رُستن در پراکندگی
(تاملی در رابطهی زبان و وطن)
فریاد ناصری
زمانی در جایی نوشتم که فارسی مرز ماست و این یعنی یکجاهایی در دانستن و ندانستن و فهم و نافهمیدن جهان و هرچه در آنست اسیر زبانیم. اندیشیدن به فارسی بخشی از کار ِ مدام من است. اندیشیدن به زبانی که خیلی بیشتر از آنچه که وظیفهی یک زبان است در ساختن "من"ِ ما سهم داشته، آنقدر که میشود گفت: "من" را زبان فارسی ساخته است. بی فارسی این "من"ای که الان از آن حرف میزنیم، این نبود. من ِ شناسنامهدار، من ِ هویتدار. بزرگترین شناسنامه و برگهی شناساییاش، زباناش است. گمان نمیکنم هیچ قوم و ملتی، چون ملتی که ماییم و این هستیم. اینقدر پشتاش به زباناش گرم باشد و اینقدر زباناش پشتوانهاش باشد. فارسی چنتهی ماست. به چنته چه داری؟ حتمن ستارههای آسمان ِ ادب و اندیشه.
تاریخ را که ورق بزنیم، میبینیم که ایرانی را زباناش ایرانی کرده است. در طول تاریخ هر که بر ما تاخته و ویرانی برایمان آورده با چه مسحورش کردهایم با فرهنگمان که زبان بخش اعظم آن است. هر چیز تازهای هم که پذیرفتهایم زبان را نگهداشتهایم. دیگر خیلی کلیشهای شده است که بگوییم زبان ما چه نقشی داشته در مقاومتهایمان در برابر بیگانگان، زبان ما پایداریمان بوده است در مقابل ِ هر زور و خشونتی.
شاهرخ مسکوب در کتاب "هویت ایرانی و زبان فارسی" وقتی در سلسلههای تاریخ به اینجا میرسد که لشکر اسلام آمده است و پیروز شده است و ما سکوتها و بهتهامان را طی کردهایم، مینویسد" ما به عنوان یک قوم برای ادامهی حیات دو جور ایستادگی کردیم: مستقیم و غیر مستقیم؛ یا به یک بیان کلّی دیگر، نظامی و فرهنگی. و بعد از 400 سال به دو نتیجه رسیدیم: شکست و پیروزی، شکست در مقابلهی مستقیم... پیروزی در نگهداری ملیـّت و زبان"-1 در ادامهی همین بحث، هویت ملیمان را همان ایرانیـّتمان میداند و میگوید که این را هم به برکت و در پناه زبانمان نگه داشتهایم. پس از این بحث میرسیم به آن حرف حدودن آشنا که فارسی یعنی ایرانیـّت، ریسمانی برای اقوام ایرانی که در هرکجای این دیار بودهاند از هر رنگ و نژادی، به آن چنگ انداختهاند که بودنشان شکل شکیلتری بگیرد. ترک و بلوچ و لر و کرد، در عین تلاش برای خود بودن و حفظ داشتههای خاص خودش، در میدان بافتههاش نقش فارسی را رسمیتر و به نوعی پررنگتر زدهاست. اما کمکم از دل یکسری وقایع تاریخی و موضعگیریهای انسان ایرانی نسبت به آن وقایع در زمان خودش، مفهوم نمادین و تا حدودی اسطورهایی شکل گرفته است که ایرانیـّت را به وطن جغرافیایی گره زده است. ایرانیـّت را به خاک گره زده است. و دیگر هیچ کس نمیپرسد که این وطن و خاکی که از آن دم میزنیم، چقدر نقش داشته است در اینی که ماییم؟ یا نمیگوید آیا این معنی که این خاک گرفته و نام ایرانی که پشت سرش قرنها حکایت و قصه و حرف و حدیث و تاریخ خوابیده، چقدر از آدمیاناش معنا گرفته است؟ لطفن به هیچ قصد بدی در اینجا میدان ندهید که صاحب معنا شود. با این حرفها، من تنها پرسش پیش میآورم. دغدغههای درونیام را بر کاغذ و کلمه میآورم تا شاید راه به جوابی ببرم. جوابی نشد، راه به سمت پرسش تازهای ببرم.
زمانی کسانی با آمدن به خاک ما، به خانه و کاشانهی ما، با طرز آمدنشان، با طرز راه رفتن و بودنشان در خانه و کاشانهی ما، زبان کنایی و استعاریی ساختند برای توهین به ما، به ما که صاحبان این خانه و کاشانه بودیم. مهمان نبودند که رسم مهمان چیز دیگریست. تازه آمدهگان حتا وقتی به ظاهر دست از توهین و تجاوز برداشتند. در آن طرز نمادینشان توهین و تجاوز را ادامه دادند. خب اینجا دفاع از خاک و وطن، دفاع از مام میهن در اصل دفاع از خود است. ذلـّت نپذیرفتن است. بریدن دست و پای دشمن، دشمنی که نه بر سر حرف است و نه حرف میداند، دفاع تمام قد از خود است. اما اگر این اتفاقهای تاریخی نمیافتاد و آنچه ایرانیـّت ما را ساخته در اکنون، در گذشته به این اتفاقات برنمیخورد، آیا باز هم در زبان و ذهنمان از وطن یک چنین تصویری داشتیم؟
به گمانام اصل بر این است که بپذیریم رابطهای که بین خاک و ایرانیـّت و فرهنگ ما ساخته شده بیش از آن که واقعی باشد، هیجانی و احساسی و نمادین است. فرهنگ از خاک که بیرون نمیآید. فرهنگ را آدمهایی که بر روی خاکاند، میسازند. حالا یک مشت انسان بیگانه در رفتارشان با خاک تو، با وطن تو موقعیتی میسازند برای لگدمال کردن وجود تو، در اینجا خاک ابزار و واسطهای میشود برای شکستن و چلاندن تو. وَ تویی که باید از خودت دفاع کنی باید از خاکات دفاع کنی. باید ابزار و راه توهین را از آن طرف زورگوی ِ روبهروییت بگیری. اما نباید فراموش کنی که معنی این خاک از توست. باید حواست باشد که این خاک و خانه از توست که مهم و با ارزش شده است. اگر در متن دفاع و جنگ، خاک را برجستهکردهای فنّ جنگ و دفاعت بوده است، نه واقعیت غیر قابل انکار. اگر این حرف را بپذیریم، پلهی دیگری از بحث پیش پا میآید. پلهای قابل تامل و مهم؛ و آن این است که ایرانیت اگر قرار است رونق تازهای بگیرد و صاحب شوکتی بشود در آن نقش و صورت حدودن اسطورهایاش که در تاریخها خواندهایم، تنها در همین جغرافیای اکنونیاش نخواهد بود و دیگرجاها نیز در این امر سهم خواهند داشت. یا لااقل بخش مهمی از این اتفاق در جای دیگری رقم خواهد خورد. ایرانیـّت دیگر نه در خود ایران که در جای دیگری دهان باز خواهد کرد و ایران جغرافیایی، نقش موزهای برای ایرانیـّت خواهد داشت و نشان آغازش خواهد بود. ایران، موزهای برای ایرانیـّت و مفهوم ایرانیـّت خواهد شد. مفهومی که در خود برای دارندگاناش قوهای پیش رونده و آگاهانه دارد. برای اثبات که نه، بلکه برای نوعی قوتبخشی به این بخش از حرف، چند اتفاق مشابه را به صورت خیلی کلی پیش میکشم. مسیحیت در کجا و به چه زبانی آمد؟ مگر نه در خاورمیانه و به زبانهای عبری و یونانی (انجیلها را میگویم) شکل و صورت اولیناش را رقم زد؟ اما آیا مسیحیت با این مفهوم کلان و وسیع امروزیاش، در همین بسترهای اولیهاش شکل گرفت و رونق یافت یا تمدن روم بسترش شد و لاتین زباناش؟ چرا راه دوری برویم، دین اسلام و عربستان را نگاه کنیم. اسلام در عربستان پا گرفت اما در عربستان نماند. خزید و به بینالنهرین و به ایران آمد. اسلام تنها وقتی که توانست ایران را به زیر پرچم خود بکشد در جهان به عنوان دینی قابل اعتنا چهره نشان داد. سرنوشت اسلام بدون ایران گمان نکنم چندان سرنوشت ِ روشنی میتوانست باشد. اما عربستان چه شد و چه شده است؟ عربستان رفتهرفته در طول تاریخ تنها موزهای از اسلام شده است. موزهای که بیشترین بازدیدش در دوران حج اتفاق میافتد. اگر ریشه بودن فرهنگ و هویت هر قومی را بپذیریم، باید بپذیریم که ریشهها خزندهاند. ریشه میخزد و در جایی دیگر و تازهتر سربرمیآورد. ریشه به اسطورهی خاک پشت میکند. ریشه در خاک از خاک، دل می کند و میرود. تمام مسائل فرهنگی چنیناند. سیال و روندهاند. دل بستن به رابطهی اسطورهای فرهنگ و زبان و خاک و وطن، به رابطهای یکّه و یک به یک، به نوعی افتادن در دام سنت اندیشی است. سنت اندیشی چیزی نیست مگر اینکه بودهها را معیار و اصل بدانیم. سنت اندیشی چیزی نیست مگراین: " هربار که ما به یک شیوهی بودن، عمل کردن، یا احساس کردن تن میدهیم یا تمکین میکنیم به این بهانه که <همیشه همینطور بوده است> میتوان از سنّت سخن گفت. <رسم نیاکان> و <به فرمودهی استاد> بیانگر این تمکین یا اطاعت از اقتدار گذشته است"-2 گذشتگان بنا بهدلایلی به این رسیدهاند که فرهنگ و خاک، زبان و وطن، فارسی و ایران؛ اما آیا این رابطهها نسبت ذاتی دارند یا رابطههاییاند بر ساختهی هزار اتفاق تاریخی؟ با دقت در تاریخ میبینیم که بیشتر دلایل تاریخی و سیاسی است که به زبان فارسی این همه نقش میدهد و بارش را سنگین میکند. این رابطه در زمانهای برای برانگیختن حس آگاهی تاریخی و ملّی بهوجود آمده و ساخته شده است. صورت مشروعی از برانگیختن آدمی و آدمیان در سیر تاریخ، تا خود را بیابد و تن به ذلّت ندهد. اما واقعیت این است که ما خود را بر چیزی ساختهایم که رفتن و پراکنده شدن را در ذات خود دارد. ما با تکیه بر زبانمان ساخته شدهایم. با تکیه بر آثار فرهنگی و ادبییی که در زبانمان بهوجود آمده خودمان را ساختهایم. دقیقن چیزی که وقتی بهوجود آمد دیگر نگه داشتناش سخت است. حافظ از شیراز پا بیرون نمی گذارد، اما شعرش جهانی را تسخیر میکند. فردوسی با رسیدن به این آگاهی، جاودانه شدن را از راه اثر میجوید. آن هم اثری متکی به زبان:
نمیرم از این پس که من زندهام
که تخم زبان را پراکندهام
می داند که کلمه سنگ نیست که بماند. نقش نیست که در بوم و خاک و کوه پا سفت کرده باشد و در گزند باد و باران باشد. کلمه اهل هواست. در هر زبان و سری برود، برده است. او با رفتناش در زبانهای دیگر پراکنده میشود که در سرهای دیگری جوش بخورد و بماند. در سرهای تازهتری سبز شود. به همین امروزمان نگاه کنیم. خیلی از تولیدات ادبی - اینجا بهخصوص شعر را مد نظر دارم- اگر چه در درون همین مرزهای جغرافیایی ایران نوشته میشود اما یکهو فارسی در زبان شاعری در لانگبیچ آمریکا زبان باز می کند و خودش را به موزهی ایرانیـّت میرساند و اهل موزه کلی آغوش برایاش میگشایند. از این طرف شاعر دیگری از مرز جغرافیایی دیگری، از مرز جنگ و خاک و آوارهگی با یک گرگ خیالباف کلی دل میبرد. این نشانهها را جدی بگیریم. فارسی دارد در جاهای دیگری زبان باز میکند. ریشه رفته است و خاک تازه جسته است. به موزه نچسبید. زبان را بگیرید و بروید. نترسید در فارسی که باشید هرجا که باشید در مرزهای خودمان هستید و یادتان باشد کنار تنههای خشکیدهمان پاجوشهای تازهتری خواهد رست.