نطفه*
نمایشنامه کوتاه
نوشتهی: محسن عظیمی
آدمهای نمایش:
مرد
زن
صحنه دو بخش است؛ بخشی که فضایی چون زهدانی بزرگ را نشان میدهد و بخشی دیگر که گسترهای سفید و یکدست پوشیده از برف را و این دو صحنه باید بهگونهای طراحی شوند تا در صحنه آخر، فضایی چون زهدانی بزرگ را داشته باشیم میان گسترهای سفید و یکدست پوشیده از برف. همچنین پرده سفید بزرگی در پسزمینهی صحنه تا تصاویر روی آن پخش شوند.
صحنه اول
در فضایی چون زهدانی بزرگ زن به حالت جنینی مرده در خود فرو رفته و درد میكشد. مرد زل زده به نقطهای دور كه گسترهایست سفید و یكدست پوشیده از برف.
مرد: انداختیش؟
سکوت
مرد: انداختیش؟
سکوت
مرد: انداختیش؟
زن: نه!
سکوت
زن: (در حال درد كشیدن) دروغ گفتم (مكث) نطفهای نبود!
تاریکی.
تصویر اول: ابتدای گرگومیش صبح، صدای نفسهایی سرد و زوزه گرگی در باد. میان گسترهای سفید و یكدست پوشیده از برف، مرد وحشتزده به دنبال زن.
همزمان روی صحنه، گسترهای سفید و پوشیده از برف و ردپای خونین گرگی که دور شده، مرد لخت مادرزاد زن را که یخزده لابهلای لباسهایش پوشانده و سخت در آغوش گرفته.
مرد: هر چی سعی میكنم آفتابو از پشت موهات ببینم فایده نداره، انگار خورشید خاكستر شده ریخته تو موهات، اگه خواستی یخ بزنی بهم بگو! كم بگو سردمه دیگه! دوباره یاد خودم میافتم تو شكم ننهم، كه همیشه از هم وا میشه و منم هی وول میخورمو یه دستی پس گردنمو میگیره و میكشه و آویزونم میكنه و هی میزنه به پشتم! اونقدر میزنه كه گریهم میگیره! میبینم تو یه جاییام عینهو شكم ننهم كه انگار باد كرده! اونقدر باد كرده و وامونده از هم كه سر و تهش پیدا نیست! خیلی هم سرده! سرده سرد! سردتر از همهجا، اونقدر كه همیشه در حال یخ زدنم، نمیخوام! نمیخوام! میخوام برگردم همونجا! دیگه نمیخوام اینجا بمونم! میخوام برگردم تو شكم ننهم! ولی یا همیشه پره یا بابام میزنه پس گردنم كه: بخواب دیگه حروملقمه!
صحنه دوم
در فضایی چون زهدانی بزرگ؛ زن به حالت جنینی مرده در خود فرو رفته و درد میكشد. مرد زل زده به نقطهای دور كه گسترهایست سفید و یكدست پوشیده از برف.
مرد: انداختیش؟
سکوت
مرد: انداختیش؟
سکوت
مرد: انداختیش؟
زن: نه!
سکوت
زن: (در حال درد كشیدن) دروغ گفتم (مكث) نطفهی تو نبود!
تاریکی.
تصویر دوم: ابتدای گرگومیش صبح، صدای نفسهایی سرد و زوزه گرگی در باد. میان گسترهای سفید و پوشیده از برف، زن نفسنفسزنان گوشهای میافتد و مرد به او رسیده و کشان کشان او را روی برفها میکشاند.
همزمان روی صحنه، گسترهای سفید و پوشیده از برف و ردپای خونین گرگی که دور شده، مرد لخت مادرزاد زن را که یخزده لابهلای لباسهایش پوشانده و سخت در آغوش گرفته.
مرد: خیلی اشتباهه لاشه رویا كوچولومونو میندازیم جلو گرگ، نه؟ (مکث) آخه گرگه بدجوری گشنهس! شاید با خوردن یه لاشه سقط شده تولههای واقعی بزاد! حرومه؟ آره، حرومه! گوشت تنمونم حرومه! ننهم هر وقت منو میزاد میگه: حلالم كنین! بابام تا سیبیلاشو میكشم میگه: نكن دیگه حرومزاده! تموم جونم داره یخ می زنه، انگشتام یاد بچهگیهام میافته كه هر وقت میكنی توی دهنت تا گرمشون كنی یخ میزنن! عینهو دهن بابام كه هر وقت میمیره میگه: دیگه باید برم!... كجا؟... میگه: باید برم به همون جایی كه ازش اومدم!... كجا؟... دهنش یخ میزنه، تنم میلرزه، ترس ورم میداره، ولی اون دیگه نمیترسه! انگار زندگی ترسش بیشتره، دهنش هی وا میره و وا میمونه، وا میره و وا میمونه. وا میره و وا...
صحنه سوم
در فضایی چون زهدانی بزرگ؛ زن به حالت جنینی مرده در خود فرو رفته و درد میكشد. مرد زل زده به نقطهای دور كه گسترهایست سفید و یكدست پوشیده از برف.
مرد: انداختیش؟
سكوت
مرد: انداختیش؟
سكوت
مرد: انداختیش؟
زن: نه!
سكوت
زن: (در حال درد كشیدن) دروغ گفتم (مكث) نطفهی اون نبود!
تاریکی.
تصویر سوم: پس از گرگومیش صبح، صدای نفسهایی سرد و زوزه گرگی در باد. میان گسترهای سفید و پوشیده از برف و ردپای خونین گرگی که دور شده، زن یخزده و مرد لباسهایش را یكییكی در میآورد، روی تن بیجان زن میاندازد.
همزمان روی صحنه، گسترهای سفید و پوشیده از برف و ردپای خونین گرگی که دور شده، مرد لخت مادرزاد زن را که یخزده لابهلای لباسهایش پوشانده و سخت در آغوش گرفته.
مرد: گرم شدی نه؟ عین بچهگیهام كه خواب شاه میبینمو میشاشم، حالام همون جوری شد ولی تو بیداری! بیدار که میشم میبینم ای بابا شاه که نیستم هیچی، همون بچهگدام که شلوارشم خیس شده، ولی حالا خواب نیستم؛ دیگه خواب هیچ شاهی هم نمیبینم، هنوزم خیسمو هی خیستر میشم، تو هم هی خیس میشی از خیسی منو همون خیسی یخ میشه و تموم تنمو، تموم تنتو، تموم تن زمینو پر میكنه برفا خونی و خیس و یخ، تو خیس و یخ و...
صحنه آخر
تصویر آخر: گرگومیش صبح، صدای نفسهایی سرد و زوزه گرگی در باد. میان گسترهای سفید و پوشیده از برف، در همان حالی که مرد زن را کشان کشان روی برفها میکشاند، دست زن از دستش رها میشود و میخواهد فرار کند که روی برفها لیز میخورد و روی تیزی تکه سنگی پهن زمین میشود، خون سرازیر میشود از تنش، صدای جیغی بلند و بعد تمام تصویر پوشیده از خون میشود.
همزمان روی صحنه در فضایی چون زهدانی بزرگ، میان گسترهای سفید و پوشیده از برف، مرد به حالت جنینی مرده در خود فرو رفته و زن نیست.
صدای زن: (در آستانه مرگ) تا چشممو ور میدارم آفتابو میبینم که عین همیشه بی تب و تاب میتابه رو برفا و یخ میزنه و عینهو یه قندیل نوک تیز فرو میره تو چشمم؛ میبندمشو تن میدم به همون كابوس شوم همیشگی که پر از سایههای سرد توئه که داری منو، خودتو، اونو... میكُشی، میکُشی، میكُشیو تیکهتیکه سایههامون جا میمون تو برفایی که یخ زدن و پر از خون و خون و خون؛ تموم، تنمو... تنتو... تنشو پر میکنن! هیچوقت بهت نگفتم! نتونستم، نخواستی، نذاشت! پس کی بهت بگم که دیگه هیچوقت نمیشه برگشت، کی بهت بگم موندن یعنی همین! یعنی تن دادن من و تو و اون به سرما... پس کی بهت بگم؟ کی بهت بگم سردمه؟ کی بگم؟ سردمه، سردمه، سردمه! کی بهت بگم اینجا سرده! بیا... از اینجا... بریم! دیگه... دا... رم... یخ...
آف
*این نمایشنامه پیش از بازنویسی نهایی، سال 1387 در جشنواره تئاتر تجربه. دانشکده هنرهای زیبای تهران بهکارگردانی فتحاله نیازی و بازی مازیار فیروزمند و پرنیان گودرزی روی صحنه رفته است.