سه‌شنبه
توپ، ترور وَ ادای احترام به قانون
( نگاهی به داستان توپ، نوشته‌ی غلامحسین ساعدی)

فریاد ناصری

داستان بلند توپ گذشته ازتمام تفاوت‌ها به لحاظ جهان بینی و بینشی که ارائه می‌دهد در ادامه‌ی جریان فکری نویسندگان دوره‌ی روشنگری در ایران است. در ادامه‌ی دیدگاه نویسندگانی چون آخوندزاده که نقش اقشار مهم اما نادیده و مغفول مانده‌ای چون طبقه‌ی روحانیون را زیر ذره بین می‌گذارند. این حرکت فکری در راستای نقد گذشته و سنت برای درک دنیای امروز هرجا که زاویه‌ی تاریکی می‌بیند با انداختن ِ نور فکر و نوشتن، دلایل آن را و سهم کسان ِ دخیل در تاریکی را روشن می‌کند.
غلامحسین ساعدی نیز با به ارث بردن این دیدگاه انتقادی بسیاری از قسمت‌های تاریک مانده‌ی زیست ایرانی را در آثار خود، به نقد می‌کشد و زیر ذره بین می‌گذارد.
او در داستان توپ یک روحانی - ملا میر هاشم- را قهرمان داستان می‌کند تا یک‌بار دیگر رفتار‌ها و منش این قشر را جلوی دید بگذارد و حلاجی کند. در این دیدگاه انتقادی روحانی همیشه تیپ است. یعنی هرجا نماینده‌ای از این قشر وجود دارد رفتار و کردار و گفتار مشابهی دارد: ریاکار و دغل پیشه. ملا میرهاشم هم در همین تیپ، سر سلسله‌ی اتفاقات داستانی می‌شود که تمام به خاطر تلاش‌های زیرکانه و در عین حال ابلهانه‌ی او برای نجات گوسفندان‌اش پیش می‌رود.
به غیر از این قهرمان، داستان یک برگ پیش برنده‌ی دیگر نیز دارد توپ یا شراپنل ِ قوای قزاق‌ها که برای یک‌جا نشین کردن ایلیات به مناطق آذربایجان وارده شده‌اند تا با کمک یکی از خان‌های بزرگ همین ایلیاتی‌ها آنها را ساکن کنند و از طرف دیگر جلوی کمک‌شان به مشروطه‌چی‌ها را بگیرند.
قهرمان داستان در اولین بزنگاه‌های داستان بی‌خبر از همه‌جا از زیر این توپ می‌گذرد در حالی‌که قزاق‌ها فکر می‌کنند او از ایلیاتی‌ها و دشمن است. ملا در حالی از کنار قشون قزاق‌ها می‌گذرد که دلماچوف فرمانده و ژنرال قزاق‌ها دارد از توپچی‌ می‌پرسد:

-آماده‌ای؟
توپچی گفت: مثل همیشه
و خندید.
دلماچوف گفت: دشمنو می‌شناسی؟
توپچی گفت: البته که می‌شناسم.
دلماچوف گفت: دشمن اصلی رو می‌گم؟
توپچی گفت: می‌شناسم.
دلماچوف گفت: دشمن اصلی کیه؟
توپچی گفت: اولین کسی که پیداش بشه.

و در همین حال ملای قهرمان دارد وارد داستان می‌شود.

دلماچوف گفت: دشمن، دشمن اصلی؟
و آهسته به توپچی گفت: حاضر!
از پیچ جاده سر و کله‌ی ملای لاغر و قد بلندی پیدا شد که سوار بر اسب، یورتمه می‌رفت.
...
دلماچوف آهسته گفت: صبر کن.
توپچی به شوخی گفت: دشمن اصلی از چنگمون در رفت.
و همین عبور ملا از زیر لوله‌ی توپ آغاز انفجار بزرگی‌ست در داستان که در همین لحظات اولیه پرده از چهره‌ی او برمی‌دارد.
ملا که در نیمه‌های شب و از بی‌راهه‌ها، چون دزدان وارد روستای موویل می‌شود از سکوت غیر طبیعی موویل جا می‌خورد و با وارد شدن به خانه‌ی کدخدا خبر و دلیل ِ ورود قشون قزاق‌ها و خالی شدن روستا از ترس را می‌شنود، با شنیدن خبر طوری به‌هم می‌ریزد که خودش را فاش می‌کند که در هر ایل چقدر گوسفند و چند چوپان دارد وَ اگر قزاق‌ها بخواهند ایلیات را درهم بکوبند او بی‌چاره می‌شود وَ کدخدای بیچاره باشنیدن این حرف‌ها از ملای مندرس پوش و روضه خوان هاج و واج می‌ماند که " تا حالا به هیشکی بروز‌ نمی‌دادی ملا".
این عیان شدن چهره‌ی ملا برای یکی از شخصیت‌های داستان بعد از سال‌ها و برای مخاطب در آغاز داستان وضعیتی‌ست که مخاطب را به این فکر وا‌می‌دارد که گویی او همان کدخدایی‌ست که بعد از سال‌ها تازه چهره‌ی واقعی ملا را می‌بیند.
داستان توپ اگر چه داستان پر خشونت و تاریکی‌ست اما با همین ورود طنز و آشکار شدن ِ رفته‌رفته‌ی بلاهت ملا نمی‌گذارد که این تاریکی استخوان‌سوز شود. ملایی که از تمام دنیا بی‌خبر است از اوضاع مملکت از وقایع مشروطه، از آمدن قشون دولتی به تبریز و حرکت‌های مردم و از همه چیز، تنها و تنها به فکر گوسفندان خودش است حتا غصه‌ی ایلیاتی را نمی‌خورد که دارایی‌اش را از آنها به‌دست آورده است. تمام تلاش‌های ابلهانه‌‌ی او برای نجات گوسفندهای‌اش است. هر ایل را به گونه‌ای از گذشتن از ایل راه اصلی که قزاق‌ها در آنجا کمین ‌کرده‌اند منصرف و دربدر می‌کند. آخر الامر هم بلد قزاق‌ها می‌شود برای نشان دادن جای ایلیات‌ با این امید که ایلیات از آنجا رفته‌اند، در راه اما ایلیاتی‌ها او را کنار دلماچوف و با قشون قزاق‌ها می‌بینند و همین باعث می‌شود عاقبت‌اش از هر طرف باخت - باخت شود. ملایی که حتا به خودش نیز وفا نمی‌کند و شعورش تنها به حفظ گوسفندانش می‌رسد. او به هیچ ‌کس وفا نمی‌کند نه به خودش، نه به قشون قزاق‌ و روس، نه به ایلیات، رحیم‌خان و ایل‌اش را از طاووس گلی با خبر نادرست به بی‌راهه می‌برد که دست قزاق‌ها به آنها و گوسفندان‌اش نرسد از طرفی ایلیات هم از همراهی‌اش با قزاق‌ها با‌خبر می‌شوند. ایلیات با هم متحد می‌شوند و با گرفتن ملا و توپ، عنصری که ترس به جان همه انداخته بود، از درگیری با قزاق‌ها اجتناب می‌کنند.
قزاق‌ها سر شکسته راه خود را پیش می‌گیرند و ایلیات هم با بستن ملای دودوزه باز به همان توپی که خواب از سرش پرانده بود و همه را دربدر کرده بود، به زندگی خود برمی‌گردند.
این داستان به خاطر چیزی که می‌خواهد بگوید خیلی چیزها را ساده گرفته‌است و رفتاری تعصبی نسبت به رواج دهندگان تعصب از خود نشان می‌دهد و همین باعث نقص‌هایی در داستان شده است. به‌طور نمونه یکی این‌که وقتی در بین ایلیات خبرها این‌طور سریع پخش می‌شود چرا تا به‌حال خبر این همه مال و منال ِ ملا و گوسفندان‌اش به گوش کسی نرسیده. دوم چگونگی نشان دادن توپ و به غنمیت رفتن‌اش به دست چماق‌دارهای ایلیات‌ست. داستان، ابزار مدرن را دلیل پیشرفت و قوت و قدرت روس‌ها (و در کل دیگر ملل جهان) می‌داند و نشان می‌دهد اما در رفتارشان هیچ نشانه‌ای مبنی براین هوش و ذکاوتی که آنها را صاحب چنین ابزاری کرده باشد، نشان نمی‌دهد. بلکه آنها را نیز به گونه‌ای دیگر احمق نشان می‌دهد و همین ساده گرفتن‌هاست که باعث می‌شود ایلیات خیلی ساده از یک لشگر نظامی غنمیت بزرگی بگیرند.

داستان توپ با توجه به شرایط و شخصیت‌های‌اش، با توجه به دنیایی که در آن اتفاق می‌افتد. داستانی‌ست ساده و سرراست، داستانی بدون پیچ و خم، داستانی که حتا دسیسه‌ی شخصیت‌های‌اش خیلی کودکانه به نظر می‌رسند. از همین رو جز تدوین روایت که توانسته کمی به داد کشش و جذابیت قصه برسد، اتفاق خاصی ندارد قصه خود موضع‌اش را از همان اول مشخص می‌کند هدفی را که می‌خواهد بزند درست جلوی توپ می‌گذارد و در راستای آن قانون نمایشی معروف، توپی را که از اول داستان وارد مهم‌‌ترین صحنه‌ها کرده است عاقبت شلیک می‌کند. وَ برای این شلیک طوری به سمت هدف می‌رود که آخر سر هدف را به توپ می‌بندد. قصه‌ی توپ، طاقت فاصله را ندارد، انگار می‌خواهد چنان قصدش را واضح و عیان کند که چاره‌ای نمی‌بیند جز این‌که هدف را هزار طرف بچرخاند و خوب که نشان داد، بیاورد و درست بگذارد، بگذارد که نه، ببندد به توپ که مبادا توپچی یا گلوله یا مخاطب به‌خطا بروند.
در داستان توپ خان‌های جدا مانده‌ی داستان هر کدام با تفنگچی‌ها و ایل و تبارشان وقتی که دلیل یکی شدن پیدا می‌کنند و در نتیجه‌ی صلح خان‌ها ایلات نیز با هم یکی می‌شوند. می‌مانی که یکی شدن خان‌های مستبد را ببینی یا تفنگچی‌ها و اهل هر ایل را، جز این باید این نکته را هم فراموش نکرد که تعریف دلیری در اهل کوچ با تعریف آن در اهل خاک رنگ‌های متفاوتی دارد. خشونت در تعریف اهل کوچ جزء لاینفک دلیری است.
اتحاد خان‌های مستبد و ایلیاتی‌های دلیر، یک کاسه کردن خواست‌ها برای به توپ بستن ، برای هم مسیر کردن خشونت‌ها، برای ترور است. ملا در یک تیپ ساخته شده و متعصب بدون هیچ انعطاف بینشی‌یی نسبت به این قشر نشان داده می‌شود و همین امر باعث می‌شود داستان به‌خطا می‌رود. داستان در اصل با تفکری غیر انسانی و تاریک ، مشکل دارد و خواستار حذف این نوع تفکر ریاکارانه است اما به جای رفتن به سمت آن، هیجان زده ( گویی این هیجان زاده‌ی پیروزی و اتحادشان‌ست) وَ بی‌تامل تنها یک گروه خاص را تنها مقصر می‌داند و جزو ناچیزی از عاملان این تفکر را ترور می‌کند! در حالی‌که زمینه‌ی رشد و پاگیری دوباره‌ی چنین کسانی در بین ایلات و فضای داستان زنده می‌ماند. استبداد همیشه به یک ایدئولوژی بی‌حس کننده احتیاج داشته و دارد. چرا که هر فکر رهایی بخشی ناچار بندهای امر و حکم ِ مستبد را نیز زیر سوال می‌برد. ایدئولوژی تسلیم و تکریم و اطاعت، برادر حکومت زور و خشونت است. از طرفی، هر آن امکان دارد ملایی که به توپ بسته می‌شود به خاطر همین زمینه و ساختار مذکور استبداد، در خیال آیندگان به شهید و قهرمانی تبدیل شود که حماقت ایلات در نفهمیدن نقشه‌ی او برای نجات جان‌شان، خون‌اش را به زمین ریخته است! و این‌گونه است که در داستان توپ با شلیک توپ به دشمن اصلی (دشمنی که داستان قصد دارد اصلی‌اش نشان بدهد) به مرزهای فکر و آزادی‌خواهی شلیک می‌شود. اشتباه داستان این اکه آن تفکری را که به درست عامل بدبختی می‌داند به غلط تنها به یک قشر از اجتماع نسبت می‌دهد در حالی‌که بستر و زمینه و شرایط را فراموش می‌کند. و این یعنی دیدن تمام جهان با یک چشم. یعنی از چاله در آمدن و در چاه افتادن. یعنی رفتن به سمت حذف، انسان ایرانی سخت محتاج این است که به روش‌های زیست مسالمت آمیز برسد و از نگاه‌های حذفی دست بردارد.

تابستان 1388
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!