یکشنبه

سه داستانک از نرگس قندچی

یک تنه
بچه ها کلافه و عصبی بودند. رییس دانشکده خودش همراه با رییس گروه جلسه گذاشتند تا درباره ی تاریخ نهایی امتحان صحبت کنند. دو ساعتی می شد که رفته بودند و در را پشت شان بسته بودند. بچه ها دور تا دور استخر بزرگ و باغچه های دور و بر محوطه نشسته بودند و بحث می کردند چرا یک احمق یک سنگ را می تواند جوری تو چاه بندازد که صدتا عاقل قادر نباشند درش بیارند. بعضی بامزگی می کردند و فضای بحث و گرمای محوطه قابل تحمل تر می شد. یکباره یکی از بچه ها شششش کرد و با ابرو اشاره کرد سمت راهروی خروجی. استاد کلافه و ژولیده کاغذهایش را زیر بغلش زده بود و خیره و عصبانی سمت خروجی می رفت. هیچ کس جرات نداشت آن سمت برود. همه منتظر بودند استاد از در خروجی بگذرد و دوباره خوش مزگی هاشان را از سر بگیرند. می شد این اتفاق نیفتد. بعد از مرگ استاد قبلی این یکی را معلوم نیست از کجا قرض کرده بود دانشکده!
چند لحظه بعد باعث و بانی ماجرا شاد و شنگول سمت استخر آمد. خندان از جمع پرسید، چه عجب این استخر رو پر کردن. نگاهش از روی جمع گذشت و دید همه ساکت منتظر جمله بعدی اند، خوش تون اومد طرفو ناک اوت کردم؟ حالا همه فرصت کافی دارین درسو از اول بخونین و نمره کامل بگیرین. باز نگاهی به جمع انداخت که حالا متراکم تر شده بود. کتابش را گذاشت لبه استخر و روبه روی بقیه ایستاد، پیچوندمش. نقره داغ بشه که دیگه وقتی خودش سواد کلاس اداره کردنو نداره الکی سوال سخت نده سر امتحان. یکی از بچه ها بی حواس دستش خورد یا شاید هم به عمد، کتاب باعث و بانی را با یک حرکت انداخت تو آب. ولی هیچ کس دم نزد؛ حتا خودش. طرف این قدر شاد بود و سر از پا نمی شناخت که گویا اصلا کتابش را هم ندید. از همه ی بچه ها با دغلی تقلب گرفته بود، جلسه را به هم ریخته بود، با استاد یکی به دو کرده بود، استاد را مقصر نشان داده بود جلو چشم بازرس، حالا هم مثل کسی که چند تا جنگ را یک تنه و در ناباوری خودش برده باشد کرکری می خواند.
بچه ها اول بی توجهی کردند و او باز ادامه داد؛ یک کم پراکنده شدند و باز ادامه داد؛ از دو طرف فاصله گرفتند از او و حالا هم داشت می رفت و می نشست لبه استخر. بچه ها از دو طرف مشغول گپ و خنده بین خودشان شدند و او صدایش بالاتر رفت و گفت، بیاین جلوتر بگم تو اون اتاق چی گذشت…صداش رو پایین تر آورد، طرف دمش رو گذاشت رو پشتش…یکباره یکی از بچه ها از پشت لباسش گرفت و هلش داد و دو تا دیگر هم پاهایش را گرفتند و در ناباوری همه او را از پشت تو آب انداختند. حتا فرصت نکرد داد بزند.
این سمت استخر خوشبختانه آن قدر عمیق بود که همه را راضی کند.

***

سگ دو
معلم جوان نگاهی به ساعتش انداخت و از لای درِ نیمه‌باز سرک کشید. رییس آموزش‌گاه هنوز با تلفن مشغول بود. دو ساعتی بود که روویِ همین صندلی اول منتظر رییس نشسته بود و امیدوار بود برای یک‌لحظه هم که شده رییس نگاهی به بیرون بیندازد. یکی از مشاورها مرخصی داشت و یکی دیگر هم پیش پای معلم خداحافظی کرد و رفت. حالا رییسِ موسسه بود و کلاس‌هایی که تا به این‌جا یک‌بار پر و خالی شده بودند. معلم چندتا از بروشورهای روویِ قفسه‌ی کنار در را برداشت و ورق زد: به موسسه‌ی ما خوش آمدید، امکانات این موسسه قابل مقایسه با هیچ جای کشور نیست، ما به آموزش و امکانات مدرن ایمان داریم، رضایت شما دانش‌جویان اعتبار موسسه‌ی ماست... بروشورها را بست و روویِ صندلی کناری گذاشت. معلم مطمئن بود اگر خارجی نبود وضع فرق می‌کرد. تا به‌حال صدایش ‌کرده بودند و دست کم پرسیده بودند چه کار دارد این‌همه وقت آن‌جا نشسته. یک آن صدای رییس قطع شد. سرک کشید دید رییس پشت میزش نیست. بلند شد و سمت در رفت. با احتیاط در زد، ببخشید من چند لحظه... باز صدایی نیامد. بیش‌تر توو رفت و با دقت نگاهی به داخل اتاق انداخت. رییس از روویِ مبلی تَهِ اتاقِ بزرگ بلند شد، کاری داشتین؟ ما هم را دیده‌ایم ولی یادم نیست کجا... معلم جلوتر رفت و با حیا و احتیاط گفت، من همین‌جا درس می‌دادم. سال پیش یادتان هست؟ رییس عینکش را درآورد و شروع کرد به پاک کردن شیشه‌ی عینک، بله، یک چیزهایی یادم هست... در همین اثنا شیشه‌ی عینکش از قاب درآمد، این‌هم که از جاش درآمد! حالا کجا هستی؟ معلم صدایش به زحمت به گوش می‌رسید، مدتی در یک موسسه‌ی دیگر درس می‌دادم. اما الان بی‌کارم... راستش، موضوع اینه که... رییس با شیشه کلنجار می‌رفت که جا بیندازدش، الان من چه‌کار می‌توانم برات بکنم؟ معلم شجاع‌تر قدمی به جلو گذاشت، خب، نیمی از حقوقم را هنوز دریافت نکردم. رییس عینک و شیشه‌ی عینک را روویِ میز گذاشت، مسوُولِ دارایی الان نیست. شما باید با او صحبت کنی... ولی مسوُولِ دارایی یک‌ماه پیش می‌گفت شما بهتر می‌توانید به من جواب بدهید. رییس جلوتر آمد، بعد از یک‌ماه آمده‌ای و این‌را می‌پرسی؟ معلم یاد روزهایی افتاد که در باران و برف تمام این مسیرِ بَدراه را آمده بود و بعد از خوش و بش مختصری گفته بودند رییس سرش امروز شلوغ است. تا امروز گوش کرده بود و مودبانه رفته بود. تا همین امروز که نیم‌ساعت تمام پشت خط مانده بود و زنش گوشی را برنداشته بود. زنده‌گی خرج دارد! تمام دعواهاشان به همین جمله ختم می‌شد. معلم توو چشم رییس مستقیم نگاه کرد، پول من را کی به حسابم می‌ریزین؟ زنده‌گی‌اَم به موویی بنده. رییس گوشی تلفن را برداشت و روو به معلم گفت، متاسفم این‌رو می‌شنوم. ولی باید با مسوولِ دارایی... توو گوشش صدای زنش زنگ می‌زد، حقِّت‌رو باید بگیری. کسی بهت تقدیم‌ِش نمی‌کنه... انگشت رییس روویِ شماره‌گیر ضربه می‌زد. معلم جلو رفت و توو صورت رییس با تمام قدرت گفت، من برای شما یک‌سال کار کردم. پولم‌رو می‌خوام. رییس مکثی کرد و باز انگشت‌هاش روو شماره‌گیر ضربه زد. معلم باز جلوتر رفت. خوش‌حال بود عینک روویِ صورت رییس نیست. مشتش را با تمام قدرت بالا آورد... بگیر! همین‌جا با مسوولِ دارایی صحبت کن. پشت خطه.

***

تنفس
سبد غذا را در صندوق عقب ماشین جابه‌جا کرد و قالب یخ را از جلو پای صندلی جلویی برداشت و روویِ تکه نایلونی که در صندوق عقب پهن کرده بود گذاشت. در صندوق عقب را بست و سوار ماشین شد و سوییچ انداخت. استارت زد، ولی موتور روشن نشد. باز چندبار دیگر استارت زد و بی‌فایده بود. پیاده شد و در کاپوت را باز کرد. روغن که داشت. مشکلی هم از آب نبود. باز رفت و استارت زد... رفت و روویِ یخ را در صندوق عقب نایلون کشید. گردن کشید ببیند کسی، ماشینی نزدیک می‌شود. جاده ساکت بود. بعد از دوساعت راننده‌گی تازه رسیده بود به جاده‌ی فرعی. یک‌ساعت دیگر در همین جاده جلو می‌رفت تا وارد ورودی شهرک بشود و بعد می‌ماند چند کوچه‌باغ و باغ خودشان. همه نزدیک بعد از ظهر می‌رسیدند. موبایلَ‌ش از بدشانسی این‌جا آنتن نمی‌داد. یک‌بار دیگر استارت را امتحان کرد. کمی ماشین را هُل داد. بنزینش کم بود ولی با همین می‌شد چند کیلومتری رفت و بعد خود را رساند به پُمپ بنزین. در داشبورد را باز کرد و بطری آبش را درآورد. آب دَم کرده بود. از صندوق عقب با چاقو جیبی کمی یخ شکست و توویِ بطری انداخت. حالا بهتر شد. یک ساندویچ از سبد درآورد و رفت توو ماشین. تشک‌های صندلی رفته رفته گرم‌تر می‌شدند. با ولع ساندویچ را گاز زد و موبایلَ‌ش را گذاشت روویِ آهنگ مورد علاقه‌اش. صندلی را خواباند و دراز کشید؛ و در گرمای ماشین و ذره‌ای نسیم که از شیشه‌ها در فضا می‌پیچید به خواب رفت.
وقتی‌که بیدار شد یادش نمی‌آمد کجاست و چرا این‌جا مانده. بلند شد و از ماشین که حالا رفته رفته خنک می‌شد بیرون رفت. باز نگاهی به آب انداخت. برگشت و توویِ صندوق عقب را نگاه کرد. آبْ زیر ماشین راه گرفته بود و از قالب بزرگ یخ کمی بیش‌تر نمانده بود. ساندویچ دیگری برداشت و گاز زنان سوار ماشین شد. هم‌زمان گازی به ساندویچ زد و باز سوییچ انداخت. یک‌باره در فضای ساکت و متروک جاده صدای موتور بلند شد. جا خورده بود و... آینه را تنظیم کرد و نگاهی به خودش انداخت، فقط قرار بود چند ساعت با خودم خلوت کنم. سرعت گرفت و در خنکای دم غروب دستش را سپر موجِ باد کرد.

کپنهاگ- 2010
نرگس قندچی

1 Comments:
Anonymous ساره said...
خیلی خوب بود نرگس عزیز!
به امید دیدن کارهایی بیشتر از تو...

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!