جمعه
پرنسس گل‌های بابونه

لیلا نوروزی

نیما دوان دوان می‌آید سمتم. می‌نشینم، دو دستش را می‌اندازد دور گردنم.
- مامان کِی برمی‌گردی؟
انگشت فروو می‌کنم لای مووهایش. بلند شده‌اند. از این‌که موویِ پسرم بلند باشد، خوشم می‌آید. ناظم مدرسه‌اش مدام پیغام می‌فرستد که باید موویَ‌ش را کوتاه کنیم. گونه‌ها و پیشانی‌اش را می‌بوسم. لب‌هایش طعم لب‌های آیدین را می‌دهند. لطیف‌تر از لب‌های آیدین، و کوچک‌تر. می‌گویم "چند روز دیگه، نمی‌دونم." بعد، روو می‌کنم به مامان و می‌گویم مووهای نیما هم باید کوتاه شود؛ و می‌گویم دیرم می‌شود وگرنه خودم می‌بردم. مامان مانتواش را درآورده، تکیه می‌دهد به دیوار. می‌گوید: "آخه از کجا می‌دونی خودشه؟ یکی که نمی‌دونی کیه زنگ زده و یه چیزی گفته. از کجا معلوم مردم‌آزار نباشه؟"
- نشونی‌هایی که داده درسته. مطمئنم خودشه. نباشه هم...
می‌آید سمتم.
- خب لابد طرفْ آشناست. آیدین رو می‌شناسه و اینارو بهت گفته که حرفش رو باور کنی.
به مامان نگفته‌ام مردی که زنگ می‌زند و می‌گوید آیدین را توویِ ارومیه دیده به غیر از خود آیدین نشانی زنی را می‌دهد که سه سال پیش عکسش را توویِ جیب آیدین دیده بودم. قد بلند، موو طلایی، چشم‌های کشیده و خال سیاهی سمت چپ پیشانی‌اش. می‌گویم برای نهارشان قرمه‌سبزی درست کرده‌ام و زیاد هست، می‌توانند برای شام هم بخورند. سر بلند نمی‌کنم تا به مامان نگاه کنم. برای نیما دست تکان داده و بیرون می‌آیم. از پشتْ مامان‌مامان می‌گوید. برنمی‌گردم که نگاه کنم. برنمی‌گردم که برای یک‌بار دیگر خانه‌ام را ببینم. آیدین هم برنگشت تا ما را ببیند. گفت می‌رود که پول دربیاورد. گفت آن‌جا مرز است و خوب می‌شود تجارت کرد. بعد رفت و هیچّی به هیچّی. به آقای سعادت گفته‌ام بایستد سر کوچه. گفته‌ام نمی‌خواهم مامان ببیند. مامان این‌روزها به همه چیز شک دارد. می‌گوید: اون مردتیکه عُرضه‌‌ی زنده‌گی نداشت، تقصیر این بچه چیه؟ می‌گوید: مردها سگ‌اند؛ تا زنی را ببینند مووس مووس می‌کنند و... آقای سعادت رییس شرکت‌مان است. چهل و پنج سال دارد. بچه‌دار نمی‌شوند. با زنش، مهتابْ دوره‌ی دانشگاه آشنا شده بودم. سه سال پیش هم که آیدین رفت و بعد از سه ماه خبر داد که ترک‌مان کرده همین مهتاب بود که این شغل را برایم پیدا کرد. مهتاب خبر ندارد با آقای سعادت می‌رویم ارومیه دنبال آیدین. خود سعادت بود که گفت بروم و آیدین را ببینم. وگرنه من می‌خواستم آیدین را ببینم که چه بشود. گفتم: آیدین مثل یک لباس کهنه ارزشی برای تماشا کردن ندارد. گفت: نمی‌خوای دلیلش‌رو بشنوی؟ گفتم: اگر دلیلی داشته باشد. ازش خواستم مهتاب هم با ما بیاید. گفت: میگرن مهتاب شروع شده و اگه بفهمه حسادت بی‌جای زنانَه‌ش شروع می‌شه. بوقی می‌زند و دستی تکان می‌دهد.
به خیابان که می‌پیچیم می‌فهمم گوشی‌ام را برنداشته‌ام. روو می‌کنم به سعادت بگویم که...؛ می‌بینم تهِ دلم نمی‌خواستم بردارم. پیدا کردن آیدین فقط بهانه است. دلم می‌خواهد چند روز از دست نگاه‌های مشکوک و مادرانه‌ی مامان خلاص شوم. از دستِ مامان‌ مامان گفتن‌های نیما و دفترهای مشقش، و شب‌ها بالای سرش نشستن‌ها، از غذا پختن. دلم می‌خواهد چند روز از آن چهار دیواری زده باشم بیرون. تنها. بی هیچ حرفی از دیگران. چند شاخه گل بابونه از آینه‌ی داخل ماشین سعادت آویزان است. بابونه‌های پژمرده. آویزان دور خودشان چرخ می‌خورند. می‌دویم وسط گل‌های بابونه. گل‌های سفید و کوچک بابونه. گلناز دستم را ول می‌کند و می‌خوابد وسط گل‌ها. می‌گویم لای مووهایت مثل مووهای عروسکِ من کفش‌دوزک قایم می‌شود. مووهایش بلند است. بلند و طلایی. مامانْ روبانِ سبز به مووهایش بسته. موویِ من کوتاه است. مدرسه‌ها که شروع می‌شود، مامان موویم را کوتاه می‌کند و می‌گوید این‌طوری هوش و حواسم‌ بیش‌تر می‌شود. می‌گویم: چرا مووهای گلناز را کوتاه نمی‌کنی. جواب می‌دهد: گلناز هم هر وقت رفت مدرسه موویش را کوتاه می‌کند. خم می‌شوم و گل‌های بابونه را بوو می‌کنم. تلخ؛ مثل کتاب ریاضی. گلناز همان‌طور که خوابیده، می‌زند زیر خنده. با انگشت دماغم را نشان می‌دهد و می‌گوید: کفش‌دوزک پیف کرده روو دماغت! چند شاخه بابونه می‌چیند و می‌دهد دستم: اینا رو بذار روو مووهام. می‌خوام پرنسس بشم. گل‌ها را می‌چینم لای مووهاش. یکی هم می‌گذارم لای موویِ خودم.
آقای سعادت تا می‌بیند حواسم به گل‌های بابونه است می‌گوید کار مهتاب است. "پریروز رفته بودیم بیرونِ شهر. مهتاب بابونه چید. می‌گه برای سردرد خوبه. اینارَم آویزون کرده این‌جا که کسی به هوش و ذکاوت شوهرش چِش نزنه." با چشم‌های مهربان می‌خندد. به یاد مهتاب می‌خندد. دنده عوض می‌کند و نفس بلندی می‌کشد. مادرم اسپند دوود می‌کند و اول بالای سر آیدین و بعد هم بالای سر من می‌چرخاند. عمویم درحالی‌که هم‌راه با ریتمِ ترانه دست می‌زند چشم‌غره‌ای می‌رود که یعنی چشم‌مان زده. می‌خندم و آیدین می‌گوید دوست دارد همیشه تووی لباس عروسی ببیندم. بعد در گوشم پچ پچ می‌کند: "به‌جز شبا." دست‌هایم را می‌گیرد و می‌رقصیم. چند نفر هم دورمان حلقه زده و می‌رقصند. آیدین بلد نیست برقصد. با انگشت‌هایش توویِ هوا بشکن می‌زند و گره کراواتش را شُل می‌کند و می‌خندد. تعداد رقصنده‌ها زیاد شده. زن عموی آیدین دست آیدین را می‌گیرد و با خنده‌ای بلند، ترکی و فارسی قاتیِ هم می‌گوید آیدین را ازم دزدیده. من با دایی‌ام می‌رقصم. دایی برایم عروسک می‌خرد. یکی دختر، یکی پسر. لای مووهای دختر کفش‌دوزک قایم می‌شود. لباس پسر را که درمی‌آورم به مامان می‌گویم: "اینی که لای پاشه چیه؟" مامان سرخ می‌شود و آهسته در گوشم می‌گوید: "دوودوول. مال پسراست." طوری که دایی نشنود. می‌پرسم: "دوو دوول چیه." انگشت می‌گذارد جلوی بینی‌اش و می‌گوید: "هیس!" بابام می‌آید جلو. دست می‌اندازم دور گردنش. نزدیک است بزنم زیر گریه. آهسته می‌گوید که عروسی‌ام است و نباید گریه کنم و شگون ندارد ووو... صدایش را می‌شنوم که می‌لرزد. مثل همیشه دست‌هایش را راستْ دو سمت بدنش باز کرده. دور من می‌رقصد. چشم‌هایش را می‌بینم که پُر می‌شود. بعد مامان را می‌بینم که دوست ندارد پیش مردها رووسری از سر بردارد. می‌بینم پشت خاله‌ام ایستاده و با گوشه‌ی رووسری اشکش را پاک می‌کند. بابام سرش را می‌اندازد پایین و دو انگشت را گوشه‌ی چشمش می‌گذارد. عمویم شانه‌های بابام را می‌گیرد توویِ دستش. بعد دیگر چیزی نمی‌بینم. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم گریه نکنم. بی‌فایده است. چیزی نمی‌بینم جز قسمتی از سینه‌ی چپِ کت مشکی و بوویِ عطری را حس می‌کنم که بوویِ آیدین نیست و دست‌هایم را گرفته و می‌رقصد. صورتش را که نگاه می‌کنم سیاوش را می‌بینم، پسرعمه‌ام. چسبیده به قلبش می‌رقصم. می‌گوید کاش زنش نمی‌شدی. می‌گویم دوستش دارم و تلفن را قطع می‌کنم. از رووی شانه‌های سیاوش آیدین را می‌بینم که دست در دست دخترخاله‌اش می‌رقصد و با چهره‌ای دَرهم زل زده به ما. گلناز می‌گوید: "کاش زنش نشی. پسر عمه هم دوستت داره هم موقعیت و تحصیلات خوبی داره." می‌گویم گوورِ بابای سواد و موقعیت. می‌گویم پس این دلی را که گُر می‌گیرد را چه کنم. بعد به آیدین جواب مثبت می‌دهم. می‌گویم گوور بابای این شانه‌هایی که عاشقش شده بودم. گوور بابای صورتِ سه‌تیغ‌اَت آیدین، ریش زِبرت، گردنِ کلفتت.
آقای سعادت می‌گوید: "از این ترانه خوشم میاد." گوش می‌خوابانم سمتِ باندِ صدای ماشین. هیچ صدایی نیست.
- کدوم ترانه؟
آقای سعادت نگاهش به جلو، لب‌خند می زند.
- همینی که الان با لبت آهنگشو می‌زدی
زل می‌زنم به سعادت:
- چی؟
- آپاردی سِئل لَر سارانی.
شروع می‌کند با آواز می‌خواند.
- ترکی بلدین؟
دنده را عوض می‌کند و توویِ آینه به عقب نگاهی می‌اندازد.
- شما بلدی؟
از پنجره زل می‌زنم بیرون. از شهر خارج شده‌ایم. چند خانه‌ی آجری دیده می‌شود. با درخت‌های کاج.
- آیدین بچه‌ی تبریز بود. این ترانه‌رو اون یادم داده بود. حتا معنی‌ش رو هم نمی‌دونم.
پوزخندی می‌زنم.
- منم فقط یه چیزایی بلدم. خدمتم رو اردبیل بودم.
نگاهم بر « رأی ما... » که روویِ دیوار یکی از خانه‌ها نوشته شده سُر می‌خورد. روویِ اسمِ بعد از « رأی ما » را سیاه کرده‌اند.
- چهار سال اون‌جا بودم.
می‌خندم:
- یعنی دو سال اضافه خدمت داشتین؟
آه بلندی می‌کشد.
- دو سال خدمت، دو سال عشق.
سر برمی‌گردانم سمتش. صاف نشسته و مستقیم به جلو نگاه می‌کند. گاهی از آینه‌ی بغلی‌اش ماشین‌های پشت سر را می‌پاید.
- بله، عشق. عشق. عاشقِ خواهر هم‌خدمتی‌م شده بودم. رفیقم بچه اردبیل بود. مرخصی‌های چندساعته، منو می‌بُرد خونه‌شون. خوش نداشت رفیقش توو غربت تووی خیابون علافْ‌شِه. رفیق بود لامَسَّب! مَشدی. خدمت هم که تموم شد یه لونه گرفتم و همون‌جا موندم.
دست انداز را بی‌حواس رد می‌کند. گل‌های بابونه دایره‌وارتر می‌چرخند. سعادت حرفی نمی‌زند.
- خب، پس چی شد؟
فرمان را به‌سرعت می‌گیرد سمت راست تا به پرایدی که از کنارمان رد می‌شود نخوریم.
- ای بابا... چه اهمیتی داره؟
دست می‌گذارد روویِ بوق.
- شب عروسی‌ش مست و پاتیل خودم رو انداختم جلوی ماشین عروسِ‌شون. بعدِ سه سال عشق و عاشقی بهم گفت یکی دیگه رو می‌خوام...
روویِ فرمان ضرب گرفته و می‌خوانَد: « اوجا بویلی قلم قاشلی، آپاردی سئل لر سارانی... گئدین دیین خان چوبانا... » ای داد...
سر تکان می‌دهد.
دیگر خانه‌ای دیده نمی‌شود. سمت سعادت، کوه و سنگ است و سمت من، دره. ته دره، باریکه رودی به چشم می‌خورد به صورت خط. سعادت دست می‌برد لای مووهایش. دایره‌ی کوچکی از فرق سرش کچل است. مووهای پشتش بلند است. قهوه‌ای و سفید. آینه را درست می‌کند.
- این آقا آیدین هم جا قحط بود رفته ارومیه؟ مردم کجا می‌رَن ایشون کجا رفته! همین هفته‌ی پیش خواهرزاده‌م رفت کانادا. زنش رو تازه طلاق داده. اون‌موقع هم که ازدواج کرد به اصرار خواهرم بود. و اِلّا از همون اول فکر رفتن داشت. خوب کرد رفت. نه این‌که این‌جا بد باشه. نه. هرجا بری آسمون همین رنگه. ولی آدم نمی‌تونه همه‌ش یه‌جا بمونه. باید رفت و دنیا رو دید. جَوون که بودم همه‌ش به خدا گِلِه می‌کردم که چرا آدم رو پرنده خلق نکرده. این‌طوری هر هفته، یا حداقل هر ماه و هر سال می‌رفتیم یه‌جای جدید. یه‌روز آمازون، یه‌روز کاخ کرملین، یه‌روز اردبیل.
دوباره آه بلندی می‌کشد. دست بلند می‌کنم برای گلناز که دارد دوور می‌شود. سیاوش دوباره برمی‌گردد و نگاه می‌کند. برای او هم دست بلند می‌کنم. مامان می‌گوید زیاد سرپا نایستم، برای بچه‌ی توویِ شکمم ضرر دارد. جمعیت را کنار می‌زنم و با قدم‌های تند می‌روم سمت گلناز و سیاوش. دیگر نگاه نمی‌کنند. دستم را توویِ هوا تکان می‌دهم و زیر لب، با صدای بریده بریده می‌گویم: "گلناز، روویِ مووهای دخترم گل بابونه می‌چینم." می‌گویم: "پرنسس." دستم توویِ هوا خشک می‌ماند و قطره‌ی اشک سُر می‌خورد توویِ دهانم. شوور. گلناز آن‌قدر دوور است که هیچ‌چیز نمی‌شنود. موویِ طلایی‌اش را می‌بینم که از زیر رووسری بیرون زده و سیاوش که بازوی او را گرفته. زنی مسافران هامبورگ را صدا می‌کند تا سوار هواپیما شوند. دوباره دست بلند می‌کنم. هیچ‌کدام‌شان برنمی‌گردند تا نگاهم کنند. دوور می‌شوند و بعد که از در بیرون می‌روند تنها مووی طلایی گلناز را می‌بینم که توویِ باد می‌چرخد.
سعادت دوباره زده زیر آواز. « آیریلیق » را می‌خواند. از آیدین می‌پرسم: چرا تُرک‌ها فقط همین چند آواز را می‌خوانند؟ می‌پرسد: کدام آوازها؟ می‌گویم: "آیریلیق، سارای، کوچَه‌لَر." می‌گوید این‌ها ادبیات فولکلورشان است. می‌گوید توویِ این‌ها ریشه و سنت ترک‌ها را می‌شود دید. می‌گوید اگر ترکی بلد بودم می‌دیدم که هر جمله‌ی این ترانه‌ها دل آدم را به آتش می‌کشد. وقتی‌که ازش می‌خواهم برایم ترجمه کند پوزخندی می‌زند که: لذت این ترانه‌ها به همان ترکی بودن‌شان است. به فارسی که برگردد روحش می‌میرد.
سعادت درحالی‌که با مشت روویِ فرمان ضرب گرفته، صدایش را بلند می‌کند: " نِیلئیم کی سَنَه چاتا بیلمیرم... آیریلیق... آمان آیریلیق..."
سووت می‌زند. می‌گویم این‌ها را برایم معنی کند. می‌گوید معنی این‌ها را فقط وقتی می‌فهمم که چهار سال با تک تک کلماتش زنده‌گی کرده باشم؛ "وگرنه نمی‌فهمی این آیریلیق، این جدایی، چه دردی داره."
ساکت می‌شوم. سعادت می‌زند توویِ خاکی و می‌ایستیم. کمربندش را که باز می‌کند می‌گوید از بس خوانده، گلویش گرفته. می‌رود پایین و می‌رود آن سمت جاده و می‌رود توویِ مغازه‌ای با سقف شیروانی سبز رنگ، به رنگ انبوه درخت‌های بلند و توو در توویِ پشت سرش. به آیدین می‌گویم آب‌جوش بگیرد و اگر تخمه بود، تخمه. تا برسیم اردبیل، برای آیدین چایی می‌ریزم و سه تایی تخمه می‌خوریم. آیدین و من و شکوفه. تخمه را با دندان‌هایم ریز کرده و می‌گذارم توو دهان شکوفه. مادر آیدین گفته نوه‌اش را ببریم تا ببیند. آیدین تلفنی به مادرش می‌گوید: "اصلن شبیه ما نیست." می‌گوید: "به خانواده‌ی باباش نرفته." می‌گویم: "هنوز زوده بگی به کی رفته. بچه تا سه چهار ساله‌گی هر روز رنگ عوض می‌کنه." آیدین به مادرش می‌گوید: "به خونواده‌ی مامانش رفته. به خونواده‌ی پدریِ مامانش." مادرش می‌پرسد من قبل از رفتن سیاوش و گلناز به هامبورگ باردار شده‌ام یا بعدش. آیدین می‌گوید قبلش.
سعادت از مغازه بیرون می‌آید و جاده را رد می‌کند و سوار می‌شود. دو تا شیرکاکائو گرفته و پفك. از جیبش آدامس بیرون آورده و می‌گذارد روویِ پفک، "توو راه گوشای آدم می‌گیره. آدامس که دهنت باشه این اتفاق نمی‌افته." راه می‌افتیم.
دیگر خانه و درختی دیده نمی‌شود. تنها چیزی‌که به چشم می‌خورد ذرات غلیظ مه است. اگر چراغ‌های روشن ماشین‌ها نباشد بیش‌تر از یک‌متری را نمی‌توان دید. سعادت دیگر حرفی نمی‌زند. خم شده روو به جلو و نگاهش روو به ‌رووست. گاه دست می‌برد و با انگشتانش شیشه‌ی جلویی را پاک می‌کند. شیشه پاک‌کنِ همه‌ی ماشین‌ها در حرکت است. چپ، راست، چپ، راست. آدامس را با لذت از دندان‌های سمت چپی می‌برم روویِ دندان‌های سمت راست و می‌جوم و از دندان‌های راستی می‌برم رووی چپی و می‌جوم. جلوی تونل ترافیک سنگینی است. سعادت شیشه را پایین آورده و سر بیرون می‌برد. راننده‌ی کناری هم سرش بیرون است. چیزی به سعادت می‌گوید. یکی از راننده‌ها که پیاده شده مدام دست‌هایش را تکان می‌دهد. سعادت از راننده‌ی پیاده می‌پرسد: "کسی هم مُرده؟" راننده چیزی می‌گوید و درحالی‌که دست‌هایش را جلوی دهانش «ها» می‌کند سوار ماشینش می‌شود. سعادت سرش را می‌آورد توو و می‌گوید جلو تصادف شده. در را باز می‌کنم و تند پیاده می‌شوم. سعادت می‌گوید: "کجا؟" جواب نمی‌دهم. پیاده می‌شود و به دنبالم می‌آید. می‌دوم. آیدین ترمز می‌کند و صدای کشیده شدن لاستیک‌ها روویِ آسفالت توویِ گوشم می‌پیچد. بعد سرم می‌خورد جایی و بعد سیاهی می‌آید. صدای سعادت را می‌شنوم که می‌گوید برویم توویِ ماشین، و دستش را دور بازویم حس می‌کنم که سعی دارد من را برگرداند. این‌طرف جاده پر از گل‌های سفید بابونه است. با گِردیِ زرد کوچکی وسط‌شان. گلناز وسط بابونه‌ها می‌دود و من دارم کفش‌دوزکی را که رفته لای موویِ عروسکم بیرون می‌کشم. آیدین کفش‌دوزک را می‌گذارد روویِ مووهای نیما و می‌گوید: "فاطیما خالا اُوچ اُوچ اُوچ!" نیما درحالی‌که سرش را تکان می‌دهد می‌پرسد: "یعنی چی؟" آیدین می‌گوید: "یعنی خاله فاطیما از روو سرِ من پرواز کن و برو." بعد روو می‌کند به من: "مووهای این شازده هم به شما رفته. ما توو طایفه‌مون موویِ این رنگی نداریم." دست دراز می‌کنم و چند شاخه گل سفید بابونه می‌چینم. شکوفه وسط بابونه‌ها آرام خوابيده. موویِ طلایی‌اش را که تا شانه‌اش می‌رسد، بالا جمع کرده و موو گیرِ سنجابی شکلش را زده‌ام به آن. لباس آیدین خونی است. بابونه‌هایی که زیر شکوفه هستند خونی شده‌اند. زنی جیغ می‌زند و چادرش می‌افتد. پسر بچه‌ای را گرفته بغلش و این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. دست دراز می‌کنم سمت زن. نباید جیغ بزند. نباید گریه کند. همین اطراف یک مزرعه‌ی بابونه است. شانه‌های زن را می‌گیرم و می‌گویم برود سمت مزرعه‌ی بابونه. می‌گویم از کفش‌دوزک‌ها نترسد. زن نمی‌شنود. مات و مبهوت زل زده به من. داد می‌زنم دختر من‌هم آن‌جا دراز کشیده و به گرده‌ی زرد روویِ بینی‌ام می‌خندد. سعادت با دو دستش من را گرفته و می‌کشد. زن دوباره شروع می‌کند به جیغ زدن. سعادت حالی‌اش نیست که باید زن را راهنمایی کنم سمت مزرعه‌ی بابونه. هرچه هم سرش داد می‌زنم می‌گوید باران گرفته برویم سوار شویم. به درک که باران گرفته. به مامان می‌گویم شبْ قورمه‌سبزی را داغ کند، نیما داغَ‌ش را دوست دارد. به نیما می‌سپارم به آرایش‌گر بگوید مووهایش را خیلی کوتاه نکند. می‌گویم زیاد زیر دوش نماند یک‌دفعه حالش بد می‌شود. درحالی‌که می‌دوم سمت زن پایم روویِ گل سُر می‌خورد و می‌خورم زمین. صدای تق تق باران را روویِ سقف اتومبیل‌ها می‌شنوم. تَ تَ تَ تَ تَ تَ تَ تَ. باران را روویِ پشتم حس می‌کنم. گلناز ایمیل فرستاده سه ماهه حامله است. نوشته سیاوش توویِ دانشگاه تدریس می‌کند. رخت‌چِرک‌های آیدین را جمع می‌کنم و می‌برم سمت لباس‌شویی. بعضی وقت‌ها یادش می‌رود پول و مدارکش را از جیبش بردارد. دست می‌کنم توو جیبش و انگشتانم می‌خورد به عکس. آیدین دست انداخته دور گردن دختری با شال آبی‌رنگ بر سر که موویِ طلایی‌اش از زیر آن زده بیرون. هر دو می‌خندند. آیدین می‌گوید کار و کاسبی این‌جا خراب است. می‌گوید می‌رود ارومیه و... برنمی‌گردد.
سعادت دارد راننده‌گی می‌کند. کتش را من پوشیده‌ام. تمام تنم خیس است. سرم درد می‌کند. تند برمی‌گردم و پشت سر را نگاه می‌کنم:
- تونل رو رد کردیم؟
با تکان دادن سر می‌گوید بله. نگاه به آینه می‌کنم. گل‌های آویزان بابونه نیستند. فقط نخِ‌شان مانده که توویِ هوا چرخ می‌خورد. بابونه‌های پژمرده نیستند.
- اون زن؟
از آینه بغلی‌اش جاده را می‌پاید:
- همه رفتن پیِ کار و زنده‌گی‌شون.
دو یقه‌ی کت را می‌گیرم توویِ دستم و به هم می‌چسبانم‌شان. سعادت می‌گوید: "همیشه پل رو که رد می‌کنی دیگه خبری از مه و بارون نیست. عوضش اردبیل هم همیشه باد و طوفانه.
زل می‌زنم به لب‌های سعادت:
- پس الان کجا می‌ریم؟
ابرو بالا می‌اندازد، نفس بلندی می‌کشد و دنده عوض می‌کند:
- دنبال آیدین خان.
دست می‌گذارم روویِ نقطه‌ای از شقیقه‌ام که تیر می‌کشد.
- آیدین؟
سعادت چیزی نمی‌گوید. تندتر از قبل می‌راند. چند پسر و دختر هفت، هشت ساله کنار جاده ایستاده‌اند و توویِ دست‌شان فطیرِ محلی می‌فروشند. از کنارشان که رد می‌شویم صدای‌شان می‌پیچپد توویِ گوش‌مان. گونه‌هاشان سرخ است و مووهاشان درهم. یک‌دفعه چشمم می‌خورد به مزرعه‌ی بابونه. دلم می‌خواهد به سعادت بگویم تا بایستیم و برای سردردِ مهتاب بابونه بچینیم. نمی‌گویم. باد لای بابونه‌ها می‌پیچد و آن‌ها رقصان سر خم می‌کنند سمت چپ و راست. سعادت دوباره شروع کرده به آواز خواندن. این‌دفعه آرام می‌خواند و بعضی وقت‌ها زیر لب.


بیست مهر 89
اردبیل
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
ناراحت شدم

Anonymous پروانه said...
دوستش داشتم

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!