چهارشنبه

اسب چوبی
شهرام گراوندی

همه‌ي مال (1) را به هم می‌ریخت. صفر کَلو (2) وقتی صبح زود با بانگ اولین خروس‌های آبادی از خواب می‌پرید، محلی به غُرغُرِ دا‌يِ (3) پیرش - «دولو مهری» - نمی‌نهاد و خورده و نخورده از تویِ (4) گِلی بیرون می‌زد و اول از همه، سُراغ خانه‌ي عَبدَلی می‌رفت و با چوب، سنگ و هر چه دم دست‌اَش می‌آمد، به در تخته‌يی حوش (5) عبدلی می‌کوفت. گلابتون، زن جوان عبدلی که بعد از مردن خیرنِسا زن اول عبدلی، با سن و سالی پانزده و شونزده شوهرش داده بودند، از دست صفر آخ شده بود. مصیبت وقتی بیش‌تر بود که درست بعد از پا به خانه‌ي شوهر نهادن او، این وير (6) سراغ صفر آمده بود. کم مانده بود عبدلی شک کند که نکند در این هیر و ویر رابطه‌يی هم باشد! و اگر صفر واقعن کلو نبود، حتمن تا حالا بلایی سرش آورده بود. به جهنم، می‌بُردش یک گوشه‌يی و سر به نیست‌اَش می‌کرد! امّا توویِ ده حتا شکاک‌ترین آدم‌ها هم به صفر شک‌ نمی‌كرد. صفر با پاهای پتی و بدون آن‌که عارش از سرما و گرما بیاید، تمام ده را گز می‌کرد. کُت پاره پوره‌يی تن‌اَش بود که از پدرش مانده بود. شلوار کردی گَل و گشادش ‌از زور وصله پينه به چل‌تیکه مي‌مانست. جان‌اَش بسته بود به یک چوب صاف و خشک سپیدار که از رِک‌های (7) توی خراب شده قربانعلی که دو سه سالی بود به شهر رفته بود، در آورده بود.
غروب که گله‌ي گاوها و گوساله‌ها را خداکرم گاپون (8) از صحرا و تل و تپه‌ها جمع می‌کرد و به ده می‌آورد، شور صفر بود. سوار اسب چوبی‌اش می‌شد و بین گله شلتاق می‌کرد. با ترکه پشت اسب‌اَش می‌زد و هی هاي‌اش گاوها را می‌رماند. خداکرم که بعضی وقت‌ها از دست صفر به ستوه می‌آمد، او را به باد کتک می‌گرفت. صفر هم هر چه فحش دنیا بود، نثار او می‌کرد. خداکرم مثل سگ پشيمان سراغ دولو مهری می‌رفت و گِلِه گزاری هم سودی نداشت . پیرزن کاری نمی‌توانست بکند.
گله که به ده می‌رسید، گاوها و گوساله‌ها راه حوش‌ها را بلد بودند. همان موقع‌ها بود که صفر با اسب چوبی‌اش میدان ده را که تلندون (9) بخش وسیعی از آن را گرفته بود، قُرُق کند. خدامراد که برای بردن گاو آبستن‌اَش به میدان می‌آمد، طاقت نمی‌آورد ببیند صفر گاوش را اذیت می‌کند و چند مرتبه گوشمالی محكمی به صفر داده بود. یک‌بار هم مش‌گُل‌زینو (10) با چوب توویِ سر صفر زده بود که چرا صفر دمب گوساله‌اَش را با اره بریده بود. دعوای دولو ‌مهری و مش‌گل‌زینو مدت‌ها طول کشیده بود و پیرزن‌ها با هم قهر بودند.
ظهر و عصر هم که چوپون‌ها گله‌های بز و گوسفند را دو نوبت به ده می‌آوردند و صدای زنگل‌ها (11) و بع بع درهمِ‌‌شان گوش‌‌ها را کر می‌کرد، شلوغ بازی صفر کلو باز گُل می‌کرد و به جان گله‌ها می‌افتاد. چوپون‌ها به صفر می‌خندیدند و کم‌تر کاری به کارش داشتند. اگر گذر صفر به کنار تلندون که بچه‌های آبادی آن‌جا با لباس‌های شِندر غازی توویِ خاک و خل بازی می‌کردند می‌افتاد، روزگارش سیاه مي‌شد. بچه‌ها تپ‌تپ‌گروسک (‌12) و الختُر (13) را ول می‌کردند و دنبال صفر می‌دویدند و بش سنگ می‌زدند. و تنها وقتی ول‌اش می‌کردند که صفر به حوشی می‌تپید و یا سر و کله‌ي دولو مهری پیدا می‌شد و بچّه‌ها را نفرین می‌کرد.
...
چند روزی بود که توویِ میدان ده کم‌تر آفتابی می‌شد. حتا خداکرم گاپون و چوپون‌ها هم دیگر او را نمی‌دیدند. سرشب، وقتی اهالی با چراغ‌توری (14) و آفتابه‌های‌شان از کنار حوش دولو مهری می‌گذشتند و به سمت سنگ‌های بزرگ حاشیه‌ي دره می‌رفتند، صفر را می‌دیدند که در زیر نور ماه یا نور نقره‌يی ابرهایی که توویِ آسمان می‌چرخیدند، روویِ بام نشسته و پیشانی‌اش را به نوک چوب‌‌اَش تکیه داده و انگار مجسمه است. اگر کسی بانگ‌اَش هم می‌زد، محل نمی‌گذاشت و از جای‌اش جُم نمی‌خورد. وقتی کم‌کم سر و صدای اهالی ده و رادیوهای‌شان پایین می‌آمد و چراغ توری‌ها خاموش می‌شد و اهالی به خواب می‌رفتند، دولو‌مهری با التماس و التجا صفر را راضی می‌کرد که از سرِ تو پایین بیاید و بگیرد بخوابد.
کم‌کم بعضی عادت‌های قدیمی از سرش می‌رفت. دیگر گله‌ي گاوها و گوسفندها را اذیت نمی‌کرد. دیگر به کسی فحش نمی‌داد. خیلی «کم‌پیدا» شده بود. فقط اسب چوبی‌اش را ول نکرده بود که تقریبن همیشه همراه‌اَش بود و دیگر این‌که صبح زود، کله‌ي سحر با بانگ اولین خروس از تو بیرون می‌زد و به غُرغُر داي‌اَش اعتنا نمی‌کرد و سراغ حوش عبدلی می‌رفت و محكم به در چوبی حوش می‌کوفت و قبل از این‌که عبدلی بیدار شود، فرار می‌کرد و به حوش خودشان برمي‌گشت. عبدلی که دیگر می‌دانست کار صفر است، چندبار دنبال‌اَش آمده بود و به دولو‌مهری گفته بود جلوی صفر را بگیرد و دولو با آه و ناله می‌گفت یعنی چه کارَش کند. یعنی عقل دارد که قانع‌اَش کند. و راست هم می‌گفت و عبدلی نمی‌دانست چه کند.
شب‌هایی که قرص ماه کامل بود، صفر انگار جوورِ دیگری می‌شد. اصلن توجهی به داي‌اَش نمی‌کرد. لب به غذا نمی‌زد. آب هم نمی‌خورد. همین‌طور زُل می‌زد به ماه و پلک هم نمی‌زد.
يكي از شب‌ها که ابر و غبار روویِ ماه را پوشانده بود و از آن شب‌هایی بود که صفر سرحال و سردماغ بود، عبدلی، كلون در حوش را جا نينداخته بود و راه را می‌پایید. عبدلی چندبار ديگر هم که می‌خواست مُچ صفر را بگیرد و همان دَم درِ حوش حال‌اَش را جا بیاورد، تا می‌جنبید صفر در می‌رفت و همیشه روو دست خورده بود.
حوشِ عبدلي درست در مركز ده بود. صفر بی‌خیال می‌آمد و اسب چوبی توویِ دست‌اَش يلان يلان می‌شد. تا صفر به خودش آمد، دید که زیر دست و پای عبدلی افتاده است و هیکل سنگین عبدلی دارد خفه‌اَش می‌کند. عبدلی با دست‌های زبر و پت و پهن‌اَش روویِ دهن صفر را گرفته بود که سر و صدای‌اَش اهالی را بیدار نکند.
- : «از جونُم چی می‌خوای، کلو آل‌بُرده؟! سي چه با آبروم بازی می‌کنی؟! مگه اي‌خوای گوش تا گوش سرت رو ببرُم؟! چرا دست از سر مو ور نمی‌داری؟!»
صفر که زیر دست و پای عبدلی داشت خفه می‌شد. به زور و از لای انگشتان محکم عبدلی با ناله گفت: «به همي شاه رو بند، مو به تو کاری ندارُم . وِلُم بکن! آخه چکار تو دارُم؟!»
عبدلی که دید صدای صفر به زور بیرون می‌آید، دست‌اَش را از روویِ دهن صفر سُراند و گفت: « با مو کاری نداری، پَه با کی کار داری؟!»
- : «مو با تو کاری ندارم! با گلابتون کار دارم! به شاه رو بند!»
عبدلی که انتظار هر حرفی را به جز این یکی داشت، گُر گرفت.
- : «تخم جن نکبتی، با گلابتون چِکار داری؟!» و با مشت توویِ سر صفر کووفت. صفر ناله‌يی کرد و از زیر پای عبدلی خودش را کنار کشید.
-: «چرا می‌زنی؟ مگه زبون آدم حالیت نیس؟! می‌گم با گلابتون کار دارم؛ با تو که کاری ندارم! چرا می‌زنی نامرد؟!»
- : « بازم گفتی با گلابتون کار داری؟! ...» و دوید که صفر را دوباره گیر بیندازد و بکوبد که صفر به دو به طرف حوش خودشان فرار کرد.
عبدلی که خون خون‌اَش را می‌خورد و درحالی‌که سر تا پای‌اَش مثل بید می‌لرزید به حوش برگشت و کُلون در چوبی را انداخت.
...
همه‌ي اهالی ده خبر را شنیده بودند. دولو مهری درحالی‌که مویه می‌کرد و روویِ پاهای‌اَش می‌کووفت به مش‌گل‌زینو می‌گفت: «یعنی چه خاکی توویِ سَرُم بریزُم! صفر عقل نداره؛ اگر عقل داشت که این‌طوری نمی‌کرد...» دولو مهری با مویه ادامه داد: «یعنی باید چه بکنم! اگه جونور بود خودم سرش رو می‌بریدم. صفر بدبخت، از بخت سیاهِ‌شه که این‌جوریه! یعنی مش‌گل‌زینو، گمون می‌کنی مو با این وضع راضی‌ام؟!»
مش‌گل‌زینو گفت: «نه وا ... ، هیشکی با اِی وضع راضی نیس. اینم از بدبختيه صفره...»
کم‌کم چند پیرزن دیگر هم به حوش دولو‌مهری آمدند. همه‌ي پيرزن‌ها با هم و در هم حرف مي‌زدند. از آن‌طرف هم چندتا از مردهای آبادی سراغ عبدلی رفته بودند که از بس گلابتون را زده بود، گلابتون از حوش رفته بود.
- : «آخه مرد! گناه این زن چیه که می‌زنيش؟!»
-: «نمی‌دونُم گناهِش چیه، امّا باید بزنمِش!»
و باز دوال چرمی را بالای سر گرفت و به سمت لاشه‌ي خونین و مالین گلابتون رفت که او را بزند. محمدیار که هیکل‌اَش از عبدلی پُرتر بود، او را توویِ بغل‌اَش محکم گرفت و عبدلی توویِ بغل محمدیار تقلا می‌کرد.
کدخدا و زن‌اَش بی‌بي‌مریم هم از راه رسیدند. پشت سر کدخدا، مش‌گل‌زینو و دولو‌مهری و بقیه‌ي پیرزن‌ها هم آمدند. حوش عبدلی جای خالی نداشت. زن‌ها و دخترها و پسرهای آبادی دسته دسته می‌آمدند و دمِ بَرَک می‌ایستادند.
کدخدا گفت: «همه‌تون ساکت! این‌قدر حرف نزنین. پِي‌يَه !...»
عبدلی روو به دولو مهری کرد و گفت: «بیا دولو مهری، بیا نگاه کن! ببین خوب قصابيش‌ کردم یا نه! رضایت می‌دی یا بازم بکوبِمِش؟!»
دولومهری از ته دل سیغ کشید و خودش را روویِ نعش گلابتون انداخت. بی‌بي‌مریم به ماه‌جان، زن خداکرم گاپون گفت: «برو دول آب رو بیار، بدو!»
ماه‌جان دول آب را از طاقچه‌ي توی عبدلی ورداشت و از یکی از مشک‌های زیر کپر پر کرد. بی‌بي‌مریم صبر نکرد؛ به طرف ماه‌جان دوید و دول را ازش گرفت و آب را روویِ صورت گلابتون ریخت. گلابتون ناله‌ي ضعیفی کرد و به هوش آمد. نمی‌دانست چرا این‌همه دور و برش شلوغ است. بعد یادش آمد و شروع به شیون کرد.
مردها پچ پچ می‌کردند. چندتا از زن‌ها هم‌راه گلابتون گریه می‌کردند. کدخدا و دو تا پیرمرد ریش سفید آرام با هم نجوا می‌کردند. دولو مهری با گریه‌ي گلابتون هم‌ساز شده بود و به صورت‌اَش چنگ می‌زد. صدای کدخدا در آمد: «ساکت! همه‌تون ساکت! چه خبره همه جمع شدین این‌جا؟! مگه حلوا بهر می‌کنن؟! اِي شيونا سي چِنه؟! مگه اومدين عزا؟!»
سر و صداها خوابید. کدخدا بانگ زد: «عبدلی!» عبدلی که انگار تازه پدرش مرده بود، جُم نخورد. کدخدا دوباره گفت: « عبدلی! مگه لال شدی؟! مگه خدا زده توو سرت؟! گوشِ‌ت با مونِه یا نه؟!»
عبدلی با چشم‌های اشکبار به کدخدا نگاه کرد و بغض‌اَش را قورت داد. کدخدا گفت: «مرد گُنده خجالت بکش! آخه صفر کلو آدمیه که به خاطر شرت و پِرتاش زنت رو به این روز بندازی؟!»
عبدلی بریده بریده گفت: «دیگه فایده نداره! مو همی امروز از اِی ده می‌رَم! »
محمدیار گفت: «عبدلی! مگه خدا غضبِت کرد؟! نکنه تو هم کلو شدی؟!»
عبدلی گفت: «نمی‌دونُم، شاید کلو شدُم! پَه چِم نیس! مگه برام آبرو مونده که بخوام بمونُم!»
کدخدا گفت: «اِی طور، تو اِی شلوغی فایده نداره! همین حالا یکی بره اون نکبتِ آل‌بُرده رو بیاره این‌جا. زنا و مردا همه برن سرِ خونه زنده‌گی‌شون! چه معنی داره همه‌تون جمع شدین این‌جا؟! فقط عبدلی بمونه و دولو مهری!»
بی‌بي‌مریم بالای سرِ گلابتون ماند و کم کم حوش و دم برک خلوت شد. کدخدا کنار عبدلی، روویِ نمد نشست و محمدیار سراغ صفر کلو رفته بود.

چوپون‌ها توويِ صحرا قضیه را برای هم‌دیگر تعریف می‌کردند و می‌خندیدند، خداکرم گاپون هم به جمع آن‌ها پيوست و نصیحت‌شان می‌کرد که خوب نیست به این وضع بخندند. چوپون‌ها تا وقتی خداکرم پیش‌شان بود، جلوی خودشان را گرفته بودند و همین‌که خداکرم از آن‌ها فاصله گرفت تا سراغ گاوها برود، از ته دل شلیک خنده‌شان بلند شد كه کوه و کمر هم جواب داد.
...
کدخدا درحالی‌که به هیبت صفر کلو نگاه می‌کرد با اشاره به محمدیار گفت که برود و در حوش عبدلی را هم ببندد. صفر کلو نگاهی به کدخدا و به عبدلی انداخت. اسب چوبی‌اش را دست به دست کرد. نگاهی به بی‌بي‌مریم و گلابتون انداخت و گفت: «آخِرِش کار خودته کردی نامرد! اِی بی‌زبونو سي چه کُشتی؟!»
عبدلی چشم‌هایش گرد شد. کدخدا دست عبدلی را گرفت و تکان داد؛ یعنی آرام شود. کدخدا روو به صفر کرد و گفت: «خوب، صفر؛ به مو هم نمی‌گی با گلابتون چکار داری؟!»
عبدلی سرش را به زیر انداخت و می‌لرزید. صفر چیزی نگفت. کدخدا گفت، «مگه کر هم شدی؟! گفتُم به مو هم نمی‌گی با گلابتون چکار داری؟!
صفر گفت: «به همین شاه روبند می‌خواستم یه چیزی بش بدم!»
کدخدا گفت: «می‌خواهی چی بدی به گلابتون؟! آخه تو چکاره‌ي گلابتوني؟!»
صفر گفت: «کدخدا! تو هم می‌خوای مث عبدلی مونه بزنی؟!»
کدخدا گفت: «نه به شاه روبند! اصلن کاری بات ندارُم! فقط بهم بگو با گلابتون چکار داری! چه می‌خوای بِش بدی؟!»
عبدلی خیز برداشت و می‌خواست حرفی بزند که کدخدا دست‌اش را دوباره کشید و تکان داد.
گریه‌ي دولو مهری دوباره شروع شد. بی‌بي‌مریم گفت: «په چِته دولو! بذار، ببینم صفر چه مرگِشه!»
کدخدا با عصبانیت گفت: «به خدا اگه شیونتِه قطع نکنی می‌گم حوشِته روو سرت خراب کنن!»
و بعد روو به صفر کرد و گفت: «جون بکن صفر! حرف بزن! اگه حرف نزنی می‌گم فلکِت بکنن ها!»
صفر با ترس و لرز گفت: «مو می‌خواستم اسبُم رو بدُم به گلابتون!»
کدخدا نگاهی به عبدلی کرد و روو به صفر گفت: «اسبِته بدی به گلابتون؟! په اسب تو به چه درد گلابتون می‌خوره؟!»
صفر گفت: «به شاه روبند، اسب مو از اسبای خودتم بهتره کدخدا! مو می‌خواستم اسبم بدم به گلابتون که اِی عبدلی نذاشت!»
کدخدا درحالی‌که کم‌کم خنده‌اش می‌گرفت گفت: «آخه گلابتون با اسب تو می‌خواد چکار کنه؟! کلو‌آل‌برده!»
صفر گفت: «خو تو نمی‌دونی کدخدا! اسب مو از اِی اسب الکی‌ها نیس! از همون روزی که گلابتون اومد دوست داشتم اسبم بدم بِش!»
کدخدا توویِ گوش عبدلی که خشکش زده بود پچ پچی کرد و عبدلی سرش را تکان داد. کدخدا گفت: «خیلی خوب، اسبته بده به مو تا بدیمش به گلابتون!»
صفر با ذوق گفت: «نه! خودم باید بِدمِش دستِش!»
عبدلی جابه‌جا شد و به طرف صفر پرید که او را به زمین بکوبد. صفر از جا جهید که فرار کند. کدخدا داد زد: «عبدلی بشین سرِجات!»
عبدلی که نشست، صفر هم که تا نزدیک در چوبی رفته بود به امر کدخدا برگشت.
کدخدا بی‌بي‌مریم و دولو مهری را نزدیک خود خواند. عبدلی را هم کنار دست‌اَش نشاند و آرام به آن‌ها چیزهایی گفت. همه ساکت بودند. کدخدا روو به صفر کرد و گفت: «خوب، صفر! هر غلطی می‌خوای بکنی بکن. بیا اسبِته بِده به گلابتون!»
...
هنوز غروب نشده بود که با لیک دولومهری همه‌ي اهالی به طرف حوش‌اش دویدند. صفر، که از صبح به تو تپیده بود و به خیال دولو مهری راحت خوابیده بود، زیر پتو باد کرده بود و نفس نمی‌کشید.
همان موقع گلابتون آخرین تكّه‌های اسب چوبی را که عبدلی خُردش کرده بود و توویِ منقل می‌سوخت، با اندوه نگاه می‌کرد.

..........................
توضيحات:
1 ـ مال : روستا ـ آبادي
2 ـ کَلو : ديوانه
3 ـ دا‌ : مادر
4 ـ تو: بر وزن مو ـ اتاق
5 ـ حوش: حياط
6 ـ وير: وسوسه
7 ـ رِک : چوبي كه به جاي تيرهاي سقف اتاق تعبيه مي‌شود
8 ـ گاپون : گاوپان ـ گاوچران
9 ـ تِلندون : محل ريختن زباله
10 ـ مش‌گل‌زینو: مشهدي‌گل‌زينب
11 ـ زنگل : زنگوله
12 ـ تپ‌تپ‌گروسک‌ : قايم باشك
13 ـ الختُر: يك بازي محلي بختياري
14 ـ چراغ‌توری : چراغ زنبوري

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!