-
چهره
گُشایشی به دیگری
تمجید و تفسیر اندیشۀ بنیادی امانوئل لویناس(1906ـ1995)
م. صباحی
-
خودبزرگبینی علامت واحدۀ کسانی است که خود ـ نو سازی خلاقی در آنان رخ نمیدهد و به زبان یونگ خودبزرگبینی همیشه نشانۀ فرایند خلاق باز داشته شده است ـــ و این بسیار واضح است که انسان خلاق وَرَم نمیکند زیرا به واسطۀ خلاقیتی بنیادی که تنها از طریق تفکر و مشارکت در زندگی امکان پذیر است، نیروی حیاتی خود را به جریان میاندازد و بدین وسیله از توهم خودبزرگبینی که چیزی نیست مگر انباشت نیرو به واسطۀ سرکوب و در کار نیاوردنِ نیرو، میرهد و عمقِ نظر مییابد و ما را هم از مقاصد انتقامجویانهاش که به زیر عبای نجات و رستگاری خزیده است، میرهاند. در حقیقت فرد خودبزرگبین خود را با نیرویِ دیگری که او همچون نیرویی درونی آن را احساس میکند، اشتباه میگیرد؛ نیرویی که از سرِ انباشت و زورِ پُراپُری، ممکن است عقل را هر آینه از کار بیندازد، و در لمحهای که مرئیّتِ فاصله، نامرئیِ دیدگانِ عقل میشود، داعیۀ «سبحانی» بر زبان راندن و یا بر دُهُل «اناالحق» کوبیدن چندان دور از انتظار نیست...چنین مدعیانی در اساس دروغ نمیگویند، بلکه اِشکال کار آنجایی است که سخنگویِ «دیگری» شدهاند و به زبان دیگر، این احساس، محصول از دست دادن قدرت تمایز در میان خود و نیرویِ دیگریِ ناکرانمند است که از زمینههای بنیادیِ تخلخلِ روانیِ انسان نیز هست، چنان که بسیاری از مخبطین دِماغی تجربهای مشابه را از سر میگذرانند و جز داعیه ولایت و امامت، توهمِ نبوت و الوهیت نیز در پسِ پشتِ ذهنِ آنان بازیگوشانه مترصدِ یک موقعیتِ بیانگری است....در حقیقت، پس از فرصتخواران و فرصتطلبان مذهبی که در این زمینه بسیار معلومالحالاند، و حتا نیاز به تشخیص بالینی هم ندارند، این یک مشکل بنیادی انسان نو و تازه به دوران رسیده نیز هست، و محصول روش فکری افرادی چون فویرباخ و مارکس و فروید و به ویژه جناب نیچه؛ برای مثال فویر باخ و مارکس الوهیت را نیرویی انسانی میدانند که به واسطۀ عدم آگاهی به بیرون از خود و به نیرویی فراتر از خود منسوب شده است، اما راست این است که خطای اصلی، همین منسوب کردن نیروی فراتر از انسان به انسان است و جهل بنیادی، همانا از دست دادن قدرت تمایز در میان انسان و سرچشمۀ توانایی انسان یعنی ساحتِ ناکرانمند است...چنین اندیشگرانی فراموش میکنند که موقعیت انسان و ویژگی منحصر به فرد آن، معطوف به ساحت برگشودهای است که توانایی مضاعفِ دگرگونه بودن و حتا وارونگیِ «نحوۀ بودن» را برای او فراهم میآورد و در اساس، کارکردِ منحصر به فردِ نوعِ انسان «عدم کارکرد مشخص» آن است، زیرا کرانهمندی و تقیّدِ انسان در ظرفیتِ نامقید و نامحدودی سرچشمه دارد و ضرورتِ کاربرد عقل همچون افزاری سنجشگر نیز به همین مسأله معطوف است چرا که قوای عقلی مانع از اضمحلال آگاهی انسان و فروپاشیِ فردیتِ او در برابر نیروی نامتعینِ ناکرانمندی میشود که خاستگاه تواناییِ حیاتی، و حتا شور و اشتیاق اوست، و بر پایۀ همین خاستگاهِ ناکرانمند است که هر عمل انسانی تنها زمانی انسانی میشود که از سر آزادیِ محض یا بهرغم کرانهمندیهایِ انسانی، از سرِ ناکرانمندی انجام پذیرد و از همۀ تعیناتِ اجتماعی و پیشفرضهای اخلاقی و اعتقادی آزاد شده باشد؛ همچنانکه عمل اخلاقی انسان زمانی به راستی عملی اخلاقی محسوب میشود که بر پایۀ هیچ حکم اخلاقی و نیز بر اساس هیچ اجبار سیاسی همچون کنشی آزاد به وقوع میپیوندد یعنی عمل اخلاقی در حقیقت هر کنشی است که آزادانه جامۀ عمل میپوشد و هیچ نظام اخلاقی، انسان را بدان موظف نکرده است و این عدم وظیفۀ جابرانه است که عمل اخلاقی را همچون عملی مسئولانه پیش پای انسان میگذارد بدین معنا که اعطایِ آزادی پیشاپیش خود عملی اخلاقی محسوب میشود و عمل اخلاقی چیست؟ ــ اعطای آزادی! ــ مسئولیت همچون تداوم عمل اخلاقی یک تکلیف نیست بلکه برآمده از آمرانگیِ یک رخدادِ پیشبینی ناپذیر است و به همین سبب، الزامِ پیشینی و آمریّتِ قانونی و تجویزی ندارد و چنان که لویناس به ما آموخته است، این مسئولیت در ارتباط با «چهره» است که برای ما رخ میدهد، چهرهای که نام دیگری است از ساحتِ ناکرانمند و به محض رودرویی با آن مسئولیت آغاز میشود...مسئولیتی که باعث خروج آدمی از تختهبند وجودِ خود میشود و به رهایش دست مییابد و در اساس به آزادی؛ در این رویداد، مسأله از آزادی به آزادی ختم میشود یعنی از آزادی به مثابه عدمِ کارکردِ معین، به آزادی در معنایِ آزادانه از آزادی خود صرف نظر کردن و بهخاطرِ دیگری زیستن؛ زیرا هر انسانی نیک در مییابد که هستی هر کسی در این جهان در ارتباط با هستی ِدیگری است که معنا مییابد، همچنان که هستی هر چیز در ارتباط با چیزِ دیگر! انسانهای امروزی چنان در ژستهای خودبسندگی مغروقاند که از یاد بردهاند ناکامیشان در زندگی به خاطر چیست! آنان از موهبت عشق بدون پذیرش مسئولیت میخواهند بهرهمند شوند برای همین اعمالشان از سطحِ انجامِ عملِ لقاح و رفعِ حوایج فراتر نمیرود...انسان به اصطلاح خودبسندۀ امروز چون نمیداند که گره در کجا و چگونه افتاده است، همچون جماعتِ جلقیان هرچه بیشتر برای راضی گردانیدن خود طفره و تقلا میکند به ناگزیر بیشتر در چالۀ ناکامی یعنی احساسِ مطرودی و سرخوردگی فرو میافتد!...همچنان که سیطرۀ قانون بر زندگی آدمیان سبب گردیده است تا به تدریج عشق به مثابه یک خطر واقعی و اجتماعی پس رانده شود که از این منظر در میان جوامع قدیم و جدید چندان تفاوتی نیست زیرا هردو نظام اجتماعی توانایی خود را هزینۀ سرکوبِ آن بخشی از زندگی انسان کردهاند که بدون آن زندگی انسان اهمیت خود را از دست میدهد و نیز با وجود آن، قدرت کنترل و برنامه ریزیِ صاحبان قدرتِ به هدر میرود و نه تنها نیروی فرد از اهداف سازمانی انحراف مییابد، بلکه به عنصری خطرناک نیز تغییر ماهیت میدهد زیرا قانونِ زندۀ عشق بر خلاف قوانین اجتماعی و نیز ضوابط سازمانی پیشبینی ناپذیر است و تن به قبای منحوسِ عقلا و شارعین نمیدهد و به نوعی ضرورت آنان را نیز نفی میکند. عشق فارغ از هر تصورِ به قانون تندر دادنی است که آدمی را از شرِّ شرع و نکبتِ قانون آزاد میگرداند و خضروار او را به سرچشمۀ حیات میرساند اما قانون و اخلاق تجویزی انسان را دچار محرومیت میسازد، محرومیتی که با هیچ ترفندی جبران شدنی نیست هرگز؛ مگر پستانک، میتواند در جایِ پستان مادر بنشیند و کودک را زندگی بخشد؟ ــ پستانک برای فریب دادن کودک در کار میرود، چنانکه قانون و اخلاق رسمی برای فریب انسان!...به زبان دیگر، هر گاه آزادی وجود داشته باشد، عشق امکانپذیر میشود و هرگاه عشقی رخ دهد عمل اخلاقی همچون عالیترین سطحِ مسئولیت نیز خودبهخود محقق خواهد شد، بدون آن که به درخواست، تحمیل و تحمل، و نیز به تبلیغ چنین کنش و مسئولیتی نیاز افتد...اتفاقاً تبلیغ و درخواست عمل اخلاقی سبب به تأخیر افتادن آن میشود زیرا احساس آزادی انسان را که خاستگاه چنین عملی است به خطر میاندازد و این احساس آزادی همان چهرهای است که در مقام دیگری بر او ظاهر میشود و از او میخواهد که به هزینۀ زندگی خود از حیات دیگری مراقبت نماید. به هر حال رخداد عشق همان تحقق آزادی و یا به جلوه درآمدنِ چهره است و مسئلۀ چهره، مسألهای بنیادی است و منظور از چهره همچنان که لویناس توصیف کرده است دهان، بینی یا رنگ چشمها نیست بلکه چهره دلالتی بدون بافت است. چهره معناست در بیرون از شخصیت شخص... برای همین ما نمیتوانیم بر پایۀ مثلاً رنگ پوست یا چشم به کسی عشق بورزیم هرچند که به واسطۀ همین رنگ و پوست است که عشق رویاروی ما پدیدار میشود. ما هنگامی که رنگ چشمان را میبینیم چهره را نمیبینیم، و هنگامی که چهره را میبینیم رنگ چشمان را در نمییابیم،...و اغلب این پرسش خطا مطرح میشود که چطور کسی را دوست میداری اما نامش و یا به رنگ پوستش یا رنگ چشمانش دقت نکردهای؟ ما در عشق چهره را میبینیم نه چهرههای چهره را... انسانی که به چهرههای چهره بسنده میکند خودِ چهره را که همان آزادی و ناکرانمندی است، از دست میدهد چنانکه هر بت پرستیای سرچشمهاش در همین خطاست! هر چهره همچون نشانهای به ماورای خود اشاره میکند اگر چه ممکن است این دلالت در نیمۀ راه متوقف شود و نتواند از مرزهای اشارتِ خود عبور کند و در وضعیتِ یک ژست برای دلالت باقی بماند اما مهم این است که جایی جز خود را نشانه رفته است. مردم از این روی «بتپرست» باقی میمانند که به پرستش نمادها میپردازند، یعنی ردّها و نشانههایِ انسان برای بازنمایی از چهره را به خود چهره ترجیح میدهند و برخی از اینان در صورتهایِ وهمیِ چهره چنان ذوب میشوند که دیگر خودِ چهره را ادراک نمیکنند و خود نیز از ریخت میافتند و خطرشان هم در همین جاست؛ اینان به راحتی چهرههای انسانی دیگر را از ریخت میاندازند زیرا به سبب ذوب و از ریخت افتادگی از هر کسی که به ریخت و چهرۀ خود وفادار مانده است، متنفرند و او را به چوبِ انتقامِ خود بیچهره میکنند... باید دقت کرد که وقاحت اینان به خاطر بیشرمیِ مبتنی بر بیچهرگی است زیرا شرم، بلاواسطه به چهره منضم است. آنان به گونهای پنهانی در پی این هستند تا چهرۀ جهان را به چهرۀ «همان» تبدیل کنند، همانی که چهرۀ ایشان محسوب میشود یعنی همان کسی که ریختشان را بلعیده، و یکی از دلایل اصلی علاقۀ آنان به مسألۀ حجاب به عنوان ابزاری برای اعمالِ خشونت، و از ریخت انداختنِ زنان به همین دلیل است زیرا زنان رابطۀ نزدیکتری با ساحتِ چهرگیِ چهره دارند، چندان که میتوان گفت نمودهایی از امر ناکرانمند یا همان چهره و یا همان امرِ پیشبینیناپذیر هستند. بیچهرگان دشمن هر چهرهای هستند جز شبحی که خود آن را میپرستند و با آن یکی شدهاند...آن خوفناکترین انهدام چهره را که فرانسیس بیکن نقاشی کرده است این جماعت به ضرب تنگناهای اجتماعی و سپس بهوسیلۀ کلمات درّنده و سر آخر هم به واسطۀ اِعمالِ شکنجه و قتل به تابلویی واقعی بدل میکنند! به همین دلیل شاید از ریخت افتادهترین مردم دنیا مردمی باشند که تحت نظامهای استبدادی و البته نظامهای مذهبی ــ استبدادی روزگار می گذرانند و در واقع به تدریج بی چهره و بی نشان شدهاند! من یقین دارم که علاقه به مسألۀ جاودانگی هم در این بین به همین سبب باشد که این موجودات متوهم خود را با ناکرانمند «اینهمان» میگیرند و از این بابت تفاوت چندانی با بتپرستانِ خداپرست یا بتپرستانِ انسانپرست نیست و در این میان مسألۀ جنایت است که به سویِ جاودانگی راه میگشاید تا جایی که جنایتکاران تا زمان دست یابی به جاودانگی که همانا به یادمانی در اذهان مردم و در ذهن جهان است، به جنایات خود ادامه میدهند و برای ارضای چنین شهوت عظیمی به جنایات عظیم سخت محتاجاند و مردم، که خود در این باره شاید هرگز خودآگاه نباشند، در کار جنایت و ارضای شهوت جاودانگی آنان سهیماند و کیست که نتواند دریابد که مردم بیش از همه عاشق همین قدارهبندها و رجالههایی هستند که جز ارادههای معطوف به قدرت از سنخی که سرچشمهاش در حقارت و بیچهرگی است، دیگر هیچ نیستند!
خاطره و یادآوردِ مردمان اگر همان راز جاودانگی باشد مردم بیش از هر کس از چه کسانی سخن میگویند؟...قاتلان! شاید اندیشیدن در این باره بسا حیرت آور باشد که چرا مردم مقدسان خود را از میان قاتلان و خونریزان برمی گزینند و تاج افتخار را بر سر کسانی می نهند که از هیچگونه جنایت علیه آنان دریغ نکردهاند و این انسان را به موجودی شرمآور بدل میکند، جز برخی استثنائات تاریخی و اسطورهای از قبیل شخصیتِ عیسی، بیشتر فراوردههای مخلوق ذهن جمعی انسان از کسانی انباشته شده است که در ستمپیشگی دستِ درازی داشتهاند ... چنان که شگفت نخواهد بود اگر مردمِ آینده خامنهای را چونان مردی با حمیت و بیگانه ستیز و در نهات وطن پرست در شمار آورند چندان که در همین امروز پیکرۀ از ریخت افتادۀ جامعه دربارۀ او جز این نمیاندیشد...همچنان که جُهال مسلمان چنان که من دیدهام عاشق مرد مزوّر و بیحمیّتی همچون رییسجمهور کنونی ایران و نیز صدام حسین هستند و آنها را اسد مینامند و چه داستانهای غریبی که دربارۀ ایشان در هم نمی بافند...تصور کنید ما این جماعتِ وقیح و قبیح را به چشم خود نمیدیدیم و به دست خود نمیسودیم بلکه از طریق روایات مردم آینده از اعمال ایشان آگاه میشدیم؟ ــ این تنها ظاهر کار است که جنایت و افتخار و قتل و شکوه جاوید با یک دیگر متباین و متعارضاند، جنایتکاران بزرگ بر خلاف تصور قاطبۀ مردم از گزش وجدان، با «قلبی مطمئن» از دنیا میروند و یا احتمالاً «خودکشی» میکنند و یا «اعدام» میشوند، زیرا یقین دارند که اعمال آنان به روایت مبدل شده است یعنی به سخنی جاودانه! آنان در این جهان کار دیگری ندارند! اما برای آن که در تلۀ چنین منجیان و قدرتپرستانی گرفتار نیاییم، بهتر است به جای هر گونه نقشتراشی برای انسان که از سوی چنین جرثومههایی تبلیغ میشود تا افراد را به ابزارِ قدرتخواهیِ خود تقلیل دهند، انسان را به مثابه یک «امکان»، از نو به سنجش درآوریم: انسان موجود بیکارهایدر هستی است که مختار است به زندگی خود شکلی بدهد و یا ندهد، مختار است که تولید مثل کند یا نکند، مختار است که طرحی برای زندگی خود داشته باشد یا این که به زندگی خود خاتمه دهد، او میتواند تمام کارکردهای غریزیِ تعبیه شده در خود را نفی کند و خلافآمد آن زیست کند و دستکم میتواند همچون شوپنهاور خلافآمدِ آن بیندیشد اگر قادر نیست خلافآمدِ آن زندگی کند، چنانکه ممکن است حتا رویّهای متناقض در عمل و اندیشه پیش گیرد؛ برای مثال میتواند به هیچ مرجعیتی ایمان نداشته باشد، اما رفتار او مؤمنانه باشد و بیشترینۀ انسانهای درست و راست کردار چنین بودهاند و به راستی به خاطر خود راستی وفادار ماندهاند و نه برای هیچ توقع و چشمداشتی که ممکن است مؤمنان مذاهب را به سوی خود بکشاند! راستنمایی پدیدهای بسیار انسانی «زیاده انسانی» است که در جوامعِ مختلف کاربردِ بسیار دارد و به گونهای ویژه اما در فرهنگِ ایرانی این ریاورزی، آشکارا قدرتِ قاهری است که بر تمامِ شؤون زندگی مردم به مثابه یک دولت با تشکیلاتی پیچیده غلبه یافته است! انسان مختار است خود را مستقل و خود مختار بینگارد یا این که وابسته به نیرویی فراتر از خود...انسان جز آزادی به بنیادیترین معنای آن نیست، و این به مفهومِ توان استعلای او نیز هست، به معنای فرا رفتن از زندگی زمینی و حتا نفیِ شادیهای زمینی؛ و این دگماتیسمِ متناقضِ نیچهای است که هر امکان غیر زمینی را از انسان دریغ میکند و از هر پدیدۀ غیر زمینی به زشتی یاد میکند، گویا طرحاندازی زندگی انسان جز در دایرۀ تنگ زمین یک انحراف از زندگی است، درست همانگونه که آخوندها و مردم مذهبی از هر پدیدۀ زمینی به دشنام سخن میگویند و زندگی زمینی را به کام انسانها زهرآگین میکنند! اما به راستی زندگی انسانی چیست اگر که همین آزادی انحراف از شش جهت و راه کجکردن به سمت و سویهای ناشناختهای که آن سوی و این سوی زمین پراکندهاند، نیست؟ــ همچنین که تأکید بر این آزادی دلیلی بر تأیید اعمال کسانی نیست که به سویههای سلب آزادی دیگران تمایل دارند و چنگاندازی به زندگی دیگران را قصد کردهاند! شاید تنها وظیفهای را که بتوانیم برای انسان قائل شویم، وظیفۀ مراقبت از حق آزادی خویش است اما انسان آزاد است که از این حق خود نیز آزادانه در گذرد و این شاید تنها امکانی است که آزادی او را تحقق میدهد و گرنه آزادی به خودی خود یک روشِ بودنی است که هنوز برای خود روشی از بودن را انتخاب نکرده است و این خود معطوف است به همان زندگیای که ذاتش آزادی است یعنی انسان برای در گذشتن از آزادیِ خود حتا آزاد است و آن که خواهان آزادی بهمثابه امکانی برای استعلاست، تن به ناآزادی در هیچ شرایطی نخواهد داد اما بسیاری از مردم که توان آزادی و تحمل به گردن گرفتن مسئولیت اعمال خود را ندارند، سبب میشوند که آزادی کسانی هم که نمیخواهندچیز پرست و یا آدمپرست باقی بمانند به خطر بیفتد زیرا مردم حاضرند در راه باورها و اعتقاداتِ پرستشگرایانۀ خود بمیرند اما تن به استعلایی ندهند که خاستگاهاش در ساحت آزادی و عدمِ تعیّنِ زندگیِ انسان نهفته است؛ اینان از آزادی به وحشت میافتند چندان که گویی از افعی! آنان همانطور که علاقهمند به خرید کالاهای گارنتیدار هستند، میخواهند که ضمانت هر چیزی و هر عملی را پیشاپیش برای خود تأمین کنند و به همین طریق از آزادی و از وجه پیشبینیناپذیرِ حیاتِ خود به نفعِ سازمان و شرع و قانون، صرف نظر میکنند و در اساس «دیگری» را همچون یک مسئولیت سنگین از گردۀ خود بدین وسیله بر میدارند. آنان شاید هیچوقت در نیابند که اتفاقاً آن چیزی که زندگیشان را در برابر دزدان و رهزنان سیاسی و هرناامنیِ دیگر گارانتی میکند اتحاد با دیگری به مثابه اتحادی انسانی است و اتحاد انسانی خودبهخود معطوف است به شرط اصلی زیست انسانی یعنی آزادی، و نه باندهای مافیایی عقیدتی و سیاسی و قومی و حتا ملی که هریک از این باند سازیها در وهلۀ نخست نشانگرِ جهالت عمیق یک جامعه و سپس بیانگر بلاهت فردیِ اعضای آن است؛ ذهن ِانسانی که در قامتِ کوتاهِ انسانی خود محبوس نمانده و قد کشیده است تا کجاها را که نخواهد دید، و چه کسانی و چه چیزهایی را که در هیأت همسایگیِ خود درنخواهد یافت؟! ... از خطاهای دیگری که انسان امروزی مرتکب میشود و البته نیچۀ گرامی هم از بزرگترین شارحان و مبلغان آن است، این است که مدام تنهایی را با آزادی جابهجا میگیرد؛ آزادی معطوف به ذرّهگی و تکافتادگی انسانها نیست بلکه در با هم بودن و نیز در اتحادی است که سبب میشود سرکوبگران و سارقان آزادی بر ایشان فائق نیایند. مگر جز این است که دولتها و رهبرانِ قدرتخوارِ آن، تنها سیاستی را که اعمال میکنند پیشگیری از دوستی مردم با یکدیگر و نیز ایجاد اختلاف و بد گمانی در میان ایشان است؟...دوستی کمر هر استبدادی را خواهد شکست و اتحاد انسانی هر قدرتپرستی را زیر خواهد کشید! در حقیقت، تنهایی سبب میشود آدمی امکان آدمیت یا همان آزادی خود را از دست بدهد و دچار خطاهای فراوانی شود زیرا چنان که سخنِ مردمانۀ آفریقایی میگوید« تنها انسان درمانِ انسان است» و عدمِ مصاحبت انسان با انسان سبب اصلی بیماری اوست؛ چندان که واقفیم بسیاری از وانمودههایِ رفتاریِ انسانها از قبیلِ سردرد و یا بیخوابی و حتا محاکاتی که برپا میکند، تنها تمارضی است برای جلب یک امکان برای گفتوگو، که البته چنین بیماریای بر خلافِ تمارضاش بسیار جدّی است و بی توجهی به آن عواقب انتقامجویانه از پی خواهد داشت! همچنان که نباید از خاطر برد که انسانهای عمیقتر و با سرشتی حساستر در چنین فضایی ممکن است به سبب رنجِ وحشتناکی که از احساسِ تنهایی خود میبرند و نیز غرور وافری که سبب بینیاز نمایی آنان میشود، یکراست به جای هرگونه اظهار و درخواستی برای دوستی و گفت وگو، دیگران را به بهانههای مختلف مورد هجمۀ خود قرار دهند به ویژه زنان را زیرا انسان برای تنها نبودن نخست به زن محتاج است و سپس به دیگران و در اساس، دیگریِ بنیادی، همان زن است! اما حلِ مسألهای چنین کلیدی این نیست که همچون مزدک به مشارکت در زنان رأی دهیم زیرا انسانهایی با عواطف سرشار به دلیل کمبود زن به چنین بلایی دچار نمیآیند بلکه معضل اصلی در محدود بودن زنان وحتا مردانِ همردۀ ایشان است که دردسر ساز شده است...نیچه آثاری از واگنر را که به سرشت نجات دهندۀ زن در آنها اشاره شده است، به همین دلیل مورد حمله قرار میدهد: بسیار ساده است واگنر زن محبوب و همجنس خود را یافته و نیچه معشوقاش او را ترک گفته است. در چنین جایی است که تفکر در سیاهچالۀ حسادت ممکن است چنان بلغزد که نجات یافتن از آن شاید هرگز ممکن نباشد و خطر بزرگتر این است که مرد هوشمندی همچون نیچه میتواند دشنامگوییِ خود را به حقیقتی قاهر تعبیر کند و عمری را که در تنهایی بیهیچ شادیای باید تحمل کند، صرف نوشتن کتاب علیه زنی میکند که او را از دهشتِ تنهایی نرهانده است، و یا علیه کسی که همسری دارد مورد تمنای نیچه اما این زنانگیِ یگانه را که به اعتراف خودِ نیچه آرمانی از زنانگیِ مورد ستایش اوست، استاد واگنر در آغوش گرفته است! نیچه در اغلب آثارش هر جا به زن حمله کرده است بی تأمل آن محبوبۀ بیوفایِ خود لو سالومۀ روس را در نظر داشته است و نمیتوان در این باره سخن نگفت که اظهار نظرهای نیچه در بارۀ زنان بیشتر «واکنشی» است و عاری از حقیقت اما در مقامِ اندیشگر هیچ کس به اندازۀ همین جنابِ نیچه با بخشِ آغازین کتاب فراسوی نیکوبد که با پرسش بی نظیرِ «اگر حقیقت زن باشد چه خواهد شد...؟» چشمِ ما را به دنیای زنانه و حقیقت زنانه باز نکرده است، همچنان که گوش ما را نیز از چنین پرسشهایِ ظریف خالی نگذارده که زورآوری و تحکّم مردانه برایِ «نزدیکی» به حقیقت و به زن با تردیدی جدی رو بهروست...و از بنیاد، هرگونه اصرارورزی، جزمیّت و استبدادِ فردی و سیاسی نه تنها با حقیقتخواهی منافات دارد بلکه سبب دوری از آن چیزی میشود که مورد خواست و خواهش است. من اصطلاح نزدیکی را از پدرم که به جای همخوابگی به کار میبرد، آموختهام و آن را به حقیقت، نزدیکتر مییابم زیرا نه زن و نه حقیقت را نمیتوان غصب و تصرف کرد بلکه به روشهای غیر تمهیدیِ مهرورزانه شاید بتوان به ایشان نزدیک شد و از موهبتشان سرشار گردید؛ به سخن دیگر، «لمس» در زمرۀ نزدیکی نیست و میتواند زن و حقیقت را بگریزاند اما «نوازش» قادر است مرد را به حقیقت و به زن نزدیک گرداند که نوازش دگر از لمس است؛ نوازش از قصدیت لمس عاری است زیرا در لمس من در پی چیزی هستم و نقشهای در سر دارم اما درنوازش غیریتِ دیگری ــ همانی که مورد تمنّای من است ــ محفوظ میماند. در نوازش من با چیزی از پیش دستنیافتنی و پیشبینی ناپذیر روبهرو هستم، که نه همچون مِلک من و نه به مثابه خود من، به قصد و به توجه من درمیآید، زیرا دیگری از هر قصدیتی میگریزد؛ قصدیت حیات او را از ریخت میاندازد و به پوشش دروغین این همانی در میآورد. روزگارانی دراز، خطاکارانه به ما آموخته بودند که در ارتباط عاشقانه دو هستنده «یکی» می شوند اما زمانی کوتاه است که در یافتهایم که عشق هیچگاه دوئیّت را از میان بر نمیدارد بلکه مبیّن آن است و نیز سببِ آشکارگی و مسّاحی عمقِ آن؛ در حقیقت عشق تنها خاستگاه و برآمدگاهِ خود را به ظهور میرساند و برای همین است که وقتی یکی از طرفین، از سوی دیگری بلعیده و غیریت او نادیده گرفته شود، دیر زمانی نخواهد گذشت که عشق به تنفر و کین میگراید... تصویر آدم خوارانه از عشق، رمانتیسیسم کاذبی است که تا کنون عشق را به افزاری در جهت اهداف سیاسی و جاهطلبانه فرو کاسته و از آن سوء استفاده کرده است؛ چنین عشقهایِ کژدیسهای، که از انحرافی اخلاقی سر چشمۀ خود را باز مییابند، در هیأتِ دفاع از ارزشهای اخلاقی و خانواده و به ویژه، درکالبدِ نمادینِ دولتِ مهرورز، تجاوزات خود را مشروعیتی متظاهرانه میدهند!
فلسفۀ نیچه بر خلافِ ساختارِ رجز خوان و حماسیاش به شدت درونهای زنانه دارد و از بن و بنیاد در پی اعادۀ دنیای سرکوب شدۀ زنانه به وسیلۀ عقلانیّتِ مذکر غرب است، و زمین گرایی او، جز بازگشت به آغوش مادری نیست که حرمت و حضورش در برابر نیروی آسمانی پدر تا حد زیادی نفی و ارزشزدایی شده است... چندان که مقاماش به ابزار فرزندزایی برای پدر تقلیل یافته است. من به واسطۀ طرح برخی پرسشهای نیچه بود که دریافتم ما مردان ازجمله خود نیچه، دربارۀ زنان بیشتر رجز خواندهایم و دربارۀ آنان چندان به درستی نیندیشیدهایم و مردانی را هم که در این باره تأملی جدی داشتهاند به سخره گرفتهایم! وضع شوپنهاور دربارۀ زنان از نیچه هم بدتر است با آن رسالۀ کینخواهانهاش دربارۀ زنان! آن رساله هم چیزی نیست مگر فریادی از سر تنها ماندگی و نداشتن مصاحب! تصور کنید که سارتر مصاحب برتری همچون سیمون دو بووار را نداشت! در جایی خواندهام که سارتر گفته بود که همیشه نوشتههایش را خطاب به سیمون مینویسد و تنها او میفهمد که جناب سارتر چه میگوید! همچنان که در مصاحبه با فمنیست آلمانی آلیس شوارتز این جفت فرانسوی اعتراف میکنند به دیگرانی که ارتباطی با ایشان داشتهاند، همیشه دروغ گفتهاند و آنان تنها یک ابژۀ جنسی بودهاند زیرا تنها همدیگر را دوست داشتهاند! به راستی چرا تنهایی در نزد نیچه به یک ارزش تبدیل شد؟ــ آیا تنهایی در حقیقت یک ارزش است؟ــ طبیعی است که هر انسانی برای این که بتواند به حیات خود ادامه دهد از شرایط خود آرمانی بر میسازد برای مثال در کتاب بسیار هوشمندانۀ تبار شناسی اخلاق، نیچه پرسش میکند که به راستی کدام فیلسوف بزرگی ازدواج کرده است؟... و سپس نامهایی از قبیل افلاطون را بر میشمارد و حتا ازدواج سقراط را به گونهای شگفت تحلیل میکند که به قصد تمسخر این امر چنین کاری را انجام داده است! در نظر نخست، خواننده شاید مقهور نامهایی شود که نیچه برمیشمارد اما به تدریج نام فیلسوفان بزرگی هم که صاحب عیال و بانویی برای مصاحبت و همزیستی بودهاند در ذهن شروع به رژه رفتن میکنند، برخی از این زنان حتا در شکل گیری طریق اندیشهورزی فیلسوفان به گونهای مستقیم مؤثر بودهاند اگر به درستی در خاطر بیاورم بسیاری از مباحث کتاب اسطورۀ روشنگری محصول گفتوشنودهای هورکهایمر و همسر آدورنو بوده است! میبینید که این گزارۀ نیچه هیچ ربطی به حقیقت ندارد و کار جستوجوی حقیقت و حقیقت خواهی چنان که نیچه مدعی آن بود، ملزم و معطوف به تجرد یا عزلت نشینی نیست. آقای سارتر دستکم در این باره یک مدعای بارز است، مقصودم همدمی با زنان و در میان مردم بودن است. درمان انسان، انسان است و بیماری او نیز انسانی است که همجنس او نباشد اما از بیخ و بن، بزرگترین بیماری انسان تنهایی است زیرا انسان تنها از طریق اتصال عاطفی به سرنوشت دیگری است که برای خود از زندگی سهمی قائل میشود و هم از این طریق به احساس مشارکت در خلق مدامِ جهان دست مییابد و رؤیای زندگیاش به تعبیر در میآید، بی سبب نیست که شاعری فرانسوی گفته است زن آیندۀ مرد است.
خطاهایی که محصول فرو افتادن تفکر در سیاهچالههای روانی است همچون فقدان و محرومیت در درون آدمی، در مرور زمان و به واسطۀ تنهایی پدید میآیند، و بزرگی این خطاها با عمق فقدان و گسترۀ محرومیتی که بر آدمی تحمیل میشود در پیوندی تنگاتنگ است چندان که سرنوشت انسان را ممکن است به بازی بگیرند و طبیعی است که تحمیل کنندگان و خیره سران نباید مسئولیت خود را در این باره فراموش کنند. هرچند برخی زنان هوشمند همچون شهرزادِ داستان هزار و یک شب، میتوانند با پیشاگاهیِ زنانۀ خویش از وقوع چنین رخدادی پیشگیری کنند و یا این که مانع از تداوم آن شوند. تصور کنید شاعره بانو لو سالومه به جای آن همه حاشیه سازی در زندگی نیچه به وظیفۀ زنانهاش به درستی پاسخ میداد و همان مردی را تنها نمیگذاشت که به اعتراف خودش از بزرگترین مردان آینده بود مگر در کنار همین بانو لو سالومه نبود که نیچه آن کتاب لطیف «حکمت شادان» را مینوشت و برای او قرائت میکرد؟ ...تنهایی یک ضرورت انسانی است اما این نباید در اثر یک استبداد فراهم آمده باشد زیرا تنهایی تحمیل شده از سوی یک محیط کوته فکر و از نظر عاطفی نارس، سرانجام به کینهتوزی متفکری میانجامد که زخمپذیری جزیی از خویِ طبیعی اوست، وگرنه توانِ اندیشیدن و ظرافتِ سنجشگری در او پدید نمیآمد؛ و این کینهتوزی ممکن است به گونۀ دیگری از سرکوب ناخواسته منجر شود. چه بسا آثاری که محصول خلوت اجباری بودهاند و از درون همان آثار، بلاهتهای بزرگتر سر باز کرده است...در جامعۀ ایرانی که استبداد در مرور زمان به پدیدهای فرهنگی تبدیل شده است، سر در چنین برایندِ ناگواری دارد؛ یعنی نوعی خلوتگرایی و کنجِ دنج نشینیِ اجباری، ادبیات و موسیقیای را طرحافکنده است که در خود روح سرکوب را حمل و به آینده تحویل میدهد، چندان که سبب بازتولید آن در ادوار گوناگون میشود. در زندگی اجتماعی و روزمره، بدترین رویۀ این فرجامِ شوم را میتوان مشاهده کرد یعنی نوعی زندگی وانموده به بدبختی و مصیبت که در حقیقت به خاطر احساس ناتوانی مطلق در برابر سرکوب، به یک خودسرکوبگری روی آورده است و این روشی است که مردمِ ایران در زندگی هر روزۀ خود از آن بهره میبرند، همچنان که دیپلماسیِ سیاسی دولت ایران نیز بر همین پایه در نهایت جهتگیری کرده است، فرضاً برای زهر چشم گرفتن از آمریکا مردم خود را در خیابان به خاک و خون میکشد و یا دوستان دیرین و همپالگیهایِ خود را به زندان اندر میافکند؛ این عمل، من را به تصویری از دوران کودکیام پیوند میدهد که بسیار به یاد میآورم از مردانی که برای اعتراض به سخن و رفتار شخص دیگری، مشت بر دهان همسر خود میکوفتند و یا ناسزا نثار فرزندِ خود میکردند و به اصطلاحِ خود چنین احمقانه به در میگفتند تا دیوار بشنود! جامعۀ ایرانی طریق شگفتی را برای دفاع از خود در برابر زور و استبداد طولانی تاریخی ابداع کرده است که بیشتر خلاقیتی منفی و در راستای تداوم اقتدار شخص زورگو و حاکم ظالم است، چندان که بسیار زحمت او را در ستمکاری میکاهد. مردم ستمدیده در چنین وضعیتی خود به عامل تجاوزِ متجاوز تبدیل میشوند، همانطور که در سادهترین مناسبات اجتماعی نیز، با تکیه بر تکنیکِ زشتِ «خودزنی»، پیش از آن که مورد تهاجم واقع شوند، فرد مهاجم را به گمان خود میرمانند! اما این خودزنیِ از سر یأس نه تنها مهاجم را به مرادِ دل میرساند بلکه کام مضاعف احساس سروری را در او به بالاترین سطح خود گسترش میدهد یعنی همچنین به رایگان خود را به مزدور نیروی مهاجم و سرکوبگر بدل میکند و به خاطر همین است که کم هزینهترین نوع استبداد فقط در جامعۀ ایرانی وجود دارد زیرا به سادگی نیرویی که باید هزینۀ مقاومت در برابر دژخیمانِ سرکوب شود، در یک واکنش اجتماعی به همسویی با نیروی سرکوبگر میپردازد و این خود محصول یک استبداد و سرکوبی بیوقفه است، چندان که سرکوب و استبداد از یک ساختارِ سیاسیِ عینی، به یک ساختارِ سیاسیِ ذهنی استعلا یافته است و برای بسیاری از آنان کلمۀ آزادی با تصویر کائوسیِ «سنگرویسنگ بندنمیشود» مترادف است، و هنوز هم این واژۀ نازنین برای آنان وحشتآور است و «این همانی» ملت و دولت ایران را از نحوۀ خطبهخوانی رهبرشان نیز میتوان مشاهده کرد؛ منظورم بهره گرفتن از روش خودزنی و بیچارهنمایی است. او چنان تمایل خود را برای سرکوب به کلام در آورد که گویا چلاقتر و بدبختتر از این رهبر مسلمین جهان در جهان وجود ندارد ... چه کسی مسئول چنین سقوط مسلّم اخلاقی یک مردم و حتا رهبر سیاسی و به اصطلاح معنوی آنان است؟ــ خود ایشان یا حکومتهای سرکوبگرشان؟ ــ من در این باره چندان خوشبین نیستم که همۀ کاسه و کوزهها را بر بر سرِ سیستمها فرو بریزم زیرا از هگل آموختهام که دولتها وجه آگاهی ملتها هستند یعنی تبلور روح یک ملت هستند و اگر مردمی حماقت رهبر و دولت خود را برنمیتابد، میباید نخست سر در «حماقت» خود فرو بَرَد و آن را به اندیشه کشاند و سپس به خیابانها سرازیر شود، وگرنه چنین ملتی به ابزار جابهجایی رجالههای سرکوبگر و دزد و قاتلی بدل خواهد گردید که داعیۀ الوهیّت تقدیرِ ناگزیرِ آنان خواهد بود، چنان که تا کنون تاریخ ایران جز این نبوده است! شگفت این است که مردم ایران قادرند با رفتار خود لیبرالترین مردان سیاسی را به شخصیتی توتالیتر بدل کنند و این امکان از زمینههای فرهنگی خود آنان استحصال میشود...مردمی که چشماندازِ سیاسیاش راه به سویِ حذف هر سنخی از دولت نگشاید و دولت را چونان پدیدهای اضطراری در نیابد که لاجرم باید به سوی تقلیل و نابودگی رود، و در عمل به دولت پرستی و جاسوسی برای آن ادامه دهد، و بدتر از آن دولت را متولی و مدّعیِ فرهنگ خود کند، جز این سرنوشتی در انتظارش حتا در آینده نخواهد بود. دولت و رهبر کنونی ایران مگر جز این است که بر اساسِ باورها و حساسیتهای فرهنگی ایرانیان ایشان را سرکوب و منکوب میکند؟ــ مگر خودِ آنان سنگِ ارزشهای همین مردم را به سینه نمیزنند؟ــ مگر خود این نظامِ حاکم نمادینهای زنده از تمایلات و علایق و سلایقِ همین مردم نیست؟ــ این نظام به درستی میداند که چگونه مردم ایران را از نظر عاطفی گرسنه نگه دارد و از این طریق ذهن آنان به بیراهه بکشاند زیرا که مسألۀ حجاب و جدا سازی میان مردان و زنان در تاریخ ایران از یک زمینۀ سیاسی بسیار پیچیده برای سرکوب برخوردار است که همۀ حکومتها به روشهای گوناگون از آن بهره می گیرند و خواهند گرفت اما مگر همین چاقچور بازی و به راه اندازی اندرونی و بیرونی جزوی از اساسیترین بخشِ فرهنگِ مردم ایران نبوده است؟ــ البته همچنان نیز هست! گمان نمیکنم میان آن «محتسب» که حافظ از آن نالان است و «گشتِ ارشاد» تفاوتی باشد زیرا هردو از لوازمات سرکوب و باز تولیدِ استبداد در ذاتِ همین فرهنگاند، و از پسِ از این همه قرن، تنها دگردیسی این فرهنگ، مقاومتِ شدید در برابرِ اندک تمایلِ تحولخواهی در نسل جوان، و تسلیحِ بخشِ افراطیِ مذهبیِ جامعه و دنبالچۀ لمپنِ آن، به انواع امکانات مدرن برای سرکوب و تحقیر مردم و به ویژه بخشِ اندیشگرِ جامعه بوده است. اندیشیدن، یک فراگرد انتزاعی نیست، زیرا پاسخ دهی مستقیم به خواست چهره است، و از طریق تفکر، مسئولیتی انجام میپذیرد که در راستای زندگی دیگری است و در اندیشه است که آدمی از به خودپردازی به تمامی آزاد میشود و برای سرنوشت کسی دیگر نگران است. در همین استعلایابیِ ذهنی و قدکشیِ عاطفی است که زندگی مشتاقانه به وقف گذارده میشود، و ثمرهاش اتحادی نامحاسبهگرانه با دیگری است. اندیشیدن بزرگترین پادزهرِ هرگونه استبدادی است و تأملاتِ جدّی همیشه معطوف به سرنوشتِ دیگری و کسب خبر از احوالات او میشود. برای همین همۀ مستبدان نخستین کسانی را که دشمن خونی خود در مییابند اندیشورزاناند؛ زیرا در سویۀ مقابل استبداد، ذاتِ اندیشه بازداشتنِ ستمکاری از طریق کسب خبر و انتشار خبر به معنایی فرا ژورنالیستی است که به تعبیر مولوی جان آدمی را افزون میکند، و دوستی و نزدیکی چهرهها را فراهم میآورد، و این همان رخدادی است که چنان که پیشتر نیز اشاره کردم، کمر هر ستمکارهای را خرد خواهد کرد...به زبان دیگر، تفکر رسواکنندۀ دروغگوییِ دروغگویانی است که زندگی انسان را به دخمهها و پستوهایِ موردِ نفوذِ خود تقلیل میدهند و درِ ناکرانهمندیِ آن را به رویاش میبندند. چهره ما را به تفکر فرا میخواند و ناچهره از تفکر باز میدارد؛ حتا در میان چهرههای انسانی، جذابترین چهره، چهرهای است که هنگام رودرویی با آن احساس گشایش و آزادی بیشتری را تجربه میکنیم و یادمانی از آن چهرۀ رهاییبخش است و در مواجه با چهرۀ منفور، که همان چهرۀ ذوب شده و مخدوش است، احساسِ ناامنی که همان در خطر افتادن آزادی است، ما را فرا میگیرد زیرا کابوسی را تداعی میکند که هردم میخواهد چهرۀ نحیفِ ما را ببلعد و یا از ریخت بیندازد.
دولت چونان یک بیچهرگی، بنابر ناتوانی اخلاق چونان چهره، در اداره کردن جهان، پدید آمد اما این به این دلیل نیست که اخلاق یک فضیلتِ غایی محسوب نمیشود بلکه این ناتوانی ویژگی اخلاق و سبب اعتبار بنیادیِ آن است. دولت چونان امری عاریه بر جای اخلاق نشسته است تا زمانی که انسان دیگر گرگ انسان نباشد، و وضعیت اضطرار و استثناء از میان برود، در چنین زمانی دینها و دولتها خود به خود معدوم خواهند گردید... باید مراقب بود که این وضعیت استثناء خود را به قاعده تبدیل نکند زیرا سرآغاز مصیبتی تحملناپذیر میشود به نامِ جبّاریت، و جباریتِ معطوف به استدلالات متافیزیکی وحشتناکترین گونۀ این مصیبتِ عظمی است. تام پین بر همین اساس میگوید«... تمدن هرچه رشد یافتهتر باشد، به همان اندازه به دولت کمتر نیاز دارد»! به نگر من، دولت به مثابه سازمانی نمادین از جاهطلبی انسان، برآمده از یک غریزۀ فزونخواهیِ حیوانی است که در دوران مدرن با گسترش و تعمیقِ آگاهیِ سیاسی در برخی جوامعِ پیشرو، سعی شده است دامنۀ نفوذ آن در زندگی، هر چه بیشتر کاهش یابد. جاهطلبی انسان در دو سوی از قدرت ارتزاق میکند: در سویۀ موجهنمایِ اعمالِ قلدریِ عدهای معدود، تحت پوشش قانون و دولت، و نیز در سویۀ قلدر پرستیِ توده که به واسطۀ «پرستشِ دولت» و بدتر از آن پرستش برخی اشخاص که در اعمالِ زور و آدمکشی از دیگران پیشافتادهاند. ولی با این همه، تودۀ مردم بر خلافِ تصور، زیرکتر از دولتمردانِ خود هستند زیرا جاهطلبی خود را به وسیلۀ رأی، به حاکمیت تفویض میکنند و سپس کنار میکشند...همچنان که رهبران نیز پس از اِعمال خشونتِ بی رویه به ایما و اشارۀ آنان، نیروهای تحت امر خود را به خودسری متهم میکنند تا خود را بیگناه نشان دهند در صورتی که در ساختِ دولت خودسری یک مفهومِ دروغین است و همه در یک فراگردِ ظالمانه با یکدیگر شریک جرماند، چه آنان که دستانی نرم و سپید دارند و چه آنانی که دستانی خشن و خونین؛ همچنین که نادیده گرفتنِ سهمِ مردم به عنوان ِ پدیدآورندۀ دولت، و منفک ساختن حساب مردم از حسابِ دولتهاشان، بیشتر به یک کلاهبرداری سیاسی میماند...ظرافتِ موضوع اینجاست که هریک به طریقی میخواهند مسئولیت اعمال زور و خشونت را از خود دور کنند ــ هم مردم وهم رهبرانشان ــ و دست آخر، کسانی را به محکمه میکشانند که خود بیچارگانی بیش نیستند، ستمدیدگانی که از طریق تبدیل آنان به ابزار اِعمال خشونت به وسیلۀ حاکمیتها، از نظر اخلاقی و انسانی مسخ شدهاند و بهتر است بگویم پیشاپیش به قتل رسیدهاند...دولتی که بُعدِ امنیتی آن همچون غدّهای سرطانی رشد میکند، از بنیاد فاسد شده است و مشروعیتِ اضطراری خود را چونان عاریهای در نبودِ اخلاق، از دست میدهد و به شرّ مطلق بدل میشود!
هر چیزی به میزانِ فرا رفت و استعلایِ خود از مدارِ قدرتبارگی و قدرتگرایی است که اعتبارِ اخلاقی ِخود را استحصال میکند، و طبیعی است که بی حفاظ و بی قدرت میگردد؛ بی سازمان، بی دفتر و دستک، بی دولت، بی خودپایی، بدون پوشش و حجاب اما در عوض به اقتداری که پیوستارِ شکنندگی و برهنگی است، دست مییابد و این اقتدارِ خارج از قدرتِ ساختمند، همانا اخلاق نامیده میشود؛ اخلاق رخدادی است چهره به چهره و رخ به رخ که از مرزهای اخلاقیات همگانی و نیز از قلمرو دانش معطوف به هستی در گذشته است و افق نخستین و غایت واپسین زندگی و نیز عینِ قداست آن است...هنگامی چهره در چهره مینگرد، چهره خواهد گفت که نکش! و البته این سبب نمیشود که چشم را نبست و روی را برنگرداند و زخم را نزد اما باید چشم را بست و روی را برگرداند، وگرنه چهره همچنان امر خواهد کرد که نکش! ــ و این اصلیترین و فراگیرترین حکم اخلاقی چهره است...مردم هنگامی که میخواهند رفتارهای غیر اخلاقی و زمخت خود را شرح بدهند میگویند چشمام را بستم و هرچه خواستم گفتم و یا هرچه خواستم کردم! چهرۀ انسان شکنندهترین عضو پیکر اوست، بی دفاع و عریان در برابر حوادث اما در برابر چهره، ددمنشیِ زور و زمختیِ قدرت به زانو در میآید زیرا چهره همان تبلور اخلاق به مثابه امری فراسوی قدرت است... همانگونه که به نزدِ اندیشۀ نیچه، ارادۀ معطوف به قدرت در برترین وضعِ خود، همان اخلاق به معنای بنیادی آن است و نه قدرت به معنای طبیعی و نیز نه به معنای سیاسی آن، که چیزی جز تداوم خواستِ طبیعی قدرت در یک کنشِ اجتماعی نیست! ارادۀ معطوف به قدرت در حقیقت، نوعی رهایی از مدارِ فزونخواهی و نیز چیرگی بر بوزینگیِ قدرت و ارتقای آن به سطح فرا انسانی است و از این رو، در چشمانداز نیچه همچنان به قدرت تعبیر شده است اما یکسر دگرگونه با قدرتی که ستمکاره و مستبد و خودخواه است: قدرتی معطوف به دهش و بخشش که دیگری را در محور امور برمینشاند به جای خود: «ای اختر بزرگ تو را چه سود اگر آنانی را که روشناییشان میبخشی نمیداشتی؟» ــ نیچه، ادراکی از غایتِ قدرت دارد که لویناس در منش فکری ِ خود آن را به اخلاق تعبیر میکند؛ نیچه تعریف خود را از ارادۀ معطوف به قدرت چنین بیان میکند: «ارادۀ معطوف به قدرت، به کار بهره برداری کردن، یا گرفتن و بهدست آوردن نمیآید، زیرا که همه آفریدن، همه دادن و بخشیدن است» ــ البته نیچه به دلیل بیزاری از واژۀ دستمالی شدۀ اخلاق، در چنین مواقعی اصطلاح «شریف» را به کار میبرد و همیشه آزادهجانی را با شریف بودن همسان درمییابد ـــ انسان با قیافه گرفتن گاهی سعی میکند تا برای چهرۀ خود حفاظی تدارک ببیند اما چهره به رغم تهی دستی به چنین چیزهایی محتاج نیست چرا که چهره خود تجسم یک توانایی بدون خشونت یعنی دارای قدرتی اخلاقی است. گفته آمد که در وضعِ چهره به چهره قتل امکان پذیر نیست و برای همین لویناس اصلیترین حکم اخلاقی را نه ده فرمان بلکه یک فرمان میداند: قتل مکن! زیرا چهره جز این که به سبب ظرافت و نحیفی خود، ما را به کشتن وسوسه میکند، همچنان آمرانه ما را از دستیازی به خود میراند ...از این چشمانداز، چهره به «زن» میماند: توأمان وسوسهگر و پسزننده! زن گویا به تمامی چهره است، پیکرش یک چهره است زیرا در اوج نرمی و ناتوانی برای اعمال خشونت به سر میبرد؛ گونههایِ عالیتر در زندگی از قدرت به مثابه تواناییِ اعمالِ خشونت وارهیدهاند و در حقیقت، قدرتی استحصال کردهاند برتر ازگونههای دیگر قدرت، قدرتی که تهیدستانه مدام در معرض تهدید است اما به واسطۀ همین تهیدستی است که میتواند به غنای نفوذناپذی دست یابد که هر از گزندی در اماناش میدارد.
من باید با او سخن بگویم؛ با دیگری!...چرا سکوت در نزد دیگری چنین دشخوار است؟ ــ بسیاری از گزارههای بی معنایی را که هروزه بهکار میبریم، به رغم بی محتوایی، چندان هم تهی از ضرورت نیستند: هوا امروز خیلی گرم شده! باران میآید! فردا احتمالاً هوا آفتابی است!...و حرفهای بیمعنی دیگری که تنها وسیلۀ تنها نگذاشتن دیگری هستند؛ پاسخ به حضور دیگری، مسئولیتی اخلاقی است که پیشین از مقولۀ معرفت و شناخت است، و منتظر مضمونپردازی نمیماند، و در ساحتِ «گفتن» چونان امکانی برای ارتباط، زبان باز میکند و در دنیای فلسفیِ «گفته» مکتوب و مکتوم نمیشود! چنانچه لویناس در گفتوگو با فلیپنمو شرح میدهد«...گفتن نشانگر این واقعیت است که من صرفاً در برابر چهرۀ دیگری نمیایستم و در حال تعمق بدان خیره نمیشوم، بلکه پاسخ یا واکنشی بدان نشان میدهم. گفتن شیوهای از خوشامدگویی به دیگری است.»...و البته این بدان معنا است که گفتن و حرف زدن پیش از هر چیز معطوف به خود چهره است یعنی این چهره است که در برابر چهرۀ دیگر به سخن در میآید و از همین بابت رخدادِ گفتن محصولِ مستقیمِ چهره، و پیشین از «گفته» به معنایِ سخن منطقی و معنادار است.
نکتۀ ظریفی را میخواهم در اینجا افزون کنم: سخن را باید گفت و سپس، پس گرفت!...چرا؟ ــ برای این که از آستانهای بیانگر، و در نهایت ایجاد وضعیتی روشنگر، فراتر نرود و به افزارِ تحدید و ارعاب و در نهایت به افزار استبداد و سرکوب مبدل نگردد...و چنان که عشق نیز بر همین منوال، باید اظهار شود و به جامۀ کلام در آید اما راه را سدّ نکند و از آستانه کنار رود زیرا هیچ یک، نه سخن و نه عشق، نباید به افزار ستم و تحدید آزادی فرو کاهند و در حقیقت به چیزی علیه خود زیرا سخن و عشق اشاراتِ آزادیاند!