی با هم ندارند.
پیرمرد دوم : می تونی از بابا بپرسی ، اون گوشاش خیلی تیزه .
پیرمرد اول : اما نه به تیزی گوشای تو ... بابا ؟
پیرمرد دوم : من دارم راست میگم . اونا ازم می خواند كه برم و خودم از تو و ویلات دور كنم .
پیرمرد اول : داری خطرناك حرف می زنی ... این در بروت بازه .می تونی همین حالا بزنی بیرون . من
نمی خوام دوستمو دچار خوف كنم .
پیرمرد دوم : من می ترسم .
پیرمرد اول : بابا كدوم ...

پیرمرد سوم سراسیمه می آید .

پیرمرد سوم : بله فرمایش ؟
پیرمرد اول : ببین دوستم چی میگه ؟
پیرمرد دوم : گوشات تیزه دیگه ؟
پیرمرد سوم : خیلی !
پیرمرد دوم : تو آیا می شنوی صدای این مبل و صندلی ها رو ؟
پیرمرد سوم : نه ! مگه خبریه ؟
پیرمرد دوم : اونا با من حرف می زنند .
پیرمرد سوم ( می خندد ) : مگه میشه ؟
پیرمرد دوم : حالا كه شده .
پیرمرد سوم : شما امروز یه چیزتون شده .
پیرمرد اول : بابا آروم باش ... دوست من خیلیم خوبه فقط كمی استرس و ترس داره كه این هم حتما علتی داره .
پیرمرد دوم: من خوب خوبم خوبتر از شما دوتا، ناراحت نشید ها. من دارم راجع به خودم حرف می زنم كه می دونم چی دارم میگم.
پیرمرد سوم : آقا زنگ بزنم اورژانس ؟
پیرمرد اول : بابا داری بامزه میشی ها .
پیرمرد سوم : نیفته رو دستمون آقا .
پیرمرد اول : نه ! خیالت راحت كه اون سالمه . فقط كلافه شده . پنجره ها رو باز بذار شاید نسیمی بیاد و اونم سرحال و سر دماغ بشه .
پیرمرد سوم : ای به روی چشم .
پیرمرد دوم : پنجره ها رو باز نكن . من می ترسم . شاید چیزی بیاد تو و منو نابود كنه .
پیرمرد اول : صبر كن ؟
پیرمرد سوم : چشم قربان ... آبی چیزی بیارم خدمتشون .
پیرمرد اول : چیزی میل داری ؟
پیرمرد دوم : آب .

پیرمرد سوم از بطری آب معدنی در لیوانی آب
می ریزد و آن را به دست پیرمرد دوم می دهد .

پیرمرد دوم : بفرمایید .
پیرمرد دوم : ممنون .
پیرمرد اول: قرص ضد استرس هم دارم، می خوای؟
پیرمرد دوم ( لیوان آب یخ را بر سر می ریزد و نفسش بند می آید و دوباره نفس تازه می كند ) : نه !
پیر مرد اول: می خوای ببرمت پیش پزشك متخصص ریه!؟
پیرمرد دوم : خوب میشم . شاید به قول شما توهم باشه و من از واقعیت بریدم .
پیرمرد اول : به این چی میگند ؟
پیرمرد دوم : پارانویید !
پیرمرد اول : خب چه بهت هم میاد توله سگ !
پیرمرد دوم : من می ترسم .
پیرمرد اول : تو ما رو هم می ترسونی ... الان پلیس همه جا هس.
پیرمرد دوم : چرا من باید بترسم ؟
پیرمرد اول : چیزی كه مصرف نمی كنی ؟
پیرمرد دوم : نه !
پیرمرد اول : بنگ و شیشه و قرصی ؟
پیرمرد دوم : نه !
پیرمرد اول : من مطمئن باشم .
پیرمرد دوم : مرد حسابی من از تو و ویلات می ترسم تو چرا ربط می دیش به چرس و بنگ ؟
پیرمرد سوم : سرهنگ راست میگه !
پیرمرد دوم : نه!
پیرمرد اول : تو یه چیزت هس ... این همش توهمّه .
پیرمرد سوم : من كه نمی ترسم .
پیرمرد اول : منم نمی ترسم .
پیرمرد دوم : ترسناكه . همه چیز می خواند منو ببلعند .
پیرمرد سوم : حتا من .
پیرمرد دوم : تو كی هستی ؟
پیرمرد سوم : منم دیگه ! از صبح در خدمت شمام .
پیرمرد دوم : تو بیگانه ای یا دوست ؟
پیرمرد سوم : نه ! انگاری ما جز دشمناییم .
پیرمرد دوم : من باید برم . منو راهنمایی كنید .
پیرمرد اول : تو كه الان نمی تونی رانندگی كنی .
پیرمرد دوم : من ؟ رانندگی ؟ نمی دونم ! به من كمك كنید داره قلبم می گیره .
پیرمرد سوم : می خواید براتون شربت به لیمو بیارم تا دلتون جلا پیدا كنه .
پیرمرد اول : تو برو شربت لیمو درست كن .
پیرمرد دوم : نه !
پیرمرد اول : برو .
پیرمرد دوم : نه !

پیرمرد سوم می رود . پیرمرد اول نزدیكتر می رود تا به پیرمرد دوم كمك كند . او جیغ می زند و پیرمرد اول را پس می زند . پیرمرد اول پس پسكی می رود . پیرمرد اول در را باز می كند .

پیرمرد اول: تو می تونی اینجا رو ترك كنی. در بازه. ببین هیچ چیزی تو رو تهدید نمی كنه. نه من و نه ویلا.
پیرمرد دوم : نه ! من می ترسم !
پیرمرد اول : می خوای برسونم خونه ی دخترت ؟
پیرمرد دوم : نه اونا هم نگران می شند .
پیرمرد اول : من چه كار بكنم كه تو نترسی ؟
پیرمرد دوم : بذار برم .
پیرمرد دوم : بیا در بازه دیگه . می تونی بری .
پیرمرد دوم : نمی تونم .
پیرمرد اول : من دارم دیونه میشم از حرفای تو . من به چه سازت باید برقصم رفیق شفیق من ؟
پیر مرد دوم : نرقص . آزادم كن .
پیرمرد اول : تو آزادی دیگه . من كه درو چهارتاق برات باز گذاشتم . نمی خوای بری ؟
پیرمرد دوم : كجا برم ؟
پیرمرد اول : خونت ( با خودش ) سر خاك من .

پیرمرد سوم با شربت برمی گردد .

پیرمرد سوم ( با ذوق و شوق ) : بیا ببین چه شربت گورایی ؟
پیرمرد دوم : جلو نیا . برام شربت درست كردی یا زهر؟
پیرمرد سوم ( در لیوانی شربت می ریزد و آن را سر می كشد ) : ببین اول دارم خودم زهرو می چشم ... وای مُردم من ... یكی منو بگیره !
پیرمرد اول : بابا برو تختو آماده كن . من برم چرتی بزنم . خودتم برو تو اتاقت تا من صدات بكنم .
پیرمرد سوم : ای به روی چشم .

پیرمرد سوم سراسیمه می رود .

پیرمرد اول: دوست من می تونی استراحت كنی و
می تونی از اینجا بری بیرون. من درو قفل نكردم با فشار روی دستگیره راحت در باز می شه. خب شب به خیر.
پیرمرد دوم : تو داری كجا میری ؟
پیرمرد اول : فكر كنم شنیدی كه ...
پیرمرد دوم : نه !
پیرمرد اول : چرت بزنم .. شامم نمی خورم اگه موندی كه قدمت رو تخم چشام ... بگو تا بگم بابا شامتو بیاره همین جا .. هر چی خواستی می سپرم كه بابا برات بیاره ... من برم .
پیرمرد دوم : نه !
پیرمرد اول : ها ؟
پیرمرد دوم : وایستا تا من خوب شم .. حالم خرابه .
پیرمرد اول : منم حالم زیاد تعریفی نداره .. نمی تونم رو پام بند شم ... باید برم استراحت كنم .. شاید اومدم بهت سر زدم ... وگرنه باز كله ی سحر می بینمت البته اگه مهمونمان باشی .
پیرمرد دوم : نرو !

پیرمرد اول بی توجه می رود... پیرمرد دوم در سكوت قدم می زند و بد بد به همه چیز نگاه می كند و
می رود خود را روی كاناپه دمرو می اندازد و چشم می بندد.
تابلوی ششم ، جنگ

سایه های مخوفی بر دیوارها افتاده است و صداهای هولناكی از همه جا به گوش می رسد. پیرمرد دوم كه روی كاناپه ولو شده است، در خواب غلت وا غلت می زند و در میان صداهای موجود در فضا، صدای داد و هوار درونی او گم و ناشنیدنی است. او هراسان بر می خیزد و با دیدن سایه ها بیشتر داد می كشد... كسی نیست كه او را در این خلوت وحشت زا نجات بدهد. پیرمرد دوم آهسته راه می رود و با خوردن بدنش به یك صندلی جیغ می كشد و بر زمین كله پا می شود. گویی چند مرد و زن خبیث به او می خندند. او هم چاره ای جز فرو شدن در خود ندارد.

پیرمرد دوم: دست از سرم بردارید.. من كه دیگه با شما كاری ندارم... بگذارید تو عالم خودم باشم و نفس كشیدنو بر من سخت نكنید.. من آدم بیچاره نیستم كه بخوام در برابر شما كم بیارم... كور خوندید ، من كار خودمو می كنم و راهمم درست درسته... من بهتر
می دونم كه چه باید بكنم... من به شما بدهكار نیستم... من باید راه خودمو برم و از شما هم بیزارم... بیزار... من از شما منزجرم... برید پی كارتون... راحتم بذارید...

پیرمرد اول و پیرمرد سوم با خمیازه و ترس، یواشكی در لبا س های خواب و شبكلاههای منگوله دار از گوشه ای سرك می كشند كه با رویت آنها دادهای پیرمرد دوم بیشتر می شود. آن دو نیز جلو می آیند و پیرمرد دوم را در بغل می گیرند و او را بر كاناپه می نشانند.

پیرمرد دوم : دو خبیث ، منو ول كنید ، من بی آزارم .
پیرمرد سوم : آقای معلم ما با تو هستیم نه با شیاطین و خبائث .
پیرمرد اول : دوست من تو گرفتار بلا شدی از بس كه مغروری .
پیرمرد دوم : تو خاموش روباه مكار. تو دیگه از زیر چه بوته ای در اومده ای ؟
پیرمرد اول: ببین من با تو كه شوخی ندارم .
پیرمرد سوم: بابا جان رهاش بذار اون دچار كابوسه.
پیرمرد دوم: كابوس خودتی!
پیرمرد سوم: باشه من كابوسم تو خودتو از این مضحكه نجات بده، من همیشه كابوس میشم.
پیرمرد اول: دوست من زیاده روی می كنی.. ما مجبوریم پلیس رو خبر كنیم.
پیرمرد سوم: من كه به پلیس زنگ بزن نیستم، خودتون باید زحمتش رو بكشی كوچولو .

پیرمرد اول از پارچ در لیوانی آب می ریزد و آن را پیش می آورد كه پیرمرد دوم بخورد، او هم با ضربه لیوان را بر سر خودش خالی می كند و همین باعث می شود كه از كابوس بیرون بیاید. پیرمرد سوم لامپ ها و چلچراغ ها را روشن می كند. پیرمرد دوم در حال نفس كشیدن است كه با دیدن منگوله های كلاه و لباس خواب پیرمرد سوم غش می كند و در بغل پیرمرد اول می افتد. او كه نمی تواند پیرمرد دوم را تحمل كند، از پیرمرد سوم كمك می خواهد. آنها پیرمرد راروی كاناپه می اندازند و خود عقب
می روند.

پیرمرد دوم : من كجام ؟
پیرمرد سوم : ویلای جناب سرهنگه .
پیرمرد دوم : سرهنگ ، آره ، داره یادم میاد .. اینجا چه خبره ؟
پیرمرد اول : عروسی مامان منه !
پیرمرد دوم : چرا منو خبركردید ؟
پیرمرد اول : چون كه خوش گلی و میگن رقصتم پر بدك نیس ، این گوی و اینم میدون دیگه به خودتون ربط داره .
پیرمرد دوم : من كه رقصی بلد نیستم .
پیرمرد سوم : در عوض من تا دلت بخواد رقص بلدم .
( می رقصد ) ببین كاری نداره ... شما هم بیایید تو دایره رقص ... نشستن فایده ای نداره .. باید همه دست به كار شند ... می خوای یه مدل دیگه برقصم ؟ ( به حالت دو نفره می رقصد ) جای نفر مقابلش خالیه .. یه خانوم لازمه كه من دیگه ندارمش ...
پیرمرد اول ( بر می خیزد و او هم می رقصد ) : چه جون میده ... تو چرا پا نمی شی ؟... خودتو لوس نكن آقای متوهّم ... الان وقت رقص ... یه رقص دلنشین ! ... بیا كه بعدا پشیمون میشی ها ... بیا و ببین چقدر انرژی می گیری ...
پیرمرد دوم : من می ترسم .. شما می خواید با رقص گولم بزنید .. می خواید نرم نرم منو آماده قربانی شدن كنید ... كی قراره سرمو ببره؟ ...
پیرمرد سوم: تو مگه فرزند ابراهیمی یا ما خود ابراهیم؟
پیرمرد اول: كدوم مسلخ ، كدوم چاقوی سر بری؟ كدوم خون؟ كدوم خاك؟ كدوم عشق؟ من و تو كه مال این حرفا نیستیم، هستیم؟
پیرمرد سوم : خوابه و خیاله ، این چیزایی كه میگی !
پیرمرد دوم : تو قراره سر منو ببری .
پیرمرد سوم : آره ، من ... حرفیه ؟
پیرمرد دوم : با چی ؟
پیرمرد سوم : با خودتونه .. انتخاب كن .
پیرمرد دوم : با هیچی !
پیرمرد اول : نه بابا داره شوخی می كنه .. اون تا حالا یه گنجشك هم سر نبریده .
پیرمرد سوم: اما قرار سر آدم ببرم ، مگه اشكالی داره؟
پیرمرد دوم: چرا؟
پیرمرد اول : تو. راستی راستی زده به سرت ها... یا ما رو گرفتی ... تا اونجا كه من می دونم تو سابقه جنون و توهم و مالیخولیا نداشتی .. الان چته ؟
پیرمرد دوم : وای این صداها ولم نمی كنند ... هی منو دارند هول می دند به جلو .. میگی داری میری یه جا كه قربانگاه توئه ... یعنی راست میگن .. چرا منو هول می دند؟.. چرا رحم نداند ؟.. اونا خیلی جدیند. منو خوب میشناسند.. دارند از همه چیزم میگن .. می دونند كه من كیم و چه كارایی كه نكردم .. دارند منو مسخره می كنند چون همش به فكر خودم بودم تا دیگرون .
پیرمرد اول : چقدر بهت می گفتم خودخواهی .. كو گوش شنوا؟ حالا گرفتارش شدی ... خب یكمم به ما فكر كن .. یه كم هم خودتو فدای دیگرون كن .. مثلا برا بابا یه لیوان آب بیاری دستت می شكنه ؟!
پیرمرد سوم: گل گفتی!
پیرمرد دوم: من چرا حالم خرابه؟ من كه مال این حرفا نبودم.. یهو احساس می كنم كه دلم خیلی تنگ شده! برا چی؟ نمی دونم. نمی دونم چرا از همه چیز می ترسم. حتا آدما برام ترسناك شدند. شما دو تا كی هستید؟ چی از جونم می خواید؟
پیرمرد اول : من لولوخوخوره ام و اینم ابوالهول . ما اومدیم یه معما طرح كنیم اگه جوابشو دادی كه آزادی ... وگرنه گوشاتو می بریم و سر از تنت جدا می كنیم ، خوبه عزیزم ؟
پیرمرد دوم :جدی جدی منو سر می برید ؟
پیرمرد اول : تو چقدر بازیگری كه ما رو هم خوب داری بازی میدی ... دست بردار از این مزخرف بازیات .
پیرمرد سوم : من میگم بذار بازی كنه ... مام همچین بازیش بدیم كه اون سرش ناپیداست .
پیرمرد دوم : من می ترسم . اون بیرون چه خبره ؟
پیرمرد اول : امن و امان ! همه چیز سر جاشه ، آب از آب هم تكون نخورده . خیال جنابعالی تخت تخت ... نكنه نخست وزیر شدی كه این قده نگرون بیرون شدی.
پیرمرد دوم : نه ! من یه كارمند معمولیم كه حالا دوران بازنشستگیمو می گذرونم .
پیرمرد اول : ای وای ما رو باش فكر می كردیم شما نخست وزیری ، چقدر بد شد من كه براتون متاسفم !
پیرمرد سوم : می خوای ما تو رو نخست وزیر صدات كنیم ؟
پیرمرد دوم : نه ! من می ترسم ... نخست وزیر دیگه كیه ؟ نكنه اون حكم كشتن منو صادر كرده .
پیرمرد اول : آره ببین اینجاست تو مشت منه حكم سر بریدنت .
پیرمرد سوم : اینو باش پاك خل و چل شده . روانش پاك پاكه .
پیرمرد دوم : من از شما می ترسم ... چرا گورتونو گم نمی كنید ؟
پیرمرد اول : ما باید كجا بریم ؟
پیرمرد سوم : بریم تو گور .
پیرمرد اول : نكنه می خوای ما رو زنده بگور گور كنی ؟
پیرمرد دوم : برید عوضی ها ... من شما رو می زنم ، نمیذارم منو بكشید . من حق حیات دارم .
پیرمرد سوم : وای كه چقدر بد !
پیرمرد اول : حق حیاتشو بهش بر گردونید .
پیرمرد دوم: من با دستهای خودم از خودم دفاع
می كنم.
پیرمرد اول ( پیرمرد دوم را هول می دهد ) : مسخره دست بردار از دیونه بازی .
پیرمرد دوم : مردیكه منو هول نده ... برو گمشو .

پیرمرد دوم به سمت دیوار می رود و تفنگ را بر
می دارد . دو پیرمرد دیگر در دو سوی مختلف با دست و پای لرزان پشت چیزی پناه می گیرند . پیرمرد دوم یك تیر هوایی در می كند .

پیرمرد دوم : حالا كه اعلام جنگ كردید من تا آخرین نفس می جنگم یا می كشم یا كشته میشم .
پیرمرد اول : ما با تو جنگی نداریم دوست من !
پیرمرد دوم : خفه شو عوضی من تو رو می كشم حالا می بینی .

پیرمرد اول پا به فرار می گذارد و پیرمرد دوم به دنبالش ... پیرمرد اول می افتد وپیرمرد دوم بالای سرش می ایستد و لوله ی تفنگ را به دهان پیرمرد اول فرو می كند .

پیرمرد دوم : تو چكارم داشتی ؟
پیرمرد اول : من ؟
پیرمرد دوم : آره تو ، پس خالت ؟
پیرمرد اول : می خواستم دورهم باشیم یاد ایام قدیم . یاد همه چیز.
پرمرد دوم : تو با من كار داشتی ؟
پیرمرد اول : هیچی !
پیرمرد دوم : یه بار دیگه می پرسم اگه جواب ندی با یه تیر خلاصت می كنم برا همیشه .
پیرمرد اول : تو می دونی با كی ازدواج كردی ؟
پیرمرد دوم : با مامان تو !
پیرمرد اول : شوخی باهات ندارم .
پیرمرد دوم :تو حق نداری از من چیزی بپرسی .
پیرمرد اول : من ازت می خوام دست از این ازدواج برداری .
پیرمرد دوم : چرا ؟
پیرمرد اول : اون عشق دوران جوونی منه .
پیرمرد دوم : حالا همسر من شده ، كجای كار اشكال داره ؟!
پیرمرد اول : من می خواستم با اون ازدواج كنم تو سر بزنگاه اونو از من قاپیدی .
پیرمرد دوم : من كه از دل تو خبر نداشتم پس مرتكب اشتباهی نشدم .
پیرمرد اول : من ازت خواهش می كنم .
پیرمرد دوم : خب جوابت رده . اما تو با من چكار داشتی .
پیرمرد اول : می خواستم بكشمت .
پیرمرد دوم : چرا نكشتی ؟
پیرمرد اول : اول می خواستم باهات صحبت كنم .
پیرمرد دوم : خب صحبت كردیم و پاسخ منفیه . حالا می خوای منو بكشی ؟
پیرمرد اول : دیگه نمی تونم ، چون نقشه ام لو رفت .
پیرمرد دوم : می خوای من تو رو بكشم ؟
پیرمرد اول : نیكی و پرسش ؟
پیرمرد دوم :من تو رو می بخشم اما تو هم از بازیت دست بردار و اسباب زحمت منو و همسرم نشو . اگه اونو هم تهدید بكنی با من طرفی .
پیرمرد سوم : باشه من قول میدم كه ...
پیرمرد دوم : جلو نیا كه اول اینو و بعد تو رو آبكش می كنم .
پیرمرد سوم : ای به روی چشم قربان .


تابلوی هفتم ، رستاخیز

صدای خفه ای شنیده می شود در تاریكی و بی شباهت به نفس نفس زدن آدمی نیست. دو نور موضعی آرام آرام بر دو پیرمرد اول و سوم در حال كندن زمین آشكار می شود. آن دو سعی بر آن دارند كه هر چه زود تر گور خود را بكنند.

صدای پیرمرد سوم: من یه قربانی ام ( این صدا موج بر می دارد) من یه قربانی ام... من خودمو فدای سرهنگ كردم كه نباید می كردم.. اون از من خواست تا معلمو خلا سلاح كنم. منم پا پیش گذاشتم كه با یه تیر تو شكمم دل و رودم داغ شد و خون بود كه از تنم می ریخت... من تشنه ی تشنه شدم و دیگر نفهمیدم...
صدای پیرمرد اول: نارفیقی كردم.. من... نارفیقی كردم.. من... نارفیق...( صدا بر هم می ریزد و نامفهوم می شود)....

صدای گام هایی كه شنیده می شود.

صدای پیرمرد اول: من خواستم و بابا هم رفت جلو كه تفنگو ازش بگیره، اونم زد تو شكمش و دادشو فرستاد به آسمان تا به خودم اومدم دیدم كه لوله تفنگ رو گوشمه.. شلیك كرد بی آن كه به التماس من توجه كنه...
صدای پیرمرد سوم: من دارم گورمو می كنم.. من باید خودمو بندازم تو این گودال... من باید خودمو به خاك بسپارم... من ناراحتم از اینكه به بازی گرفته شده ام... من نباید تن به خواست سرهنگ می دادم.. من باید خودمو از بازی كنار می كشیدم... دوست سرهنگ منو زد و حقش بود... اون نمی خواست ما رو بزنه... اون می خواست بره دنبال زن و زندگیش اما ما می خواستیم اونو بكشیم.. ما قصدمان كشتن اون بود كه نشد و خودمون كشته شدیم... من یه قربانی ام.. حالا دارم گورمو می كنم تا برم تو دل خاك.. وای! چه اشتباهی كردم!
صدای پیرمرد اول: من زورم میاد این خاكو بكنم تا خودمو اسیرش كنم... من الان نگرانم! من به بابا زور گفتم. تهدیدش كردم كه با من همكاری كنه. ما قصد كشتن رفیقمو داشتیم. ما موفق نشدیم اونو بكشیم و خودمون كشته شدیم... من نگرانم! نمی دونم بعدش چی میشه.. من نارفیقی كردم این حق اون بود كه زندگیشو بكنه چون ناخواسته وارد این سرنوشت شده بود و من خودخواهانه اونو به عقب می خواستم بفرستم كه نشدنی بود. اونم از خودش دفاع كرد. اما من پیش از شلیك اون طوردیگهی فكر می كردم. من حقو بخودم می دادم چون دوست داشتم معشوقه ی دوره ی جوانیمو تصاحب كنم. من زمانی متوجه رابطه ی اونا شده بودم كه دیگه كار از كار گذشته بود. من اونو پست تر از سگ تصور می كردم چون به حریم من تجاوز كرده بود. من بازی رو باختم چون نتونستم حقانیت خودمو ثابت كنم. اون باید از اون زن چشم می پوشید. خب من الان می فهمم اشتباه كردم. نمی دونم چرا دیگه حس و حالی به اون زن ندارم. چرا تو دنیا این طور نبودم؟ ماباید گورمونو بكنیم . نمی دونم بعدش چی میشه؟ حس خوبی ندارم. من الان از همه چیز بی اطلاعم. موقعیت مجهولیه. ما باید منتظر باشیم تا در آینده دربارمون تصمیمی گرفته بشه. زمزمه ی رستاخیز به گوش می رسه. ما هر روز و هر ساعت داریم خودمون رو مرور می كنیم. اونوخته كه می فهمیم چقدر بیهوده بودیم روی زمین...اگه یه ساعت تو دنیا فكر كرده بودیم الان با طیب خاطر اینجا بودیم. دیگه پیشمانی فایده ای نداره. هر لحظه در حال كندن یه گودالیم كه ما رو پایین تر و پایین تر می بره و تا كجا، نمی دونیم؟
صدای پیرمرد سوم: من كه ناراحتم بابت آقا معلم و بابت خودم. خب آدم همیشه گول می خوره. من الان می فهمم كه نباید بنده ی كسی می شدم. من پذیرفته بودم كه یه خانواده بهم قلاده بزنند و من روز و شب در خدمت اونا باشم. من باید در خدمت مردم می شدم و این طوری آزاد زندگی می كردم نه این كه نوكر زر خرید یه خانواده متمول می شدم. اینا رو اینجا بهش رسیدم. اینجا مدام فكر می كنیم همه چیز برامون آشكار میشه. اگه رو زمینم همین طور بودیم الان با آرامش زندگی می كردیم. ندامت و پیشمونی دیگه بی فایده است. احساس می كنم كه دارم هی گودالی عمیق تر و عمیق تر می كنم برا خودم. چراشو نمی دونم. هر لحظه به ما تلختر و تلختر میشه چون كه بیشتر از خودمون می فهمیم. ای كاش همه آدما یه چند روزی پیش از مرگشون می اومدن اینجا و یه دوره ای می گذروندند اونوخت نگاهشون به زندگی و دنیا عوض می شد. فقط كافیه چند روزی اینجا باشی دیگه از تموم دنیا دست می شویی.

صدای گام ها كه حالا بلندتر شده است. یك مسیر ال مانند كه در پرتو نور ظاهر می شود. پیرمرد دوم را تفنگ بر دست می بینیم كه دارد گام بر می دارد و خیلی سنگین و ماتم زده است. او یكباره از تفنگ یك تیر هوایی در می كند.

پیرمرد دوم: بدشانس بودم یا خوش شانس؟ بد كردم یا خوب، نمی دونم... برزخ عجیبیه! زنگ زدم به پلیس كه بیان اینجا موقعیت قتل رو ببینند و منو سر بزنگاه جرم دستگیر كنند و كت بسته تحویل قانونم بدند. دیگه مهم نیس! من دو تا آدمو ناخواسته كشتم. شاید جونمو در این راه از دست بدم. شاید زندانی بشم. حبس ابد یا ده پونزده سال زندون. من كه دیگه عمرم كفاف زندون و ابد رو نمیده.. شایدم عفو بخورم یا شانس بیارم و با گرفتن یه وكیل خوب تبرئه بشم و حكم آزادیمو بگیرم... من فقط دفاع كردم و كشتم چون قرار بود كشته بشم... پیشمونم با آن كه حق رو با خودم می دونم.. نمی خواستم اونا رو بكشم... پیرمرده منو وادار كرد تو یه چشم بهم زدن شایدم كمتر متوجه شدم كه می خواد از عقب منو بگیره منم زدم تو شكمش.. خون بود كه از تنش باریدن گرفت.. همین جا افتاد تلپی و بعدم مُرد... سریع گلوله دیگهی گذاشتم و رفتم لوله تفنگو گذاشتم تو سوراخ چپ گوش سرهنگ بی آن كه فكر بكنم ما چهل و هفت هشت سال با هم رفیق بودیم.. یه بازی خنده دار! و هولناك؛ با گلوله مغز و جمجمشو از هم پاشوندم... الانم خونین و خسته اینجا منتظرم تا سروكله ی پلیس پیدا بشه.. كمی طول می كشه از اینجا تا شهر ده پونزده كیلومتری فاصله هس.. فقط چند تا خونه ویلایی و یه دهكده كوچك اینجا هس.. نمی دونم با من چه برخوردی می كنند، دیگه هیچی برام اهمیت نداره.. من آفتاب لب بومم هر لحظه امكان داره كه غروب كنم. خب دوست نداشتم رفیق كشی كنم اما مرتكب شدم دیگه. دست خود آدم نیس یعنی تو دادگاه پی می برند كه من فقط از خودم دفاع كردم.. اینجا قرار بوده مسلخ و قتلگاه من باشه.. اما همه چیز برعكس شده.. ای كاش مرده بودم و این بازی رو لمس نمی كردم.. باید به خودم دلداری بدم... من نمی تونستم به خواسته سرهنگ تن بدم و هر آدمی هم جای من بود از حق خودش نمی گذشت، شاید پول و خونه می بود این طور نمی شد!

صدای گام های مرد در تاریكی و صدای آژیر ماشین پلیس در هم ادغام می شود!
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!