دو داستانک از فاطمه محسنزاده
رها
زنِ توویِ آینه، دندانهایش را چفت کرد روویِ هم و گوشهی لبهایش را کشید. دندانهایش به رنگ برف بودند، به رنگ موهایش! مرد سرش را خم کرده بود به سمت روبان مشکی. زن برگشت سمت قاب عکس: " خدا بیامرزدت مرد! گفته بودی اونقدر نگهِت میدارم و رنجت میدم تا موهات بشه همرنگ دندونات، بعدش ولت میکنم، میرم! "
مرغابی و سنگ پشت
مدّتها بود کسی نوازشش نکرده بود. یادش رفته بود بازیِ نوکِ انگشتانی روو تنش چه حسی دارد. مرادش گفته بود: "ما همیشه از حس بینایی بیشتر استفاده میکنیم، سعی کن از حواس دیگر هم بهره بگیری." بعد گفته بود: " چشمهایت راببند، حالا سعی کن طعم آخرین غذایی که خوردی، به یاد بیاوری. سعی کن دقیق بفهمی چه مواد و ادویههایی داشت. خدا را شکر کن به خاطر این نعمت. حالا نفس عمیقی بکش. به حسّ لامسه فکر کن. این کف دستها را خدا آفریده برای نوازش کردن دیگری؛ وگرنه آنرا به شکل سُم میآفرید. آخرین باری که دستی، پوستت را لمس کرده به یاد بیاور... آخرین بوسه را... خدا را شکر کن بهخاطر این نعمت." بغض گلویش را گرفته و زیر پلکهای بسته، اشکش جوشیده بود.
مرادش گفته بود: "خودت را در آغوش بگیر." به پهلوخوابیده بود. گونهاش را چسبانده بود به بازوی عریانش. اشک دویده بود روویِ بازویی به رنگ مهتاب.کمکم خوابش برده بود و خواب پرواز دیده بود. از آن پس همیشه خودش را در آغوش گرفته بود.
یکروز از خواب که بیدار شد، خمیازه کشید و دستهایش را با هم کشید به سمت بالای سرش. احساس کرد پوست دور لبهایش سخت شده است و دستهایش کوتاه. از تخت جدا شد، امّا پاهایش به زمین نرسید و افتاد. پلکهایش به سختی باز شدند. دستش را گرفت به پهلویش. پوستش سخت شده بود، مثل سنگ. سراغ آینه رفت. سنگپشتی چند بار پلک زد و زُل زد به او.
رفت توویِ حیاط خانه و سرش را به سختی بالا گرفت. دو مرغابی درآسمان پرواز میکردند. مرغابیها تا او را دیدند، خوشحال شدند و نزدیکش آمدند و گفتند: "دوست عزیز! ما داریم از این اتوپیا میرویم." سنگپشت گفت: "من مدّتهاست آرزوی پرواز دارم... میشود مرا هم با خود ببرید؟" مرغابیها چوبی آوردند و سنگپشت چوب را به دهان گرفت، امّا حس کرد چوبْ سقف دهانش را به زبانش دوخت. مرغابیها خندیدند و خندیدند. سنگپشت - چوب به دهان - میان خندهها و بال بال زدنهایشان، جملاتشان را میشنید: "اَبله! این درس برای دبستانیهاست. چهطور یاد نگرفتهای؟! همنسلان تو نمیتوانند پرواز کنند. درضمن برای اینکه بیموقع حرف هم نزنی، این چوبِ طلسم شده تا ابد در دهانت میماند."
مرغابیها رفتند و سنگپشتْ چوب به دهان ماند. او حالا فقط میتواند نگاه کند و ببیند.