دست¬های خویش را بنگریم
حاشیه¬ای سخت کوتاه بر کتابِ از سحرخیزانِ منصور خاکسار
نویسنده: بهروز شیدا
دریافت متن با صدای بهروز شیدا
این جستار پیش از این در آرش شماره¬ی 104 چاپ شده است
این حاشیه را به سرعت تمام بر آخرین کتابِ شعرِ منصور خاکسار، از سحرخیزان، می¬نویسم؛ به حرمتِ مانای شاعری دردآشنا، آرزومند، انسان¬دوست که خود را کشت. این سه صفت را نیز به اعتبار متن¬های منصور خاکسار می¬نویسم؛ چه هرگز بخت دیدار او را نداشته¬ام. در چشمِ خواننده¬ای که من باشم متن-های منصور خاکسار او را چنین نوشته¬اند: دردآشنا، آرزومند، انسان¬دوست.
خوانش از سحرخیزان آیا چیزی به این سه صفت اضافه خواهد کرد؟ گمان نمی¬کنم. خودکشی¬ی او اما، صفت پُررنگ دیگری به او بخشیده است: خسته. انگار منصورِ خاکسار صدای آرزوهای منصور خاکسار را نشنیده است.
تا شاید صدای این خسته¬گی را بشنویم، تکه¬هایی از متن از سحرخیزان را برجسته می¬کنم تا خودکشی¬ی منصورِ خاکسار را در تناقض صدای متن و صدای نویسنده¬ بنگرم؛ در تناقض فضای تراژیک و آرزوی سحر.
بنگریم.
1
از سحرخیزان روایتِ روزگار راوی است در زندانی در ایالات متحده¬ی آمریکا از منظرِ اول شخص؛ که در چهار بخش سروده شده است. هر بخش نامی دارد؛ به این ترتیب: بخش نخست: باز باید سرنوشت، از سر نوشت. بخش دوم: دایره بنمای بر انگشت دست. بخش سوم: به قدر روزنه افتد، به خانه نور. بخش چهارم: که جهان سایه¬ی ابرست و شب آبستن.
در بخش نخست تصویرها چنین روایت می¬کنند: راوی وارد زندان می¬شود. به سوی تخت¬اش می¬رود؛ در گوشه¬ی سلولی. هوا از بوی خشونت پُر است. بندیان بسیار اند: «مانوئل»، «جان»، «ادگار»، «ولف». زندانبانان تپانچه¬هایشان را به رخ می¬کشند، قدرت لگدهایشان را با باسنِ زندانیان آزمایش می¬کنند، ذهن قربانیان را به بازی می¬گیرند.
در بخش دوم تصویرها چنین روایت می¬کنند: راوی بر کفِ ماشینی به اتاق بازجویی برده می¬شود. هوا پُر از تحقیر است. جهانِ قانون چندش¬آور است.
در بخش سوم تصویر¬ها چنین روایت می¬کنند: قفل¬ها برسینه سنگینی می¬کنند. بوی مدفوع سلول را پُر کرده است. راوی بر تخت نشسته است. از لای میله¬ها به راه¬رو می¬نگرد. زندانیان مردی را که با دست و دهان خونین بر کف راه¬رو افتاده است، دوره کرده¬اند. چه کسی او را زده است؟ چه فرق می¬کند؟ این خراب آباد از چنین صحنه¬هایی پُر است. راوی به داوری¬ی صاحبان این خراب¬آباد اعتقادی ندارد. حق پرسش از او سلب شده است. کسی آوای چرای او را نمی¬شنود.
در بخش چهارم تصویرها چنین روایت می¬کنند: راوی قلم و کاغذی یافته است. می¬خواهد شعری بنویسد. باردیگر از زندانیان می¬خوانیم. نام آن¬ها را می¬خوانیم. اسب «جان» باخته است. «مانوئل» به راوی می¬گوید: بنویس می¬خواهم به خانه برگردم. «جان» اما، پوزخندی می¬زند: تا وقتی قانون کر است، این حرف¬ها بی¬معنا است. روزِ ملاقات است. انگار «بالی از خورشید می¬تابد». راوی از شوق می¬گرید. «جان» در مورد شعرهای راوی کنج¬کاوی می¬کند. به نام پاره¬ای از شعرها اما، اعتراض دارد. «جان» معتقد است تا «قانون¬زده¬گی» هست، نامِ از سحرخیزان بی¬مُسما است. راوی اما، نام کتابِ خویش را تغییر نمی¬دهد. تنها انگار بخواهد پاسخ «جان» را بدهد، کتاب را چنین پایان می¬دهد:
«سحرگاهان/ سفر با دیده¬ی تر می کند/ شبنم»
شرحِ کتابِ از سحرخیزان را خواندیم. شرحِ شعر، قتل شعر است. می¬دانم. به این شرح اما مجبور بودم. مکان از سحرخیزان مهم است: زندان است.
2
کتاب از سحرخیزان از آغاز تا پایان در زندان می¬گذرد؛ در یک چهاردیواری¬ی نفس¬بُر. زندان تمثیلی است از دوزخ. تصویرِ مثالی¬ی جایگاه انسان در جهانِ هرمی¬شکلی که خدایانِ تراژدی ساخته¬اند. در جهانی که خدایان ساخته¬اند، بالا مرکز قدرت است؛ پایین صحنه¬ی مجازاتِ کِش¬دار؛ صحنه¬ای که راه بر رستگاری¬ی جهان می¬بندد؛ دست¬کارهای رنج قهرمان را می¬سازد. پایین خود دوزخ است؛ جایگاه انبوه درد برای انسان فناپذیری که خدایان او را حشره¬ی یک روزه می¬خوانند، اما رنجی که بر سر او می-ریزند، به بلندای ابدیت است. رنج پرومته بر کوه المپ ده هزار سال به طول می¬انجامد.
عدالت در این فضا افسانه¬ی منسوخی است؛ قانون ضرورتِی که رنج قربانیان را ممکن می¬کند؛ که خدایان ستم¬گرانی اند که به یک¬دیگر نیز رحم نمی¬کنند. کرونوس پدر خود، اورانوس، را اخته کرده است تا خود توسط پسرش، زئوس، به جهان تاریکی، تارتاروس، پرتاب شود. بخوانیم: «قلاب دستم را گشوده¬اند/ اما شبح ترسناکِ بند/ و فرمانی که می¬دهد/ دست بندم را دو چندان کرده ست./ شبکه¬ای مخوف،/ از قدرت/ و فرمانروایانی که/ می-روند و می¬آیند/ و هر بار کمین می¬کنند/ تا چیزی بیابند/ ترس از مخاطب/ و اخطار بلند¬گوی ترس/ و سلطه¬ی سوء¬ظن غالب،/ پابند ِ توست/ چون حلقه¬ای که/ زندان را/ قانون/ و قانون را/ زندان کرده است.»
خدایان قانون خویش را دارند؛ انسان تقدیر خویش را. قهرمان تراژدی اما می¬خواهد از تقدیر بگریزد. این جدال چه¬گونه پایان خواهد پذیرفت؟ تقدیر چه¬گونه رقم خواهد خورد؟ قهرمان تراژدی می¬داند که جهانِ تراژیک پابرجا خواهد ماند. برای قهرمان تراژدی شکست و معنا و تنهایی جنبه¬هایی از یک تقدیرِ گزیرناپذیر اند. نابینایی¬ی تقدیر بنیان تراژدی است. شورش قهرمان تراژدی راه به جایی نخواهد برد. قهرمان تراژدی تنها یک راه دارد. ناممکن را برگزیند تا جهان رنگ دیگری بگیرد؛ با مرگ چهره به چهره شود تا حرمتِ خویش را پاس بدارد.
از سحرخیزان را می¬توان در واژه¬ی مرگ نیز خواند.
3
در از سحرخیزان سایه¬ی مرگ پیدا است. بخوانیم: «بر کناره¬ی جهانی/ تاریک، سرگردانی/ بی¬تکیه¬گاه/ و در بیغوله¬ای سیاه، زندانی/ بین دو تیغه که محکم فشارت می¬دهد/ می¬گویی:/ نه...!/ و در زخمی/ تا به هنگام مرگ/ تا شدنی/ در بلندای خشمی خاموش/ می¬شکنی/ [...]/ قلم و کاغذی یافته¬ام/ و دو انگشتی بهم زده¬ام که/ مرا برمی¬انگیزد/ کف دستی که باز خالی نیست/ حتا اگر بوی عفنی/ تجزیه¬ات کند/ چون پیکری که بر طناب آویخته¬اند/ و بی¬صدا گریخته¬اند/ اما باید پلکی باشد/ که از خوابِ فراموشی برخیزد/ آنهم در هراسناکترین/ تدارکِ تدفینِ تو
و باریکه¬ی خونی که/ از پشت عینک¬ات/ فرو می-ریزد»
مرگ ساکن همیشه¬ی جهان تراژدی است؛ منبع شقاوت است؛ ماه¬گرفته¬گی¬ی سوزان؛ موعودی همیشه ناگاه. ادیپ پدر خویش را می¬کشد، با مادر خویش ازدواج می¬کند، چشمانِ خویش به جبرانِ گناه از حدقه درمی¬آورد. پرومته به جبرانِ آتشی که به انسان هدیه کرده است، بر کوه المپ مرگ مدام نصیب می¬برد. آتنه چشمان آژاکس را با مِه خونین نابینا می¬کند، تا به¬ جای دشمنان خویش گاوان و گوسفندان را قطعه قطعه کند. مده¬آ معشوقِ هم-سرش را به طوق و طلای زهرآلود می¬کشد؛ دو فرزند خود را نیز.
از سحرخیزان را می¬توان در واژه¬ی خشم نیز خواند.
4
در از سحرخیزان سایه¬ی خشم نیز پیدا است. بخوانیم: «در راهرو ریخته¬اند/ چون موریانه/ و دست و دهانی خونین را دوره کرده-اند/ خشم ترس¬آوری که/ در این جنون¬آباد/ شبانه روزپرسه می-زند/ و جز هیاهو در نمی¬یابی،/ چرا/ چی شد/ و چه افتاد.»
در جهان تراژدی خشم مادر مرگ است؛ از هر طرف که پرتاب شود؛ از طرف قهرمان یا از طرفِ خدایان. همه¬ی ارزش قهرمان تراژدی درخشمی است که پشتوانه¬ی ستیز با خدایان می¬کند. ادیپ در کسوت راه¬زن، از پس خشم پدر خویش را می¬کشد. خشم خدایان پرومته را به زنجیر می¬بندد. خشم خدایان خشم آژاکس را از پسرانِ آترئوس و اودیسه منحرف می¬کند تا بر سر چهارپایان آوار شود. خشم مده¬آ او را به عاملِ قتل معشوقِ هم¬سر و فرزندان تبدیل می¬کند.
از سحرخیزان را می¬توان در واژه¬ی اعتراض نیز خواند.
5
در از سحرخیزان سایه¬ی اعتراض نیز پیدا است. بخوانیم: «دوستی را به یاد می آورم/ که به هنگام ترس،/ بر کاپیتال مارکس می¬رید/ و مرا عصبانی می¬کرد/ امروز من/ به جهانِ قانون/ و قید و بند نگهبان¬اش/ چنین حالی دارم/ کجاست،/ دوستی که سر نخ را گم کرده بود/ و با دانش از هراس¬اش/ می-گویم؛/ او «همین» را می¬خواست.»
اعتراض بنیان هستی¬ی قهرمان تراژدی است. قهرمان تراژدی حرکت به سوی نامعمول¬¬ها را انتخاب می¬کند تا به نظم خدایان اعتراض کند. ادیپ در اعتراض به تقدیر چشمان خویش را از حدقه درمی¬آورد. پرومته در اعتراض به خدایان، آتش را به انسان هدیه می-کند. آژاکس در راه اعتراض به تصاحب سپر و کمان آشیل توسطِ اولیس، سرانجام به دامان مرگ می¬افتد. مده¬آ در اعتراض به خیانت هم¬سرش مرگ می¬پراکند.
در از سحرخیزان نیز سایه¬ی اعتراض پیدا است.
در پایانِ از سحرخیزان اما رهایی ایستاده است؛ انگار هم¬سرایان در تقابل با خدایان، آرزوی راوی را آواز می¬کنند.
6
در جهان تراژدی هم¬سرایان تقدسِ نظمِ خدایان را آواز می¬کنند. تقدسِ قدرتی ازلی را. هم¬سرایان سرانجام تلخِ گامِ غلطِ قهرمان را یادآوری می¬کنند. هم¬سرایانی که ما در از سحرخیزان می¬یابیم، اما، نظمِ جهانِ خدایان را موقت می¬یابند. می¬گوییم هم¬سرایانی که «ما می-یابیم» تا بگوییم در از سحرخیزان هم¬سرایانی آواز نمی¬خوانند. این ما هستیم که خط¬هایی از سحرخیزان را صدای هم¬سرایان می¬خوانیم تا بر تناقض فضای تراژیک و سرانجامِ راوی تأکید کنیم. پایانِ ماجرا فضای تراژیک را غافل¬گیر می¬کند. سحر، مرگ و خشم و اعتراض را غافل¬گیر می¬کند. چند خطی را که «آواز هم¬سرایان» می¬خوانیم، بخوانیم: «شب از بند می¬خزد/ با سایه¬هایی که/ همواره گرداگردم روشن است/ مهم نیست/ رُزاست/ کارل است/ بابک است/ ارانی ست/ شهاب است/ سعید است/ خیابانی¬ست/ نداست/ ترانه است/ یا جیمز و جان/ و از چه قرن/ و از کدام گوشه¬ی دنیاست/ وقتی هنوزنام¬شان/ پاییز زمانه¬ی من است/ [...]/ و پا به پیمان/ نقبی زده¬ای در چشمانِ «جان»
و دل سپردگی¬اش/ به جشنی با هم/ چه درنگِ دیرپایی در توست/ تا سربگذاری/ به نسیم زلال سه گیسو/ آنسو/ پی به پیِ روزانی پر پیچ و خم/ اما / سحرگاهان/ سفر با دیده¬ی تر می کند/ شبنم.»
چه¬گونه بخوانیم تناقض فضای تراژیک و بشارت طلوعِ سحر را؟ این¬گونه می¬خوانیم: فضای تراژیک را صدای متن می¬خوانیم؛ «آواز هم¬سرایان» را صدای نویسنده. نویسنده دوزخ متن را نمی¬پذیرد. امیدِ سحر در سر دارد؛ حتا اگر شبنم با چشمِ تر بر برگِ سپیده بنشیند.
تقابل صدای متن و صدای نویسنده در نام¬های چهاربخشِ منظومه هم پیدا است.
7
نام¬های چهار بخشِ از سحرخیزان را می¬دانیم. دوباره بخوانیم.
بخش اول باز باید، سرنوشت از سرنوشت نام دارد. این نام گریز از دوزخی را که خدایان ساخته¬اند، تمثیل می¬بخشد؛ با دوزخ¬سازان سینه به سینه می¬شود. راوی روزی به تمنای چشمِ «جان» پاسخ خواهد گفت؛ در سحرگاه با او به رسم جشن پای خواهد کوفت. این نام «آواز هم¬سرایان» را پژواک می¬دهد؛ صدای نویسنده را پژواک می¬دهد.
بخش دوم دایره بنمای بر انگشت دست نام دارد. این نام تقدیری را که خدایانِ دوزخ¬ساز رقم زده¬اند، تمثیل می¬بخشد؛ دایره¬ای بسته را که در آن روزنی پیدا نیست. دست ودهان¬های خونینی را که قانون خدایان را اجابت می¬کنند: یک¬دیگر را می¬درند. این نام فضای تراژیک را پژواک می¬دهد. صدای متن را پژواک می¬دهد؛ تسلطِ مرگ، خشم، اعتراض را.
بخش سوم به قدر روزنه افتد، به خانه نور نام دارد. این نام بار دیگر تقدیری را که خدایان دوزخ-ساز رقم زده¬اند، تمثیل می¬بخشد. از روزنه¬ی زندان نوری پیدا نیست. این¬جا انسان بر کناره¬ی جهانی تاریک سرگردان است؛ در بیغوله¬ای سیاه افتاده. این نام فضای تراژیک را پژواک می¬دهد؛ صدای متن را پژواک می¬دهد؛ تسلطِ مرگ، خشم، اعتراض را.
بخش چهارم جهان سایه¬ی ابرست و شب آبستن نام دارد. این نام بار دیگر گریز از دوزخی را که خدایان ساخته¬اند، تمثیل می¬بخشد؛ با دوزخ¬سازان سینه به سینه می¬شود. سحر خواهد آمد و نسیم زلالِ سه گیسو عطر رهایی خواهد افشاند .
نام¬های بخش¬های اول و چهارم، در یک سو قرار می¬گیرند تا صدای نویسنده را آواز کنند؛ نام¬های بخش¬های دوم و سوم در سوی دیگر قرار می¬گیرند تا صدای متن را منتشر کنند.
منصور خاکسار سرانجام در کدام سو می¬ایستد؟
8
منصور خاکسار خود را کشته است. ناگاه به سوی شقاوت گریخته است؛ به سوی ماه¬گرفته¬گی¬. خودکشی-ی منصور خاکسار بر پیروزی¬ی صدای متن از سحرخیزان صحه می¬گذارد. صدای نویسنده راه به جایی نبرده است. منصور خاکسار خسته¬تر از آن بوده است که به انتظارِ سحر بنشیند. خود را کشته است تا زنده¬گان غلظتِ تاریکِ دوزخ ببینند. چشم¬های خویش از کاسه بیرون آورده است تا بر دست¬های آلوده¬ی جهانِ تراژیک نور بیفتد.
متن بر نویسنده پیروز شده است. دست¬های منصور خاکسار از صدای منصور خاکسار فرمان نبرده¬اند. دست¬های خویش را بنگریم.¬
فروردین¬ماه 1389
-------------------------------------------------
1
خاکسار، منصور. (2010)، از سحرخیزان، سیاتل.سحرخیزان هنوز منتشر نشده است. شناسنامه¬ی کتاب را از متن منتظرِ انتشار گرفته¬ام؛ از همین رو صفحه¬ یا صفحه¬های شعرهایی را که از سحرخیزان برگرفته¬ام، ذکر نکرده¬ام.
2
کات، یان. (1377)، تفسیری بر تراژدی¬های یونان باستان، (تناول خدایان)، ترجمة داود دانشور، منصور ابراهیمی، تهران، صص 54 – 19
3
تراژدی¬ی ادیپ شهریا ر را سوفوکل، نمایش¬نامه¬نویس یونانی، نوشته است. ادیپ ناخواسته پدر خویش را کشته است و با مادر خویش ازدواج کرده است. چون به گناهِ خویش آگاه شده است، از سرِ شرم چشمانِ خویش را از حدقه درآورده است.
تراژدی¬ی پرومته در زنجیر را آشیل، نمایش¬نامه¬نویس یونانی، نوشته است. پرومته آتش را از خدایان ربوده است و به انسان هدیه کرده است. خدایان او را بر کوه المپ زنجیر کرده¬اند. کرکسی هر روز جگر او را به منقارمی¬د¬رد. روزبعد جگری دیگر در او می¬روید. سرانجام هرکول پرومته را نجات می¬دهد.
4
تراژدی¬ی آژاکس را را سوفوکل، نمایش¬نامه نویس یونانی، نوشته است. پس از مرگ آشیل، سپر و کمان او به اولیس بخشیده شده است. آژاکس پابه راه می¬گذارد تا فرمان¬دهانِ ارتش یونان را از میان بردارد. آتنه، الهه¬ی یونانی، چشمان او را با مِه خونین نابینا می¬کند. آژاکس به خطا گاوان و گوسفندان را از دم تیغ می¬گذراند.
5
تراژدی¬ی مده¬آ را ائورویپیدس، نمایش¬نامه¬نویس یونانی، نوشته است. هم¬سر مده¬آ به او پشت کرده و زنی دیگر برگزیده است.مده¬آ شال و طوقی زهرآلود برای نوعروس می¬فرستد. نوعروس به خاک می¬¬افتد. کمی بعد مده¬آ دو فرزند خویش را نیز می¬کشد.