دوشنبه


سکوت زیر اقیانوس
مهستی محبی

-
چه‌قدر صدای زنگ تلفن را در تالارهای دربسته دوست دارم. چه کسی می‌تواند باشد؟ مادر؟ میترا ؟ سوفی؟ بیژن؟ به ستاره‌ی هالی می‌مانند. هر هفتاد سال یک‌بار دنباله‌ی درخشان‌شان با آن خرده شکسته‌های ستاره به سیم تلفن سیاهم می‌گیرد.
باید آرام و با وقار به تلفن نزدیک شوم، مثل یک ملکه. این جزو بازی‌ست. آیین‌ها را باید به‌جا آورد. هیجان را نباید نشان داد. خنده چنان مهارش سخت است که انگار سیب زمینی داغی در گلویم گیر کرده: آلووو...
مسعود از آن‌سوی خط حیرت‌زده می‌پرسد: خانم سوری؟ می‌خندم. دیگر تحمل نمی‌کنم. می‌خندم: سلام مسعود. صبح بخیر.
-تویی نگین؟
حیرت‌زده است.
-خودمم. چه عجب! ستاره‌ی هالی و ازین حرفا. یادت هست؟
- مرسی. دارم میام نیشابور. غروب می‌رسم. قرارمون توو همون قهوه خونه‌ی قدیمی!
دخترهای دانشکده اسمش را گذاشته بودند اره برقی. آخرسر هم با سیمین عروسی کرد.
کمی گیجم. امروز چه روزی‌ست؟ تنها چیزی که به‌خاطر می‌آورم این است که تیغه‌ی آفتاب از لای شکاف‌های درِ اتاقکِ توویِ باغْ بر گونه‌ام تابید و بیدارم کرد. لابد برای همین سرخوشم. اگر زیر تخت مادربزرگ بیدار می‌شدم یا توویِ اِشکافِ پدر که بوویِ روزنامه‌های کهنه و توتونِ پیپَ‌ش را می‌دهد یک‌جور دیگر بودم. امان از روزی که توویِ صندوقچه‌ی مادر بیدار شوم. تا غروب با چاقوی کُندی کَبَره‌های دیوار را می‌تراشم و تهِ قابلمه‌ها و زخم‌های روویِ زانویم را.
-الو. هنوز دلخوری؟
-امروز چه روزیه؟
-نوزدهم
-نوزده‌ی چی؟
-نکنه هنوز خوابی؟
-هم آره هم نه. نوزده‌ی چی؟
-نگین! امروز نوزده‌ی اردی‌بهشته. تولدت. بین چه حافظه‌ای دارم. دلم هواتو کرده. هوای اون سالا و هوای نیشابور و هوای تو رو. شوهر داری؟
بی‌خود نبود اسمش را گذاشته بودند اره برقی!
گفت ببینم موهاتو. شک داشتم. فهمید. گفت بریم پشت بیدِ آزمایشگاه. خندیدم. به زبان‌گنجشک می‌گفت بید. به چنار می‌گفت سپیدار، به اقاقیا می‌گفت یاس. اما پشت ساختمانِ آزمایشگاهِ دانشکده‌ی علوم فقط یک نارون بود. مقنعه‌ام را از سرم کشیدم و گل مویم را در آوردم. سرم را تکان دادم موهایم بریزند روویِ شانه‌هایم. گفت دِه! شوخی کردم نگین. این‌جا نه. سرت کن بابا. لب‌خند زنان رووبه‌روویش ایستادم. کسی داشت عکسم را می‌گرفت. کسی از من عکسی گرفته بود زیر نارون جلوی دیوار آجری آزمایشگاه. من لب‌خند زده بودم و دندان‌هایم سپید می‌درخشید و از موهایم شعله برمی‌خاست.
-وعده‌ی ما ساعت هشت. می‌خوام امشب نیشابورو از زیر پا در کنم. می‌خوام بریم کاروان‌سرا و بازارِ سرپوش و قدم بزنیم. از بلوار خیام، از کوچه باغا بگذریم، از خانقاه صوفیا رد شیم برسیم به خیام. دلم یه‌ذره شده برای باغ عطار. پایه هستی یا نه؟
پایه بودم؟ چرا که نه. چند قرن بود توویِ اتاق‌ها می‌چرخیدم؟ از جلوی آینه‌ها رد می‌شدم. ملافه‌ها را روویِ مبل‌ها ومیزها می‌کشیدم، از نردبان بالا می‌رفتم تا کبوترخان؟ بغ‌بغوو بغ‌بغوو بغ بغوو...
چند قرن بود بغ‌بغوو می‌کردند و من هی دانه می‌پاشیدم!
-اگر تا سه شماره جواب سوالم رو بدی باهات میام. الان چه سالیه؟ یک دو
-سال میلادی یا شمسی یا قمری؟ گیجم کردی نگین
-یک فرصت دیگه. یک دو سه
-هشتاد و نه
-باختی.
-چرا؟ واقعَن سال هشتاد ونُهِ دیگه. دوهزار و ده میلادی. شیطنت نکن نگین
-وقتی دیر بگی باختی.
-انگار بزرگ نشده‌ای هنوز، بیست ساله‌ای. چهل سالِ‌ت شده دختر. امروز تولد چهل سالگی‌تِه. یادت نبود؟
بیست ساله‌ام؟
-چه مهربون شدی تو. اگه اینقد رقیق القلب باشی مجبوری هر روز به یک شهر سفر کنی با یه دسته گل. از سیما و زری و آسیه چه خبر؟ تولد همه‌شون رفتی دون ژوآن؟
بلند می‌خندد. خنده‌اش را دوست دارم. آرواره‌های محکمَ‌ش را دوست دارم. سپیدی دندان‌هایش را دوست دارم. و چانه‌اش را.
توویِ مراسم عروسی‌ش شرکت کردم. میترا نیامد هر چه اصرارش کردند. گفت من عزا دارم. مگر آدم چند سال عزاداری می‌کند؟ سیما لباس بلندی به‌رنگ رز خاکستری پوشید، مثل دخترِ توویِ پرنده‌ی خارزار. خیلی خوب است که آدم خاطرِ کسی را بخواهد علی‌رغم همه چیز. راحت و بی‌پروا. من اشتباه کردم سیاه پوشیدم، کلاغی با لباس مخمل مشکی. چشم‌های براق. موهایم از روویِ شاخه می‌رسید تا روویِ شانه‌هایش. کت و شلوار طوسی چاق نشانش می‌داد. دلم می‌خواست دستش را بگیرم پا به پایش از خیابان رد شوم. ماشین‌ها بوق بزنند. بازویش را بچسبم. دنبال اتوبوس بدویم وقتی باران می‌بارد. میله‌ی وسط اتوبوس را بگیریم و سرم را بفشارم به شانه‌ی خیسِ کُتَ‌ش توویِ شلوغی اتوبوس و او بگوید نگین یک‌بار دیگر موهایت را نشان بده و دوربین تریکی صدا کند.
-نچ. فقط تولد تو. با پنج شاخه لاله‌ی قرمز. باورت می‌شه مسعود برای دختری گل ببره؟
همیشه دخترها برایش گل می‌آوردند. راست می‌گفت.
روز عروسی‌ش توویِ صندوقی چوبی توویِ کلبه‌ی متروکه‌ی جزیره‌ای گرمسیری بیدار شده بودم. چاره‌ای نداشتم. باید لباس پیرزن را می‌پوشیدم. چاییده بودم. خوابم می‌آمد. شب پیش چشم بر هم نگذاشته بودم تا دَمِ سحر. توفان غوغا می‌کرد. درخت‌ها خودشان را به شیشه‌های شکسته‌ی پنجره‌ها می‌کوبیدند و می‌غریدند. باران از در و دیوار می‌ریخت. پیرزنِ سیاه‌پوش تا صبح توویِ کلبه راه رفت و غُر زد. دیگ و کاسه و قابلمه زیر شکاف‌های سقف گذاشت و فحش داد. زبانش را نمی‌فهمیدم، اما فحش می‌داد. اسمش نوک زبانم است.
-آخرش نگفتی. حیف ازین دسته گل. می‌دونی چه‌قدر براش پول دادم؟
-یه فرصت دیگه بِهِت می‌دَم. اسم پیرزنه؟ فقط سه شماره فرصت داری. یک دو سه
-اذیت نکن نگین. کدوم پیرزنه؟
-نامزدِ دون کیشوت. یک، دو، سه
-صبر کن. الان می‌گم. صبرکن.
-باختی.
باخته است دیگر. ابروهایش را درهم کرده مثل آن‌وقت‌ها که به فکر فروو می‌رفت؟ دست بردار نگین! احساساتی نشو. این بازی نیست. زنده‌گی رمان نیست خرمگس! چه چیز شورانگیزتر از نبردی‌ست که در تاریخ ثبت خواهد شد؟ آخرین نبرد؟ می‌خندید به من. دندان‌هایش را دوست داشتم.
بری اون توو در اومدنی نیستی.
کجا بودی نگین؟ می‌ترسم برات. کجا رفتی نگین؟ این‌کارا شوخی وردار نیست. می‌خندم. می‌خندم و قهقهه می‌زنم. تمام کارهای دنیای‌شان شوخی بردار است. از خنده به خودم می‌پیچم. صدای خنده‌ام را دوست دارم وقتی توویِ سیاه‌چال می‌پیچد. پژواک می‌کند و برمی‌گردد و تا ادامه دارد درد را حس نمی‌کنم. درد کتف، بدترین درد دنیاست. آن‌جایی که بال‌‌ها را بریده‌اند و استخوان را تراشیده‌اند. فرقی نمی‌کند چه رنگی بودند سیاه یا سپید. فرشته یا ابلیس. سنگینی بازوها را حس می‌کنی. پاها را. سنگینی جمجمه را. تَرَک‌های جمجمه قرچ قرچ صدا می‌کنند و از هم باز می‌شوند. مغز منبسط شده که می‌خواهد بیرون بزند. خون از لای پرده‌های شفاف دورِ مغز نَشت می‌کند. کی می‌ترکد؟ اول صبح زیر آفتاب!
چرا این‌قدر سنگین است جمجمه که آن‌قد رسبک می‌شود زیر آب. زیر جریان‌های روشن و نیمه روشن آفتابِ تهِ اقیانوس. می‌خواهد خود را غرق کرده باشی یا شناکُنان گریخته باشی. زنده باد آزادی! یا توویِ میدان وسیعی جلوی چشم آدم‌ها خودت را آتش زده باشی: زنده باد آزادی!
فرقی نمی‌کند توویِ اقیانوس یا در مرداب ساکت کنار روستا یا در چاه سیاه پشت خانه‌ی کاه‌گِلی‌اَت یا در رودی سیاه و سنگین که از میان شهری می‌گذرد آن‌سوی کره‌ی زمین فرو رفته باشی. این‌جا هیچ چیزی فرق نمی‌کند با چیز دیگری.
با همه‌شان حرف زدم. با همه‌ی زنان مغروق. جلبک‌های سبز درخشان لابه‌لای گیسوان سیاه درازشان موج می‌زدند. موها بعد از مرگ هم رشد می‌کنند. بی‌ترس در چشم‌های درشت سیاه‌شان خیره شدم که در اعماق تاریک‌شان ماهی‌های قرمز و آبی دم تکان می‌دادند و تخم می‌ریختند. سکوت زیر اقیانوس. دنبال چیز ی می‌گشتم. نوک زبانم است.
-یه فرصت دیگه.
-لوس نشو نگین. توویِ کافه می‌شینیم و تا صبح حرف می‌زنیم. الان عجله دارم.
-کافه‌ها ساعت یازده می‌بندن. مگه نگفتی سال هشتاد و نُهِ؟
-واقعا به سرت زده. میای یا این دسته گل‌رو برا یه نفر دیگه ببرم؟حیفه به خدا
-تا سه شماره باید جواب بدی. چی چیِ سیرن‌ها؟
-آواز سیرن‌ها. بردم. بردم. حالا راضی شدی؟
-نه، سکوتِ سیرن‌ها.
بالاخره یادم آمد. چند سال‌ست فراموش کرده بودم این داستان را؟ چهارصد سال؟ هشت‌صد سال؟
از تمام زنان مغروق سراغ آوازِ سیرن‌ها را می‌گرفتم و آن‌ها سر تکان می‌دادند با چشم‌های تیره‌ی غمگین و موج‌های سیاه پیش می‌آمدند و عبور می‌کردند و من فراموش کرده بودم از سکوت سیرن‌ها. سکوت، سکوت، تا بی‌نهایت سکوت. سکوت در دالان‌های خانه‌ی پدری. سکوت در کوچه‌باغ‌های آفتابی. سکوت در صندوق‌خانه‌ها، صندوقچه‌ها. سکوت مهر زده بر دهان تمام زنان مغروق. سیرن‌ها.
تا در صدفی بیدار شدم یک صبح آفتابی، لب‌خند زدم. دندان‌هایم سپید بود. موهایم سبز. چشم‌هایم توویِ تیره‌گیِ چشمان‌شان خوب دیده نمی‌شدند. به همه‌ی پسرهای دانشکده لب‌خند زدم. توویِ کلاس‌های خالی چرخیدم. نوشته‌های روویِ میزهای چوبی را خواندم. دنبال کسی می‌گشتم.
-پس نمیای؟
شیفته‌اَش بودم. آن ترکیب دهان و دندان به چه شکلی درآمده؟ آن جمجمه‌ی بزرگ و پیشانیِ کمی جلو آمده؟ چشم‌های تیره و نیم‌رخِ زیبای بینی؟ مردد بودم. مردد در عمق مردمک‌هایش نشسته بودم و آب موج زنان می‌رفت و گوش‌ماهی‌ها را عقب‌تر می‌راند و برمی‌گشت .
-نمیای؟ خداحافظ.
-میام. شانس آوردی. الان یه قمری از سوراخ بخاری پرید جلوی پام. داره دورم می‌چرخه. صدام می‌کنه. وای که چِقَد خوشگله.
-چاخان نکن. ساعت هشت. توویِ قهوه خانه‌ی اول بازارچه‌ی طلافروش‌ها.
-خداحافظ
سبز بپوشم یا فیروزه‌ای؟ مشکی؟ نه. امروز توویِ باغ بیدار شده‌ام، زیر تیغه‌ی آفتاب اردی‌بهشت. اردی‌بهشته امروز. معلومه دیگه. درخت‌های آلبالو هم پُر شکوفه‌اند. مسعود گفت.

یاقوتی می‌پوشم. مانتوی یاقوتی‌ای که برای تولد میترا خریده بودم. دستت درد نکند مامان. تمیز و اُتوو زده توویِ کمد آویزان‌َست... این‌جا ما حس ندامت نداریم. آن‌طور که می‌توانستم درموردت قضاوت کردم. فقط آن‌طور می‌توانستم. به هرحال ممنون. لباس‌هایم را به کسی نبخشیدی. می‌دانستی یک‌روز به دردم می‌خورد؟ زن‌ها حس شهود دارند. مادرها بیش‌تر. این‌هم از چکمه‌های چرمی ساق کوتاهم. خدا کند باران ببارد. بِسُرَم روویِ پله‌های سنگیِ قهوه خانه. کسی زیر بازویم را بگیرد. چهره‌ای توویِ چهره‌ام بخندد: مسعود. خنده‌اش را دوست دارم.
حالا می‌توانم ازصندوقچه‌ی مادر هرچه می‌خواهم بردارم. قفل و کلید معنا ندارد. اما این یکی مال مادر نیست. مال مادربزرگ است شاید. حتا فکر این‌که مادربزرگ آرایش می‌کرده خنده‌دار است.لابد آن موهای سفید از توویِ خالِ روویِ چانه‌اش درنیامده بوده هنوز. یک تار سفید ندارم من. می‌گویند توویِ سیاه‌چالْ موها سپید می‌شود و می‌ریزد. هشت‌صد سال توویِ سیاه‌چال بودم و یک تارِ مویم سپید نشد. نه شب اول نه شب آخر. چشم‌هایم را بستم. لب‌هایم را برهم فشردم. جز در مواقعی که خنده‌ام می‌گرفت؛ به قَه‌قَهِه می‌خندیدم، دهانم باز نشد حتا زیر لب‌های لزج و دهانِ بووی‌ناکِ صورتی که زِبری‌اَش گوش چپم را زخمی کرد. سکوت، سکوت، سکوت. مردمک‌های باز حیران به آل درازپایی که جنینم را ربود. سپیدی حیرت‌زده‌ی چشم‌ها. فردا اول آفتاب وقتش می‌شود. ببند چشم‌هایت را نگاه نکن امروز. مرور نکن دنیای مضحک بدن‌های سنگی را. مثل قُمری بالا و پایین بپر. چه‌قدر توویِ این پیراهن سپیدِ دورچین خوشگل شدی. آینه‌ها امروز می‌درخشند. شکوفه‌ها توویِ باغ پر می‌زند. بچرخ دور خودت. پرنده‌ای امروز.
یک‌رشته مروارید، نُچ، یک سینه‌ریز یاقوت، یک جفت گوش‌واره‌ی یاقوت. بایدکوکبی ارغوانی به موهایم بزنم. نه، فیروزه، فقط فیروزه. فیروزه‌ها مال من بودند یا مال میترا؟ یاقوت‌ها مال من بودند. مسعود باور نمی‌کند موهایم تا پشت پایم رسیده باشد. چشم‌هایم بدرخشد در تلالوی آینه‌های رووبه‌روویِ سرداب تاریکی که حالا بَدَل به یک قهوه خانه شده‌اند.
-عجب! چه‌قدر عوض شده این‌جا.
از در وارد می‌شود، گلیمی را که از در آویخته‌اند کنار می‌زند. پنج شاخه لاله‌ی سرخ در دست دارد. لاله‌های سرخ تا صبح پشت پنجره سوختند. باد می‌آمد. مادر جوان بود. تلفن زنگ نمی‌زد. دیر کرده. دیر کرده. پدر سیگار می‌کشید. دیر کرده. دیر کرده بود آن‌شب و هزار شب بعدش. کتاب‌هایم وسط اتاق پخش و پلا بودند.
صدای نجوایش را می‌شنوم: دیر کرده. دیر کرده. زنی پشت میزِ رووبه‌روویی نشسته.
دیر کرده؟ کی دیر می‌شود؟
زن به ساعتش نگاه می‌کند.
یک‌رشته فانوس دور تا دور سرداب آویخته‌اند. آینه‌های دیواری فانوس‌ها را تکثیر می‌کنند. حوضی فیروزه‌ای رنگ در حصار گلدان‌های شمعدانی. ماهی‌های قرمز. سماور بزرگ برنجی که قُل قُل می‌جوشد. زن میان‌سالِ ریز نقشی‌ست که شالی فیروزه‌ای روویِ سر انداخته. سکه‌های طلایی دور تا دور شالش چشمک می‌زنند. جلوی لباس ارغوانی تیره‌اش هزاران پولک کبود و فیروزه‌ای و نقره‌ای در نور فانوس‌ها دل می‌زنند و سوو می‌زنند.
گلیم به کناری می‌رود. مردی به درون می‌آید. پنج گل لاله در دست ندارد. یک‌راست می‌رود می‌نشیند رووبه‌روویِ زن پشت به من. صورتش در آینه‌ی دیواری خوب دیده نمی‌شود. زن نیم‌خیز می‌شود. لب‌خند محوی می‌زند. لب‌خندی آشنا. صدای مرد کمی گرفته است. چانه‌ی محکمی دارد. شاید روزگاری بوکسور بوده است. پولک‌های روویِ سینه‌ی زن تکان می‌خورند. باد می‌پیچد توویِ قهوه خانه. فانوسی می‌افتد. صدای شکستنش قاتیِ تاریکی می‌شود. زن جیغکی می‌کشد. مرد دستش را می‌گیرد. به سردیِ یخ. زن به آرامی دستش را پس می‌کشد و بلافاصله پشیمان می‌شود. زمان می‌گذرد. زمان می‌گذرد؟ تا کِی دوباره بادی فانوسی را بیندازد، حبابی بشکند، او جیغی بکشد و مرد دستش را بگیرد؟ حالا که بعد از بیست‌سال بازگشته گیرم برای یک‌شب.
-سیمین جان چه‌طوره؟
چه‌طور می‌تواند این‌قدر ریاکار باشد؟ سیمین جان!
کسی نمی‌تواند بر سیمین خشم بگیرد همان‌طورکه نمی‌تواند عاشقش بشود. سیمین با دهانی همیشه باز چون ماهی‌ای بر خاک افتاده که فکر می‌کنی هر دَم بزاقش آویزان می‌شود از گوشه‌ی لب‌هایش چه‌طور دل مسعود را ربود؟
-خوبه. زن فداکاریه. مادر فوق‌العاده‌ایه.
همه‌ی زن‌ها مادران فوق‌العاده‌ای هستند. این‌که چیز فوق‌العاده‌ای نیست.
-چی‌کار می‌کردی توو این‌سال‌ها؟
از خودم نفرت می‌کنم. بدبختِ بی‌نوا. چه‌طور بعدِ همه‌ی آن‌چیزها پا شدی آمدی به ملاقاتش؟
-چی شد یاد من‌کردی؟
-من همیشه به یادت بودم نگین.
-آره، همیشه می‌اومدی ملاقاتم با یه دسته‌گل و اون رمان‌های لعنتی.
- آخ گل‌ها، گل‌ها. جا گذاشتم‌شون توویِ قطار. فراموش‌شون کردم. امیدوار بودم فراموش کرده باشی. این تو بودی که ناپدید شدی. هیچ‌کدوم از بچه‌های دانشکده ازت خبری نداشتن. داشتم دیوونه می‌شدم. چن‌بار رفتم دمِ خونه‌تون. مادرت راهَم نداد. توو رووم نیگا کرد و در رو به‌هم کوبید. تموم کتاباتو نیگر داشتم. چه‌کار باید می‌کردم؟
باید چه می‌کرد؟ چرا آمدم من؟ چه‌کار دارم باهاش؟ چه‌طور آدرسم را پیدا کرد؟ کاری نداشت گرفتن شماره. توویِ یک‌شهر کوچک شش‌تا شماره را باید می‌گرفت فوقش. من کدام یکی بودم؟ روز محشر بود. باید انتخاب می‌کردیم. آب، باد، خاک، آتش.
من بودم، شیوا بود، رویا بود، زنی سیاه‌چشم به نام جمیله، زن جوانی، آیدا نام. زنی چشم آبی با موهای کوتاهِ بوور. آتش را انتخاب کرد. شیوا گفت: شاید گُلِ‌ستون بشه نسوزه. شعله گرفت به موهای نازکش. به جامه‌ی بلندِ کبودش. دود شد. شیوا گفت: خاک. زمزمه کردم: کِرما می‌خورنِت دیوونه. لب‌خند زد همان‌طور که توویِ خاک فروو می‌شد. گوشه‌ی لبَ‌ش تَب‌خال زده بود. مانده بودم بین آب و باد. سرگردان بودم. همه رفته بودند. داد کشید زود باش بگو تا سه شماره وگرنه می‌ندازیمت توویِ گودال آتیش بسوزی تا روز قیامت. موج‌ها پیش آمدند. خودم را سپردم به دست‌شان. توفان شد. خزیدم روویِ ماسه‌ها. خیس و لغزان خودم را رساندم به خانه‌ی مادربزرگ. در زدم. کسی در را باز نکرد. نشستم روویِ پله‌های ایوان. سرگردان توویِ تالارهای خالی قدم زدم. رفتم سر صندوقچه‌ها. دانه دادم به کبوترها تا برگردند. رفته‌اند خانه‌ی خاله اکرم شاید. آخر هفته آب می‌اندازند توویِ استخر. همه‌ی زن‌های فامیل جمع می‌شوند برای شنا.
توویِ آینه‌ها چرخیدم. از آینه‌ای به آینه‌ی دیگر رفتم. شیوا بودم یا میترا؟ ملیحه یا جمیله؟ چهره‌ام در آینه‌ها عوض می‌شد. آرزو کردم دوباره آبستن شوم از تنهایی درآیم. صدای گریه‌ی پسرکم از راه‌های دور می‌آمد. سیبِ سبزی را از درخت چیدم و گاز زدم. کرمو بود. این‌جا کسی آبستن نمی‌شود. جادوگرها سوخته‌اند و کِرمْ درخت‌ها را برداشته است.
چندبار دیگر جوان می‌شوم؟ لباس یاقوتی می‌پوشم؟ گوش‌واره‌ی یاقوت می‌آویزم؟ توویِ چشم‌هایش می‌نشینم که با حسرت نگاهم می‌کنند؟ با حسرت نگاهم می‌کند؟ حسرت به‌خاطر چینِ زیر چشم‌هایم؟ یا برای لب‌هایم که هنوز سرخِ سرخ‌اَند! سرخ‌اَند؟
صورت مرد رنگ گچ به خود گرفته است. کت سیاهش را گویی بر تن مجسمه‌ای پوشانده‌اند. سرش ثابت روویِ شانه‌هایش چسبیده. وقتی می‌چرخد تمام بدنش را می‌چرخاند.
-اومدی چی‌کار؟
-دلم تنگ شده بود. تولدت بود. فکر کردی فراموشت کرده‌م خرمگس؟
می‌خندد. لب‌های درازِ بر هم فشرده‌اش کش می‌آید. تمام تنه‌اش را می‌چرخاند تا دست سنگینش فنجان قهوه را بردارد. هراسان توویِ سیاهی چشمانش خیره می‌شوم که ناگهان بالا می‌روند و سپیدی سرگردانش در آینه می‌تابد.
چه گلی خریده بود؟
چه گلی خریده بودی؟
چه چیز را فرموش کرده بیاورد؟
نرسید مردی با پنج شاخه‌ی لاله. چهره‌ی زن پژمرد ناگهان مثل نیلوفرهای دم غروب. آینه‌ها پیش آمدند و من مَردِ مُرده را دیدم که می‌کوشید زیر بازوی زن را بگیرد.
-بریم قدم بزنیم. تا کاروان‌سرا تعطیل نشده راه بیفتیم.
دیر کرده. دیر کرده. تعطیل می‌شود ناگهان. سیاه می‌پوشند همه.
من سیاه پوشیده بودم؟ میترا بودم یا خواهرش؟ بیست‌ساله یا چهل‌ساله؟ کدام‌مان مرده بود؟ مرد مرده بود بی‌شَک. سکندری خورد روویِ خیسی کنار حوض. گل‌های شمعدانی لرزیدند. لاله‌های سرخ خاموش شدند. توویِ تاریکی ماندیم. کتاب‌ها جلوی روویِ‌مان باز بودند. نسیم نفس نفس می‌زد. می‌خواهم بروم خانه‌ی خودمان. بوویِ روزنامه می‌آمد. بوویِ سفیدِ اعلامیه‌ها. چه‌طور خواب‌شان می‌برد توویِ اتاق دربسته؟ شجاع باش خرمگس! اسم شب را به‌خاطر بسپار. شکوفه‌ی آلبالو. پنجره را گم کرده بودم. اتاق ته نداشت. سقف نداشت. زاویه نداشت. سکوت. سکوت. تا بیست‌ساله بمانی. من بیست‌ساله بودم. با شکوفه‌های آلبالو چرخ می‌زدم توویِ باغ. چسبیدم زیر بازویش را. کسی آه کشید. به‌سختیِ گچ بود. فروو می‌ریخت ناگهان. به‌سردی یخ بود. نپوسیده بود هنوز؟
باید به خاک بسپارمش. جایی توویِ باغ زیر درختی سبز.
-اگه گفتی مال کیه باهات میام برا قدم زدن. یک دو سه
-چی مال کیه؟
-باختی.
-چی میگی تو؟
جنازه‌ای را که سال پیش زیر درختی کاشتیم به‌خاطر می‌آوری ای دوست قدیمی؟ سگْ دوستِ انسانَ ست.
-دوباره می‌شمارم یک دو سه
آه می‌کشد. دندان‌هایش یکی یکی می‌ریزد. نفس‌زنان می‌کوشد چیزی را در هوا به چنگ آورد. الان است که از هم بپاشد.
-باختی مسعود. باختی.
- یه فرصت دیگه.
-اسم شب
تکیه داده به آینه‌ها.
پر می‌کشم از روویِ پله‌های سنگی. سرازیر می‌شوم توویِ کوچه‌ای نیمه‌تاریک. نسیم می‌بردم تا کوچه‌باغ‌هایی که با چشم‌های هراسان انتظار بولدوزرها را می‌کشند. روویِ دیواری کاه‌گِلی می‌نشینم. دیشب توویِ اتاقک کنج باغی خوابیدم؛ روویِ مشتی سیب پوسیده. پریشب توویِ درگاه خانه‌ی مادربزرگ. شب قبلش توویِ جیب پالتوی پشم شتری پدر. امشب خوابم نمی‌آید. ماهْ داسِ پریده رنگی‌ست که نوکِ بینالود گیر کرده.
یک نفس مانده تا صبح نیشابور بدمد.

بازنویسی شده در 19 شهریورماه 1389

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!