یکشنبه

خسته‌ام، فقط همین
عبدالوهاب نظری

-
دور تا دور مطب مبل چیده بودند، مبل‌های چرمی قهوه‌ای‌رنگ. همه روویِ مبل نشسته بودند.
همه، به‌جز من، نگاهم می‌کردند، انگار چیز دیگری آن‌جا وجود نداشت. مردی که رووبه‌روویم
نشسته بود، دست برد تا از کت چرمی‌اش چیزی بیرون بیاورد. باید می‌کشت، می‌کشت.
کاش همان‌جا کار را تمام می‌کرد، کاش!

دکتر پشت میزش نشسته بود و با ابروهای گره‌خورده گفت: جایی‌ت درد می‌کنه؟ کمرت، گر دنت؟
- نه، آقای دکتر
دستی به کراوات قهوه‌ای رنگش کشید و روویِ صندلی‌اش لم داد.
- ضربه‌ای به کمر یا گردنت خورده؟
- نه، نه آقای دکتر
زنم پرید وسط حرف من و خواست چیزی بگوید، با انگشتم اشاره کردم که ساکت شود.
دکتر لب‌خند زد، آمد طرف من و مووهای پایم را کشید.
- حس می‌کنی؟
دستم را گذاشتم روویِ پیشانی‌ام و نفس عمیقی کشیدم
- بله
- مشروب زیاد می‌خوری؟
- به شما ربطی داره؟
زیر چشمی نگاهی به زنم انداخت، بله، نگاهش کرد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق
- به من ربط داره، شما مریض منی و باید همه چیزت رو بدونم
پوزخند زدم و گفتم: همه چیزم؟
دفترچه‌ی بیمه‌ام را باز کرد و گفت: در هر صورت باید از ستون فقراتت عکس گرفته بشه.
عکس را که بردیم گفت: نخاع شما آسیب دیده
دفترچه را پرت کردم توویِ صورتش و گفتم: من خسته‌ام، برای همین نمی‌تونم راه برم، عوضی!
دستش را روویِ میز کوبید و با عصبانیت گفت: ببریدش پیش یک روان‌شناس خانم، چرا آوردینش این‌جا؟ببریدش بیرون.
زنم درحالی‌که گریه می‌کرد، دسته‌های صندلی چرخ‌دار را گرفت و من را برد بیرون. از روز اول کارش شده بود فقط همین. گریه، گریه.

وارد اتاق شد و ایستاد بالای سرم، لباس قرمز و چسبانی پوشیده بود تا باسنش بیش‌تر، هرچه بیش‌تر توویِ چشم باشد. از من خواست بلند شوم. من، بلند شوم و دوش بگیرم. اما من با همان لباس‌کار روویِ تخت دراز کشیده بودم، خسته بودم و احتیاج به خواب داشتم.

نزدیک غروب بیدار شدم، زنم کمک کرد، کمک کرد تا پشتم را به تخت تکیه بدهم، دست و پایم را ماساژ داد و کمک کرد لباس‌هایم را بیاورم بیرون. بیرون بیاورم از تنم. زیر بغلم را گرفت تا بروم دست‌شویی که هر دو نقش زمین شدیم. آن‌موقع هم گریه کرد. گریه، گریه. مجبور شد یکی از همسایه‌ها را صدا بزند تا من را، من را که آن‌طور افتاده بودم و دستم رفته بود زیر تنم، بخوابانند روویِ تخت.
چندروز گذشت اما خسته‌گی من، خستگی‌ام رفع نشد. زنم تلفنِ بی‌سیم را آورد تا با مدرسه تماس بگیرم، خودش هم کنارم ایستاد تا ببیند چه می‌گویم. مدیر گوشی را برداشت و با صدای خش‌دار گفت: بله؟
- من هستم آقای مدیر، دبیر تاریخ، آقای...
حرفم را قطع کرد و با عصبانیت گفت: معلومه کجایید؟ فصل امتحانات گذاشتید رفتید، بدون هیچ اطلاعی؟
می‌توانستم تصورش کنم، با قد کوتاه و شکم گنده‌اش، روویِ صندلیِ پشتیِ بلند تکیه داده، با یک دست گوشی تلفن را گرفته و با دست دیگرش سیگار دود می‌کند.
-احتیاج به استراحت دارم، من خسته‌ام آقای مدیر، امیدوارم درک کنید.
- یعنی چی خسته‌ام آقا، یعنی چی؟ اگر، اگر که تا آخر هفته نیایید، براتون جایگزین می‌ذاریم.
حالم به هم می‌خورد از ساده‌گی‌ام. از ساده‌گی‌ام حالم به هم می‌خورد. روزی که حکم استخدام را با آب و تاب دستم دادند، مدیر به من می‌خندید، معلم ها چپ‌چپ نگاه می‌کردند.

چندروز بعد چندتا از معلم‌ها آمده بودند دمِ خانه، زنم با عجله ریخت و پاش‌های اتاق را جمع و جوور کرد، لگن را گذاشت توویِ دست‌شویی و مووهایم را شانه کرد. دستش را گرفتم:
- بِهِ‌شون بگو من نیستم، نمی‌خوام بیان داخل.
دستش را کشید و گفت: یعنی چی؟ اومدن عیادت، دسته‌گل آوردن.
- به گوورِ پدرشون لعنت، اگه اومدن داخل، همه چیز رو به هم می‌ریزم.

زنم تصمیم گرفت من را، من را که این‌طور بودم را ببرد پیش بهترین دکتر مغز و اعصاب؛ و این شد که شد. صندلی چرخ‌دار کرایه کردیم. رنگش آبی بود و چند جایش زنگ‌خورده بود. برای هیکل من کوچک بود. من که به‌جز پدر و مادر پیرم کسی را نداشتم، هیچ‌کس را. کارگر گرفتیم تا من را جابه‌جا کند. چشم‌های زنم همیشه سرخ و خیس بود، همیشه. همسایه‌ها دم در ایستاده و پچ‌پچ‌کُنان نگاهم می‌کردند. فکر می‌کردند احمق‌ها فلج شده‌ام. دلم می‌خواست بروم جلو، بگویم: آهای، من خسته‌ام؛ فقط همین.

کنار پنجره بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. هوا سرد بود. بله، برف روویِ شاخه‌ها نشسته بود، برف. پدر کتاب می‌خواند، پشت میز تحریر. پشت میز تحریر چوبی‌اش نشسته بود، یک دستش کتاب بود و یک دستش پیپ. گفتم: بابا؟
- بله پسرم
- بابا؟
- بگو پسرم
سرش را از کتاب برنمی‌داشت و پاهایش را روویِ هم انداخته بود. جلو رفتم، جلو. کتاب را از دستش گرفتم و گفتم: بابا یک‌لحظه به من گوش کن.
کتاب را بست، داخل یکی از قفسه‌های کتاب‌خانه گذاشت.
- گوشم با توست پسرم، بگو
- گوش کن بابا، یک سوال دارم
- بپرس
- چرا من‌رو درست کردی؟ ها؟ من به چه دردی می‌خورم؟
دستش را روویِ پیشانی‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- تو به خیلی دردها می‌خوری پسرم، خیلی دردها
- آدم وقتی یه چیزی درست می‌کنه باید بدونه برای چیه
گوشه‌های چشمش خیس شده بود
- این خواست خدا بوده پسرم، خواست خدا
توویِ چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم: دروغ می‌گی بابا، دروغ می‌گی!

به زنم گفته بودم، گفته بودم به آن‌ها خبر ندهد؛ خبر داد احمق. گفت به آن‌ها. پدرم حالش بد شده بود، برده بودندش بیمارستان، اما دیر شده بود، رگ‌های قلبش گرفته بود. زنم به سر و صورتش می‌زد، مادر پنجه‌هایش را توویِ خاک فروو می‌کرد و می‌ریخت روویِ سر و صورت‌اش. روویِ قبرش چند حلقه گل گذاشته بودند. گل‌های قرمز. مردی با کت و شلوار مشکی، قرآن باز کرده بود و نمی‌دانم کدام سوره بود که می‌خواند. بقیه‌ی فامیل هم دور تا دور قبر نشسته بودند. نمی‌خواستم نگاه کنم، روویَ‌م را برگرداندم آن‌طرف. زنی چادرمشکی، داشت حلوا خیرات می‌کرد، یک دختربچه هم دنبال سرش بود.

زنم اصرار داشت کارگر مرد بگیریم. بهانه‌اش این بود که یک زن نمی‌تواند هیکل سنگین من را جابه‌جا کند. هر وقت جابه‌جایم می‌کرد، دستش را روویِ کمرش می‌گذاشت و ناله می‌کرد. قضیه را می‌دانستم از چه قرار است. شب‌ها لخت می‌شد و کنارم دراز می‌کشید، با انگشت‌هایش نوازشم می‌کرد. پاهایم، پاهایم را هم همین‌طور. همه‌جا، هیچ‌جا. بدنش را می‌مالید به من، نگاهش نمی‌کردم، سرش را روویِ سینه‌ام می‌گذاشت، می‌گفت: می‌تونی؟ جواب نمی‌دادم، خسته بودم.

نشست لبه‌ی تخت. کاسه‌ی سووپ دستش بود و آرام آرام می‌گذاشت توویِ دهانم. نگاهی به پنجره انداختم و گفتم: پرده‌رو بنداز
- نمی‌ندازم، اتاق تاریک می‌شه، بدنت به نور احتیاج داره
نگاهی به صورتش انداختم، دیدم؛ دیدم که چروکیده شده بود. کنار چشمش لب‌خند زد و گفت: می‌خوام یک تلویزیون رنگی برای اتاقت بگیرم، می‌ذاریمش اوون‌جا. با دستش به میز چوبی که رووبه‌روویِ تختم بود اشاره کرد.
- تلویزیون نمی‌خوام، نمی بینم.
صدایش را نازک کرد، گفت: حالا می‌بینی
شیشه‌ی مشروب را روویِ میز عسلی کنار تختم گذاشت، گفت: بخور! گفت: بخور! گفت: اوون‌قدر بخور تا جونت در بیاد، به‌من‌چه. بیرون رفت و در اتاق را محکم بست. یک لیوان، دو لیوان. اتاق دور سرم می‌چرخید، طرح‌های روویِ دیوار به هم ریخته بود، قاب‌ها برعکس بودند. روویِ زمین بودم یا هوا، نمی‌دانم. گوشم را تیز کردم و صداهایی که از اتاق کناری می‌آمد را شنیدم. وقتی با یک لیوان آب وارد اتاق شد، جلوی پایش تف انداختم.
- اگه، اگه، خسته، این‌طور، خسته اگه این‌طور نبو-دم، حالی، حالی‌ت می‌کردم.
دستش را جلوی صورتش گرفت و گریه‌کنان بیرون رفت. کارگر را صدا زدم، آمد توویِ اتاق و کنار تختم ایستاد. تی‌شرت سفید و شلوار مشکی پوشیده بود. پاچه‌ی شلوارش را گرفتم:
- مرد، مردیکه، پول، پول می‌دم، پول، حال کنی، حال، که با زنم...
دستم را کنار زد و گفت: مرد حسابی، خودم زن و بچه دارم
- گم، گم‌شو، لَشِ‌ت‌رو بیرون، ببر بیرون از خونه‌ام

سرش را به چهار چوب در تکیه داده بود و نگاهم می‌کرد
- چیه؟ چرا این‌جووری نگاه می‌کنی؟
من را نگاه می‌کرد، اما الان که فکرش را می‌کنم، انگار که، انگار که جای دیگری بود، ولی من را نگاه می‌کرد.
- کمرم درد می‌کنه
- غذا چی داریم؟
- چرا این‌جووری می‌کنی؟ می‌گم کمرم درد می‌کنه، بدنم، همه‌ی استخونام
- من دَمپُختک نمی‌خورم
نفس عمیقی کشید و گفت: تو مریضی، مریض!
- لگن‌رو بیار زن، لگن‌رو بیار، زود باش
همان‌طور ایستاده بود و نگاه می‌کرد. فقط نگاه می‌کرد و اون‌قدر ایستاد تا خودم را کثیف کردم.

نشستم روویِ صندلی چرخ‌دار، نمی‌توانستم تعادلم را حفظ کنم، زنم با عصبانیت گفت: تو که تا دیروز خوب بودی، چرا این‌جووری می‌شی؟ چرا این‌جووری می‌کنی؟ راست بشین.
- نمی‌تونم زن، نمی‌تونم، خسته‌ام
- یعنی چی؟ یعنی چی؟
- باید بذاریم‌ش اوون‌جا، باید چرخ رو بذاریم توویِ انباری، دیگه نمی‌تونم بشینم
دست‌هایش را روویِ سرش گذاشت، همین‌طور که خدا خدا می‌کرد و اشک می‌ریخت از اتاق بیرون رفت.

شب‌ها صدای گریه‌اش را می‌شنیدم. با چشم‌های خیس می‌آمد توویِ اتاق
- فکر نمی‌کردم عاشق اوون کارگرِ عوضی شده باشی، این‌قدر که شب‌ها براش گریه کنی
فقط می‌ایستاد، جواب نمی‌داد، نگاه می‌کرد، نگاهم می‌کرد و می‌رفت. دلم می‌خواست فحش بدهد، کتکم بزند، از تخت پرتم کند پایین؛ اما انگار نه انگار.

پرده رفته بود کنار، نورِ خورشید توویِ چشمم بود، صدا زدم، جواب نداد، با قاشقی که کنارم بود، آن‌قدر به تخت کوبیدم تا از حال رفتم. احتیاج به لگن داشتم، هرلحظه، بله، هرلحظه ممکن بود خودم را کثیف کنم و از بوویِ گندِ خودم خفه شوم. پشتم می‌سوخت، ا نگار پشتم زخم شده بود. یک زخم بزرگ به اندازه‌ی کف دست، بزرگ. می‌دانستم باید با این‌جوور زخم‌ها چه‌کار کرد؛ آن‌را با تیغ تیز می‌بریدند. آن‌قدر می‌بریدند تا تیغ به گوشت تازه برسد و بعد از ریختن ماده‌ی ضدّعفونی‌کننده که سوزش، سوزش زیادی دارد، آن‌را پانسمان می‌کردند. احساس گرسنه‌گی می‌کردم، چندبار خواستم خودم را از تخت پایین بیاندازم و سینه‌خیز به‌طرف آشپزخانه بروم، اما نشد. چشم‌هایم را بستم، غذاهای مورد علاقه‌ام را تصور کردم؛ زنم سینی به دست وارد اتاق شد. سارافون زرد پوشیده بود؛ همانی که من دوست داشتم. لبه‌ی تخت نشست و ژله‌ی توت‌فرنگی را توویِ دهانم گذاشت. بعد، کاسه‌ی خورشت را برداشت، خورشت قیمه، روویِ برنج ریخت و آرام آرام توویِ دهانم گذاشت؛ نگاهم کرد و لب‌خند زد. بطری مشروب را برداشتم، برداشتم از میز کناری‌ام وسرکشیدم. پدر کنار در ایستاده بود. خودش بود، خودش.
- بااابااا، خودت، تو، تو، بگو، بگو این‌جوور، این‌جووری نیست.
آمد کنارم نشست، دست زبرَش را کشید روویِ صورتم.
- چرا پسرم، خیلی وقته این‌جووریه.
- نه، نیس، نیست.
دستش را کشید روویِ پاهایم
- خیلی وقته، خیلی وقته پسرم.
- او، او، اون، عَم، عمل، لعنت-ی
- آره، از همون موقع
- ن-ه، نه، دُرو، دُرو، دُروغ، دُروغ‌گو، هم، هَمَ‌تون، هَم، هَمَه...

نزدیک غروب، دو مرد با روپوش سفید وارد خانه شدند. با شنیدن بوویِ گند، بوویِ گندِ من، ماسک زدند و دستکش به دست کردند. من را بلند کردند و گذاشتند توویِ آمبولانس.

توویِ ایوان آسایشگاه، روویِ صندلی چرخ‌دار نشسته‌ام. هوا سرد است. حوضِ یخ بسته را نگاه می‌کنم و آسمان را که ابری‌ست. بقیه توویِ سالن نشسته‌اند و حرف می‌زنند. دیگر برایم مهم نیست درباره‌ام چه می‌گویند. فقط دنبال کسی می‌گردم که وقتی می‌گویم خسته‌ام، بفهمد خسته‌ام.


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!