پنجشنبه

The Fiend

The most beautiful woman in town

دیو
چارلز بوکوفسکی
طاهر جام بر سنگ

مارتین بلانکارد دو بار ازدواج کرده بود، دو بار طلاق گرفته بود، و چندین دور زنده‌گیِ مشترک را از سر گذرانده بود. حالا چهل و پنج ساله بود، در طبقه‌ی چهارم یک آپارتمان، تنها زنده‌گی می¬کرد و به تازه¬گی بیست و هفتمین کار خود را به خاطر غیبت و بی‌علاقه‌گی از دست داده بود.
با پولِ دوره‌ی بیکاری گذران می¬کرد. آرزوهایش ساده بودند –می¬خواست تا حد ممکن مست کند، تنها باشد و دوست داشت طولانی بخوابد و در آپارتمانش بماند. تنها. یک چیز غریب دیگر او این بود که هیچ‌وقت احساس تنهایی نمی¬کرد. هر چه می¬توانست از نوع بشر دورتر باشد، حالش خوش¬تر بود. ازدواج، زندگی مشترک و معشوقه¬های یک شبه او را به این نتیجه رسانده بودند که عمل سکس ارزش چیزی که زن¬ها در مقابلش می¬خواستند را ندارد. الان زنی ندارد و خیلی وقت¬ها جلق می¬زند. سال اول دبیرستان بود که ترک تحصیل کرد، و هنوز هم وقتی به رادیو گوش می¬دهد –تنها وسیله‌ی ارتباطی¬اش با دنیا- فقط سمفونی گوش می¬دهد، ترجیحَن ماهلر.
پس از می¬گساری مفصل شبانه، صبحی که برای او نسبتن زود بود –حدود ده و نیم- از خواب بیدار شد. با زیرپیراهن، شورت و جوراب خوابش برده بود؛ از رختخواب نسبتن کثیفش بیرون زد، به آشپزخانه رفت و داخل یخچال را نگاه کرد. بخت با او بود. دو بطری شراب پورتو در یخچال داشت، نه از آن شراب¬های ارزان قیمت.
مارتین به حمام رفت، رید، شاشید، بعد به آشپزخانه برگشت و اولین بطری پورتو را باز کرد، یک گیلاس بزرگ برای خودش ریخت، بعد پشت میز آشپزخانه، جایی که چشم¬انداز خوبی به خیابان داشت، نشست، به سمت شمال نگاه کرد. تابستان بود، داغ و بی¬حرکت. آن پایین، خانه¬ای کوچک بود که در آن دو نفر سالمند زنده‌گی می¬کردند. تعطیلات‌شان بود. با این‌که خانه‌ی کوچکی بود، جلویش یک چمن‌زار سبز و وسیع داشت، خوب مراقبت شده، سبزِ سبز. به مارتین بلانکارد آرامش می¬داد.
چون تابستان بود، بچه¬ها به مدرسه نمی¬رفتند، و مارتین همین‌طور که نظر به پایین داشت و چمن‌زار بزرگ را حین نوشیدن پورتوی خوشمزه‌ی خنک تماشا می¬کرد، دختر کوچکی دید که با دو پسر، مشغول یک‌جوور بازی بودند. به‌نظر می-رسید که سر هم فریاد می‌کشند. دنگ! دانگ! مارتین دختر کوچک را به جا آورد. او در خانه‌ی وسط جاده با مادر و دو خواهر بزرگ‌ترش زندگی می¬کرد. مرد خانواده یا ترک¬شان کرده بود یا مرده بود. مارتین دیده بود که دختر کوچک از آن پُرروها است –همیشه برای مردم زبان در می¬آورد و حرف¬های زشت می¬زد. از سن دختر چیزی نمی¬دانست. چیزی بود بین شش تا نه ساله. از اول تابستانْ دختر را به‌طرز مرموزی زیر نظر داشت. گاه گداری که مارتین در پیاده¬رو از کنارش رد می¬شد، به‌نظر می¬آمد که دختر از او می¬ترسد. هیچ‌وقت نتوانست بداند چرا.
همین‌طور که نگاه می¬کرد، دید که دختر یک‌جوور کاپشن ملوانی پوشیده، سفید رنگ، و روویِ کاپشنش تسمه¬هایی آویزان بودند که دامن خیلی کوتاه قرمزش را نگه می¬داشت. وقتی‌که بر چمن-ها می¬خزید دامن خیلی کوتاه قرمزش کشیده می-شد و او آن زیر خوشگل¬ترین شورت به پا داشت، قرمز، کمی روشن¬تر از رنگ دامنش. و شورتش حاشیه‌دوزی مواج قرمز داشت.
مارتین ایستاده بود و مشروبش را می¬نوشید، و به خزیدن دختر در چمن¬ها زل زده بود. ک.ی.ر.ش خیلی سریع راست شد. نمی¬دانست چه‌کار کند. از آشپزخانه بیرون زد و به اتاق جلویی برگشت، بعد دوباره خودش را در آشپزخانه پیدا کرد، در حال تماشا. آن شورت، آن حاشیه¬دوزی.
آه خدای بزرگ که در آسمان¬هایی! طاقتش طاق شده بود.
مارتین یک گیلاس دیگر از شراب پر کرد، یک ضرب سر کشید، دوباره تماشا کرد. شورتش بیش از پیش معلوم بود! خدای بزرگ!
ک.ی.ر.ش را از شورت در آورد، تفی به کف دست راستش انداخت و شروع به مالیدن آن کرد. خدا، خوشگل بود! هیچ زن بالغی تا به‌حال به این اندازه سفتش نکرده بود! ک.ی.ر.ش از همیشه‌ی خدا سفت¬تر بود، کبود و زشت. مارتین احساس کرد در میانه‌ی بزرگ¬ترین رازهای زندگی¬اش ایستاده است. به طرف پرده خم شد، می¬زد، ناله می¬کرد و به برجسته‌گی آن کون کوچک نگاه می¬کرد.
بعد آمد.
پاشید کف آشپزخانه.
مارتین به حمام رفت، دستمال توالت برداشت، کف آشپزخانه را پاک کرد، با یک کهنه‌ی چرب آن را برداشت و سیفون را کشید. بعد نشست و یک گیلاس شراب دیگر ریخت.
فکر کرد؛ خدا را شکر، تمام شد. از ذهنم شسته شد. دوباره خلاص شدم.
هنوز به‌طرف شمال نگاه می¬کرد، بر بالای آبیِ مایل به بنفش هالیوود هیلز، رصدخانه‌ی پارک گریفیث را می¬توانست ببیند. زیبا بود. او در جایی زیبا زندگی می¬کرد. هیچ‌کس درِ خانه¬اش را نمی¬زد. همسرِ اولش به او گفته بود که فقط اختلال عصبی دارد ولی دیوانه نیست. گورِ پدرِ همسرِ اول. گورِ پدرِ همه¬شان. الان اجاره خانه-اش را می¬داد و همه او را ترک کرده بودند. به آرامی جرعه¬ای شراب نوشید.
دید که دختر کوچک و آن دو پسر دارند بازی-شان را می¬کنند. سیگاری پیچید. بعد فکر کرد، خب، حداقل باید دو تا تخم مرغ آب¬پز بخورم. اما علاقه¬ای به غذا خوردن نداشت. به ندرت پیش می¬آمد که علاقه داشته باشد.
مارتین بلانکارد از پنجره بیرون را نگاه کرد. هنوز آن¬جا بودند. دختر کوچک روویِ زمین می¬خزید. دنگ! دانگ!
چه بازی ملال¬آوری.
دوباره ک.ی.ر.ش سفت شد.
مارتین متوجه شد که یک بطری را تا ته نوشیده و بطری دوم را باز کرده است. ک.ی.ر خارج از اراده¬اش کج شده بود.
کوچولوی پررو. زبانش بیرون بود، روویِ چمن می¬خزید.
مارتین همیشه بعد از خالی کردن یک بطر، نگران می¬شد. و نیاز به سیگار برگ داشت. او سیگار دست¬پیچ خودش را دوست داشت. اما جای یک سیگار برگ خوشمزه را پر نمی‌کردند. یکی از آن سیگارهای خوب دو تا ٢٧ سنتی.
شروع کرد به لباس پوشیدن. به صورتش در آینه نگاهی انداخت – ریش چهار روزه. . مسئله¬ای نبود. تنها وقتی که اصلاح می¬کرد زمانی بود که برای گرفتن چک بیکاری¬اش می¬رفت. لباسی کثیف به تن کرد، در را باز کرد و به‌طرف آسانسور رفت. در پیاده¬رو راهش را به‌طرف مشروب‌فروشی گرفت. داشت می¬رفت که متوجه شد رفته¬اند داخل گاراژ و در آن‌را باز گذاشته-اند، او و دو تا پسر: دنگ! دانگ!
مارتین وقتی به خود آمد که داشت از خیابان به طرف گاراژ می¬رفت. آن¬ها داخل بودند. در را بست.
داخل گاراژ تاریک بود. او با آن¬ها داخل گاراژ بود. دختر کوچک جیغ زد.
مارتین گفت: اگه خفه شید، به کسی آسیب نمی-رسه! صداتون در بیاد، حتمن اذیت می‌شین!
مارتین صدای یکی از پسرها را شنید که گفت: «آقا، می¬خوای چی‌کار کنی؟»
«خفه شید نکبتا! گفتم که خفه شید!»
کبریتی گیراند. یک لامپ کوچک پیدا کرد که نخی بلند به آن بسته شده بود. مارتین نخ را کشید. نور کافی بود. و مثل یک رؤیا، چفت کوچکی پشت در گاراژ بود. در را چفت کرد.
دور و برش را نگاه کرد.
«خیلی خب! پسرا شما برید اون گوشه بایستید، و به تو هم آزاری نمی¬رسه! حالا عجله کنید! برید!»
مارتین بلانکارد به گوشه‌ی گاراژ اشاره کرد.
پسرها به آن گوشه رفتند.
«می¬خوای چی‌کار کنی آقا؟»
«گفتم که خفه شین!»
پُررویِ کوچولو با بلوز ملوانی و دامن کوتاه قرمز و شورت حاشیه¬دارش در گوشه‌ی دیگر بود.
مارتین به‌طرف او رفت. دختر به‌سمت چپ فرار کرد، بعد به‌سمت راست. هر بار که مارتین جلوش را می¬گرفت او بیش‌تر به کنار دیوار رانده می¬شد.
«ویلم کن! ویلم کن! پیرمرد بدریخت گوزو، ویلم کن!»
«خفه شو! داد بزنی، می¬کشمت!»
«ویلم کن! ویلم کن! ویلم کن!»
بالاخره مارتین او را گرفت. موهای شانه نشده¬اش سیخ بودند و زشت و صورتش برای یک دختر در آن سن و سال شرارت¬بار بود. با لنگ-هایش مثل گیره، لنگ¬های دختر را گرفته بود، بعد به پایین خم شد و صورت بزرگش را روویِ صورت کوچک او گذاشت، دهانش را بارها و بارها زیر ضربات مشت او به صورت خودش، بوسید و مکید. احساس کرد ک.ی.ر.ش به اندازه‌ی قد خودش راست شده است. همین‌طور بوسید و بوسید و در آمدن دامن و شورت حاشیه¬دارش را نگاه کرد.
مارتین صدای یکی از پسرهای گوشه‌ی دیگر گاراژ را شنید که می¬گفت: «داره اونو می‌بوسه، ببین داره می¬بوسدش!»
پسر دیگر گفت: «آره.»
چشم مارتین به چشم¬های دختر افتاد و این ارتباط دو دوزخ بود – یکی دوزخ دختر و دیگری دوزخ او. بوسید، وحشیانه و بی¬پروا، اقیانوسی گرسنه‌گی، بوسه¬ای که عنبکوت به حشره می¬زند. با دست¬هایش شورت حاشیه¬دوزی را لمس کرد.
از فکرش گذشت که؛ خدای بزرگ، نجاتم بده، به این زیبایی، قرمز- صورتی، و از آن بیش‌تر آن - زشتی- غنچه¬ای که به تن مرده‌ی او چسبیده بود. نتوانست جلوی خود را بگیرد.
مارتین بلانکارد شورت دختر را پایین کشید، اما نمی¬توانست دست از بوسیدن آن دهان کوچک بردارد و دختر از هوش رفته بود، دیگر به صورتش مشت نمی¬کوبید، اما تفاوت قدشان کار را سخت می¬کرد، بی¬ظرافت بود، خیلی، و غرق در هوس، نمی¬توانست فکر کند. ک.ی.ر.ش بیرون زده بود - بزرگ، کبود، زشت، چون جنونی بویناک که سرِ خود، سرریز کرده باشد و جایی برای رفتن نداشته باشد.
و تمام این مدت - زیر لامپ کوچک- مارتین صدای پسرها را می¬شنید که می¬گفتند؛ «نیگا کن! نیگا کن! چیز گنده¬شو در آورده و داره می¬کنه توو سوراخِ اون!»
- من شنیدم آدما این‌طوری بچه درست می¬کنن.
- اینا می¬خوان همین¬جا بچه درست کنن؟
- فکر کنم.
پسرها نزدیک¬تر شدند، آن¬ها را تماشا کردند. مارتین همان‌طور که سعی می¬کرد سر آن را فروو کند صورت او را می¬بوسید. فروو نمی¬رفت. نمی-توانست فکر کند. داغ داغ داغ بود. بعد یک صندلی راحتی دید که یکی از پایه¬های پشت نداشت. او دختر را رووی صندلی کشاند، هنوز او را می¬بوسید، می¬بوسید و تمام وقت به رشته‌ی موهای زشت دختر فکر می¬کرد که در موهای خودش فرو رفته بود.
همین بود.
مارتین به صندلی رسید، روویِ آن نشست، هم‌چنان داشت آن دهان و آن سر کوچک را می-بوسید، بعد پاهای دختر را از هم باز کرد.
چند سالشه؟ می¬شه اصلن؟
حالا پسرها نزدیک بودند و تماشا می¬کردند.
«جلوشو کرد توو.»
«آره! ببین. بچه درست می¬کنن؟»
«نمی¬دونم.»
«نیگا کن! نصفه¬شو کرده توو!»
«مث ماره!»
«آره! مار!»
«نیگا کن! نیگا کن! داره جلو و عقب می¬کنه!»
«آره. بیش‌تر فروو می¬ره توو!»
«تا ته رفته توو!»
مارتین با خود فکر کرد خدای من! ک.ی.ر.م باید نصف قدش باشد!
او را روویِ صندلی خم کرد و هم‌زمان او را می¬بوسید و فروو می¬کرد، به هیچ چیز توجه نداشت، فقط می¬خواست زود سر دختر را بشکافد.
بعد آمد.
روویِ آن صندلی زیر لامپ برق با هم ولو بودند. ولو بودند.
بعد مارتین تن او را کف گاراژ قرار داد. چفت در را گشود. بیرون رفت. به آپارتمانش برگشت. دکمه‌ی آسانسور را فشار داد. در طبقه¬اش از آسانسور خارج شد، به طرف یخچال رفت، یک بطری برداشت، یک گیلاس پرتو ریخت، نشست و منتظر ماند، تماشا کرد.
به‌زودی همه‌جا پر از آدم شد. بیست، بیست و پنج، سی نفر می¬شدند. بیرون از گاراژ. داخل گاراژ.
بعد یک آمبولانس در جاده دیده شد.
وقتی‌که او را با برانکارد بیرون آوردند، مارتین داشت تماشا می¬کرد. بعد آمبولانس رفت. مردم بیش‌تر شدند. بیش‌تر. او شرابش را نوشید، یک گیلاس دیگر ریخت.
شاید نفهمند من کی هستم، به ندرت از خانه بیرون می¬روم.
این‌طور نبود. در خانه را قفل نکرده بود. دو پاسبان وارد شدند. دو پسر هیکل¬مند، نسبتن خوش¬تیپ. مارتین از آن¬ها تقریبن خوشش آمد.
«خیله خب، گُه!»
یکی از آن¬ها ضربه‌ی محکمی به صورتش زد. وقتی که مارتین ایستاده بود و دست¬هایش را برای دست¬بند گرفته بود، پاسبان دیگر باتوم کمری-اش را کشید و با تمام قوا به شکم او کوبید. مارتین روویِ زمین افتاد. نه می¬توانست نفس بکشد نه تکان بخورد. بلندش کردند. پاسبان اولی باز هم به صورتش زد.
همه‌جا پر از آدم شده بود. با آسانسور او را نبردند. او را از پله¬ها به پایین هل می-دادند.
صورت¬ها، صورت¬ها، صورت¬هایی که از لای در سرک می¬کشیدند. خیابان پر از صورت بود.
اتوموبیل پلیس عجیب بود - دو پاسبان جلو نشسته بودند و دو تای دیگر عقب کنار او نشستند. از مارتین مراقبت ویژه می¬شد.
یکی از پاسبان¬ها از پشت سرش به او گفت: «می¬تونم حرومزاده¬ای مث تو رو بکشم، می‌تونم حروم‌زاده¬ای مث تو رو بکشم بدون این‌که سعی...»
مارتین بدون صدا شروع به گریه کرد، خطی از اشک چون نهری از چهره¬اش جاری بود.
یکی از پاسبان¬ها که عقب نشسته بود گفت: «من یه دختر پنج ساله دارم. حتا بدون این‌که به اون فکر کنم می¬تونم بکشمت.»
مارتین گفت: «نمی¬تونستم جلوی خودمو بگیرم. یا مسیح مقدس، کمکم کن، نتونستم جلوی خودمو بگیرم.»
پاسبان شروع کرد به باتوم کوبیدن به سر مارتین. کسی جلویش را نگرفت. مارتین از جلو افتاد، خون و شراب استفراغ کرد، پاسبان بلندش کرد، با باتوم به صورتش کوبید، بیش‌تر دندان¬های جلوی مارتین ریختند.
بعد برای مدتی راحتش گذاشتند، به سمت کلانتری راندند.
1 Comments:
Anonymous محسن said...
درود

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!