جمعه
By Natasha Moharamzadeh


ابی نتو*
نویسنده: ناتاشا محرم زاده


اشخاص نمایش:

علی
فرهاد
پریسا



1

مکان: تهران. منزل کوچک و ساده‌ی پریسا و علی.

صدای چکه کردن آب به طرز اعصاب‌خردکنی به گوش می‌رسد.علی پشت میز چهار نفره‌ای نشسته است. پریسا در حال جمع کردن ظروف باقی‌مانده‌ی شام است. به آشپزخانه می‌رود و برمی‌گردد. علی سعی می‌کند در جاهای خالی میز جایی برای کتابش باز کند.همه‌چیز در سکوت می‌گذرد. پریسا عصبی به نظر می‌رسد و جمع کردن ظروف سر و صدایی به پا کرده. صدای قطره، قطره چکیدن آب می‌آید. پس از چند رفت و آمد ناگهان پریسا دیس نیمه پر برنج را پرت می‌کند روی زمین .

پریسا: (از خشم منفجر می‌شود) وااای وااای... وااای.علی بسه. این صدا داره منو دیووونه می‌کنه. این کتاب تو داره حال منو به هم می‌زنه.
علی: پری؟
پریسا: بلند شو یه کاری کن... آخه تو چه‌جور مردی هستی؟ تو..
علی: پری؟
پریسا: این‌قدر نگو پری... این‌قدر نگو پری. من معجزه بلد نیستم من هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم. بلند شو ببینم.
علی: عزیزم؟
پریسا: بلند شو... بهت می‌گم از پشت اون میز لعنتی بلند شو...
علی: (بلند می‌شود.) چی شد یه دفعه آخه عزیز من؟
پریسا: به من نگو عزیزم... به من نگو عزیزم... به من لامصب نگو عزیزم.
علی: خیلی خب... خیلی خب... باشه پری... (لیوانی آب برایش می‌ریزد.)
پریسا: اون آب رو بدی دست من جیغ می‌کشم... بیای سمت من جیغ می‌کشم. دست به لیوان بزنی خودمو می‌کشم.
صدای لی لی: (دختربچه هشت ساله پریسا) مامان؟
علی: جانم؟ اومدم عزیزم.
پریسا: (بلند می‌شود و جلوی او را که می‌خواهد سمت اتاق دختر برود می‌گیرد.) می‌ری تو اتاق لی لی که چی؟
علی: آروم باش پری. خواهش می‌کنم.
صدای لی لی: مامان.
پریسا: سر جات بمون لی لی...
علی: خواهش می‌کنم وضع رو از اینی که هست بدتر نکن. لی لی نباید هیجان‌زده بشه... فقط واشرش پوسیده... درستش می‌کنم... قول می‌دم.
صدای لی لی: مامان؟
پریسا:هیچ قولی به من نده... هیچ قول لعنتی‌ای به من نده. درستش نمی‌کنی علی... چون نمی‌تونی درستش کنی... (عصبانی به سمت اتاق لی لی می‌رود.)

علی کمی این پا و آن پا می‌کند بعد جارو برقی را روشن کرده برنج‌ها را جمع می‌کند. پس از مدتی پریسا وارد می‌شود. با تحقیر و نفرت به تمیزکاری او نگاه می‌کند.علی جارو را جمع می‌کند. دوباره صدای چکه‌ی آب.

علی: خوابید؟
پریسا: خودشو زد به خواب.

مکث طولانی. علی بلند می‌شود که بیرون برود.

پریسا: کجا؟
علی: (مظلومانه) می‌رم واشر شیر حموم رو وا کنم بزنم به مال آشپزخونه. این موقع شب که نمی‌تونم برم واشر بخرم.
پریسا: واقعا یعنی همین‌قدر عقلت می‌رسه ؟
علی: منو کلافه نکن پری... تو مگه نمی‌خوای راحت بخوابی؟ صدا از حموم تو اتاق خواب نمی‌آد. آشپزخونه به اتاق نزدیکه... در اتاقو می‌بندیم صدا نمی‌آد... تا فردا ببینیم چی می‌شه.
پریسا: در اتاقو می‌بندیم آره؟ این راه‌حل توئه؟
علی: چی کار کنم؟ تو بگو من چی کار کنم من همون کارو می‌کنم.
پریسا: هیچی دست روی دست بذار تا خدا برات واشر بفرسته.
علی: پری.
پریسا: بشین.
علی: ...
پریسا: ازت نخواستم آپولو هوا کنی ها . فقط گفتم یه دقه بشین.
علی : (می‌نشیند.) خب؟
پریسا: من تصمیمو گرفتم... لی لی رو می‌برم پاریس.
علی: هی یه دقه واستا ببینم... تو تنها زندگی نمی‌کنی که تنها تصمیم بگیری...
پریسا: شعر نگو. تو که نمی‌خوای بگی من شوهر دارم؟
علی: با من این‌جوری حرف نزن.
پریسا: دو روزه این شیر لعنتی خرابه و تو...
علی: چرا خودت نرفتی یکی رو بیاری درستش کنه... تو که می‌دونی من همه‌ش دانشگاهم یللی تللی که نمی‌رم.
پریسا: (عصبانی اما آرام که صدا بیرون نرود.) تو رو خدا برو در تک تک همسایه‌ها رو بزن ببین زن کدوم‌شون واسه چکه‌ی آب می‌ره دنبال تعمیرکار؟
علی:(دلجویانه سمت پریسا می‌رود.) تو حالت خوب نیست... بهت فشار اومده پری... برو بخواب.
پریسا:(کوتاه آمده) چه‌جوری برم بخوابم؟ بروعلی... دور و بر من نباش. پاشو برو یه حوله بذار زیر شیر دارم دیوونه می‌شم.

علی خارج می‌شود. صدای آب قطع می‌شود.علی وارد می‌شود.

علی: همه‌چی درست می‌شه... قول می‌دم... می‌دونم قول من برات ارزشی نداره اما...
پریسا: وقتی تو گوش به حرف من نمی‌دی چه‌جوری با هم تصمیم بگیریم؟ من مجبورم بشینم و خودم فکر کنم غیر اینه؟
علی: تا اینجاش عیب نداره.
پریسا: که؟
علی : این که بشینی تنهایی فکر کنی عیب نداره اما تصمیم رو با هم می‌گیریم.
پریسا: تا حالا غیر از این بوده؟
علی: هیچ‌وقت...
پریسا:خب؟
علی: بعد از اینم باید همین‌طوری باشه...
پریسا: علی تو واقعا متوجه نیستی یا خودتو می‌زنی به اون راه؟
علی: چرا اتفاقا متوجهم که اینو می‌گم. کافیه یه بار تک‌روی کنیم بعد دیگه می‌شه عادت برامون... تو که اینو نمی‌خوای؟ ها؟
پریسا: ولی این مثل ماشین خریدن و خونه خریدن و دانشگاه رفتن نیست علی.
علی : چرا نیست؟
پریسا (با تمسخر): چرا نیست؟
علی: همه‌ی اینها به یه برنامه‌ریزی دقیق نیاز داره.
پریسا: این‌قدر بی‌خیال حرف می‌زنی که آدم فکر می‌کنه نکنه نمی‌شناستت. یه‌جوری رفتار می‌کنی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
علی:همین‌جور هم هست. هنوز اتفاقی نیفتاده.
پریسا: (آرام‌تر. جوری که صدا بیرون نرود.) دیگه می‌خواستی چی بشه؟ اگه بچه‌ی خودت بود هم همینو می‌گفتی؟
علی: چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟ مسئله اینه که یه نفر باید به اوضاع مسلط باشه. تو اگه نمی‌تونی من باید حواسم باشه... اونم نه به یه چیز... هزار چیزهست که...
پریسا: به جای همه‌ی این هزار تا چیز به این فکر کن که بچه‌ی من داره از دستم می‌ره...
علی: این حرفو نزن پری.
پریسا: مگه غیر از اینه؟
علی: اون بچه‌ی منم هست.
پریسا: (با بغض) مشکل اینه که نیست... اگه بود من مجبور نبودم یه هفته‌ی تمام به هر وسیله بشینم پات و هی دستمالت کنم که راضی شی... اگه بود به دندون می‌گرفتیش و از این مهلکه نجاتش می‌دادی ...هیچ فکر کردی اگه...
علی: چرا مثل زن‌های چاله‌میدونی حرف می‌زنی؟ اون دختر منم هست... تا حالا غیر از این بوده؟
پریسا: ...
علی:خب؟

مکث

علی: من به تو دروغ نگفتم. به لی لی دروغ نگفتم...
پریسا: هیچ فکر کردی اگه بچه‌م بره چه‌جوری می‌خوای تو چشم من نگاه کنی؟
علی: خدا نکنه پری.
پریسا: علی دکتر گفت قصه‌ی امروز یا فردا یا پنج سال دیگه است.
علی: دکتر گفت شانس هیچ‌وقت هم هست.
پریسا: اینو نگفت... فقط گفت شاید.
علی: پری همه‌ی ما با همین شایدها هر روز از خواب بلند می‌شیم مگه نه؟... یه کم دیگه صبر کن. باشه؟ هیچ فکر کردی من با چه زحمتی اومدم تا پای دکترا؟ الان توی این موقعیت دفاع و کوفت و زهرمار که نمی‌تونم جا خالی کنم... تمام آینده‌ی ما به این بستگی داره.
پریسا: آینده‌ی تو آره.
علی: آینده‌ی من آینده‌ی شماست... تو و لی لی...
پریسا: ولی آینده‌ی من فقط بچه‌مه علی... اگه اون بره.... من می‌میرم. من نمی‌تونم به خاطر این تز کوفتی تو بشینم این‌جا و دست روی دست بذارم که یهو اون مویرگ لعنتی تو سر بچه‌م هوس کنه بترکه... لعنتی این صدا چرا دست از سر ما برنمی‌داره؟
علی: صدایی نمی‌آد که پری.
پریسا: نمی‌شنوی؟ گوش کن... گوشاتو تیز کن.
علی: چرا باید گوشامو تیز کنم وقتی همین‌طوری هیچی نمی‌شنوم؟
پریسا: فقط گنگ‌تر شده از بین نرفته.
علی: بهش توجه نکن.
پریسا: تو چیز بهتری نداری به آدم بگی؟ به چند هزار چیز نباید توجه کنم؟
علی: من حرفی ندارم... تو فکر می‌کنی من دلم نمی‌خواد؟ هیچ به پولش فکر کردی؟
پریسا: برام مهم نیست.اه حوله هه حتما رفته کنار. (عصبانی به سمت آشپزخانه می ‌رود.)
علی: پری هیچ صدای کوفتی‌ای نمی‌آد.
صدای پریسا: طلاهامو می‌فروشم... (وارد می‌شود سمت حمام می‌رود حوله‌ی بزرگ‌تری برمی‌دارد.)
علی: پول طلاهات چقدر می‌شه مگه عزیز من؟ ا... ا... حوله‌ی منو چرا ورداشتی؟
پریسا: دارم دیوونه می‌شم. (دوباره با حوله سمت آشپزخانه می‌رود.)
علی: هیچ صدایی نمی‌آد...به خدا صدا نمی‌آد... ای بابا...
پریسا: (وارد می‌شود.) گوش‌های تو سنگینه... تو هیچی نمی‌شنوی... هیچ‌وقت هیچی نمی‌شنیدی.
علی: منظورت چیه؟ مگه دروغ می‌گم؟ می‌گم ما پول نداریم حتی اگه این ماشین قراضه و رهن این خونه رو هم بذاریم روش باز هم کمه. یه عمل مغز تو پاریس می‌دونی یعنی چی؟
پریسا: برام مهم نیست...
علی:این حرف یه آدم عاقل نیست... این حرف یه آدمه که نمی‌خواد به مسوولیت فکر کنه...
پریسا: نمی‌خوام به مسوولیت فکر کنم چون قرار نیست من فکر کنم... چون شوهر کردم که فکر نکنم. چون بابای لی لی نمی‌ذاشت که فکر کنم... چون.
علی: باشه... باشه... به من زخم‌زبون بزن اگه آرومت می‌کنه... من براتون کم گذاشتم... من بی‌عرضه بودم. تو می‌خوای اینو بگی؟ باشه. ولی ما خودت هم می‌دونی که ما چاره‌ی دیگه‌ای نداریم باید تا جواب سی‌تی‌اسکن جدید صبر کنیم شاید بشه همین‌جا...
پریسا: نه.
علی: اینجا بهترین دکتر رو می‌آرم رو سرش.
پریسا: (اندوهگین) می‌خوام همه‌ی سعی‌مو بکنم علی... تو بهترین بیمارستان... بهترین پزشک... این حق لی لیه... این روزها هی به خودم می‌گم کاش کاوه نمرده بود.
علی: چرا این حرفو می‌زنی؟
پریسا: من حرف بدی نزدم.
علی: چرا گفتی کاش کاوه نمرده بود...
پریسا: خب... کجای این حرف بده؟ کی بر می‌گرده وقتی عزیزش مرده بگه خوب شد که مردی؟
علی: این فرق می‌کنه. ما الان با همیم و خوشبختیم.
پریسا: تو چت شده علی؟ من نمی‌تونم بگم هی کاوه خوب شد که مردی چون من الان با علی خوشبختم...

مکث.

علی: تو می‌خوای بگی اون هیچ‌وقت تو پول جور کردن نمی‌مونده... طبیعی‌یه. یه بچه پول‌دار بوده. واسه چی در بمونه؟
پریسا: خودش به پول رسیده بود... با زحمت خودش. بی کمک کسی... (مکث) تو بچه پول‌دار نیستی؟
علی: چی می‌خوای بگی؟
پریسا: هیچی... هیچی، من هیچ کوفتی نمی‌خوام بگم. اصلا نمی‌خوام بگم که بری بگی بابات بره یکی از لونه‌های تو برجاشو بفروشه خرج لی لی کنه... چرا بگم؟ مگه لی لی مال توئه؟ مگه لی لی...
علی: من به خاطر تو قید تمام خونواده‌مو زدم... یادت رفته اون‌ها چقدر... یادت رفته چقدر بهت توهین کردن؟... از تو خونه‌شون انداختنت بیرون... تو چطور می‌تونی حتی یه لحظه به این قضیه فکر کنی که برم بگم... ؟
پریسا: (برافروخته) بچه‌ی من اون‌قدر مریضه علی... و من اون‌قدر این بچه رو می‌خوام که حتی به گدایی هم فکر می‌کنم . من به همه‌چی فکر می‌کنم... همه‌چی... بچه‌ی من باید از شر اون مویرگ لعنتی خلاص بشه... و من می‌خوام که تو بفهمی قیمتش برام اصلا مهم نیست... اصلا...



2

مکان: پاریس. مطب مشاوره‌ی علی.

فرهاد مقابل او نشسته. فرهاد مردی‌ست میان‌سال ثروتمند. بانفوذ. از نظر ظاهری جذاب و شیک‌پوش.

فرهاد:سیگار؟ (با حالتی که می‌خواهد بپرسد اجازه هست یا نه.)
علی: راحت باشین. (بلند می‌شود پنجره‌ی مطب را باز می‌کند.)
فرهاد: حساسیت دارید؟
علی: کمی.
فرهاد: اوکی. برا من خیلی مهم نیست.
علی: می‌تونم تحمل کنم.
فرهاد: برا من هم سخت نیست... تو عمرم به هیچی عادت نکردم.
علی: خوشحالم که این‌جوره... خب می‌تونیم شروع کنیم؟
فرهاد: (می‌خندد. سیگار را در جیبش می‌گذارد.) راستش باید بگم من کاملا سرحالم و هیچ سر در نمی‌آرم چرا اینجام و حالا که این‌جام چی باید بگم؟
علی: فقط شما نیستید که همچین خیالی می‌کنید.اکثر مریض‌های ما این‌جوری‌ان. خب بذارید بپرسم چند ساله از ایران...
فرهاد: خیلی ساله آقا... با این‌جا مشکلی ندارم... هوم سیک و این‌جور چیزها هم نیستم.
علی: قدم اول دوست من صداقته... شما باید با خودتون صادق باشین... امکان نداره دچار دلتنگی واسه وطن و خونه نشید.
فرهاد: امکان داره.
علی: خلاصه گاهی روزها... گاهی وقت‌ها... مثلا وقتی که از تی وی اسم ایران رو می‌شنوید... یا به یه عکس قدیمی تو خونه‌تون برمی‌خورید که...
فرهاد: (قاطع) دلتنگ نمی‌شم.
علی:می‌تونم بپرسم شغل‌تون چیه آقای... (نگاهی به پرونده می‌اندازد.) سرمست؟
فرهاد: صدام کنید فرهاد.
علی: بله فرهاد.
فرهاد: کمکی نمی‌کنه.
علی: چی کمکی نمی‌کنه؟
فرهاد : این که شغلم چیه به شما کمکی نمی‌کنه.
علی: اشتباه می‌کنید قربان .اتفاقا...
فرهاد: به مرده‌شور‌ها که نکرده.
علی: ببخشید؟
فرهاد: شما فکر می‌کنید این که شغل‌شون مرده‌شوری‌یه کمک کرده بهشون که بیشتر به مرگ فکر کنن. بیشتر از من و شما؟
علی: (ساده‌لوح به نظر می‌رسد انگار موضوع جدیدی کشف کرده.) پس شما از مرگ می‌ترسین! شاید هم... بذارید ببینم شاید شب‌ها ناغافل از خواب بلند می‌شید و می‌بینید که تمام بدنتون پر عرقه... دستاتون می‌لرزه و حتی قدرت ندارین بلند شین یه لیوان آب واسه خودتون بردارید. شاید هم مثل دوران کودکی از تاریکی می‌ترسید که بر نمی‌دارید بلند شید برید آب بخورید چون فکر می‌کنید حتما یکی اون پشت منتظره تا بگیره‌تتون و خفه‌تون کنه. تاریکی... مثل تاریکی گور... !
فرهاد:من شب‌ها آب نمی‌خورم.
علی: (یکه‌خورده از حس قبلی در می‌آید.) چرا؟
فرهاد: چون معمولا خیلی عمیق می‌خوابم.
علی: یعنی از خواب نمی‌پرید؟
فرهاد: هیچ‌وقت.
علی: خب البته ترس از مرگ می‌تونه...
فرهاد: من از مرگ نمی‌ترسم آقا به خودتون زحمت ندین... به نظر می‌آد این بیشتر مشکل خود شماست.
علی: (با لبخند) چرا انکار کنم؟ کیه که همچین ترسی نداشته باشه. باید واقع‌بین بود.
فرهاد:من واقع‌بین‌تر از خودم نمی‌شناسم.
علی: که این‌طور. (یادداشتی برمی‌دارد.) حالا به من توضیح می‌دید که چرا از مرگ نمی‌ترسید؟
فرهاد: (با تمسخر) این هم یه نوع بیماری‌یه؟
علی: افراط...
فرهاد: (می‌خندد.) و تفریط... بله می‌دونم کاملا متوجهم... ولی من از مرگ نمی‌ترسم چون... چون... می‌خوام بگم ما یه جورایی با هم کنار می‌آیم.
فرهاد: فکر می‌کند به هدف زده) مربوط به شغله.
فرهاد:(بی‌خیال) ابدا...
علی: خودتون چی فکر می‌کنید؟
فرهاد: نمی‌دونم شاید به خاطر اینه که من یه رگ دارم. یه رگ که...
علی: کیه که نداره... میلیون‌ها...
فرهاد: نه آقا... سال‌هاست که یه مویرگ متورم کوچولو درست اینجاست... (اشاره به سر)... حالا... شاید هم کمی این‌طرف‌تر... می‌دونید که چه‌جوری‌یه؟ دکترها هیچ‌وقت جای دقیقشو به آدم نمی‌گن... یه عکس مسخره به آدم نشون می‌دن و خلاص... خلاصه این کوچولو داره هر روز شانس مردنم رو بیشتر می‌کنه.
علی: گادنس. (خدای من به انگلیسی)
فرهاد: شاید حالا فکر می‌کنید به مشکل نزدیک شدید ها؟ و باعث شدید رازمو بهتون بگم. به خودتون مغرورید. آره؟
علی: آقای سرمست!
فرهاد: یا شاید هم با خودتون می‌گید اوه خدای من! من چقدر خوشبختم که همچین مویرگ بازیگوشی ندارم.
علی: ( یادداشتی برمی‌دارد.) ببینید آقا.
فرهاد: خب؟
علی: من یه پزشکم و از این کیس‌ها زیاد دیدم... (مکث. نگاهی به عکس لی لی روی میز می‌اندازد.) بالاخره این لطف رو به من و به خودتون می‌کنید که بگید شغل شما چیه؟ اگه منو به عنوان پزشک‌تون انتخاب کردید...
فرهاد: انتخابی در کار نبوده.
علی: (یادداشت می‌کند. آرام) فرار از واقعیت.
فرهاد: چی فرمودید؟
علی: هیچی برای ثبت توی پرونده بود. اما در مورد شما باید بگم فرار کردن راه‌حل مناسبی نیست. معلومه که انتخابی در کار بوده. شما از بین این‌همه روان‌پزشک منو انتخاب کردید... پاهای شما از بین این‌همه پله از پله‌های ساختمون من بالا اومده و دست شما دستگیره‌ی اتاق منو چرخونده و...
فرهاد: فراموش کردید منشی رو ذکر کنید.
علی: بله بین این‌همه منشی از منشی من تقاضای وقت ملاقات کردید.
فرهاد: من تقاضا نکردم آقا... خود ایشون تمایل نشون دادن.
علی: (کنجکاو) که این‌طور! پس از ایشون تقاضای ملاقات کردید. (آرام) ازش خوشتون اومده؟
فرهاد: مگه شما برای همین منظور استخدامش نکردید؟
علی: نه. البته که نه.
فرهاد: قدم اول صداقته دوست من... بیاین صادق باشیم...
علی: (می‌خندد.) من این‌طوری به خانوم‌ها نگاه نمی‌کنم... نه مثل...
فرهاد: شما باهاشون مشکلی دارید؟
علی: مشکل؟ نه ابدا.
فرهاد: منظورم اینجاست. تو پاریس.
علی: نه... البته که نه... (مکث. لبخند) البته اگه انگلیسی بدونن... خب...
فرهاد: ولی اینجا فرانسه‌ست آقا. اگه با زبون‌شون مشکل دارید باید برید انگلیس.
علی: به خاطر زن‌ها کشور و مطب و همه‌چی رو ول کنم برم یه جای دیگه؟
فرهاد:خب اونا مرکز ثقل مان .می‌خواین بگین نه؟از من می‌شنوین اول مرکز ثقل رو سر جاش میزون کنین بعد خونه و مطب و...
علی: ولی انگار شما مرکز ثقل‌های زیادی دارید... این‌جوری تعادلتون به‌هم نمی‌خوره؟
فرهاد: برآیند کشش‌شون صفره.
علی: یعنی؟
فرهاد: تعادلمو حفظ می‌کنن... شما چطور؟
علی: ما به مشکل شما رسیدگی می‌کنیم نه مشکل من. (مکث) در ضمن خانوم‌ها مسئله‌ی من نیستند.
فرهاد: بله... بله...
علی: پس شما مشکلی با زبون طرف مقابل‌تون ندارید.
فرهاد: ابدا.
علی: یعنی یه خانوم فرانسوی – انگلیسی‌تبار یا ایرانی براتون فرق نمی‌کنه.
فرهاد: بستگی داره.
علی: به چی؟
فرهاد: هیچی نه... حتی بستگی هم نداره... فراموش کرده بودم که دیگه مدت‌هاست که بستگی به چیزی نداره در واقع اون نوعی که من باهاشون در ارتباطم به زبونشون مربوط نمی‌شه آقا.
علی: ولی برای بعضی‌ها در همین حد هم زبان خیلی مهمه...
فرهاد: برای من نیست. من به هر سه زبان حرف می‌زنم. در ضمن با ایتالیایی هم مشکلی ندارم.
علی: (بریده بریده و اندکی با شرم) هر جایی و هر وقتی؟
فرهاد: این‌ها هم مربوط به پرونده‌ست؟
علی: بله.دقیقا.
فرهاد: (با لبخند شیطنت‌آمیز) ازتون داره خوشم می‌آد... به نظر می‌رسه این موضوع خیلی به هیجانتون آورده. به کل مسئله مویرگ منو فراموش کردید دکتر عزیز.
علی: نه... ابدا... ما داشتیم راجع به انتخاب حرف می‌زدیم.
فرهاد: ومن گفتم که شما رو انتخاب نکردم.
علی: بیاین در همین مورد حرف بزنیم...
فرهاد:دکوق (به فرانسه... اوکی.) کانتینیووویه. (به فرانسه... ادامه بدید.)
علی: چطور شد که به اینجا آمدید؟
فرهاد: خیلی ساده. (مکث) من با پیک برای یه خانوم زیبا یه دسته گل لیلیوم فرستادم...
علی: اهوم
فرهاد: برای تولدش... متوجهید؟ یه دسته‌گل لیلیوم... این خیلی مهمه...
علی: متوجهم.
فرهاد: بعد اون خانوم هم دسته‌گل رو برام پس فرستاد که البته این برعکس خیلی مهم نیست اما...
علی: اما؟
فرهاد: خب ولی جالبه. یه تغییر کوچولو اتفاق افتاده بود. کارت تبریک قرمز و خوشگل من برداشته شده بود و کارت ویزیت سفید و بهداشتی شما روش چسبیده بود.
علی: (حسابی می‌خندد.) آها... جالبه... پس از قرار معلوم اون خانوم فکر کرده که شما به کمک یه روان‌پزشک احتیاج دارید.
فرهاد: احتمالا.
علی: ارتباط شما و اون خانوم تا چه حدی بوده؟ منظورم اینه که...
فرهاد: راستش خیلی به یاد نمی‌آرم...
علی: به یاد نمی‌آرید؟
فرهاد: ماجرا مربوط به یه هفته تعطیلات توی مارسی بوده. حدود شش سال پیش. یا همین حدود.
علی: و بعد ازاون؟
فرهاد: ندیدمش.
علی: ندیدیتش؟
فرهاد: نه... پیش نیومد.
علی: راه دور بوده یا چی؟
فرهاد: آقا این خانوم توی پاریس زندگی می‌کنه. اما من هیچ به فکرم نمی‌رسید که باید بعد از اون تعطیلات دوباره بهش زنگ بزنم... یا برم ببینمش... یا هر چی من این‌جوری نیستم. یعنی زندگیم این‌طوری نیست... بعد یه روز از خواب بلند شدم و احساس کردم که حالم خوبه. بیش از حد خوبه... متوجهید؟
علی: کاملا.
فرهاد: احساس کردم باید یه کاری بکنم... به خودم گفتم مرد دو روز کار رو تعطیل کن و برو سفر. گفتم برم... مثلا نیس... یا شاید مارسی... فرقی نمی‌کرد. مهم حالم بود.
علی: اهوم.
فرهاد: رفتم سراغ تقویمم که برنامه‌ی کاریمو چک کنم و اون‌وقت دیدم که اون روز قشنگ همین‌طوری بی‌خود قشنگ نیست. می‌دونید چرا؟ چون اون روز، روز تولد این خانوم زیبا بود... فکر کنم بلژیکی بود... آره تا اون‌جایی که یادم می‌آد. بعد یه چیزهایی از مارسی یادم اومد و... خب هوا هم عالی بود و به خودم گفتم خب چرا بهش تبریک نگم... تبریک گفتن، خانوم‌ها رو خوشحال می‌کنه. حقشونه... کمترین حق‌شونه اگه بخوایم منصف باشیم...
علی: ولی دسته‌گل شما اونو خوشحال نکرد.
فرهاد: احتمالا... شاید... این به خودش مربوطه.
علی: شما بهش علاقه دارید؟
فرهاد: چرا نباید داشته باشم؟
علی: منظورم یه علاقه‌ی ویژه‌ست.
فرهاد: اوه نه... من از اون مردها نیستم دکتر عزیز... تا جایی که یادمه لیندا... اسمش لینداست. توی اون تعطیلات عالی بود. مخصوصا با اون کلاه آفتاب‌گیر آبی و کفش‌های تنیس سفید .اون هم کجا؟ کنار اقیانوس اطلس... لب اون موج‌های آبی (به خود می‌آید.) ولی اگه از من می‌پرسید فرقی نمی‌کنه... اون روز می‌تونست تولد هر کس دیگه‌ای هم باشه.
علی: ولی شما آقا دست کم مطمئنم که برای تولد منشی من گل نمی‌فرستادید. مطمئنا یه فرقی داشته با بقیه.
فرهاد: اوه دارید بی‌انصافی می‌کنید. اتفاقا این خانوم منشی شما از اون لیدی‌های‌‌یه که آدم از گل فرستادن براشون خیلی لذت می‌بره... می‌تونید امتحان کنید.
علی: (با تمسخر) چرا؟ اون که کفش تنیس نمی‌پوشه.
فرهاد: درعوض دست‌های بخشنده‌ای داره... وقتی داشت موس روی میز کامپیوتر رو لمس می‌کرد کاملا بخشنده بود... با این‌که اون یه رز یا زنبق یا فلزیا نبود... یه موس کوچیک پلاستیکی... کف دست‌های این زن شعور داره.
علی: و کف دست‌های شما؟
فرهاد :(به دست‌هایش نگاه می‌کند.) در موردشون قضاوت نمی‌کنم.
علی: چرا؟
فرهاد: چون این‌جوری راحت‌ترم... (مکث) این دست‌ها تا اینجای کار که یه آدم کشتن.


3

مکان: ایران. منزل پریسا و علی.

علی در حال مطالعه است. پریسا وارد می‌شود.

علی: خوابید؟
پریسا: آره. چای می‌خوری؟
علی: اگه یه قهوه‌ی غلیظ بدی خیلی بهتره باید بیدار بمونم.

پریسا خارج می‌شود و علی هم‌چنان سخت به مطالعه ادامه می‌دهد.

صدای پریسا: با شیر؟
علی : اهوم . بدون شکرعزیزم.
صدای پریسا: پیش مامان بودم امروز..
علی: خب؟

پریسا وارد می‌شود. در سینی قهوه لامپی هم هست.

پریسا: از بس سرت تو کتاب بوده. ببین چشمات چه گودی افتاده... (صندلی را می‌گذارد و می‌رود روی صندلی. سعی می‌کند لامپ را از سرپیچش باز کند.علی توجهی ندارد.)
علی: تموم می‌شه دیگه... ماه دیگه دفاع می‌کنم و خلاص. مامانت خوب بود؟
پریسا: آره. کلی بهت سلام رسوند. گل‌گاوزبون و چی و چی هم داد که دم کنم... اعصابت به هم نریزه. (صندلی کوتاه است. می‌رود بیرون و صندلی دیگری می‌آورد. علی بی‌توجه است.)
علی: عالیه. (دوباره به سراغ کتاب می‌رود.)
پریسا: ازم می‌پرسید خلاصه چه تصمیمی گرفتیم؟ ( صندلی لق می‌زند.) ای بابا.
علی: در مورد؟
پریسا: این‌که لی لی رو همین‌جا عمل کنیم یا ببریمش خارج؟
علی: ما که هنوز تصمیم نگرفتیم جواب سی‌تی آخری هنوز نیومده.
پریسا: فردا... فردا پنج عصر باید برم بگیرمش.
علی: (در حال نوشیدن و مطالعه) تو نمی‌خواد این همه راه بری. از دانشگاه که برمی‌گردم می‌رم می‌گیرمش.
پریسا: (از صندلی پایین می‌آید. لامپ هنوز در دستش است.) این روزها فقط کارم شده راه رفتن. از یه جا نشستن می‌ترسم. همه‌ش دارم بیدار بیدار کابوس می‌بینم.
علی: عزیزم!
پریسا: دست خودم که نیست دیروز لی لی رو بردم خونه‌ی دوستش و تا وقتش برسه و برم دنبالش فقط تو خیابون‌ها راه رفتم و خرید کردم...
علی: خرید؟
پریسا: چه می‌دونم خرت‌وپرت... تنها چیزیه که حالمو خوب می‌کنه... این که برم تو خیابون‌ها و به خودم بگم می‌تونم هر چی دلم خواست داشته باشم. وقتی من می‌تونم عطر کریستین دیور داشته باشم چرا لی لی نتونه یه دکتر تو فرانسه داشته باشه؟
علی: نمی‌خوام اذیتت کنم. تو می‌دونی که من هیچ مخالفتی با این‌جور دلخوشی‌های زنونه ندارم... ولی همه‌ی اینا از اضطرابه... بهتر نیست کنترلش کنی؟
پریسا: من همیشه عاشق خریدن چیزهای مارک‌دار بودم تازگی داره؟
علی: نه ولی...
پریسا: من کار می‌کنم علی. خودم پول در می‌آرم.
علی: خدای من پری! من اصلا همچین منظوری نداشتم... تو می‌گی آروم نیستی. تو می‌گی کابوس می‌بینی تو می‌گی نمی‌تونی بشینی و همه‌ش می‌خوای راه بری... این‌ها همه‌ش نشونه‌ی اضطرابه اگه نتونی بهش آگاه بشی و باهاش بجنگی باید بری رو قرص.
پریسا: (عصبانی) من موش آزمایشگاهی تز دکترای تو نیستم علی.
علی: من اینو نگفتم.
پریسا: ترجیح می‌دم برم خرید تا برم رو قرص.
علی: باشه... باشه... تو هیچ‌وقت حرف‌های منو جدی نمی‌گرفتی این تازگی نداره.
پریسا: چرا تازگی داره... این مرض از وقتی شروع شده که تو دیگه منو جدی نمی‌گیری.
علی: آخه تو صبر نمی‌کنی عزیز من. خدا رو چی دیدی؟ شاید جواب این یکی سی‌تی فرق کنه. شاید اون بادکنک لعنتی توی اون مویرگ سرشو گذاشته و خوابیده.
پریسا: کاش این لعنتی تو سر من بود...
علی: احمق نشو...

پریسا خارج می‌شود و با نردبانی می‌آید داخل.علی توجهی ندارد. پریسا به سختی صندلی را جابه‌جا می‌کند و می‌رود که لامپ را عوض کند. اما دوباره می‌آید پایین.

پریسا: (دلجویانه)علی!
علی: جانم؟ (در حال مطالعه) بیا بریم... یا دست کم بذار ما بریم.ها؟ بعد تو بیا... بعد از تزت.
علی:مسئله تز نیست.
پریسا: به فکر پولش نباش.
علی: ماشینو امروز بردم بنگاه نشون دادم... گفتم وسیله‌ی زیر پامه مشتری اومد خبرم کنن. ولی صابخونه می‌گه پول نداره... می‌گه قراردادتون شیش ماه دیگه تموم می‌شه.
علی: گفتی بچه‌م...؟
پریسا: پری به هر کی که نمی‌شه گفت... یهو همه‌جا چو می‌افته به گوش لی لی می‌رسه... اون‌وقت...
پریسا: خلاصه چی؟ کاش می‌گفتی زنم مریضه. دلش به رحم می‌اومد.
علی: چرا دروغ بگم؟ گفتم لازم دارم.
پریسا: خب؟
علی: گفت این کف دست، ببین مو داره بکن. حرف حساب.
پریسا: من فردا می‌رم نتیجه‌ی سی‌تی رو نشون دکتر می‌دم... اگه باز هم گفت عمل همین فردا اقدام می‌کنم. نمی‌تونم دست رو دست بذارم.
علی: صبر کن یه ذره دندون رو جیگر بذار.

دست به کار مطالعه می‌شود. مکث. پریسا از نردبام بالا می‌رود با لامپ ور می‌رود .سرپیچ لامپ قدیمی مشکل دارد. ناگهان انگار کنتور قطع می‌شود و برق می‌رود و مکالمات در تاریکی ادامه پیدا می‌کند.

علی: چی شد؟
پریسا: برق رفت یا کنتورپرید؟
علی: بس که با هر چی ور می‌ری.
پریسا: خب یکی‌ش سوخته بود... داشتی کور می‌شدی تو اون نور..
علی: من داشتم کور می‌شدم به تو چی‌کار داشتم؟ اگه دلم می‌خواست خودم عوض می‌کردم... این چراغ‌قوه کو؟
پریسا: رو کمده...
علی: (سمت کمد می‌رود.) آی پام... این چیه این‌جا؟
پریسا: خوردی به نردبون؟
علی: آخه نردبون وسط هال چی‌کار می‌کنه؟ آخ پام...
پری: یعنی واقعا تا حالا ندیده بودیش؟
علی: این چراغ‌قوه کو؟
پریسا: گفتم که رو کمده.
علی: آها پیداش کردم.
پریسا: اما باطری نداره.
علی: شت... نمی‌شد از اولش بگی؟
پریسا: الان برق می‌آد.
علی: (جایی را پیدا کرده می‌نشیند.) ببین یه شمع می‌تونی پیدا کنی پس؟
پریسا: ولش کن...
علی: چی چی رو ولش کن کلی کار دارم عزیزم...

مکث

علی: بلند شدی؟
پریسا: نه.
علی: ای بابا (بلند می‌شود.)
پریسا: (ناخوداگاه و عین خواب‌زده‌ها) من پول دارم علی.
علی: این چی بود رفت زیر پای من؟
پریسا: من پول دارم.
علی: به حرف مامانت پا شدی رفتی طلاهاتو فروختی؟ نگفتم نکن این کارو؟
پریسا: ...
علی: لعنت... همین یه کبریت توش بود... یه کبریت دیگه این‌جاها نیست؟
پریسا: (با ترس و تردید)... من پول داشتم... از خیلی‌وقت پیش داشتم...
علی: (با مهربانی و بی‌خیالی) بذار تو جیبت. زن همیشه یه چیزی باید بالا سرش باشه. پس‌اندازهای تو دردی از ما دوا نمی‌کنه.
پریسا: یه میلیارد کمه؟
علی: ها؟
پریسا: کمه؟ (فندک رومیزی را برمی‌دارد و شمع روی میز را روشن می‌کند.)
علی: حالت خوبه پری؟
پریسا: کمه؟
علی: ببین برق که رفته.... صبح زود بلند می‌شم کارمو انجام می‌دم. شمع رو خاموش کن بیا بریم بخوابیم. (شمع را خاموش می‌کند. اما برق می‌آید.)
پریسا: باور نمی‌کنی نه؟ (دفترچه‌ی حساب را از روی میز برمی‌دارد و می‌گذارد روبه‌روی علی)

مکث

علی: (به داخل دفترچه نگاه می‌کند.) چی‌کار کردی تو؟ از کجا پری؟
پریسا: نپرس.

مکث

علی: امکان نداره.
پریسا: می‌بینی که داره.

مکث

علی: این‌همه پول؟ خونه‌ی پدری‌تو که...
پریسا: نه.
علی: این خیلی‌یه پری... از کجا آوردیش؟
پریسا: خرد... خرد...
علی: به من نگو از چندرغاز پول معلمیت و دوزار خرجی خونه زدی و یهو شده یه میلیارد. اون هم با ولخرجی‌های تو.
پریسا: ولش کن باشه؟
علی: ولش کنم؟ زن من تو حساب پس‌اندازش یه میلیارد پوله اون‌وقت من ولش کنم؟
پریسا: می‌دونستم این‌جوری برخورد می‌کنی. اگه به خاطر لی لی نبود...
علی: ممکن بود هیچ‌وقت بهم نگی آره؟
پریسا: منو درک کن علی... حالم هیچ خوب نیست.
علی: تو فکر می‌کنی حال من خوبه؟ حال من... خدای من... چرا ازم قایمش کردی؟ می‌دونی این یعنی چی؟

مکث

پریسا: یعنی درمون لی لی... یعنی خوشبختی هر سه‌تامون.
علی: از کی گرفتیش؟
پریسا: حتما باید از کسی گرفته باشمش؟
علی: من احمق نیستم پری...
پریسا: ولی بعضی‌وقت‌ها به نفعته باشی...
علی: ما همچین قراری با هم نداشتیم. ما... ما... من و تو قرار گذاشته بودیم با زن و شوهرهای دیگه فرق کنیم. یادته؟ من حتی اگه یه لیوان آب بیرون می‌خوردم که می‌دونستم دونستنش برات مهمه بهت می‌گفتم... اون‌وقت...
پریسا: تو عالی‌ای... توش هیچ حرفی نیست. حالا چی؟
علی: (کف دستش را نشان می‌دهد.) این‌جوری بودم چون فکر می‌کردم تو هم این‌جوری‌ای.
پریسا: (دفترچه پس‌انداز را می‌گذارد کف دست علی)عوض خوشحال شدنته علی؟ حالا که بچه‌م داره نجات پیدا می‌کنه... ؟
علی: یعنی واقعا می‌خوای بگی نمی‌فهمی من چی می‌گم؟
پریسا: نه. نمی‌فهمم.
علی: می‌خوای من چی‌کار کنم؟
پریسا: خوشحال باش. مثل هر مرد دیگه‌ای که یه همچین دفترچه‌ای دستشه.
علی: نیستم... نیستم... تو وقتی می‌تونی یه همچین چیزی رو ازم قایم کنی... وای پری اگه الان یه مرتیکه‌ی یالغوز بیاد و بگه زنت... وای پری... چی به سرمون آوردی؟... من باور می‌کنم... من باور...
پریسا: چی رو باور می‌کنی؟ تو چه فکری با خودت می‌کنی... ؟ تو نمی‌فهمی داری چی می‌گی.عقلتو از دست...
علی: نه نمی‌فهمم. مغزم قفل شده... باید بهم بگی این پول از کجا اومده؟
پریسا: (با بغض) نمی‌تونم... نمی‌تونم... از من نخواه...
علی: (افسرده و ناتوان) شاید فکر می‌کردی اگه بدونم یه جوری از گیرت در می‌یارم آره؟
پریسا: علی؟ خدای من ! نه علی.
علی:اون دو میلیونی که بابت ماشین دادی و گفتی از پس‌اندازته از این پول بود؟
پریسا: چه فرقی می‌کنه؟ می‌خواستم یه سهمی تو زندگی داشته باشم. با این وضعیت دانشجویی...
علی: تو... تو... خدای من ! تو می‌تونستی همه‌شو بدی شیش میلیون که پول خردت بود نه؟
پریسا: ندادم که غرورتو نشکنم.
علی: اون‌وقت من تو آسمونا پرواز می‌کردم... خوشحال که خلاصه این ماشینو گرفتم. قرمز ماتیکی... رنگی که تو می‌خواستی... هه... تو می‌تونی آخرین مدل بی‌ام و کوپه سوار بشی اون‌وقت با پراید من...
پریسا: اذیتم نکن.
علی: من احمقم.
پریسا: این کارو با خودت نکن.
علی: (افسرده) من احمقم پری... من فکر می‌کردم فرق می‌کنیم.
پریسا: بارها خواستم بهت بگم... اما...
علی: اما چی پریسا؟
پریسا: به من نگو پریسا... این‌جوری با من حرف نزن علی.
علی: طلاق گرفتن معنیش این نیست که بری تو یه دفترخونه و دو تا امضا بذاری پای یه برگه. معنیش این‌جاست (اشاره به قلبش) واای... تو منو داغون کردی پری...
پریسا: خواهش می‌کنم.
علی: دیگه حتی نمی‌خوام بهت نگاه کنم...
پریسا: من داغونم.
علی: (به خود می‌آید.) من یه اعتقاداتی دارم پری... تو از اول می‌دونستی من چه‌جوری فکر می‌کنم... نمی‌دونستی؟
پریسا: آدم‌ها می‌تونن فکرای پوسیده‌شونو بندازن دور...
علی: پوسیده؟ این که قراره زن و شوهر تو زندگی با هم این‌جوری باشن پوسیده‌ست؟ اگه پوسیده‌ست تو بندازش دور... بنداز... یالا... بنداز دور و از این خونه برو بیرون.
پریسا: علی
علی: من با تو اتمام‌حجت کرده بودم... اگه از این کارت بگذرم... فردا خودمم یه گند مثل این بالا می‌آرم و می‌گم این به اون در... نه... نه پری من به دنیا نیومدم که این‌جوری زندگی کنم.
پریسا: من هیچ کار بدی نکردم علی.

مکث

علی: (آرام‌تر) دست کم به من احمق بگو این پول از کجا اومده؟
پریسا: (تسلیم) باشه... باشه.
علی: خب؟
پریسا: (مکث) علی... من فکر می‌کنم پدر لی لی...
علی: پدر لی لی چی؟
پریسا:.اون به مرگ طبیعی نمرده... کاوه رو...
علی: یعنی؟
پریسا: من فکر می‌کنم که کشتنش.



4

مکان: پاریس. مطب مشاوره‌ی علی.

علی:عذاب وجدان؟
فرهاد: نه.
علی: نه؟
فرهاد: نه.
علی: می‌تونید به من بگید چه‌جوری اتفاق افتاد؟
فرهاد: لازم نیست... چون خب... چون مسئله‌ی من نیست.
علی: ببینید! شما به هر دلیلی... نمی‌دونم با تجویز یه خانوم یا هر کسی... پا شدید اومدید مطب من، درسته؟
فرهاد: به خاطر اون کارت نبود.
علی: حالا هر چی حتما یه هدفی دارید. یه مشکلی چیزی که شما رو آزار می‌ده.
فرهاد: من زندگی‌مو بهتون گفتم... وانگهی شما با یه نگاه تو اینترنت یا چه می‌دونم خریدن یه وسیله‌ی مارک‌دار یا نیم ساعت نگاه کردن به تلویزیون یه چیزهایی دست‌تون می‌آد... چیزهای زیادی نیست که بتونه منو آزار بده.
علی: بله شما یه شرکت تبلیغاتی بزرگ با ایده‌های عالی دارین... شما مغز متفکر تبلیغاتید... هیچ وسیله‌ای فروش نمی‌ره مگه ایده‌ی شما پشتش باشه... درست... شما یکی از ثروتمند‌ترین ایرانی‌های پاریس‌ید... ایو‌سن لورن... کریستین دیور... بیژن... زارا... شانل...
فرهاد: به خاطر مغز منه که مردم این‌ها رو می‌خرن.
علی: درست.

مکث

علی: اما این به تنهایی کافی نیست.
فرهاد: شما نبودید که دفعه‌ی پیش می‌گفتید همه‌چیز رابطه‌ی مستقیم با شغل داره؟
علی: ولی شما یه آدم کشتید...
فرهاد: بله. ولی این هیچ نقشی... دست کم الان تو زندگی من نداره.
علی: واقعا؟ پس به من بگید صبح‌ها چطور از خواب بلند می‌شید؟
فرهاد: سر حال و قبراق.
علی: چه ساعتی؟
فرهاد: شش صبح... ادامه بدم؟
علی: گو آن. (به انگلیسی ادامه بدید.)
فرهاد: شش صبح صبحانه‌م رو توی تخت‌خوابم می‌خورم... بعد لباس ورزشی‌مو می‌پوشم اگه هوا ابری‌ای چیزی نباشه کمی توی باغم قدم می‌زنم... چند شاخه‌گل برای میز میهمان می‌چینم... و بعد یه سونای مختصر و تعویض لباس... ساعت نه راننده می‌آد دنبالم و به شرکت می‌رم... و خب این دقیقا برنامه‌ی صبحمه... البته اگه تنها از خواب بلند بشم... در اون صورت...
علی: اوکی کافیه.

مکث

علی: ساعت مشاوره یه کمی باقی مونده. شما پیشنهادی ندارید؟ چیزی که خودتون بخواید بهم بگید؟
فرهاد: چرا...
علی: خب این خیلی عالیه. گوش می‌دم...
فرهاد: منشی شما امروز مانیکور کرده و به ناخن‌هاش لاک قرمز زده.
علی: خدای من دست بردارید.
فرهاد: چرا؟ موضوع جالبی‌یه... از نظر من که فوق‌العاده‌ست. (با شیطنت) مخصوصا با اون دسته‌گل لیلیوم کنار کامپیوتر...
علی: (دست‌پاچه) به خاطر تشکر از زحماتش بوده...
فرهاد: اوه... بله... متوجهم.
علی: چرا زن‌ها این‌قدر برای شما جذابند؟
فرهاد: برای شما نیستن؟
علی: من ازدواج کردم آقا.
فرهاد: (سوتی می‌زند.)
علی: به منشی من فکر می‌کنید؟
فرهاد: شما رو ناراحت می‌کنه؟
علی: نه... ابدا...
فرهاد: (با خنده) پس درست حدس زدم آقا... شما آدم عاشق پیشه‌ای هستید. ولی...
علی: موضوع ما شمایید.
فرهاد: کی می‌دونه دکتر عزیز؟ ولی بذارید خیالتونو راحت کنم... من ابدا به این موجود نازنین فکر نمی‌کنم. نه دست کم بیرون از اینجا (سرش را جلو می‌آورد.) ولی یه قولی رو نمی‌تونم بهتون بدم...
علی: که؟
فرهاد: (با شیطنت) که... خب می‌دونید کاملا واضحه که من برای این خانوم زیبا جذاب‌ترم تا شما...
علی: جدا برام مهم نیست. اما برام جالبه بدونم از کجا این‌قدر مطمینید؟
فرهاد: دفعه‌ی پیش آقا... درست یک ماه پیش... من در سالن انتظار شما کنار دوشیزه‌ی شصت و پنج ساله‌ی ارمنی زبان بسیار شیک و برازنده‌ای نشسته بودم؛ سرش پایین بود و محو تماشای چروک‌های بی‌شمار و رگ‌های برآمده‌ی آبی رنگش شده بود. بهش گفتم: با شما موافقم لاک قرمز روی ناخن هر خانومی برازنده‌ست. فقط برای این‌که یه کاری کرده باشم که اون دیگه به اون چروک‌های مسخره‌ش فکر نکنه. متوجهید که.
علی: خب ؟
دکتر: خب منشی شما شنید... در واقع من اینو طوری گفتم که ایشون هم بشنون... منشی شما امروز لاک قرمز زده و این یعنی... خب خود شما می‌دونید یعنی چی. درست نمی‌گم؟ و شما هم یه دسته‌گل لیلیوم براش می‌آرید... خب اون با دست‌های مانیکور شده‌ش و احتمالا با یه لبخند گرم این دسته‌گل رو از شما می‌گیره... (با لبخندی جذاب) این کاملا خیانت‌کارانه به نظر می‌آد. این‌طور نیست؟ اوه خائن‌های معصوم کوچولو... ما در وضعیتی کاملا مشابه هستیم آقا... اما توپ دست کیه؟ دست اون... تو زمین کیه؟ تو زمین اون...
علی: اون... اون یه زن تقریبا چهل ساله‌ست... با موهای فر سیاه و یه چهره‌ی کاملا معمولی. She is not my type at all (اون اصلا تیپ مورد علاقه‌ی من نیست.)
فرهاد: شما از زن‌ها هیچی نمی‌دونید آقا... اون مثل یک راهبه بخشنده‌ست... اوه نه شما جدا از زن‌ها هیچی نمی‌دونید.
علی: یه چیزی رو می‌دونید؟ شما یه کیس واقعا جالبید.
فرهاد: چرا؟
علی: که با وجود به قول خودتون اون مویرگ کوچولو تو سرتون...
فرهاد: (تازه فهمیده. خنده) چطور می‌تونم این‌طور باشم؟ ها؟ دقیق توی جزییات؟
علی: (غمگین) این‌جور چیزها معمولا زندگی آدم‌ها رو متلاشی می‌کنه.
فرهاد: شما همچین تجربه‌ای داشتید؟


5

مکان: ایران. منزل پریسا و علی.

پریسا: وقتی ته دره پیداش کردن... صورتش کاملا سوخته بود. از ساعت و گردن‌بند و خرت‌و‌پرت‌هاش شناختیمش.
علی: آخه چرا باید کسی اونو کشته باشه؟ اون یه مهندس ساده بود که بی سر و صدا یه مرغ‌داری کوچیک راه انداخته بود.همین.
پریسا: همه گفتیم... به خاطر خواب‌آلودگی بوده... لعنت به من... چند دقیقه قبلش بهم زنگ زد... اما من بهش نگفتم... می‌خواستم بی‌آد خونه و بهش بگم که حامله‌م... اما تا دم‌دم‌های صبح طول کشید و نیومد... دیگه هیچ‌وقت نیومد. گاهی به خودم می‌گم این خبر کوچولو می‌تونست خوابو از سرش بپرونه... اگه می‌گفتم دست کم... می‌خوام بگم نباید این‌جوری می‌رفت... این‌قدر بد... کاری ندارم چه‌جور شوهری بود اما آدم خوبی بود. با پشتکار و به قول مادرم...
علی: آینده‌دار. تو عاشق مردهای آینده‌داری...

در سکوتی سنگین به هم خیره می‌شوند.

علی: هیچ‌وقت عاشق شدی پریسا؟ عشق نه... هیچ‌وقت کسی رو دوست داشتی؟
پریسا: ...
علی: می‌خوام بدونم.
پریسا: بس کن.
علی: ولی الان... درست همین حالا حس می‌کنم هیچی ازت نمی‌دونم... هیچی... مطلقا هیچی.
پریسا: فکر نمی‌کنی بیشتر به خاطر این بوده که نمی‌خواستی بدونی؟
علی: ولی حالا تمام تنم پر از ترسه... روز اولی که دیدمت فهمیدم از دست رفتم... تو هم فهمیدی می‌دونستی که گیر کردم نه؟ ازدواج اولت... این‌که یه دختر داشتی ورشکستگی و باقی چیزها هیچ‌کدوم باعث نشد شک کنم... من عاشقت شدم به همین سادگی... حالا از من بپرس عاشق چیت شدم؟ هیچ... هیچ جوابی ندارم... فقط اینو می‌دونم که دیگه نمی‌تونستم تنها راه بیفتم تو خیابون و یه پاکت شیر برا خودم بخرم... دلم می‌خواست تو کنارم باشی... تو سوپرمارکت... تو ماشین... تو خونه... همه‌جا... تو باید کنارم می‌بودی و با اون بی‌خیالی لعنتی‌ت... دستت رو می‌بردی سمت یخچال اون سوپرمارکت لعنتی و یه پاکت شیر برمی‌داشتی... باید انگشتاتو دور اون پاکت می‌دیدم و وقتی نگاهتو ریز می‌کردی تا تاریخ انقضا رو بخونی باید کنارم می‌بودی و من می‌دیدمت که چه‌جوری مژه‌های گوشه‌ی چشمت از دو طرف می‌خوابن رو هم و... باید از پنجره‌ی اتاقم می‌دیدم که از بیست متری خونه بدون این‌که به کیفت نگاه کنی دستتو می‌بری توش و کلیدتو درمی‌آری و دور انگشتات می‌چرخونی. باید گوشامو تیز می‌کردم و می‌شنیدم که پله‌ها را دو تا یکی می‌آی بالا و رو پاگردها دستتو می‌کشی به نرده‌های پله‌ها... دلم می‌خواست همه‌ی این چیزهای کوچیک و مخصوص تو رو ببینم... می‌خواستم داشته باشمت و هیچ‌وقت نفهمیدم درست اون‌موقع که تمام ذهن و تن من از تو پر شده تو ذهن تو چه می‌گذره؟ گاهی به خودم می‌گفتم خب اون با من ازدواج کرد چون یه زن بیوه بود و من موقعیت بدی نداشتم... به قول مادرت آینده‌دار... گاهی به خودم می‌گفتم شاید به خاطر ثروت بابا... گاهی که با هم می‌رفتیم خرید و تو یه لباس نو رو می‌پوشیدی و توی اتاق پرو سمت من می‌چرخیدی و چشمات برق می‌زد و می‌پرسیدی چطورم علی؟ یا وقتی‌هایی که از مهمونی برمی‌گشتیم و تو با همون لباس‌های مهمونی خودتو ول می‌کردی روی مبل و دستات از دو طرف مبل آویزون می‌شدن و کفش‌های بلندتو از پات درمی‌آوردی و پاهاتو می‌مالیدی به‌هم و می‌گفتی: لعنتی‌ها چه تنگن... ای پسر من این‌جور وقت‌ها خوشبخت بودم... این‌جور وقت‌ها به خودم می‌گفتم: اون دوست داره پسر... معلومه که دوست داره.
پریسا: چی می‌خوای بگی؟
علی: حتی نمی‌دونم چی می‌خوام بگم؟ فقط زیر پام خالی شده پری... تو گاهی ترسناک می‌شی.

مکث

پریسا: اون‌موقع من شک نداشتم که یه سانحه بوده...
علی: وقتی شک کردی مگه چی‌کار کردی؟
پریسا: پلیس‌ها شک کردن کار مباشر بیچاره بوده... فرهاد... چون یهو غیبش زد خواستن بدونن چیزی به سرقت رفته... گم شده یا چی... اما همه‌چی سر جاش بود.
علی: فکر می‌کنی کار اون بوده؟
پریسا: نه. همون‌موقع هم گفتم که کار اون نبوده. چون اون عاشق کاوه بود دست راستش... نمی‌تونست ببینه که کاوه نیست... این بود که گذاشت و رفت... بعد هم ماجرای بدهکاری پیش اومد و بانک دست گذاشت رو مرغ‌داری.
علی: پس پول‌ها؟
پریسا: اون فرستاد.
علی: دقیقا کی؟
پریسا: نمی‌دونم. با یه نامه فرستاد... صدمیلیون پول حواله با یه نامه‌ی بی‌تمبر و بی‌نشون دم خونه... نوشته بود من شوهرتو کشتم... لی لی یه ساله‌ش بود...
علی:: چرا به پلیس نگفتی؟
پریسا: خیلی با خودم کلنجار رفتم علی... اما بعد فکر کردم گیر افتادن اون هیچ کمکی نمی‌کنه. حتی اگه بمیره... فرهاد رو برنمی‌گردونه... گفتم حتما تصادف بوده و حالا پشیمونه... والا این کارش...
علی: اگه پولو نفرستاده بود هم این فکر رو می‌کردی؟
پریسا: یعنی چی؟
علی: اون‌وقت هم به نظرت می‌رسید که قصاص راه‌حل نیست؟
پریسا: نمی‌دونم.
علی: ولی من می‌دونم. تو عاشق فراموش کردنی. خوش‌شانسی چون دنیا همیشه ابزارشو بهت داده...
پریسا: کسی که به خاطر یه زن قید مادر و پدرشو بزنه حق نداره به من بگه که فراموش‌کارم.
علی: (یکه‌خورده) تو... خ... خ... خیلی بی‌انصافی پری...

مکث. مکثی تقریبا طولانی.

پریسا: ببخش... منظورم...

مکث

پریسا: متاسفم.

مکث.

علی: حق با توئه... حق کاملا با توئه... وقتی خودت فکر می‌کنی ارزششو نداشتی من چی می‌تونم بگم؟... آخه تو کی هستی پریسا؟
پریسا: ...
علی: لامصب مثلا اون یه زمانی شوهرت بوده... بابای بچه‌ت. از قاتلش پول گرفتی بدون این‌که حتی بشینی ازش بپرسی چرا کشتتش؟ آخه چرا؟
پریسا: نامه آدرس نداشت.
علی: تو حتی کنجکاو هم نشدی. چرا بشی؟ وقتی پول تو دستای آدمه دیگه چه پرس‌وجویی چه کنجکاوی‌ای؟
پریسا: بی‌انصاف نباش. تمام این نه سال کابوس می‌دیدم....
علی: چرا یک‌بار برای همیشه تمومش نکردی؟
پریسا: ...
علی: من دلم می‌خواد بدونم هیچ‌وقت از خودت نپرسیدی شاید شوهرم تو کار قاچاق بوده... یا یه خرابکار سیاسی... یا چه می‌دونم تو کار عتیقه... برات مهم نبود بدونی واسه کی سیاه پوشیدی و اون کی بوده؟
پریسا: دیگه دیر بود... باید بچه‌مو بزرگ می‌کردم... باید به واقعیت برمی‌گشتم...
علی: و به اون پول نیاز داشتی.
پریسا: تو اون موقع نبودی. هیچ‌کسو نداشتم.
علی: ولی حالا هستم... تو دیگه بهش نیاز نداری...
پریسا: کی می‌تونه بگه بی‌نیاز از پوله؟ کی و کی می‌تونه؟ ما الان به همه‌ش نیاز داریم بیشتر از هر وقت دیگه... من باز هم می‌خوام... هنوز می‌خوام... هرسال می‌فرسته گاهی صد تا گاهی بیشتر... و این کافی نیست... من می‌خوام همه‌چی رو عوض کنم... همه‌چی رو...
علی: چی رو؟ چی رو می‌خوای عوض کنی؟ هر چی می‌خوای از من بخواه...
پریسا: (قاطع) من تصمیم‌مو گرفتم علی. می‌رم پاریس با تو یا بدون تو.


6

مکان:پاریس. مطب مشاوره‌ی علی

علی: (به خود می‌آید.) این‌جوری فایده نداره... (فکر می‌کند.) اجازه بدین بحث رو عوض کنم. بپرسم تو ایران چی‌کار می‌کردین؟ منظورم شغل‌تونه؟ باید اینو بدونم. طفره رفتن فایده نداره.
فرهاد: مطمئنید که می‌خواین بدونید؟
علی: کاملا.
فرهاد: شما فرض کن معلم بودم یا... یا شاید هم راننده‌ی وانت یه مرغ‌داری بودم. ها؟ این چطوره؟
علی: (کاملا یکه‌خورده) چی بودین؟
فرهاد: راننده‌ی وانت... توی یه مرغ‌داری کار می‌کردم. بعد هم مهندس رو کشتم و فرار کردم. شانسم زده و یه نمه خوش تیپیم شده مایه‌ی نجاتم. تو کمپ پناهنده‌ها یه زن میلیاردر فرانسوی عاشقم شده... و بعدش هم که...
علی:امکان نداره.
فرهاد: باشه پس فرض کن یه موزیسین بودم یا...
علی: با من بازی نکن.
فرهاد: مردک مرد خوبی بود.
علی: با من بازی نکن مرد.
فرهاد: مرغداره رو می‌گم . مهندس می‌دونی که... مرد خوبی بود اما زن عجیبی داشت.
دکتر: بس کن
فرهاد: هیچ‌کس رو ندیدم مثل اون تشنه‌ی پول باشه.
علی: ...
فرهاد: اسکناس به چشاش برق می‌آورد... چشاش مثل ستاره می‌درخشیدند... قدش کوتاه بود اما باور نمی‌کنی اگه بگم با دیدن پول بلندقد‌تر می‌شد... خوشگل‌تر... مطمئن تر... چموش‌تر و...
علی: بس کنید آقا.
فرهاد : من غذاهای مرغ رو از کارخونه می‌گرفتم و می‌بردم مرغ‌داری. بعد اگه تلفاتی چیزی تو مرغ‌داری داشتیم... جمع می‌کردم و می‌بردمشون یه جای پرت واسه چال کردن... کارم زیاد نبود... به تهویه‌ها می‌رسیدم و میزونشون می‌کردم... آب‌خوری‌های رو که توشون کثیف می‌شد می‌شستم. تمیزکاری و از این حرفا... ازم راضی بود. امینش بودم.
علی: می‌خوای چی بگی؟
فرهاد: لابد به خودت می‌گی چطور بدون تحصیلات به اینجا رسیدم... ولی رفیق این روزها ایده‌ست که حرف اول رو می‌زنه... یه ایده‌ی خوب... یه زندگی تامین... اولین ایده رو همون‌جا گرفتم. تو ایران... و مهم‌ترین ایده رو...
علی: ایده‌ی قتل رو؟
فرهاد: مرغ‌ها رو تو سبد گذاشته بودیم و خاور پرشده بود... ماشین رو فرستادیمش کشتارگاه... رییسی... منظورم مدیر کشتارگاهه... اون‌طرف داشت با مهندس حساب کتاب می‌کرد... چه بادی تو هوا بود دکتر. دفتر‌دستک‌ها پشت ماشین یارو بود و مهندس هی با ماشین حساب عدد وارد می‌کرد... وسط حساب‌کتاب رییسی و مهندس بود که یهو زن مهندس اومد تو... از ماشینش پیاده شد و راست اومد سمت من... هی پسر یکی دوتا از این مرغ‌ها سر ببر کباب بزن آقای رییسی مهمون منن امروز... گفتم چشم خانوم. این شد که دوتا از مرغ درشت‌ها سوا کردم... چاقوی دسته سیاهو برداشتم و گفتم شما برین اون‌طرف خانوم خون می‌پاشه بهتون حالتون بد می‌شه یه وقت... خندید... بلند بلند خندید. به شوهرش و رییسی نگاه می‌کرد... رییسی داشت چند تا دسته پول می‌ذاشت کف دست مهندس... گفتم...عیب نداره خانوم؟ ببرم؟ گفت ببر... چاقو رو گذاشتم بیخ سر مرغه... خون شتک زد بیرون... مرغه بال بال می‌زد.گردنشو کج کردم... خون ریخت رو زمین... سرمو آوردم بالا... آفتاب تند بود... باد می‌اومد... مهندس اومده بود نزدیک زنش. داشت پول‌ها رو می‌داد به زنه... زنه خوش بود می‌خندید... خون رفته بود و رسیده بود به پاشنه‌های کفشش. گفتم خانوم؟ می‌خواستم بگم خانوم پاتون... برگشت سمت من... می‌درخشید... چشماش مثل دوتا تیکه الماس می‌درخشید. (به شکل شعاری و با لبخند) اولین ایده... برای داشتن همچین چشم‌هایی باید پول‌دار بود. خیلی پول‌دار...
علی: چی از زندگی من می‌دونی؟ باید از جونت سیر شده باشی که پا شدی اومدی اینجا...
فرهاد: ولی آخه این شما بودید که می‌گفتید باید شغلتو بدونم... من اصراری نداشتم. داشتم؟
علی: بس کنید آقا.
فرهاد: ولی چرا ناراحت می‌شید؟ قبول ندارید که برای داشتن یه همچین چشم‌هایی باید پول‌دار بود؟
علی: همسر من...
فرهاد: من راجع به چشم‌های همسر شما حرف نمی‌زدم.
علی: چرا خیال می‌کنی داری با من بازی می‌کنی؟ در حالی‌که...
فرهاد: (با تمسخر و خنده و شیطنت) نه هم وطن عزیز. با من مهربون‌تر باشید اوکی؟ ما دوستیم... دو دوست هموطن.
فرهاد: پس واقعیتو بگو اگه به خودت علاقمندی.
فرهاد:(جدی می‌شود.) واقعیت اینه که من یه نفر رو کشتم آقا.
علی: و اون کس تصادفا همسر سابق زن من نبوده؟

فرهاد لبخند می‌زند.

علی:ازش متنفر بودی؟

فرهاد بلندتر می‌خندد.

علی: یا شاید هم زیادی پاگیر برق اون چشا شده بودی ها؟ چشایی که برای داشتن‌شون باید پول می‌داشتی.

فرهاد همچنان می‌خندد.

علی:این بازی مسخره رو تموم کنید آقا.
فرهاد: (آرام) کدوم بازی مسخره رو؟ یعنی داشتن اون‌همه پول مفت اینقدر ناراحتتون می‌کنه؟
علی : با خودت چی فکر می‌کنی؟ فکر می‌کنی جبران کردی؟.به من بگو چقدر پول می‌تونه نبود یه شوهر رو برای یه زن جبران کنه؟
فرهاد: (لبخند) از من می‌پرسید باید بگم یه مقدار جزیی پول... یه مقدار خیلی خیلی جزیی... اون به همون صدتای اول هم راضی می‌شد من بودم که راضی نمی‌شدم.
علی: (تمسخر) وجدان سنگینی داشتی.
فرهاد: نه بابا... من فقط... راستش می‌خوام بگم بدجوری کنجکاو بودم ببینم می‌خواد با این پول چی‌کار کنه؟
علی:ولی برای دونستن یه همچین چیزی خیلی به خودت زحمت دادی.
فرهاد: خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم ابدا قابلی نداشت.
علی:(منقلب) هیچ می‌دونی؟ تو یه حیوونی که...
فرهاد:(جدی) می‌خوای چی‌کار کنی؟
علی: گه زدی به زندگیم.
فرهاد: می‌خوای چی‌کار کنی؟
علی:(عصبانی. مضطرب. مردد... قوی... ضعیف) واضحه. نیست؟ تحویل پلیس اینترپل می‌دمت. تو تمام دنیا آبروتو می‌برم... از همین حالا می‌بینم که تو صفحه‌ی اول خبرها هستی... تو تمام سایت‌ها... به گند می‌کشمت. تو... تو...
فرهاد: (با تمسخر) یعنی می‌خوای بگی با همه‌چی باید خداحافظی کنم؟
علی: تردید نکن.
فرهاد: اوه... فرهاد بیچاره... خداحافظ کریستین دیور. خداحافظ فرش‌های قرمز... خداحافظ بانوی آبی‌پوش مارسی. (مکث و بعد جدی اما همچنان بی‌خیال) من مشکلی ندارم دکتر... خب... منظورم اینه که با وجود داشتن همچین مویرگ نازی اینجا... تصدیق می‌کنید که قضیه خیلی...
علی: خواهیم دید که مهم هست یا نیست.
فرهاد: خیله‌خب آقا این بازی مسخره رو تمام کن. مهم نیست به دنیا بگی و به اون سایت‌های بی‌مصرف و خبرگزاری‌های حرف مفت‌زن. اما به زنت نگو. (با لبخند) در حق خودت لطف کن و بهش نگو.
علی: حتی اگه به پام بیفتی...
فرهاد: تو فقط می‌تونی خواب همچین چیزی رو ببینی آقای عاشق‌پیشه.
علی: مثلا اگه بگم چی‌کار می‌تونی بکنی... نکنه خودت نمی‌بینی که تا گردن تو لجنی.
فرهاد: باهات مبارزه نمی‌کنم... تجربه‌ی زنت نشون داده که خیلی راحت می‌شه با تو معامله کرد...
علی: معامله؟ با چقدر پول می‌خوای منو بخری؟
فرهاد: (قهقهه) چرا باید به تو پول بدم؟ وقتی این‌قدر نقطه‌ضعف دوست‌داشتنی داری که بشه با یک کدومش دهنتو بست دکتر عزیز؟

از جیب کتش مقداری عکس روی میز می‌اندازد.عکس‌ها مربوط به رابطه‌ی علی با زنی دیگر است.

علی: (عصبانی و مبهوت به عکس‌ها نگاه می‌کند.) تو یه حیوونی.
فرهاد: (با نگاهی به عکس) چشم‌های آبی قشنگی داره...
علی: (خیره در چشم‌های فرهاد) تو یه حیوونی.
فرهاد: (چشم در چشم هم) اما در مقایسه با اون چشم‌هایی که تو صاحبشونی با اطمینان می‌گم که هیچه... صفر... صفر مطلق.


7

مکان: پاریس. منزل علی و پریسا.

علی ویران و خراب در حال ورق زدن آلبومی‌ست که پریسا شاد و سرحال با یک دسته‌گل وارد می‌شود.

پریسا: سلام چه زود برگشتی خونه عزیزم. (سمت پنجره می‌رود و بازش می‌کند. خرامان گلدانی گل برمی‌دارد گل‌ها را در گلدان می‌چیند. لباس منزل می‌پوشد.) باز این زنه پا شد رفت پیش نامزدش... باید بیرونش کنم... ببین چه خاکی اینجا نشسته.
علی: ...
پریسا: می‌خوام یه اسپرسو بخورم... تو هم می‌خوای؟ راستی تا یادم نرفته... (کاتالوگی از کیفش در می‌آورد.)
علی: هوم؟
پریسا: این به نظرت قشنگ نیست؟
علی: لی لی کجاست؟
پریسا: با ژان رفت اپرا... می‌گم ولی این یکی بهتره. نیست؟ هزار متر باغچه داره...
علی: هوووم.
پریسا: چی می‌گم معلومه که بهتره. معرکه است.
علی: هوووم. (به آلبوم خودش نگاه می‌کند.)
پریسا: همیشه باید حرف سیمونو گوش کرد اون عقلش خوب کار می‌کنه. سر مطب کم شانس آوردیم؟ سیمون می‌گه این عالیه... می‌گه داریم پول می‌دیم اینو بگیریم... به خواب هم نمی‌دیدم... فکرشو بکن... امروز چندمه؟
علی: آره.
پریسا: چی آره؟ می‌گم چندمه؟
علی: دوم مارچ... فکر کنم البته.
پریسا: آها. این قیمتش یه کم بالاست... هشت مارچ موعد واریز پول اون یاروئه... یادت که نرفته؟ بلیطمو گرفتی؟ باید برم تهران.
علی: آره.
پریسا: این مرده هم با اون شرط‌هاش همیشه تو یه بانک همیشه هم خودم...
پریسا: این دفعه بفرسته می‌تونیم اینو بخریم.عاشقش شدم... چه دیوارهای سبز خوشگلی. نگاه کن چه پنجره‌هایی! یه بالکن هم اون بالا داره... لی لی عاشق بالکنه... شرط گذاشته بالکن نداشته باشه تو اون خونه نمی‌آم...
علی: ...
پریسا:همینو می‌خریم نه؟
علی: چرا هیچ عکسی ازش اینجا نیست؟
پریسا:(کلافه) از کی؟
علی: ...
پریسا: خدای من. باز تو رفتی تو حس!؟
پریسا: بیا تو پاریس... ای علی... بیا رو زمین...
پریسا:(تمسخر و اندوه) زمین زیر پای همه سفت نیست پری... تو خیلی مطمئنی...
علی: مطمئنم؟ خب چرا نباشم؟ داری چی می‌گی؟
علی: هیچی.
پریسا: (نمی‌خواهد وارد بحث جدی شود.) پا شم برم یه قهوه بیارم. (خارج می‌شود.)

علی همچنان ویران و خراب در حال ورق زدن آلبوم است.

صدای پریسا: کاش تو هم با ما اومده بودی. باید بودی و می‌دیدی... چه تئاتری! چه بازیگرایی! اینارو ول کن چه سالنی! چه پرده‌هایی! خدای من هیچ فکرشو می‌کردی؟ من... پری... با اون دختر کوچولوت لی لی بیایم اینجا و بشیم لژنشین بزرگت‌رین تئاتر پاریس؟
علی: (همچنان مثل خوابزده‌ها) نه واقعا...
پریسا: آخ آدم حس می‌کرد داره رو آسمونا پرواز می کنه... آدم فکر می‌کرد... (با خنده وارد می‌شود.) بیا یه چیز با مزه برات تعریف کنم... گوش می‌دی؟
علی: آره.
پریسا: من و لی لی نشسته بودیم تو اون لژ که خدا می‌دونه کیا قبلش روش نشستن... سرکوزی؟ زنش؟ ژان رنه؟ ژولیت بینوش؟ فقط یه لحظه فکرشو بکن. خدای من... یهو وسط نمایش...
علی: خوش به حالت.
پریسا: آخی...کاش تو هم بودی... درست وسط نمایش بود که یهو دیدیم صدای هلیکوپتر می‌آد. تتلق... تتلق... تتلق... درست عین صدای واقعی... من چی کار کردم... برگشتم به لی لی گفتم نگاه کن... ببین عجب افکتی دارن بابا اینا... کارشون درسته درسته... لی لی(می‌خندد.) لی لی سرش به آسمون بود گفت مامان آبروریزی نکن یه هلیکوپتر اون‌جاست... فکرشو بکن... فقط یه لحظه فکرشو بکن... فکر می‌کنی هلیکوپتر چی کار کرد؟ معلومه یک‌کاره اومد و اومد و اومد راست نشست رو سن... خدای من تو حتی نمی‌تونستی خوابش هم ببینی...
علی: خوشحالی که مرده؟
پریسا: تو مجله خوندی که خلبانه می‌میره... نقدی... چیزی؟
علی: آره تو مجله خوندم...
پریسا: (فریاد می‌زند.) اه... اه... هر چی می‌خوام به روی خودم نیارم...
علی: (به خود می‌آید.) منظورم اون هلیکوپتره... این‌که... خلاصه آدم نمیره و بتونه همچین چیزی رو ببینه عالیه... این‌که یه جوری بشه... شوهر آدم بزنه زرت بمیره. جدا مایه خوشحالیه... می‌خوام بدونم اینکه من اون هلیکوپتر رو تو این شصت هفتاد سال زندگیم ببینم یا نبینم واقعا چه فرقی می‌کنه؟ خلاصه که می‌میرم.
پریسا: ای عزراییل بیا این شوهر من کاملا آماده‌ست. حمومش هم رفته. لباسش هم پوشیده. باور نداری بیا ببین.
علی: واقعا آماده‌م. دیگه بریدم... شاید خیلی مردها از این بترسن که وقتی بمیرن زنشون چی‌کار می‌کنه ولی من این شانس رو دارم که نمی‌ترسم... چون از قبل می‌دونم.
پریسا: تو نمی‌تونی بگی ما اینجا خوشبخت نیستیم... لی لی شاد و سر حاله تو کارت عالیه... و...
علی:آره... خیلی خوب پول در می‌آرم.
پریسا: آره... آره... چه اشکالی داره؟ پول درآوردن چه اشکالی داره؟ یکی به من بگه اشکال پول داشتن چیه؟
علی: اون مرده.
پریسا: (عصبانی) تو که نمی‌خوای بگی تازه اینو فهمیدی. چرا امروز اینقدر پرت می‌گی؟ (تازه متوجه چیزی می‌شود.) امروز اتفاقی افتاده علی؟
علی: نه ابدا.
پریسا: چرا آلبوم رو ریخته بودی به‌هم؟
علی: دلم می‌خواست قیافه‌ی اون بیچاره‌ای رو که نتونست تو عمرش پرواز یه هلیکوپتر رو تو سالن بزرگ‌ترین تئاتر پاریس ببینه ببینم... می‌خواستم ببینم رو زندگی کی هوار شدم؟
پریسا: تو می‌دونی که همشو واسه خاطر لی لی سوزوندم. چرا دوباره داری نبش قبر می‌کنی؟
علی: که ببینم دلت می‌لرزه؟
پریسا: (عصبانی) خب... چی می‌خوای بدونی؟ بهت می‌گم: دلم نمی‌لرزه... من عاشق پاریسم... عاشق زندگیمم... عاشق همه‌ی اینام... و دلم اصلا نمی‌لرزه. می‌دونی چرا؟ چون تو این دنیا من تنها کسی نیستم که دلش می‌خواد راحت زندگی کنه.
علی: تو یه حیوونی.
پریسا: تو که آدمی چرا تو این زندگی گهی موندی؟ واسه خاطر عشقت به من یا واسه خاطر پول‌هام؟
علی: احمق.
پریسا: می‌خوام بدونم الان من پاشم از این خونه برم...
علی: کجا بری؟ کجا می‌تونی بری؟
پریسا: اوه عزیزم... خیلی جاها... خیلی جاهایی که حتی فکرش هم نمی‌تونی بکنی منو اون‌جاها ببینی... می‌تونم برم... می‌دونی چرا؟ چون من اومدم تو این دنیا که فقط یه بار زندگی کنم نه تبصره‌ای نه تک‌ماده‌ای نه کلاس جبرانی‌ای نه هیچی... یه بار... می‌فهمی؟ و تو این یه بار مطمئن باش هر غلطی دلم بخواد می‌کنم تا بهم خوش بگذره... خوش... من عاشق خوش‌گذرونی‌ام... دلم می‌خواد برم و ببینم تو چی‌کار می‌کنی؟
علی: خفه‌شو.
پریسا: چی‌کار می‌کنی؟
علی: ببند... اون...
پریسا: تو هیچ غلطی نمی‌کنی چون من پول دارم و تو بهتر از این‌جا کجا رو داری که بری؟ تا همین‌جاش هم زیاده‌روی کردی... وقتی اونی که پول داره منم تو خیلی بی‌جا می‌کنی به من بگی خفه‌شو...

علی می خواهد به او سیلی بزند.

پریسا: بزن... بزرگ‌ترین خبط زندگی‌تو بکن و رو من دست بلند کن... بزن... چرا معطلی؟
علی: تو حیوونی.
پریسا: من حیوون تو آدم... اون روز که لی لی سالم تو بیمارستان به هوش اومد تو ناراحت بودی؟ داشتی از غصه دق می‌کردی؟ وقتی با این پول بهترین مطب رو تو بهترین نقطه‌ی پاریس خریدی از غصه هلاک شدی؟ نه... نه... قسم می‌خورم که تو توی پوستت نمی‌گنجیدی... با این که حیوون نبودی... فرشته نبودی... آدم بودی (مکث) به این عکس‌ها نگاه کن یا این یکی، شاهکاره نیست؟... این عکسو ببین... اینجا ده سالمه... می بینی؟ یه روبان به سرم زدم که مامانم از حاشیه پیرهنی که برام دوخته بریده... حتی می‌تونی ببینی که چه هماهنگی‌ای باهاش داره... به لیلا نگاه کن؛ همون که دامن جین پوشیده هیچ روبانی هم نزده، یه جوراب سفید بدون تور پوشیده... می‌بینیش؟ من همه‌ش ده سالم بود اما هنوز یادمه که تو اون عکس چرا نمی‌خندیدم. می‌دونی چرا؟ چون من عاشق مادرمم... عاشق مادرم بودم... همیشه... همیشه‌ی خدا... و دلم نمی‌خواست اونو ببینم که سه شب واسه دوختن این دامن پرچین قرمز بیدار بمونه و از حاشیه‌ی لباسم روبان بدوزه و بعد تنم کنه و ما به هم بخندیم و واسه یه دامن ساده جشن بگیریم... اون صورت منو ببوسه و بهم بگه که تو تولد لیلا حتما خوشگل‌ترین دختر مهمونی می‌شم بعد بدون اینکه آژانسی چیزی بگیریم... پای پیاده با او لباس راه بیفتیم بریم مهمونی و من که دارم از خوشحالی و غرور بال در می‌آرم رو پله‌های خونه‌ی لیلا براش دست تکون بدم و مغرور از این‌که ملکه‌ی اون جشنم بدوم برم تو خونه و وقتی اون‌جا برسم چی ببینم؟ ببینم لباسم خوشگله... بی‌شک واقعا خوشگله... جدا و بدن اغراق از همه‌ی لباس‌های دیگه خوشگل‌تره... اما یه چیزو نفهمم... این‌که چرا این لباس به اندازه‌ی یه کوه رو تنم سنگینی می‌کنه. می‌دونی چرا؟ چون لباس اون‌های دیگه نه سلیقه‌‌ای توش بود و نه عشقی و نه سه شب بیداری کشیدنی... برای لباس اون‌ها جز پول هیچی خرج نشده بود... نه عشق و نه بیداری... اون‌ها واسه لباس‌شون پول دادن پول... می‌دونی چه‌جوری؟ مادره دستشو کرده تو کیفش و یه بسته پول درآورده و گذاشته جلوی فروشندهه و اون‌ها صاحب یه لباس شدن... به همین سادگی... فکر می‌کنی این‌جا توی این یکی عکس اون‌ها چرا می‌تونن برقصن؟ خب معلومه عزیز من چون هیچی رو شونه‌هاشون سنگینی نمی‌کنه. هیچی... مطلقا هیچی... ما فقیر نبودیم علی، ما هیچ‌وقت گشنه نخوابیدیم. ما هیچ‌وقت تو یه اتاق کوچیک بغل هم نخوابیدیم. ما از همه‌چی به اندازه‌ی کافی داشتیم اما فقط به اندازه‌ی کافی نه بیشتر... وقتی پول داری می‌تونی بین کسایی که دوستشون داری یا یه‌کم بیشتر دوست‌شون داری یا اصلا دوست‌شون نداری با پولی که واسه‌شون خرج می‌کنی فرق بذاری... این باعث نمی‌شه قلب کسی بشکنه. تو می‌تونی به یکی که ازش متنفری پول بدی و از زندگیش بری بیرون، این‌جوری تو آزادی‌تو داری و اون پول‌شو. قلب هیچ‌کدوم‌تون هم نشکسته و هر دوتون هم خوشحالین... تو می‌تونی برای کسی که دوستش داری هر هدیه‌ای که دوست داشتی بخری بدون این‌که مجبور باشی هی یواشکی تو مغازه به پول توی کیفت نگاه کنی. (مکث) من از غذا و لباس و جای زندگی حرف نمی‌زنم علی، من از چیزهایی حرف می‌زنم که آدم‌ها دوست دارن و داشتن‌شون خوشحال‌شون می‌کنه. من می‌خوام اون‌قدر پول داشته باشم که وقتی خرجش می‌کنم هیچی ازش کم نشه... هر آدمی که انگشت داره باید بتونه انگشتری رو که دوست داره داشته باشه... من پول می‌خوام نه به خاطر این‌که بدم، به خاطر این‌که خوبم. من نمی‌تونم به یه مرد بی‌پول آس‌وپاس گردن‌کج که عاشقم می‌شه بگم نه. می‌دونی چرا؟ چون اون فقط همین عشقو داره که خوشحالش کنه... من حاضرم بهش پول بدم و بذارم قوی شه... خیلی قوی اون‌قدر که گردنش دیگه وقتی می‌خواد بگه عاشقمه خم نشه... بعد... اون‌وقت می‌دونی خوبیش چیه؟ اون‌وقت می‌تونم بهش بگم بره به جهنم. چون قویه. من نمی‌فهمم زن‌ها چه‌جوری وقتی می‌خوان از شر یه مرد خلاص شن مهریه‌شونو می‌ذارن اجرا... من دلم می‌خواد اون‌قدر پول داشته باشم که بهای قلبی رو که می‌شکنم بدم... پولشو بدم و آزادی‌مو بخرم... هر قلب شکسته‌ای با پول سالم می‌شه... هر روبان سنگینی از رو سر هر بچه‌ای که می‌خواد بخنده و برقصه ناپدید می‌شه... پول آدم‌ها رو می‌خره و آزاد می‌کنه... پول آدم‌ها رو شاد می‌کنه... کی می‌تونه بگه نه؟


8

هفت سال بعد
مکان: پاریس. مطب مشاوره‌ی علی.
به نظر می‌رسد که زمان استراحت دکتر است.

علی: (بلند می شود و فرهاد را در آغوش می‌گیرد) از دیدن تو سیر نمی‌شم دوست من.
فرهاد: چه غروب عالی‌ای. با دیدن تو... امروز دیگه می‌شه گفت یه روز بی‌نظیره...
علی: اوه...
فرهاد: گمانم از نتایج جلسات مشاوره‌ست که حالم روز به روز بهتر می‌شه. نه دکتر؟ دیگه کارت تموم شده؟ مریض نبود بیرون.
علی: یه نگاه به اینا بنداز.
فرهاد: چیه؟
علی: این نمونه‌ی سومین خونه‌ای‌یه که زنم هوس کرده بخره... به نظرت چطوره؟
فرهاد: (با مسخرگی) عالیه. تقریبا یه قصر کوچولوئه... مخصوصا اون بالکنه به درد این می‌خوره که آدم بره اون بالا و خودشو پرت کنه پایین.
علی: (جدی می‌شود.) تو با این زندگی‌ای که داری چطور اصلا فکر خودکشی به ذهنت خطور می‌کنه؟
فرهاد: خیلی خب تسلیم... تسلیم... به درد این می‌خوره که یک آدم بی‌پولو از اون بالا بندازی پایین و نگاش کنی که چه‌جوری مغزش متلاشی می‌شه. این بهتر بود؟
علی: تو دیوونه‌ای. مشمئزکننده‌ای... می‌دونستی؟
فرهاد: (سرحال) مهم زن‌هان... اینو فراموش نکن رفیق وقتی یه زن بهت می‌گه تو فوق‌العاده‌ای... واسه باقی عمرت بسه که فکر کنی فوق‌العاده‌ای... مشمئزکننده تویی.
علی: (به مجله نگاه می‌کند و می‌گیردش طرف فرهاد) حالا یه نگاه دیگه به اینا بنداز... ببین کدومش مناسب‌تره...
فرهاد: (مجله را نگاه می‌کند.) نه... این‌طور که می‌بینم... سلیقه‌ی خانومت عالیه... خوب چیزی رو نشون کرده... من باید تو اون بالکن به یه شام حسابی دعوت بشم.
علی: (با شرم) همه‌ش کار خودته و فکرشو بکن که حتی یه شام تو اون بالکن لعنتی نمی‌تونی بخوری.
فرهاد: (با خنده) نه بابا حالا دیگه دم و دستگاهی به هم زدم. اون‌وقت‌ها سیبیل داشتم هنوز... مو نکاشته بودم. با این شکم گنده. به من بگو اصلا چطور می‌تونه حدس بزنه من همون مباشر مرغ و خروس کشم؟ با این‌همه عکس تبلیغاتی از من این‌همه سایت و پایت و... باید تا حالا یه شکی می‌کرد نه؟ راستی دخترت چطوره؟
علی: لی لی؟ داره می‌شه یه لیدی به تمام معنا. هفته‌ی پیش رفت تو پونزذه سالگی. کاملا خوب و سرحال... تشنه‌ی دیدن این عموی تازه‌ست تا بهش بگه اتاق‌شو چه‌جوری طراحی کنه... کمکش می‌کنی؟ (با خنده)
فرهاد: (خنده) با کمال میل. یه بهشت کوچولو واسه یه فرشته‌ی کوچولو.
علی: خب... چه خبر؟
فرهاد: خبرها پیش شماست. منشی تازه مبارک.
علی: قبلیه اون‌قدرها هم که تو می‌گفتی فوق‌العاده نبود.
فرهاد: تو همیشه بی‌انصاف بودی دوست من.
علی: این یکی فرانسویه...
فرهاد: می‌بینم که دیگه با زبون‌شون مشکل نداری...عالیه. پس این‌بار یه ب ب ی اصیل...
علی:آره . یه ب ب ی اصیل با ناخن‌های همیشه قرمز.
فرهاد: همیشه به دستاشون می‌آد.
علی: تونستی خوب ببینیش؟
فرهاد:خیلی خوب...
علی: نظرت چیه؟
فرهاد:(بلند و سرحال) زن‌ها فوق‌العاده‌ن رفیق... من هر روز صبح چشمامو باز می‌کنم و فریاد می‌زنم زن‌ها فوق‌العاده‌ن.
علی: پس یه قهوه به سلامتی خانوم‌ها...؟
فرهاد: به سلامتی این دختر دوست داشتنی که هر روز واسه باباش آب‌جوش می‌ریزه تو فلاکس و این عالی‌ترین کاریه که زن‌ها می‌کنن.
علی: (جدی) فرهاد! اون دختر من نیست.
فرهاد:(یکه‌خورده) چی؟
علی: مال مهندسه...
فرهاد: وقتی اون بلا رو سرش آوردی خبر نداشت. هی از خودم می‌پرسم پری ارزششو داشت؟ حالا ما با هم دوستیم فرهاد... می‌خوام از تو بپرسم واقعا پری ارزش‌شو داشت که تو واسه خاطرش یه آدم...
فرهاد: احمق نشو.
علی: تو هنوز هم عاشق پری‌ای؟
فرهاد: اون یه لحظه بود... فقط و فقط یه لحظه... تو اشتباه فهمیدی دوست من... درد من خودش بود نه زنش... من یه کارگر بدبخت بودم که همه‌جوره استثمار می‌شدم معلومه که حق خیال‌پردازی واسه اون رو نداشتم. زن تو حتی پا تو خیال‌های منم نذاشته خیالت راحت... کشتمش چون حق نداشت اون‌قدر پول داشته باشه که حق خیال کردن هم از من بگیره. تو اون کتاب‌های لعنتی شما ننوشتن که تو بعضی لحظه‌ها آدم‌ها چقدر میل به کشتن دارن؟ وقتی بچه‌ای گاهی حتی پدرتو یا بزرگ‌تر که می‌شی یه معلم احمق عقده‌ای رو...
علی: زندگی مسخره‌ست.
فرهاد: پس بفهم که به خاطر عشق نیست واسه اینه که وقتی یکی رو مثل زن تو می‌بینم که پیدا شده و به خاطر همچین چیز مسخره‌ای این‌جوری می‌جنگه براش کلامو برمی‌دارم و هرچی دارم می‌ریزم به پاش. من که نفهمیدم زندگی چی بود... بذار اون بهترین لباس‌ها رو بپوشه... تو بهترین خونه‌ها زندگی کنه و تو بهترین سالن‌های تئاتر از هنر لذت ببره... بذار هر روز بلند شه و بهمون یادآوری کنه که زندگی ارزش‌شو داره... بذار از خواب بلند شه موزیک مورد علاقه‌ش رو بذاره و در حالی که رقص‌کنان تو تمام اتاق‌های خونه می‌چرخه و پرده‌ها رو می‌کشه و طلوع خورشید رو به خونه دعوت می‌کنه تماشاش کنیم... بذار رقص‌کنان بره تا آشپزخونه و یه قهوه واسه خودش دم کنه به ما بگه که زندگی همینه. همین یه لحظه.

فرهاد ضبط‌صوت کوچک علی رو روشن می‌کند و یک آهنگ ملایم فرانسوی پخش می‌شود. فرهاد شروع به رقصی آرام و سرمستانه می‌کند در حین رقص از علی هم دعوت می‌کند که با او برقصد. مکالمات آرامی بین آن دو در حین رقص صورت می‌گیرد و صحنه پایان می‌گیرد...

علی: من هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرم...
فرهاد: به من نگاه کن... تو یه معلم خوب توی خونه‌ت داشتی پسر.

سکوت

علی: تو فوق‌العاده‌ای رفیق...

علی هم به او ملحق می‌شود. رقص. آن دو عمیقا غمگین‌ند. لبخند می‌زنند و می‌رقصند.

فرهاد: لی لی ها؟ گفتی اسمش لی لی‌یه؟
علی: آره... آره...

سکوت

فرهاد: بچرخ...

سکوت

علی: عالیه... این رقص عالیه.

سکوت

فرهاد: زن‌ها فوق‌العاده‌ن دوست من... من هر روز صبح از خواب بلند می‌شم و می‌گم که زن‌ها فوق‌العاده‌ن.



9

مکان: پاریس. خانه‌ی خالی پریسا و علی. فقط با دو صندلی.

پریسا: خداحافظ آشیونه‌ی کوچولو...
علی: چه خاطراتی اینجا داشتیم پری.

پریسا مویی را از روی شانه‌ی علی برمی‌دارد.

علی: دیگه چیزی جا نمونده؟
پریسا: (مهربان)علی؟
علی: هوم؟
پریسا: می‌شینی؟
علی: چی؟
پریسا: یه دقیقه... یه دقیقه اینجا می‌شینی؟

علی ناخودآگاه می‌نشیند.

پریسا: خوشحالی؟
علی: از این‌که تو خوشحالی خوشحالم من این خونه رو دوست داشتم.
پریسا: واقعا از این‌که من خوشحالم خوشحالی؟
علی:آره... آره... شک داری؟ (می‌خندد.)
پریسا: خب من آخرین‌باری رو که از خوشحالی تو خوشحال شدم یادم نمی‌آد.
علی: اشکال نداره... سرت گرم بوده حالیت نبوده مگه می‌شه دو نفر عاشق هم باشن یه زندگی درست کنن بعدش هم...
پریسا: اشکال نداره که من یادم نمی‌آد؟
علی: نه از نظر من نه. چون...
پریسا: به عشقم شک نداری یا دیگه اصلا بهش فکر نمی‌کنی؟
علی: منظورت چیه؟
پریسا: منظوری ندارم... یه وقت‌هایی یه چیزهایی واسه آدم‌ها دغدغه‌ن... یه وقت‌هایی نیستن... تو دیگه برات مهم نیست که دوست دارم یا نه.
علی: احمق نشو... معلومه که مهمه.
پریسا: چرا باید دروغ بگیم؟
علی: هیچ معلومه داری چی می‌گی؟ (بلند می‌شود.)
پریسا: الان وقت بلند شدن نیست علی... بشین.
علی: لعنت خدا بر جان شیطان...
پریسا: می‌خوام معنی یه حس رو به من بگی. این کارو می‌کنی؟
علی: آره عزیزم.
پریسا: قول می‌دی که دروغ نگی؟
علی: چرا باید به تو دروغ بگم؟
پریسا: چون من پول دارم... من صاحب مطبت... خونه‌ت... ماشینت و باقی چیزهام... تو جرات داری بگی عاشقم نیستی؟
علی: پری؟
پریسا: باشه ادامه بده ولی من نمی‌خوام دروغ بگم... می‌خوام معنی یه حس رو بدونم. (مکث) اگه فرضا یه زنی به زن دیگه‌ای که تو زندگی مرد زندگی‌شه حسادت نکنه... می‌خوام بدونم تو کتاب‌هایی که تو خوندی این معنیش چیه؟
علی: نمی‌فهمم.
پریسا: تو خوب می‌فهمی. تو خیلی خوب می‌فهمی.
علی: پری؟
پریسا: علی؟ دست بردار باشه؟
علی: چی می‌خوای بگی؟ این مو... هیچ ربطی به من نداره.
پریسا: (مهربان و زرنگ) تو می‌دونی که مسئله‌ی ما این نیست.
علی: می‌خوای بری؟
پریسا: همیشه از این می‌ترسیدی نه؟
پریسا: (در حالی که عین حرف‌های قدیم علی را تکرار می‌کند.) طلاق گرفتن معنیش این نیست که بری تو یه دفترخونه و دو تا امضا بذاری پای یه برگه. معنیش این‌جاست. (اشاره به قلبش)
علی: دیوونه شدی پریسا؟
پریسا: من به یه چیزهایی اعتقاد دارم... باهات اتمام‌حجت کرده بودم. اگه اینو ندید بگیرم بعد خودمم می‌رم یه گند دیگه بالا می‌آرم و (مکث) این حرفات یادت می‌آد؟
علی: پریسا؟
پریسا: نگران نباش. این خونه رو نفروختم . این خونه و ماشین و مطب رو می‌ذارم برات.
علی: پریسا
پریسا: خیلی‌وقته که من به هیچ زنی تو زندگیت حسادت نمی‌کنم... حسادت؟ حتی فکر هم نمی‌کنم و گمونم این یعنی نقطه... بی بر و برگرد نقطه و تموم. اگه نظر تو یه چیز دیگه‌ست. برو تو کتاب‌هات بگرد... به خودت بگو معنی این حس یعنی چی؟


10

مکان:پاریس. پارک روبه‌روی قصر کوچک پریسا.

شب است. علی و فرهاد ویران و خراب نشسته‌اند روی نیمکت. روبه‌روی منزل تازه. صدای آتش‌بازی و یک موسیقی تند.

علی: می‌بینی امشب تو این قصر کوچولوت چه جشن بزرگیه...
فرهاد: لی لی اونه؟
علی: کدوم؟
فرهاد: اون دخترجوون با لباس آبی؟
علی: نه .اونیه که رو بالکنه... تکیه داده به دیوار بالکن می‌بینی...؟
فرهاد: حریر صورتی؟
علی: آره. سرش عقبه و داره می‌خنده.
فرهاد: از ته دل می‌خنده. چقدر قشنگ می‌خنده.
علی: اون مثل مادرش نیست. دست کم امیدوارم که...
فرهاد: به یه زن نم‌یشه این‌جوری نگاه کرد... اون‌ها هیچ‌وقت به تمامی مال ما نیستن. اون‌ها باید اون‌جا باشن... رو بالکن خونه‌ها... سرشونو بندازن عقب و از ته دل بخندن و ما اینجا نگاهشون کنیم. این قشنگه.
علی: حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
فرهاد: نگاهش می‌کنم.

مکث

علی: چرا خواستی منو ببینی؟ اون روز اول رو می‌گم... چرا؟
فرهاد: (با خنده) یه خانوم آبی‌پوش رو توی مارسی می‌شناختم که...
علی: مسخره‌بازی رو بذار کنار. (مکث) می‌دونی چیه؟ پری برام مهم نیست. واقعا نیست. حتی همون‌وقت هم که تو اون خونه‌ی لعنتی داشت بهم می‌گفت داره ترکم می‌کنه. داشتم سبک‌شدن‌مو حس می‌کردم. مهم نبود اما اصلا نمی‌دونم چرا هی بهش می‌گفتم نره. مسخره‌ست، باید می‌گفتم برو به جهنم.
فرهاد: (با خنده) من بهت کمک کردم که مهم نباشه رفیق. اینو فراموش نکن.
علی: هه...
فرهاد: هنوز می‌بینیش؟
علی: آره.
فرهاد: برات جالبه؟
علی: آره... آره... برام جالبه... عاشقشم و...
فرهاد: روز اولی که فهمیدم از اون عاشق‌پیشه‌هایی بهت امیدوار شدم. گفتم هی مرد یه امیدی به این هست. مردهای عاشق‌پیشه همیشه این امکانو دارن که فراموش کنن... به من نگو که هنوز لاک قرمز می‌زنه.
علی: (با خنده) همیشه. (مکث. بلند می‌شود.). خب من می‌رم رفیق.
فرهاد: (مکث) بالاخره می‌خوای چی‌کار کنی؟
علی: تو لااقل چیزی واسه تماشا داری... من یه عمر این چیزها رو تماشا کردم. دیگه بسمه... ملک‌ها رو می‌فروشم و می‌رم... برمی‌گردم ایران... (مکث) اگه اون بیاد... (آماده‌ی رفتن)
فرهاد: چرا نمی‌تونی دست از سر زن‌ها برداری؟ چرا بهشون لطف نمی‌کنی و یه بلیط یه نفره نمی‌گیری که بری... (در فکر)همیشه وقتی تو ترک می‌کنی ساده‌تره. قبول کن.
علی: من ترجیح می‌دم ترکم کنن.
فرهاد: دفعه‌ی دیگه من نیستم.
علی: (در حال رفتن) پس آینده‌ی روشنی دارم... خداحافظ رفیق... خداحافظ.

خارج می‌شود.

فرهاد: رقص رو فراموش نکن رفیق... پرده‌ها رو بزن کنار و واسه خودت یه قهوه درست کن...

پریسا وارد می‌شود و کنار فرهاد روی نیمکت می‌نشیند. به هم نگاه نمی‌کنند.

پریسا: رفت؟
فرهاد: آره.
پریسا: اون این کارو نمی‌کنه.
فرهاد: هووم.
پریسا: قهوه درست کردن... پرده کنار زدن... صبح به‌خیر گفتن... این‌ها براش زیادی سخته.
فرهاد: پس بذار بره یه دکترای دیگه بگیره.
پریسا: بهش گفتی کی هستی؟
فرهاد: من؟ نه. حتی مطمئن نیستم که خودش ندونه.
پریسا: حدس زدن این‌که تو کاوه‌ای برای آدمی مثل اون ساده بود.
فرهاد: حدس زدنش آره... اما قبول کردنش یه داستان دیگه‌ست.
پریسا: این براش سخته.
فرهاد: آره، سخته.

مکث

فرهاد: چرا چراغ‌های باغ خاموش شدند؟
پریسا: حالا دوباره روشن شدن... این چراغونی توئه.
فرهاد: درست همون‌طور که تو خیالم می‌دیدم.
پریسا: چه کارها که واسه این لحظه نکردی... باورم نمی‌شه که...
فرهاد: (تمام این گفت‌وگوهای مربوط به آن شب زیر روشن و خاموش شدن نور صحنه –نوعی چراغانی -انجام می‌گیرد.) بیرون از خونه ورشکست بودم پری... تا خرخره زیر بار قرض... تا زیر گلو بدهکار... می‌خواستی چی‌کار کنم؟ تو خونه هم وضعم بهتر نبود... تو خونه یه ورشکست تمام عیار بودم زنم عاشقم نبود و من دیوونه‌ش بودم ولی هیچ نقشه‌ای واسه فرار نداشتم... باورکن ... تا این‌که یه مویرگ کوچولو سر و کله‌ش پیدا شد و دکترا گفتن که شانس امروز و فردا و هیچ‌وقته.
پریسا: حتی اگه اون‌ها هم نگن همیشه شانس امروز و فردا و هیچ‌وقته. اینو یه روز علی بهم گفت.
فرهاد: اما تو اون شب بارونی یه مویرگ کوچولوی دیگه نجاتم داد. مویرگی که مال من نبود. اینجا هم نبود... یه سکته‌ی بد قلبی...
پریسا: مویرگ فرهاد سرمست.
فرهاد: قلبش واستاد و من نجات پیدا کردم... مه بود... اصلا نمی‌شد جایی رو دید... خم شده بودیم سمت شیشه جلو... یک دفعه وانت منحرف شد... صداش کردم... فرهاد... فرهاد... حواست هست؟ ماشین سر می‌خورد و چپ و راست می‌رفت. وقتی به خودم اومدم. درست لب یه دره بودیم که فرمونو چرخوندم... سر فرهاد افتاد رو فرمون... نفهمیدم چطور دستی رو کشیدم... وقتی سرمو بلند کردم... جلوی ماشین رو هوا بود و فرهاد تمام کرده بود. حتی یه ثانیه هم فکر نکردم... تنها چیزی که بود می‌خواستم جای اون باشم نه... نمی‌خواستم بمیرم... فقط نمی‌خواستم جای خودم ادامه بدم. می‌خواستم یهو بپرم به ده سال دیگه... اون وضعیت یه نقطه‌ی وحشتناک بود... یه... یه سوراخ و من یه مویرگ اینجا داشتم. این بهم حق می‌داد یک ساعت بعد زندگیمو که باقی‌مونده واسه خودم زندگی کنم. دیگه یه لحظه هم فکر نکردم، با خوم گفتم از زندگی پری می‌رم بیرون، اون آزاد می‌شه و من هم می‌تونم واسه خودم زندگی کنم بدون تحمل کردن... تحمل کردن حق آدم‌ها نیست. اون‌ها باید زندگی کنن پری... تو حق داشتی منو به خاطر پولم بخوای... تو حق داشتی وقتی پول نداشتم منو نخوای ولی من هم حق داشتم که تحمل کنم یا نکنم.
پریسا: درسته.
فرهاد: بقیه‌ی زندگی با اون مویرگ یا بدون اون مال خودم بود، خود خودم... اما جراتشو نداشتم صاف بیام خونه و بگم عاشقتم اما تحملت نمی‌کنم. پس باید فرار می‌کردم... (با ریتم تند) مدارکشو برداشتم... ساعتمو بستم به مچش. گردن‌بند رو انداختم تو گردنش... کفشامو با مال اون عوض کردم... خالی کردن بنزین یه ثانیه طول کشید... حتی وقتی ترمز دستی رو... خدای من هنوز اون‌موقع هم نمی‌دونستم دارم چی‌کار می‌کنم... وقتی ماشین آتیش گرفت... تازه شروع به دویدن کردم... می‌دونی به کجا؟
پریسا: حتی حدسش هم نمی‌تونم بزنم.
فرهاد: فقط یادمه که یک کیلومتر سمت خونه‌مون دویدم... مثل یه یوزپلنگ می‌دویدم... می‌خواستم بیام به تو بگم که زنده‌م... فکرشو بکن بعد از همه‌ی این کارها می‌دویدم سمت خونه که بگم زنده‌م... اما... یهو وسط جاده ایستادم... تنها بودم... با کفش‌های فرهاد توی پام... روی یه جاده‌ای که معلوم نبود به کجا می‌ره اما دیگه مهندس کاوه بیرنگ نبودم... خودمو کشته بودم.
پریسا: و بادکنک روی اون مویرگ هیچ‌وقت نترکید.
فرهاد: (از مود غمگینی درمی‌آید کم کم همان مرد شوخ و جذاب می‌شود.) نه هیچ‌وقت. لاکی یو (به انگلیسی، خوش به حالت) بی بی.
پریسا: داری می‌خندی؟ حالا تو این معامله تو چی داری که به خاطرش بخندی؟
فرهاد: یادته اون شرط اول؟
پریسا: که فقط حق داشتم از یه بانک پرت‌افتاده‌ی مشخص هر سال هشت مارچ پولو تحویل بگیرم؟
فرهاد: (شاد) هر سال هشت مارچ از وسط شیک‌ترین سالن‌های مد پاریس... و جشن پرده‌برداری آخرین عطر کریستین دیور و از روی فرش‌های قرمز و از توی قایق تفریحیم وسط اقیانوس اطلس بلند می‌شدم و مثل یه بچه می‌دویدم سمت فرودگاه که بیام ایران. می‌رفتم به اون بانک کوچیک و ساده و منتظر می‌موندم...
پریسا: و با این‌همه زیر کیت به فکرت نرسید که بدونی با یک میلیونیم این پول من می‌تونم یه کارمند جز رو فریب بدم تا دستتو برام رو کنه.
فرهاد: می‌دونی چرا به فکرم نرسید ب ب؟
پریسا: نه.
فرهاد: چون جدا فکر نمی‌کردم که برات دونستنش مهم باشه. فکر می‌کردم به خودت می‌گی پول تو دستای منه پس دیگه هیچی نمی‌خوام بدونم. هر چی کمتر بدونم بیشتر پول دارم.
پریسا: این‌جوری نبود...
فرهاد: اوه خدای من ب ب.. داری حسابی نا‌امیدم می‌کنی... تو جدا تو اون بانک با اون پول‌ها تو دستت... می‌تونستی خوشگل‌ترین بی بی دنیا باشی.
پریسا: (با خنده) فکرشو بکن تو توی پاریس تو اون لژ روبه‌رویی نشسته بودی... وسط صدای هلیکوپتر رو... اون‌همه تماشاچی و من داشتم بهت نگاه می‌کردم و می‌دیدمت که زنده‌ای.
فرهاد: پری کنارت نشسته بود.
پریسا: آره.
فرهاد: تو اون لباس و تو اون لژ به خودم افتخار می‌کردم... از این‌که زندگی می‌کنه... از این‌که می‌خنده... از این‌که فقط یه نوجوونه نه یه بچه‌ی پیر زودرس به خودم می‌بالیدم پری... از این که گذاشته بودم تو به شیوه‌ی خودت زندگی کنی راضی بودم... تنها بودم می‌خواستم‌تون... دوست داشتم تو اون لژ کنارتون باشم اما راضی نگاه کردن بهتون راضی‌تر بودم... سال اول زیاد نفرستادم... سال بعد بیشتر درآوردم... اوه تو بیشتر خندیدی... بازم بیشتر فرستادم... برق چشمای لعنتیت تمومی نداشت...
پریسا: لی لی مال توئه.
فرهاد:(با خنده‌ای تلخ) خوشحالم که اون روز نمی‌دونستم دارم پدر می‌شم.
پریسا: حالا چی؟
فرهاد: نگران هیچی نباش. باز هم برات می‌فرستم.
پریسا: منظورم این نبود.
فرهاد:هر منطور دیگه‌ای که داشتی ته‌ش همینه که مهمه.
پریسا: پس می‌آی؟
فرهاد: طبق قرار هر سال هشت مارچ.
پریسا: لی لی مال تویه... من... (مکث) تو می‌تونی... می‌خوام بگم می‌تونم مراقبت باشم...
فرهاد: (با لبخندی جذاب) اوه نه... نه پری... نه... من این‌جوری زندگی نمی‌کنم.

فرهاد آماده رفتن می‌شود.

پریسا: کاوه؟
فرهاد: فقط خدا می‌دونه چند ساله کسی به این اسم صدام نکرده.
پریسا: تو واقعا دوستم داشتی؟
فرهاد: این یه قصه‌ی کهنه‌س.
پریسا: حالا چی؟ (مکث) برگرد... نگام کن... تو چشمام... تو چشمام نگاه کن...
فرهاد: ...
پریسا: حالا چی فرهاد؟
فرهاد: چرا می‌خوای بدونی؟
پریسا: بهش نیاز دارم. بیا دیگه حماقت نکنیم.
فرهاد: اینو نگو... ناامیدم نکن پری کوچولو... پری کوچولو... یادته چی می‌گفتی؟ وقتی آدم‌ها مجبورن یه بار دنیا بیان و هر چیزی رو یه بار فقط یه بار تجربه کنن از کجا بفهمیم چه کاری حماقته و چه کاری عاقلانه است؟ در مقایسه با چی؟ تو فقط به پول نیاز داشتی . فراموش کردی؟
پریسا: می‌خوای بری؟
فرهاد: کار دیگه‌ای هم مونده؟

مکث

پریسا: آره. یه کار دیگه مونده.
فرهاد: و اون چیه؟
پریسا: تو ترکم کردی بدون این‌که ازم بپرسی می‌خوام یا نه. بدون این‌که بیای خونه... جلوی من بشینی و بهم بگی دیگه تحملت نمی‌کنم.
فرهاد: این کاری نیست که تو با مردها می‌کنی؟ این کاری نیست که با علی کردی؟ خودتو آزاد کردی. آزادی‌تو خریدی... مگه همینو نمی‌خواستی؟

مکث

فرهاد: حالا می‌خوای با این آزادی چی کار کنی؟
پریسا: نمی‌دونم.
فرهاد: که نمی‌دونی... جالبه... خیلی جالبه.
پریسا: خب؟
فرهاد: من باید برم...

مکث

پریسا: علی قیمتش یه مطب و یه ماشین و یه خونه بود... من قیمتم بالاست.
فرهاد: کام آن بی بی... تو خیلی بیشتر از این‌ها صاحاب شدی...
پریسا: آره... و برای بار اولی که ترکم کردی کافی بود... برای دفعه‌ی دوم چقدر می‌دی؟
فرهاد: (قهقهه) هی پسر... تو یه زندگی کن حرفه‌ای شدی... چه تجارتی... چه بساطی... تو فوق‌العاده‌ای.
پریسا: چقدر؟
فرهاد: هر چقدر که بخوای...
پریسا: پس همه‌شو می‌خوام... همه‌شو یک‌جا. هر چی که داری...
فرهاد: مطمئنی؟
پریسا: کاملا. این‌بار این تویی که می‌خوای آزاد بشی... این‌بار فقط من نیستم که باید بخری... تو لی لی رو داری...
فرهاد: همه‌ش مال تو...
پریسا: خوبه.
فرهاد: کاراش خیلی سریع انجام می‌شه... زیاد منتظر نمی‌مونی. فردا.
پریسا: خوبه.
فرهاد: (در حالی که خارج می‌شود و صدای قهقهه‌ی تلخش را می‌شنویم.) ابی نتو ب ب. ابی نتو.
پریسا: کجا کاوه؟
فرهاد: (خارج شده و صدای قهقه‌هایش را می‌شنویم.) اوه قصه‌ش مفصله پری... قصه‌ش مفصله... یه خانوم آبی‌پوش رو تو مارسی می‌شناسم که هنوز یه دسته‌گل هم از من قبول نکرده.

پریسا تنها روی نیمکت پارک نشسته است و نور چراغانی جشن بر صورتش می‌افتد. صدای موزیک رقص ملایمی پخش می‌شود.

پریسا: (لبخندی تلخ می‌زند.) برو... (مکث) برو... اما من می‌آم و می‌خرمت. یه روز... یه روز بالاخره می‌آم و می‌خرمت.

تنها روی نیمکت مچاله شده و زانوهایش را در بغل می‌گیرد. غمگین و آزرده است.


ناتاشا محرم زاده
اردیبهشت 1389



* در فرانسه یعنی: به امید دیدار



این نمایش‌نامه با عنوان «به امید دیدار» به کارگردانی محمد پورجعفری و بازی رضا فتوت‌خواه، مهدی مخبری و مریم طاهری‌فرد به‌عنوان کار برگزیده جشنواره استانی و دریافت جوایز نویسندگی اول، کارگردانی دوم، بازیگر نقش اول مرد و طراحی پوستر و بروشور در آبان ماه 1389 در جشنواره تئاتر منطقه‌ای فجر اجرا شده و جوایز نویسندگی سوم، موسیقی دوم، بازیگری اول مرد و طراحی صحنه را کسب کرده است.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!