دوشنبه

زُمُخت و ژُوولیده
علی حیدری خسرو
-

خودکار روویِ کاغذ غلت می‌خوره، بازی‌ می‌کنه ولی چیزی نمی‌نویسه. شروع می‌کنه به چرخیدن روویِ کاغذ و می‌اُفته کنار پایه‌ی میز. نگاهِ‌ش می‌کنم و ساکت خشکِ‌ش می‌زنه. "بهتره یه کاری بکنم." پا می‌شم و پرده کرکره‌ایِ اتاق رو می‌کشم بالا. امروز تنها روز توو دو هفته‌ی گذشته است که هوا آفتابیه. اتاق همون‌قد درهم ریخته است که همیشه بوده. دنبال فندکم می‌گردم و درست می‌رم سراغ لبه‌ی پنجره. خودکار رو هم برمی‌گردونم سر جاش که روویِ کاغذها خوش باشه. جعبه‌ی خالیِ کلوچه و قوطیِ خالیِ بادام‌زمینی رو از روویِ میزم برمی‌دارم که سرِ راهَ‌م توو آشپزخونه، بندازم دوور. توویِ آشپزخونه‌ی بزرگ که هیچّی میز و صندلی و تزیینات نداره نوور افتاده و فضا رو روشن کرده. تووی یخچال، لایه‌های نازک گوشتِ مخصوص استیک سرِ حالم می‌آره. دو تیکه گوشت و یه تخم‌مرغ و چندتا قارچ برمی‌دارم. جلز و ولز گوشت‌های نازک برای گوش‌هایی که چندروزه خالی از موسیقی بودند لذت‌بخشه. چای رو هم دَم می‌ذارم و ظُهرانَه‌م رو می‌ذارم توویِ بشقاب: دوتا تیکه گوشت استیک با فلفل و نمک، یه تخم‌مرغ عسلی و چندتا نصفه قارچ تَفت داده. سر راه یه سیب هم می‌ذارم کنار بشقاب.
روویِ میزِ درهم و برهمَ‌م جا نیست. کتاب شاملو و همینگوی و قبض اینترنت باید بِرَن پایین میز و کیف پولم باید بِرِه لبِ پنجره. هرچی به انتهای ظهرونَه‌م نزدیک می‌شم لقمه‌هام کوچیک‌تر و کوچیک‌تر می‌شن، ولی لقمه‌ی آخر یه لقمه‌ی بزرگ گوشته با دو نصفه قارچ و تَه کشیده‌ی تخم‌مرغ. غذا خیلی چسبید. روویِ صندلی به عقب تکیه می‌دم و چشمم به شاملو اوون پایین می‌اُفته. بعیده شاملو از خوردن غذا این‌قدر حال کرده باشه. همه‌ی شعرهاش غم نان اگر بگذارده. گوشت‌ها خیلی آب‌ داده بودند. استیک‌های رستوران آب نمی‌دن. شاید گوشتاشون خیلی مرغوب‌تره که این‌قد گِرونَن. خودکارم باز روویِ کاغذ بازی و شیطنت می‌کنه. باز می‌چرخه و می‌اُفته پایین میز. سیب رو برمی‌دارم و گاز می‌زنم. از سیب بی‌نوا غیر از چهارتا هسته توویِ کف دستم چیز دیگه‌ای باقی نمی‌مونه. بشقاب رو برمی‌دارم که ببرم آشپزخونه. از لای انگشتام یکی از هسته‌ها می‌اُفته کف زمین، لابه‌لای کاغذهای درس و تحقیق. بی‌خیالش می‌شم و می‌رَم آشپزخونه. ممکنه باز امروز هوس استیک کنم. بشقاب رو همون‌جا می‌ذارم روویِ اجاق گاز. این‌جا از اتاق من روشن‌تره، روشنایی آفتاب یک ستون از گردهای رقصان درست کرده. برمی‌گردم یه نخ سیگار از اتاقم برمی‌دارم و از در پشتی می‌رَم پشت آپارتمان روویِ پله‌ها می‌شینم و سیگار می‌کشم.
صدای زنگ موبایل رو از تووی خونه می‌شنوم و سیگارم رو نصفه خاموش می‌کنم. مادرم زنگ زده. یک‌ماه از تولد پسر برادرم می‌گذره. یه‌ماهه که عمو شدم. همه‌ی مکالمه درباره‌ی "عرفان" بود. خوشحال بودم و گله می‌کردم که چرا عکس‌های جدیدش رو نمی‌فرستند. مادرم می‌گه خیلی شبیه من شده. پدر و مادرها هم وقتی منتظر عزیزی‌اَند که سفر کرده همه‌جا دنبال تصویری ازش می‌گردن. مادر بزرگم هرجا سرباز می‌دید سراغ پسر دایی‌م رو می‌گرفت که سرباز بُرده بودنش. دو سه ساعت پیاده می‌رفت حرم معصومه به عشق این‌که سرباز ببینه و سراغ پسر دایی‌م رو بگیره. دیگه این پیاده رفتن تا حرم معصومه کارِ همیشَه‌ش شد؛ حتا بعد از اجابت حاجتِ‌ش. چشم‌هاش کم‌سوو شده بود. آبْ مُرواری گرفته بودن، و همه‌ی سربازها رو شبیه نوَه‌ش می‌دیدَن. مادر من چشم‌هاش از من هم بهتره. وقت اومدنم سوزن نخ می‌کرد. گفت برادرم می‌گه کاش هوشش به تو بره ولی مووهاش نه. مووهاش شبیه خود برادرت باشه. راست می‌گه مووهای برادرت خیلی نرم و صافه. ناراحت شدم. گفتم مگه مووهای من چِشِه مامان؟ دست می‌کشم به مووهای زمخت و ژولیدَه‌م. فکر کنم سه چهار روز هست که حموم نرفتم. ناراحت و دل‌گیر شدم. شاید اشتباه کردم. شاید باید زودتر ازدواج می‌کردم. شاید نباید می‌اُومدم. مادرم قربون صدقه عرفان می‌ره و این‌که چه‌قد شبیهِ بچه‌گی منه. دیگه حواسم به حرف‌های مادرم نبود.
عرفان شبیه من می‌شه ولی با مووهای برادرم. مووهای نرم و صاف که هیچ‌وقت شوونه هم لازم نداشت. با مووهای نرم و صافْ قیافه‌ی من خیلی نازک‌نارنجی می‌شه. چه‌قدر اذیت می‌شه عرفان کوچولو. نگران عرفان می‌شم. به مادرم سفارش می‌کنم عکس‌های جدیدش رو بفرستند.
بقیه‌ی سیگارم رو می‌کشم و یه لیوان چای می‌ریزم. بعد از دو هفته یک‌روز آفتابی داریم، با نسیمِ آرام. عرفان اگر به من بِرِه حتمن مووهاش شبیه من می‌شه: زُمُخت و ژوولیده و پُرپشت. شاید بیش‌تر از من شوونه کنه. تصور من با مووهای صاف و نرم نشدنیه، طاقت نمی‌آره، اذیت می‌شه. کاش خوش‌شانس‌تر از من باشه. کاش می‌دیدمش. باید زنگ بزنم به مادرم تا لیستی از کتاب‌ها و بازی‌ها براش بخره. حالا زوده. باید به برادرم بگم زیاد ببرتِش دهات. هرچه بیش‌تر اون‌جا بمونه براش بهتره. نمی‌دونم زنش چه‌جور دختریه. حتمن بیش‌تر از مادر من می‌دونه.
باز هوس استیک کردم. باز جلز و ولز دو تیکه استیک با چند نصفه قارچ و یه تخم مرغ روویِ اجاق گاز حالم رو جا می‌آره. بعد از استیک دوباره سیگار کشیدم. امروز دارم زیاده‌رَوی می‌کنم، ولی هوا خیلی خوبه و سیگار می‌چسبه. خودکار روویِ کاغذ وُول می‌خوره و بازی می‌کنه. باز می‌اُفته پایین میز. لیوان چایی‌م رو از روویِ میز برمی‌دارم تا آخرین جرعَه‌ش رو سر بکشم. از ته لیوانْ پشت سرم رو می‌بینم که از لابه‌لای کاغذهای کف اتاق یه درخت قد می‌کشه، بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شه و مثل هیولا سرش رو بالای سرم می‌گیره و دهانش رو می‌خواد باز کنه؛ و ناپدید می‌شه. همه‌اش یکی دو ثانیه طول کشید. لیوان رو روویِ میز می‌ذارم. خیره می‌شم به تهِ لیوان، فقط دو تا برگ چای خشک تَهِ‌ش مونده. هیولا کاری به کارم نداشت. رفته بود.


پاییز 1389
Dekalb, IL

1 Comments:
سلام:

از داستانتون لذت بردم.

لحن راوی خوب از آب در اومده بود.

و زندگیش.

که فکر می کنم خارج ز کشور زندگی می کنه نمی دونم چرا فکر می کنم.

پایان بندی داستان خوب وبد.

اما واسش به اندازه ی کافی زمنیه سازی نشده بود.

تک افتاده بود یه جورایی توی فضای کاملا رئال داستان.

داستان پر از جزئیات و توصیفات دقیقه

که گاهی اوقات نقشی تو پیشبرد داستان ندارن.

بعلاوه من با نماد پردازی های داستان مشکل دارم.

به نظرم باید واسه ی فهمشون کلید های بیشتر داده می شد.

در هر صورت داستان خوبی بود.

لذت بردم.

ممنون به منم سر بزنین.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!