چهارشنبه
مرگ ديگران
تهمینه زاردشت



-
يک هفته فوق فوقش ده روز بيش‌تر که طول نکشيد. قبلِ آن ده روز تو زنده بودي. درست نوزدهم آذر 78 تو زنده بودي و بعد مسيرِ مرده بودنت فقط توويِ ده روز طي شد و تمام شد و تو مردي. چه فرقي مي‌کند که نوزدهم آذر بوده باشد يا مثلن بيست و يکم‌َش يا هفدهم‌َش يا هر تاريخ ديگري. اين‌جووري فقط مي‌خواهم نشان بدهم که خوب يادم هست که کي زنده بودي. اما چه فرقي مي‌کند واقعن؟ چيزي که مهم هست اين‌که من واقعن نوزده سالم بود و دوست داشتم به هر قيمتي از آن بيمارستان لعنتي خلاص بشوم. تو را هيچ‌وقت به اتاق ايزوله نفرستادند. چه‌قدر از آن اتاق مي‌ترسيديم. فکر مي‌کرديم آن اتاق، ماقبلِ تابوت ماقبلِ قبر است. نگو توويِ همان تخت‌هایي هم که تو بستري بودي، مي‌شود به شيوه‌ي ماقبل قبر بخوابي و روحت خبردار نشود. فقط چند قدم پایين‌تر از آن بيمارستان زنده‌گي جريان داشت. زندگي‌اي که مي‌خواستم من‌هم جزیي از آن باشم. اتاق لعنتي تو حتا يک منظره‌ي خوشگل هم نداشت. به يک تپه ديد داشت که عُقَّ‌ت مي‌نشست از ديدنش. هرچند اگر آن پنجره به زيباترين باغ دنيا هم باز مي‌شد هيچ فرقي نمي‌کرد. واقعن فرقي نمي‌کرد؟ چه مي‌دانم! اصلن چه اهميتي دارد؟ فقط تو اهميت داشتي. چون‌که مظلوم بودي. اين تِزِ هميشه‌گي خانواده‌مان بود، مگر نه؟ هرچه مظلوم‌تر بودي، بيش‌تر حق داشتي. تو هم که مظلومِ عالم بودي. شوهرت با يکي روو هم ريخته بود و تو شدي بودي مظلومه‌ي خانواده. وقتي هم پايت به بيمارستان رسيد، قاتلت از مدت‌ها پيش مشخص بود. شوهرت. و دختري که با او فرار کرده بود. آن‌جا کنار تو توويِ همان ده روز ده‌ها نفر آمدند و رفتند. به سُرُم‌هاي‌شان که آن‌ها را با ورقه‌هاي آلومينيومي يا يک هم‌چين چيزي مي‌پوشاندند نگاه مي‌کرديم و مطمئنم تو هم مثل ماها، خدا را شکر مي‌کردي که جاي آن‌ها نيستي. سُرُم تو مثل همه‌ي سرم‌هاي ديگر بود. مثل وقتي که اسهال گرفته‌اي و بدنت کلي آب از دست داده و بهت سرم زده‌اند. تو هم مثل ما همين خيال را مي‌کردي مگر نه؟ شايد فکر مي‌کردي سال‌ها بعد ممکن است به هم‌چين وضعي برسي. به وضعي که سُرُم تو را لايه‌ي آلومينيومي بکشند. اما حالا خدا را شکر که جاي آن‌ها نيستي. شايد سال‌ها بعد... از شوهرت مي‌پرسي: "اگه موهام بريزه چي‌کار مي‌کني؟" او هم بي‌انصافي نمي‌کند، مي‌گويد: "مي‌روم يک زن ديگر مي‌گيرم." راست مي‌گفتي اين‌ها را؟ شوهرت که حکم گناه‌کاريِ قاتل بودنش خيلي وقت پيش صادر شده بود چه‌طور مي‌توانست جرأت بکند و به تو که توويِ آن لباس خيلي مظلوم‌تر از قبل‌ترهايت شده بودي، هم‌چين حرفي بزند؟ من که خيال مي‌کنم داشتي ازش انتقام مي‌گرفتي با اين حرف‌ها و نقل‌ها. تنفر ماها را مثل زهري به جانش مي‌ريختي. فرصت بي‌نظيري نصيبت شده بود. اصلن همه‌ی اين‌ها چه ربطي به من دارند؟ من فقط مي‌خواستم به‌جاي بيمارستان، توويِ هياهوي مرکز شهر، جایي که نبض شهر مي‌زد، جایي که صداي موتورسيکلت‌ها گوشت را کر مي‌کرد باشم نه اين‌جا پيش تو. مي‌خواستم راهم را ادامه بدهم. زورکي دستم را گرفته بودي و کشيده بودي توويِ جاده‌اي که هيچ ربطي به من نداشت. من داشتم راه خودم را مي‌رفتم. داشتم مي‌رفتم توويِ مرکز قلب شهر. داشتم مي‌رفتم توويِ صداي موتورسيکلت‌ها کر بشوم. عوضش چي نصيبم شده بود؟ سکوت. نگاه مظلوم تو. سرافکنده‌گيِ شوهرت که زهرها کارش را ساخته بودند. مي‌خواستم دربروم از آن‌جا. به هر قيمتي. به هر قيمتي که مي‌گويم، منظورم دقيقن به هر قيمتي است. مثلن دوست داشتم از اين خواب کابوسي بيدار بشوم. ببينم که دارم کر مي‌شوم، دارم توويِ هواي آذر تبريز، توويِ خيابان‌ها، با دوست پسري که داشتم و نداشتم، قدم مي‌زنم و يخ مي‌کنم و سينما مي‌روم و عشق مي‌کنم و اصلن به من ربطي نداشت هيچ ربطي به من نداشت که مرگ موش لازم داشتي. داشتم براي کنکور درس مي‌خواندم و حتا اگر قرار بود هزار سال ديگر آن‌جا مي‌ماندي، من بايد مي‌رفتم دانشگاهي که چند قدم بيش‌تر با اتاق تو توويِ بيمارستان فاصله نداشت.
خيلي‌ها مي‌ميرند. ما هم قرار هست که بمي‌ريم. شايد هزار سال بعد... اين‌روزها يکي را دار زده‌اند. زني را که با فوتباليست معروفي بوده، چه مي‌دانم صيغه‌اش بوده زنش بوده دوستش بوده هرچي‌اش که بوده، دارند دار مي‌زنند. نه، دار زده‌اند. الان ديگر شروع به پوسيدن کرده. مي‌گويند زن فوتباليست را کشته است. يک ماجراي عشقي ديگر مثل هزاران ماجراي ديگر از اول دنيا. زنه توويِ دفتر خاطراتش، به زن فوتباليست گفته و نوشته "عجوزه"، فحشش داده، با کلماتش لت و پارش کرده. مدرک جرمش هم همين دفتر خاطرات بوده. شبي که دارش زدند، ياد زهرها و مرگ موش‌هاي تو افتادم. نفرت اين زن، شد چوبه‌ي دارش. لابد! من که نمي‌دانم. حتم اگر تو بودي مي‌گفتي حقش بود. من که نمي‌دانم. تو که نيستي تا بگویي حقش بوده يا نگویي. سال‌ها بعدِ اين‌که مُردي، بعد از سال‌ها يک روز آمدم سر قبرت و بر که مي‌گشتم به اين نتيجه رسيدم که تو ديگر آن‌جا نيستي. نتيجه‌ي مضحکي بود. فکر مي‌کردم تو در من هستي. زنده‌گي مي‌کني. همين بود که اين‌قدر از شوهرت متنفر بودم. من، خواهرت که مادر من بود، مادرت که مادربزرگ من بود، تمام خواهرها، برادرها، خواهرزاده‌ها، برادرزاده‌ها، بچه‌هاي برادر شوهرها و خواهرشوهرهايت را تبديل کرده بودي به يک مرگ موش حسابي. که فقط خودت خوردي‌اش. سر کشيدي و رفتي. به همين راحتي. مگر نشنيده‌اي که از قديم گفته‌اند چاه‌کَن ته چاه است؟ من و تو هر دومان به يک اندازه موذي بوديم. فريبا هم‌اتاقي‌ات يادم هست که چه‌طور موهاي بلندش را شانه مي‌کرد. هم‌سن من بود. و داشت به‌خاطر شيمي‌درماني کچل مي‌شد. من خدا را شکر مي‌کردم که اگر دوست پسرم ديشب باهام قهر کرده دست کم کچل نيستم. تو هم بي‌خودي سرت را شانه مي‌زدي هي، که کچل بشوي و دوز مرگ موشي که قرار است ما به جان شوهرت بريزيم، بالاتر برود. فريبا دختر زيبایي بود. نامزدش خيلي وقت بود که به ديدنش نمي‌آمد. او هم ساکت بود. چيزي نمي‌گفت. فقط موهايش را شانه مي‌کرد. خورد و خوراکي هم نداشت. مادرش مي‌رفت توويِ سالن, گريه مي‌کرد و دلش را خالي مي‌کرد و برمي‌گشت. به ماها هم فکر کنم با نفرت نگاه مي‌کرد که به اندازه‌ي دخترش خوشگل نبوديم اما عوضش قرار هم نبود که بميريم. البته ماها هم که مي‌ميريم؛ شايد هزار سال بعد... کسي چه مي‌داند. خيلي‌ها هستند که خيلي عمر کرده‌اند مثل نوح. شايد ما هم بتوانيم هزار سال عمر کنيم. فقط خدا مي‌داند.
اين زني را که دار زده‌اند هم خوشگل بود. بدک نبود. به قول سينمایي‌ها قيافه‌اش يک‌جورهايي فتوژنيک بود. با آن وضع مصيبت بارش، توويِ عکس‌هايش حسابي خوشگل است آن‌جوري که زيرچشمي معشوقش را نگاه مي‌کند. تو هم خوشگل بودي. به نظر من که بودي. مثل خودم بلند قد. اما چشم‌هايت خيلي قشنگ‌تر از چشم‌هاي بي‌حالت من بود. و لب‌هايت غنچه غنچه. توويِ هزاران مراسمي که بعد از مرگت گرفتند هيچ از اين چيزها نگفتند. که مثلن چه‌قدر زيبا بودي و چه‌قدر آرام بودي و چه‌قدر دوست داشتي کيک بپزي. چه کيک‌هاي خوشمزه‌اي مي‌پختي. تازگي‌ها يک جایي خواندم، آدم‌هاي افسرده به کيک پختن پناه مي‌برند. کسي چه مي‌داند شايد اين‌را هم مثل خيلي چيزهاي ديگر، روان‌شناس‌ها از خودشان درآورده باشند. آخر مزه‌ي عاليِ کيک چه ربطي به مرگ موش دارد؟ مخصوصن مغز کيک‌هايت واقعن خوشمزه بود. با آن رويه‌ي شکلات تلخ که آخر کار رويش مي‌ريختي و مي‌گذاشتي توويِ يخچال که شکل بگيرد. دلم ضعف مي‌رفت تا يخچال لعنتي شکل بدهد کيکت را. فکر کنم همان روزي هم که از مطب دندان‌پزشک برده بودندت بيمارستان، کيکت توويِ يخچال داشت شکل مي‌گرفت. بي‌چاره کيکه نمي‌دانست که ديگر لازم نيست هيچ شکلي به خودش بگيرد. چه معني دارد آشپز کيکِ مرگ موش لازم داشته باشد و آن‌وقت کيکِ نفهم توويِ يخچال در حال شکل گرفتن باشد براي خودش؟! چه کيک‌هاي نفهمي پيدا مي‌شوند. شايد خيال مي‌کرده تو فقط براي يک چک‌آپِ ساده رفته‌اي و زود برمي‌گردي و از يخچال درش مي‌آوري و با تحسين نگاهش مي‌کني و به در و همسايه و دوست و آشنا و شوهر و بچه‌هايت، يک بُرِش از آن را مي‌دهي که دهان‌شان را شيرين کنند. به عوض تماميِ تلخي‌هايي که خودت هميشه‌ي خدا با خودت اين‌وَر و آن‌وَر مي‌کشيدي. با آن وزن سبکت، با آن تنِ تَرکه، هميشه چه‌قدر تنبل و آويزان بودي. اما نشد. پسرت برگشت خانه، تنهایي. کتاب‌هايش را که براي فردا لازم داشت با خودش آورد پيش ما. روز بعد و روزهاي بعد هم بقيه‌ي کتاب‌ها سر از خانه‌ی ما درآوردند. پسرت مثل همان روزهايي که پدرش را با آن دختره گرفته بودند و اَنگِ آدم‌ربایي بِهِ‌ش زده بودند که دختره بدنام نشود و نيم‌سال حبس بريده بودند برايش و تو مي‌رفتي و مي‌آمدي و مانده بودي با اين شوهر فراري چه بکني، باز هم آواره‌ی خانه ما شده بود. مثل خانه‌ی خودتان کم مي‌خورد و هميشه گرسنه‌ی کيک بود. غذا را که مي‌کشيديم مي‌گفت من گرسنه‌ی کيک هستم. مي‌رفتيم برايش از بقالي سرِ کوچه تي‌تاب مي‌گرفتيم. وسط اين همه ماجرا کشف کرديم که حامله هم هستي. نگو آن چيز سنگين و تنبل توويِ تنت بچه‌ات بوده. چه بلبشویي شده بود. بدتر از وقتي که بعدِ ده روز يک‌دفعه سر صبح چشم‌هايت را باز کردي و به من گفتي که آن مگس‌ها را بپرانم. مگس‌ها لابد تو را با يک چيز شيرين مثل کيک عوضي گرفته بودند. البته به خيالت آن‌جا مگس بود. اَبَدَن اما وِل‌کُن که نبودي. من هم مجبور شدم بگويم باشد الان مي‌پرانم‌شان. هي نگاه مي‌کردي و مي‌گفتي مگس و زنبور و از اين حرف‌ها. مزخرف مي‌گفتي. داشتي صحنه‌ي آخر مرگت را بازي مي‌کردي. سياهي چشم‌هايت رفته بود و آن چشم‌هاي درشت سفيد واقعن ترسناک بود براي من که واقعن آن‌روز صبح بيست و نهم يا سي‌ام يا سي و دوم آذر دلم مي‌خواست چند قدم پایين‌تر هم‌راه دوست پسرم بودم و داشتم توويِ خيابان يخ مي‌کردم نه اين‌جا که به چشم‌هاي سفيد تو نگاه کنم و مگس‌ها و زنبورهاي خيالي‌ات را بتارانم و قيري را که از معده‌ات مي‌جوشيد و از دهانت بيرون مي‌ريخت پاک کنم. قرار بود که آن قير روويِ ملحفه‌ها بريزد و پرستارها و خدمت‌کارهاي بيمارستان عوضش کنند. چه صحنه‌اي! دوست پسرم داشت آن‌روز صبح از خواب بيدار مي‌شد که برود سرِ کار. همه مي‌خواستند يک کاري بکنند. هزارتا نقشه داشتند. من هم هزارتا نقشه داشتم. اولي‌اش اين‌که دست دوست پسرم را بگيرم و توويِ هواي سرد آذر، تبريز را گز کنم و شايد هزار سال بعد بميرم. اما تو سد راهم شده بودي. داشتي زنده‌گي‌ام را به گند مي‌کشيدي. به همين خاطر بود که آن شب دعا کردم بميري. نه اين‌که گفته باشم بميري. دعا کردم که از آن‌جا خلاص بشوم به هر قيمتي. شايد تو را من کشته باشم. کسي چه مي‌داند. اين جوک بي‌مزه را شنيده‌اي: يکي توويِ حمام بوده، دست مي‌کند توويِ جيبش مي‌بيند کيف پولش نيست. سر مي‌کند به آسمان و مي‌گويد خدايا يا چند قران پول برسان يا اين حمام را با خاک يکسان کن. يک‌دفعه مي‌بيند زمين به لرزه آمده حمام دارد روويِ سرش خراب مي‌شود. مردم پا به فرار مي‌گذارند. همين مرد توويِ خيابان يکي را مي‌بيند که داشته با خدا راز و نياز مي‌کرده: خدايا يا چند تومان برسان يا... مَرده اجازه نمي‌دهد دعا تمام شود. مي‌گويد مردتيکه دهانت را ببند، من چند قران خواستم داشت... جوکِ بي‌مزه‌اي است، می‌دانم؛ اما خب يک‌جورهایی ماها همين‌جوری زنده‌گی می‌کنيم ديگر. همين‌جوری کسانی را می‌فرستيم‌ توویِ جاده‌ی خودشان بروند و دست از سر ما بردارند که ما هم برويم گم بشويم توویِ صدای کرکننده‌ی موتورسيکلت‌های مرکز شهر و يک‌روز... هزار سال بعد...
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!