چهارشنبه


همسر من یک زن است
امید باقری

مسئله‌ی ماجرای ما شاید فقط همین باشد.
گزک ماجرای ما تخت‌خواب‌مان بود. شاید هم یک دست مبل هفت نفره. خیلی فرقی نمی‌کند کدام یک از این‌ها‌ بود، به نظر من مسئله‌ی ما از بیخ و بن چیز دیگری است.
هنوز چند ماهی، شاید چهار یا پنج ماه، از شروع زنده‌گی‌مان نگذشته بود که یک روز بعدازظهر، وقتی همسرم از محل کارش به خانه بازگشت، سراسیمه در را باز کرد و درحالی‌که با کفش تا میانه‌ی اتاق نشیمن آمده‌ بود، گفت:
- پیمان، نمی‌دونی چه مبل‌های قشنگی بود!
آن‌روز هنوز شب نشده‌، مبل‌های خانه‌ی آقای شفق که به علت مهاجرت یا هر علت دیگری چوب حراج به‌شان زده ‌بود، جای مبل‌های راحتی‌ای را گرفتند که همسرم با خود به رسم جهیزیه به خانه‌مان آورده‌ بود. مبل‌های راحتی خانه‌‌مان شبانه به خانه‌ی پدر همسرم رفتند تا در آینده‌ای نزدیک توشه‌ی راه خواهر همسرم در راه خانه‌ی بخت شوند.
مبل‌های آقای شفق نه در ظاهر و نه در باطن مبل‌های راحتی نبودند. پشت‌شان کوتاه بود و آن‌قدر ظریف بودند که با هر جابه‌جایی کوچک یا حتی در جا کش و قوس آمدن روویِ آن‌ها جرجر می‌کردند. نمی‌شد روویِ آن‌ها لم داد. تا مستقیم یا غیر مستقیم لب به اعتراض، اعتراض که نه! پیشنهاد، باز می‌کردم، همسرم می‌گفت:
- ایتالیاییه.
هنوز چند ماه از ورود مبل‌های جدید نگذشته‌بود که با نزدیک شدن عید نوروز، سگرمه‌های همسرم بدجوور به هم گره خورد. علت به هم گره‌ خورده‌گیِ سگرمه‌ها چیزی جز مبل‌‌های آقای شفق نبود. به عقیده‌ی همسرم بدنه‌ی چوبی و رویه‌ی پارچه‌ای آن‌ها زیادی رنگ و روو رفته بودند و با آن حال‌شان اصلن مناسب خانه‌ی یک تازه عروس و داماد نبودند. به‌خصوص که آن‌سال نخستین نوروزی بود که ما با هم از سر می‌گذارندیم و به اعتقاد همسرم، اگر خانواده و قوم و خویشِ فضول من می‌دیدند که ما این مبل‌های کهنه و رنگ و روو رفته را در خانه داریم، معلوم نبود که با خودشان چه فکری در مورد همسرم و خانواده‌ی همسرم خواهند کرد.
یک هفته پیش از به هم گره خوردن سگرمه‌ها از طرف اداره برای ماموریت فرستاده بودندم گرگان. بعد از انجام ماموریت چند تکه گلیم و گبه به رسم سوغات، البته به حساب اداره، خریده بودم؛ برای خانه‌ی خودمان و مادرم و مادر همسرم و خواهرم و خواهر همسرم که آن‌روزها سخت در تدارک جهیزیه بود. همسرم پیشنهاد کرده‌بود که آن‌ها را به عنوان عیدی به آن‌ها هدیه کنیم. فکر بدی نبود. در هزینه‌ها هم صرفه‌جویی می‌شد. وقتی به هم گره خورده‌گی سگرمه‌ها و کلافه‌گی و مدام در فکر بودن همسرم را دیدم گفتم:
- به نظرت بد نیست گبه‌ها رو بیندازیم روویِ مبل‌ها؟
با طرح و اجرای پیشنهادم سگرمه‌های همسرم موقَّتَن از هم باز شدند و گل از گلَ‌ش شکفت. دو سه روز من و همسرم از آب و رنگ جدیدی که خانه به خود گرفته بود راضی بودیم. تا این‌که عصر روز سوم یا چهارم وقتی از اداره به خانه بر می‌گشتم دیدم که استثنائَن همسرم زودتر از من به خانه برگشته و دارد جلو در ورودی آپارتمان رژه می‌رود. ماجرا از این قرار بود که همسرم به بهانه‌ی خانه تکانی چند ساعتی از رییسَ‌ش مرخصی گرفته‌بود؛ وقتی به خانه می‌رسد و می‌خواهد کلید به در بیندازد چشمش می‌خورد به آگهی‌ تعمیرات مبل و لوازم منزلی که روویِ در چسبانده شده ‌بود و به قول خودش دیده شدن آن آگهی کار خدا بوده. وقتی من به خانه رسیدم او به صاحب آگهی تلفنش را زده‌ بود و قول و قرارش را گذاشته ‌بود و دَمِ در منتظر من بود تا برسم و مبل‌های آقای شفق را دَمِ در بگذارم.
تعمیر و بازسازی مبل‌ها ایده‌ی بدی نبود اما به زحمت پایین کشیدن مبل‌های آقای شفق از طبقه‌ی چهارم،‌ آن‌هم بدون آسانسور و بعد از یک روز کاریِ پر کار، نمی‌ارزید. به هر حال امید زنم نباید ناامید می‌شد و نشد.
نوروز آن سال و سه نوروزِ پس از آن را بی هیچ سگرمه‌ی در هم رفته‌ای با مبل‌های نونَوار شده‌ی آقای شفق که حتا نونَوار شده‌گی‌شان چیزی به راحتی‌شان اضافه نکرده ‌بود، با هم، در کنار هم، از سر گذارندیم.
همسرم گاهی وقت‌ها دلش برای مبل‌های راحت جهیزیه‌اش تنگ می‌شد اما هر بار که این دل‌تنگی به سراغش می‌آمد خودش را با تکرارِ «عوضش اینا ایتالیاییه» آرام می‌کرد. به‌نظر من تنها حُسن تعمیر شدن‌ مبل‌های آقای شفق این بود که دیگر صدای جرجر نمی‌دادند. البته فقط تا مدتی.
من و همسرم، پنجمین نوروز مشترک‌مان را با سگرمه‌های کمی تا قسمتی در هم فرو رفته‌ی همسرم با هم گذراندیم.
به اعتقاد همسرم دیگر وقت آن رسیده‌ بود که تحولی در زنده‌گی‌مان صورت بدهیم و خودش شخصَن تخت‌خواب‌مان را به عنوان هدف نشانه گرفته ‌بود. علت هدف‌گیری‌اَش هم این بود که رنگ آن با مبل‌های جهیزیه‌اش جوور بود و با مبل‌های آقای شفق هیچ هم‌خوانی‌ای نداشت. به اعتقاد او، تخت‌خواب‌مان به صدا هم افتاده‌ بود؛ جرجر یا یک چنین صدایی. صدایی که هر چه میخ به هر جای آن می‌کوبیدم از بین نمی‌رفت و همین هم همسرم را به صدایش حساس‌تر کرده‌بود. مجبور بودم تمام شب را بی هیچ حرکتی، جنازه‌وار روویِ آن بخوابم مبادا این‌که همسرم با صدای ناله‌ی تخت از خواب بیدار شود. از طرفی دیگر، مبل راحت یا کاناپه‌ای در خانه نبود که بشود شب را روویِ آن صبح کرد. زمین هم که سرد بود و مایه‌ی بدن‌ْدرد.
با یک شرط با هدف‌گیری همسرم برای ایجاد تحول در زنده‌گی‌مان هم‌هدف شدم. آن شرط این بود که با بیرون رفتن تخت‌خواب پر سر و صدای‌مان، فاتحه‌ی حضور مبل‌های ناراحت آقای شفق را هم در خانه بخوانیم. آن‌روز که من شرطم را گفتم، همسرم دستش را زد پَرِ کمرش، خیره ماند به پایه‌ی یکی از مبل‌های آقای شفق، بازدم محکمی بیرون داد و همان‌طور که خیره مانده‌ بود به آن پایه‌ی مبل گفت:
- قبول. اصلن چه بهتر.
به پشتوانه‌ی پولی که در آن سال‌هایِ بی سگرمه پس‌انداز کرده ‌بودم و می‌دانستم که فردای آن‌روز مبل و تخت‌خواب راحت و بی سر و صدا جایگزین مبل ناراحت آقای شفق و تخت‌خواب پر سر و صدای‌مان خواهد شد، همان‌روز مبل‌ها و تخت‌خواب را به پارکینگ بردم و به همسرم که در جست‌وجوویِ سمساریِ با انصاف بود گفتم که آن‌ها را به مستحق کمکی خواهم بخشید. همسرم باز هم از پیشنهادم استقبال کرد.
فردای آن‌روز قرار بود من و همسرم در جست‌وجوویِ اسباب زنده‌گی راهی خیابان‌ها شویم. قرارمان بر آن بود که با هم بعدازظهر آن‌روز را از محل‌های کارمان مرخصی بگیریم. وقتی به خانه رسیدم، همسرم که این‌بار هم زودتر از من رسیده ‌بود، درحالی‌که با پایین‌ترین تُناژِ صدایش در گوشم حرف می‌زد، گفت که پیردخترِ تنهای طبقه‌ی پایین‌مان طالب مبل‌های آقای شفق است و همسرم چون نظر من را نمی‌دانسته قولی به او نداده.
به‌راستی که موجود ترحم برانگیزی بود. پیردختری که در روزگاری نه چندان دور، قابل، لایق، اجتماعی و صاحب کسب و کاری پر رونق بود و حالا از درد اِم. اِس و پارکینسون و هر درد ترحم برانگیز دیگری رنج می‌برد و خانه‌نشین شده‌بود.
مبل‌های آقای شفق را به رسم هدیه پیشکش کردیم به همسایه‌ی عزیز و تنهای‌مان و یک‌بار دیگر بارکشی مبل‌ها از پارکینگ به طبقه‌ی سوم افتاد گردنم. در مقابل از خانه‌ی همسایه یک تخت، از آن تخت‌های شیک و مدرن شده‌ی قهوه‌خانه‌های مثلن سنتی نصیب‌مان شد که بدک نبود. حداقل‌اش این بود که راحت بود و می‌شد روویِ آن لم داد، تلویزیون تماشا کرد، یا اگر همسرم برای ناهار روز جمعه آبگوشت تدارک می‌دید، می‌شد روویِ آن نشست و به اتفاق مشت کوبید به پیاز.
فردا و فرداهای آن‌روز، بعدازظهرهای من و همسرم صرف جست‌وجوویِ تخت‌خواب و مبل راحتی مناسب می‌شد. هفته‌ی دوم یا سوم بود که با هم بر سر یک سرویس خواب معمولی، کاملن معمولی، به توافق رسیدیم اما انگار برای راهِ جست‌وجوویِ مبل راحتیِ ما خط پایانی نبود. از جست‌وجوو نه من خسته می‌شدم و نه همسرم. آن‌هایی را که من دوست داشتم او دوست نداشت و آن‌هایی را که او می‌پسندید در نظر من مناسب نبودند. حرفی هم نبود. نه او سعی می‌کرد که من را راضی کند و نه من تلاشی برای جلب نظر او می‌کردم.
این تفاهم ما تا روزی ادامه داشت که هنوز پیردختر همسایه من را صدا نزده بود.
یک روز بعدازظهر، وقتی خسته و بی‌رمق، با کلیدی در دست داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم، لای در آپارتمان پیردختر همسایه باز بود و صدای او را می‌شنیدم که با صدایی بی‌رمق‌تر از حال من، صدا می‌زد:
- آقای مشکات!
با انگشت چند ضربه به در زدم. هنوز داشت یک بند صدا می‌زد: "آقای مشکات." سوزنش بدجوور روویِ من گیر کرده‌بود. با فشار کم رمق دست، در را باز کردم. مبل‌های آقای شفق را ردیفی چیده‌ بود جلوی در. خودش هم مچاله شده ‌بود روویِ یک صندلی راحتی. گفت:
- بی زحمت اینا رو هم ببرید بالا.
از من بعید بود که در آن لحظه چنین حرفی به ذهنم برسد. سر ضرب در جوابش گفتم:
- من الان دارم می‌رم بیرون. وقتی برگشتم، چشم.
حرف خودم باورم شده‌ بود. پله‌ها را پایین رفتم و یکی دو ساعتی در خیابان‌ها قدم زدم و به اتفاقاتِ چند وقت گذشته فکر کردم. تک‌تک رفتار‌های همسرم در مقابل چشم‌هایم یکی‌یکی زنده شدند و معنا گرفتند. همه مثل زنجیر به هم وصل بودند. آن چشم به پایه‌ی مبل دوختن، آن در گوشی حرف زدن در مورد تقاضای پیردختر ترحم برانگیز، تک‌تک رفتارهایش در هر مبل‌فروشی. نمی‌شد که همه‌اش نقشه باشد. اگر این‌طور بود که خیلی بد بود. نقشه‌ای برای خروج تخت‌خواب پر سر و صدا و بقای مبل‌‌های ایتالیایی. با شناختی که از همسرم داشتم، رسیدن چنین فکری به ذهنش کمی بعید بود. به نظرم طراح و صحنه‌گردان این نقشه کسی جز پیردختر ترحم برانگیز همسایه نبود. اما به چه دلیل؟ انتقام هزاران مردی که به خواستگاری‌اش نیامده بودند یا آمده بودند و جا زده بودند را می‌خواست از من بگیرد؟ نمی‌دانم.
شب که به خانه برگشتم، تصمیم خودم را گرفته ‌بودم. قرار بود که دیگر در امور خانه نه دخالت کنم و نه حتا نظری داشته باشم. در تصمیم خودم هم مصمم بودم. آن‌قدر تصمیمم محکم بود و آن‌قدر سخت با خودم کنار آمده‌ بودم که انگار تصمیمم، بی آن‌که حرفی بزنم، در نگاهم مشخص شده ‌بود.
آن‌شب با این‌ که من قلبن راضی نبودم و جِدَّن مکدر بودم، به اصرار همسرم شام را روویِ تخت قهوه‌خانه‌ای مدرن‌مان خوردیم. حرفی برای گفتن نداشتم. لقمه‌های کوچک همسرم هم سنگین پایین می‌رفت. بعد از چند لقمه‌، خورده و نخورده، بُغضی که انگار همسرم چند ساعتی با خودش در گلو کشیده‌ بود، ترکید. با گولِّه گولِّه اشکی که می‌ریخت، گفت که قوم خویش‌های پیردختر همسایه آمده‌اند و به او گفته‌اند که می‌خواهند ببرندش خانه‌ی سالمندان. متأثر شدم. زنجیر افکاری هم که چند ساعت مشغول بافتن آن بودم داشت پاره می‌شد. همسرم درحالی‌که با دستمال کاغذیِ در دستش اشک و آب بینی را از روویِ صورتش جمع می‌کرد، ادامه داد:
- سرِ شب وقتی صدام زد و گفت این‌جووریه، گفتم باهاشون برو، اوون‌جا رو ببین، بعد بگو نمی‌خوام. هیشکی نمی‌تونه از خونه‌ی خودت تکونت بده.
بعد بی‌آن‌که من حرفی بزنم خودش ماجرای مبل‌های آقای شفق را گفت و گفت که پیردختر همسایه از ترس این‌که قوم و خویشش چوب حراج به آن‌ها بزنند می‌خواسته آن‌ها را به ما برگرداند تا یک وقت مثلن مدیون‌مان نشود. آن شب همسرم یک جوور‌هایی خیالم را راحت کرد.
آن شب خواب دیدم که پارکینگ خانه‌مان پر بود از اسباب و اثاثیه. مبل‌های آقای شفق، تخت‌خواب‌های دونفره‌ی جدید و قدیمیِ صدا دارمان، مبل جهیزیه‌ی همسرم که رفته ‌بود خانه‌ی خواهر همسرم، یک لباس‌شویی زنگ‌زده، یک قاب خالی تلویزیون، مقداری آهن ضایعات بی‌شکل. یک گونی پر از عروسک پارچه‌ای که لابد متعلق به کودکی همسرم بود و هزاران خرده‌ریز دیگر که به نظر بی‌استفاده یا آشغال می‌آمدند و فقط پارکینگ را شلوغ کرده‌ بودند.
صبح که می‌خواستم به اداره بروم، پیردختر ترحم برانگیز همسایه مبل‌های آقای شفق را چیده بود توویِ راه‌رو. صحنه‌ی برخورَنده‌ای بود. اعتنا نکردم. در آن صبح غم‌انگیز شاید تنها به این فکر می‌کردم که چه‌طور با اِم. اس و پارکینسون و بی‌رمقی می‌شود آن مبل‌ها را جابه‌جا کرد و آن‌چنان در راه‌رو چید؟
آن‌روز گذشت؛ اما از آن‌روز به بعد، ماهی، دو ماهی یک‌بار، دو دست مبل و دو دست سرویس خواب و یک تختِ مدرن قهوه‌خانه و چند قلم جنس دیگر بین خانه‌ی ما و خانه‌ی پیردختر همسایه و پارکینگ و حتا بعضی وقت‌ها خانه‌ی خواهر همسرم جابه‌جا می‌شود و بعد از هر جابه‌جایی، یک تشکر، خسته نباشید، یا چیزی در همین حدود بین من و همسرم رد و بدل می‌شود.
پیردختر همسایه هنوز سفت و محکم در خانه‌اش نشسته است. قوم و خویش‌هایش هم بی هیچ حرفی می‌روند و می‌آیند. تخت‌ها و مبل‌ها هم‌چنان صدا دارند و دیگر هیچ‌کدام‌شان راحت نیستند؛ حتا مبل‌های جهیزیه‌ی همسرم. همسرم مدام سگرمه‌هایش به هم گره خورده و چین‌های عمیقی به پیشانی‌اش افتاده. هیچ‌وقت از اثاثیه‌ی خانه راضی نیست. هیچ ترکیبی از آن‌ها راضی‌اش نمی‌کند. همسر من با تمام وجود یک زن است.

آذرماه هشتاد و نُه

3 Comments:
Blogger نوید said...
آفرین باقری ... باید بگم واقعا یه چیز عالی خوندم ...
آفرین ...

Anonymous فاطمه said...
چه خوب نوشتی! اگر چه که جمله ی آخر را زیاد دوست ندارم(:پی) ولی کل ِ نوشته خیلی خوب است. آفرین! :)

سلام:

از داستانتون لذت بردم.

لحن راوی تقریبا خوب از کار در اومده بود.

طنز داستان چندان گیرا نیود شاید به خاطر همینه که تموم چیزایی که برای ایجاد طنز ایجاد شده الان به نظر ایراد می رسن.

مثل تیپ سازی.

البته با اون جمله ی همسر یک زنه شاید تیپ سازی توجیحی پیدا کنه.

داستان فاقد هر گونه نماد پردازی و روانکاروی و هر چیزی شبیه این بود.

شاید به خاطر همین بود که من هی از خدم می پرسیدم خوب واسه چی این خانوم این کارو می کنه دقیقا؟

با پایان بندی داستان اصلا مافق نبودم.

نقد فمینیستی نمی کنم. فقط خیلی رو بود

اون جمله ی اول داستان هم خیلی جمل ی عجیبیه تو فارسی!

به هر حال از داستان لذت بردم.

ممنون.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!