پنجشنبه

( داستانی از اتگار کِرِت، به هم‌راهِ معرفی و پیشنهادِ خوانده شدنِ این نویسنده‌ی یهودی - اسراییلی، توسط هم‌کارِ تازه و جوانِ بخش داستان - داستانِ ترجمه؛ آقای شهاب فخر زاده. این معرفی و شناخت‌نامه را در پایان داستان بخوانید )

مصاحبه‌ی اختصاصی
داستانی از اتگار کِرِت
ترجمه از انگلیسی به فارسی: شهاب لنکرانی


من داشتم دیوار را خراب می‌کردم.

تمام گزارش‌گرهای زن روسپی‌اند و من داشتم دیواری را خراب می‌کردم. چهار ماهی می‌شد که تَرکم کرده بود. اول، فکر می‌کردم که بازسازی خانه آرامم می‌کند، اما در واقع حالم را بدتر کرد. دیواری که خراب می‌کردم دیواری بود بین اتاق نشیمن و اتاق خواب، به نحوی که بالکن همیشه پشت سر من قرار می‌گرفت. اما من به‌خاطر می‌آوردم. برای به‌خاطر آوردن همیشه لازم نیست ببینی. یادم آمد که چه‌طور تمام شب در آن‌جا می‌نشستیم.
گفت: «نگا کن، یه شهاب، بیا همین الان آرزویی بکنیم.» و سرش را روویِ شانه‌ی من گذاشت؛ «بیا و آرزویی بکن.» گفتم:«باشه، آرزو می‌کنم.»
«چی آرزو کردی؟» نیشگونی از من گرفت و گفت: «بگو، خواهش می‌کنم بگو.»
«همه‌چی همین‌طوری بمونه، همین‌جور که الان هست.» من دستم را از موهایش رد کردم و گفتم: «نسیم. هر دوی ما روویِ بالکن.»
«نه.» مرا به کناری زد و گفت: «آرزوی خوبی نبود. چیز دیگری بخواه، چیزی برای خودت.»
گفتم:«باشه، باشه» و خندیدم، «سخت نگیر، یک اِف زِد آر هزار. آرزو کردم یاماهای اِف زِد آر هزار داشته باشم.»
با تعجب به من نگاهی کرد و گفت: «موتورسیکلت؟ تو آرزوی یه موتورسیکلت کردی؟»
«آره. چرا که نه. تو چی آرزو کردی؟»
گفت: «من نمی‌گم.» صورتش را روویِ عرق‌گیرِ من پنهان کرد و گفت: « اگه آرزوت رو به کسی بگی، هرگز برآورده نمی‌شه.»

اما اگر آرزو را به کسی نگویی ممکن است برآورده شود. دو ماه بعد، او به تل آویو رفت تا در روزنامه‌ای مشغول کار شود. حتا یک کلمه هم به من حرفی نزد، فقط ناپدید شد. پدر و مادرش آدرس‌اش را به من ندادند. گفتند نمی‌خواهد با تو حرف بزند.
ازپدرش پرسیدم: «چرا؟ مگه به احساسات‌اش لطمه زدم؟ کار بدی کرده‌ام؟»
پدرش شانه بالا انداخت و گفت: « نمی‌دونم، این چیزیه که به من گفته.»
داشتم عصبانی می‌شدم. گفتم: « آقای بروش، به من بگید. شما فکر می‌کنید این طبیعیه که دختر شما و من دو سال آزگار با هم باشیم و یه مرتبه بدون هیچ دلیلی نمی‌خواد با من حرف بزنه؟ فکر نمی‌کنید که لازم باشه به من توضیحی بدید؟»
پدرش همان‌طور که به دست‌گیره‌ی در تکیه داده بود گفت: «انصاف نیست الی.» تمام گفت و گوی ما دَمِ درگاهِ آپارتمان آن‌ها انجام شد. ادامه داد: « واقعن انصاف نیست.» و دست آزادش را به سر کچل‌اَش کشید. «کسی که تو رو ترک کرده من نیستم، می‌دونی. من هیچ‌وقت در حق تو بدی نکرده‌ام، درسته؟ من مستحق این نیستم که تو با چنین لحنی با من صحبت کنی.» درست می‌گفت. به همین ساده‌گی. و ناگهان به‌نظرم خیلی درمانده آمد. عذر خواهی کردم و رفتم. بعد، سعی کردم رد او را از طریق روزنامه بگیرم. اما آن‌ها تلفن منزل او را نمی‌دادند، و او هم هرگز در دفتر کارش نبود. برای همین پیغام می‌گذاشتم. هزاران پیغام گذاشتم، اما جوابی نداد. چند ماه بعد، تصمیم گرفتم که تعمیرات خانه را شروع کنم.

مردم داد و فریاد می‌کردند. ناگهان بین هر دو ضربه پتک به دیوار فهمیدم که مردم در خیابان با فاصله‌ی نه چندان زیادی از خانه‌ام جیغ می‌کشند. بیرون رفتم. نزدیک تقاطع که سی متری از من فاصله داشت، دو نفر روویِ جاده دراز کشیده بودند، زنی هم هوار کِشان به‌طرف من می‌آمد و مردی با کلاه پشمی سبز رنگی تعقیب‌َش می‌کرد. حدود ده متری من که رسیدند مرد به زن رسید و موهایش را گرفت. همان‌وقت بود که متوجه چاقو شدم. نوک چاقو درست روویِ گلوی زن بود. و خون، خون خیلی خیلی زیادی جاری شده بود. زن به زانو درآمد، مرد بازوهایش را عقب کشید و تیغه‌ی چاقو کاملن ناپدید شد. زن در پیاده رو پهنِ زمین شده بود. مردِ چاقو به‌دست مرا نگاه می‌کرد، آهسته به‌طرفم می‌آمد، خیلی آهسته. می‌خواستم فرار کنم اما پاهایم تکان نمی‌خوردند. او هم‌چنان به‌طرفم می‌آمد، قدم‌های کوتاه و با تأملی برمی‌داشت؛ درست مثل بازی گردو شکستمِ بچه ها. در تمام این‌مدت به‌خودم می‌گفتم، چیزی این وسط درست نیست. چرا این‌قدر آهسته راه می‌رود؟ منظورم این است که، او به دنبال آن زن مثل دیوانه‌ها می‌دوید. من دمپایی پایم بود و او چاقویی بیست سانتی در دست داشت. پس از چه می‌ترسید؟ چرا نمی‌آمد و به من ضربه‌ای نمی‌زد؟ و بعد دیدم که از پیاده رو دوور شد و به خیابان رفت، سعی می‌کرد مرا دور بزند، خیلی خیلی آرام. نگاهش می‌کردم، نصف حواسم به پتکی که در دستم داشتم بود؛ یک پتک پنج کیلویی. قدمی به‌طرفَ‌ش برداشتم و با پتک به‌سرش کوبیدم. تکان نمی‌خورد. در پیاده رو نشستم. مردی از خواربار فروشی به‌طرفم آمد، بطریِ کوکایی در دست داشت. در جیب‌های گرم‌کُنَم دنبال پول می‌گشتم. مچ دستم را گرفت و اجازه نداد تا پول را درآورم. گفت: «فراموش کن، به حساب من.»
گفتم: « خیلی خُب دلقک، بذار حساب کنم.»
اما او اصرار می‌کرد و وِل‌کُن نبود. گفتم: « پس بذار به حسابم.» تشنه بودم و قبل از آن‌که شروع به نوشیدن کنم می‌خواستم وضع حسابم را روشن کنم. گفت: « باشه، باشه، می‌ذارم به حسابِ‌ت.»
اول عکاس‌ها خودشان را به محل رساندند، حتا قبل از پلیس. دو تا از عکاس‌ها با موتورسیکلت‌های‌شان آمدند، دو موتور، یکی ششصدِ اف و دیگری با هارلی دیویدسون. با موهایی بلند و خال‌کوبیِ روویِ تن‌شان خیلی شبیه فرشتگان جهنم بودند. عکاسی که با هارلی دیویدسون آمده بود گفت: « ممکنه پتک رو این‌طوری بگیری؟ انگار داری تهدیدش می‌کنی، این‌قدر که من یه عکس بندازم؟ » گفتم: « نه. » گفت: « مطمئنی؟ » هنوز دست برنداشته بود. « از لحاظ بصری، تأثیر قوی‌تری داره. » بعد از آن‌ها پلیس آمد و بعد گزارش‌گرانِ روزنامه‌ها. همه‌ی گزارش‌گران روسپی‌اَند.
از تمام روزنامه‌ها آمده بودند. نمی‌خواستم با آن‌ها حرف بزنم. گزارش‌گرهای تلویزیون و رادیو هم آمده بودند. حتا به آن‌ها، نه هم نگفتم، فقط دست‌هایم را بالا بردم و از آن‌جا دور شدم. گزارش‌گران تلویزیون و تمام کسانی‌که دنبال آن‌ها بودند به سمت آن دلقک رفتند، به غیر از کسی که از « اورشلیم پُست» آمده بود و مرا ذِلّه کرده بود. سَرِ گزارش‌گرِ روزنامه‌ای که سعی می‌کرد ضبط صوتی را به حلقوم کارآگاه پلیسی فشار دهد، داد کشیدم: « هی تو، چارچشمی، بیا این‌جا.» گزارش‌گر وسط حرف‌های پلیس کارش را نیمه‌کاره رها کرد و به‌طرف من آمد.
«برای هاآراتز کار می‌کنی؟»
هیجان زده گفت: «بله.» و سعی می‌کرد ضبط صوتش را خاموش کند.
گزارشگرِ اورشلیم پست رنجیده خاطر گفت: « چه‌طور با اون حرف می‌زنی اما با من نه؟»
«چون دوست دارم، خُب.» صبرم تمام شده بود. «چون روزنامه تو گُهِه. چه فرقی می‌کنه چرا؟ حالا لطفن برو گم‌شو.»
با اشاره به مرد عینکی فهماندم که با من به کناری بیاید، اما گزارش‌گر اورشلیم پست مثل کنه به ما چسبیده بود. «به‌خاطر تیراژِشِه» با صدایی آزار دهنده این‌را گفت. «به‌خاطر تیراژشه، آقای خودشیفته. می‌فهمم، تو می‌خوای مطرح بشی. خُب تمام رفقات دیدند که تو یه قهرمانی. تو مرد زن صفت! قاتل، تو حالَمو به‌هم می‌زنی.» بعد تُف کرد و رفت.
گزارش‌گرِ هاآراتز گفت: « خُب، اول از همه می‌خواستم بپرسم ...»
گفتم: « اول از همه گوش کن. » ضبط صوت را از دستَ‌ش گرفتم و خاموش کردم. «همین الان می‌ری پیش سردبیر و بِهِ‌ش می‌گی من حاضرم مصاحبه‌ی اختصاصی انجام بدم. اختصاصی، شنیدی؟ نمی‌خوام با تلویزیون صحبت کنم، یا رادیو یا با مادربزرگم. اما اگه فقط ...»
مرد عینکی بین حرفم دوید و گفت: « ما به منابع خبری‌مون پول نمی‌دیم. این یه اصله، پولی به منابع خبری نمی‌دیم.»
جوش آورده بودم و گفتم: «یه ثانیه به من گوش بده کودن. من پول نمی‌خوام. من فقط می‌خوام مصاحبه کننده‌ی خودم رو انتخاب کنم، فهمیدی؟ بِهِ‌ش بگو من برای مصاحبه حاضرم اما فقط با دافنا بروش.»
مرد عینکی گفت: « بروش، اون تازه وارده؟ اما اون دقیقن... کاره‌ای نیست.»
«کاره‌ای هست یا نیست، به سردبیر بگو اون تنها کسی‌یِه که من باهاش مصاحبه می‌کنم.»
عینکی گفت: « ببخشید می دونم به موضوع ربطی نداره اما شما تا به‌حال مقالات مرا در دیلی کارتل خونده‌اید؟»
تکرار کردم: « دافنا بروش.» و تنهایش گذاشتم.
برای رسیدن به آپارتمانم باید از حلقه‌ی بزرگی از مردم که دور آن دلقک جمع شده بودند رد می‌شدم. مردم جیغ می‌زدند و فریاد می‌کشیدند و او در وسط حلقه ایستاده بود و دست‌هایش را تکان می‌داد. به‌نظر می‌رسید که لذت می‌برد. دو سرباز از ایستگاه رادیویی ارتش با میکروفون‌هایی در دست و کمی با تأخیر آمده بودند که نمی‌توانستند از حلقه‌ی مردم رد شوند. یکی از آن‌ها که بلندتر بود، می‌خواست با آرنج راهَ‌ش را باز کند که آرنجَ‌ش به‌صورت فیلم‌برداری از شبکه‌های خارجی خورد. دماغ فیلم‌بردار به خون‌ریزی افتاد، چشم‌هایش متورم شد و از آن‌ها بلافاصله اشک بیرون زد. من تصمیم گرفتم مسیر دیگری انتخاب کنم و راه طولانی‌تری را برای رسیدن به ساختمانَ‌م انتخاب کنم. «خودشیفته!» این صدای فریاد گزارش‌گر اورشلیم پست بود که از پشت سرم می‌شنیدم.
دافنا آمد. می‌دانستم که می‌آید. دامن مشکی کوتاه و موهای مدل مصری. پرسیدم: «کمی قهوه می‌خوای؟» سعی می‌کردم خودم را آرام نشان دهم. بعد گفتم: « می‌تونم کتری رو بذارم؟» سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکانی داد و کنار میز نشست و از کیفَ‌ش ضبط صوت کوچکی در آورد. قطعات درشت گچ دور و بر میز ریخته شده بودند. با آن دیوار نیمه ویران وسط اتاق، انگار در خانه‌اَم بمب منفجرشده بود. پرسیدم: «مطمئنی؟ من می‌رم کتری رو بذارم.» تکان سرش شدید شد و با حالتی عصبی‌تر انگار که داشت خفه می‌شد و کلمه‌ها از ته حلقَ‌ش درمی‌آمدند، گفت: «یه مصاحبه.» ضبط صوت را روویِ میز گذاشت و گفت: « من برای یه مصاحبه اومدم.»
مصاحبه 1
ج: چرا؟
ج: می‌تونم بپرسم دقیقن چرا منو ترک کردی؟
ج: شونه‌هاتو بالا ننداز. جواب سئوالم رو بده. دست کم انتظار یه جواب رو دارم.
س: نمی‌خواستم آزارت بدم. الان نه، بگذریم. فایده‌ای نداره.
ج: آزارم بدی، لعنت به تو، آزارم بدی. دیگه بدتر از کاری که کردی نمی‌شد.
س: به‌خاطر این‌که تو آدم بی‌اهمیتی هستی. حالا شد؟ چون یه آدم بی‌اهمیتی هستی. چون تو از زنده‌گی هیچ‌چی نمی‌خوای. هیچی. تو نمی‌خوای چیزی بدونی، تو نمی‌خوای در کاری موفق بشی، تو نمی‌خوای هیچی بشی. تمام چیزی که می‌خوای اینه که روو کونِ مبارک بشینی و بگی چه‌قدر خوبه که ما با هم هستیم. خوب، یعنی این‌که کاری بکنیم، سعی کنیم به چیزی برسیم، اما تو؟ تو حتا نمی‌دونی چه‌طور یه آرزو بکنی. فقط می‌تونی توو اون بالکن بشینی و بغلم کنی و بگی: "دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم." من عروسک باربیِ تو نیستم. و برعکس تو، من رؤیاهایی دارم. رؤیاهایی که یه هوا بزرگ‌تر از دیر خوابیدن هستند.
ج: هنوز دوستم داری؟
ج: هنوز یه ذره دوستم داری؟
ج: هرگز دوستم داشته‌ای؟
ج: لطفن گریه نکن. من دیگه ادامه نمی‌دم. تموم شد. نگاه کن. حالا تو می‌تونی سؤال‌هاتو بپرسی.

مصاحبه 2
س: موقع حادثه در خیابان چی‌کار می‌کردی؟
ج: هیچی.
س: قصد داشتی جایی بری؟
ج: نه. جایی نمی‌رفتم. فقط صدای جیغ و فریاد شنیدم، برای همین رفتم بیرون تماشا.
س: و اون پتک؟
ج: با اون زدم به سرش. خدا، حالا که سعی می‌کنم به‌خاطر بیارم، به‌نظرم خیلی دور می‌آد، درست مثل فیلم.
س: بله، اما چرا دستِ‌ت پتک داشتی؟
ج: چون داشتم تعمیرات می‌کردم. داشتم دیوار بین اتاق خواب و نشیمن رو برمی‌داشتم.
س: آیا قبل از این اتفاقْ خوب نگاش کردی؟ تونستی چهرَه‌ش رو ببینی؟
ج: آره، چاقالو به‌نظر می‌اومد. چشم‌های بزرگ قهوه‌ای رنگ داشت، درست مثل چشم‌های تو. لب‌هاشو جمع کرده بود انگار که یه مشکلی داره. انگار یُبس بود، یا درد می‌کشید.
س: وقتی داشتی با پتک به سرش می‌زدی توو سرت چی می‌گذشت؟
ج: هیچی.
س: نگو هیچی. حتمن به چیزی فکر می‌کردی.
ج: هیچی. مطلقن هیچی.
س: من با اون دلقکِ که توو بقالی بود صحبت کردم. اون گفت عربه اصلن به‌طرف تو نیومده، چون ترسیده بود و پتک رو توو دست های تو دیده بود می‌خواست فرار کنه. اما تو جمجمه‌اَش رو خُرد کردی. تو می‌تونستی صبر کنی، تو می‌تونستی همون‌جا بایستی و اون بِرِه. دست کم، الی ای که من می‌شناسم این‌کار و می‌کرد.
ج: به تو فکر می‌کردم.
از بیرون صدای موتورسیکلت به گوش‌مان خورد. دافنا گفت: «اون عکاسه.» بعد گفت: « اسم اون هم الی یه.»
پرسیدم: «چه‌جور موتورسیکلتی داره؟»
با خنده گفت: « از کی تا حالا من در مورد موتورسیکلت چیزی می‌دونم؟»
« فقط پرسیدم، گفتم شاید بدونی.»
«اون یه اِف زِدِ هزارهِ، یه یاماهای اِف زِدِ هزار داره.»
«می‌دونی اگه من هم حرفی نزده بودم الان یه دونه از اونا داشتم.»
دافنا گفت: « می‌دونم.» به زور لب‌خندی زد و گفت: « متاسفم.»

An Exclusive
نوشته: اتکار کِرِت
منبع: لس آنجلس آرت بوکس – 13 سپتامبر 2007
ترجمه از عبری به انگلیسی: سوندار سیلورستون
ترجمه از انگلیسی به فارسی: شهاب لنکرانی
ویرایش: فریده خرمی
-------------------------------

آشنایی با اتگار کرت
-
اتگار کرت ( Etgar Keret ) متولد Ramat Gan ، شهری در نزدیکی تل آویو است. او هم اکنون به هم‌راه همسرش در تل آویو زنده‌گی می‌کند. وی مدرس دانشگاه‌های " بن گوریون " و " تل آویو " در شاخه‌ی ادبیات و نویسنده‌گی است.
اولین مجموعه داستان کوتاه او در سال 1992 به عنوان "خطوط لوله" منتشر شد که در ابتدا با اقبال و پذیرش عمومی مواجه نشد. در سال 1993 او موفق به دریافت جایزه‌ی فستیوال تئاتر آنتب ( Entebbe ) شد. این جایزه به‌خاطر اثری موزیکال که به هم‌راهِ یک نویسنده‌ی دیگر با نام " جاناتان بار گیورا " نوشته بود به وی اهدا شد. مجموعه داستان دومِ او با نام "کیسینجر گُم‌شده" که مشتمل بر پنجاه داستان بسیار کوتاه بود توانست افکار عمومی را به‌خوبی به‌خود جلب کند.
نوشته‌های وی عمومَن به بررسی تضادهای موجود در جامعه‌ی مدرن اسراییل می‌پردازد. او هم‌چنین نوشتن کتاب‌های مصور و طنز را نیز با هم‌کاری نویسنده‌گان دیگر در کارنامه‌ی خود دارد.
در سال 1998 اتگار کرت مجموعه داستان کوتاه دیگری با نام "آدم‌های شاد در اُردوویِ نلر" ( Kneller`s Happy Campers ) منتشر نمود. او در این سال‌ها به نگارش فیلم‌نامه و نیز متن‌هایی برای تلویزیون نیز پرداخته است. اتگار کرت به دلیل نحوه‌ی نگرش به مسایل اجتماعی و نیز لحن خاص خود در نوشتن داستان‌ها و همین‌طور سایر فعالیت‌های ادبی‌اَش بسیار مورد توجه جامعه‌ی ادبی اسراییل است.
"دختری در یخچال" نام یکی دیگر از داستان‌های کوتاه این نویسنده است که بسیار مورد توجه قرار گرفت و می‌توان از آن یاد کرد. لازم به ذکر است که مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه که شامل داستان یاد شده نیز هست با همین نام از این نویسنده منتشر شده است. داستانی جدید که اخیرَن از اتگار کرت توسط میریام شلزینگر به انگلیسی ترجمه شده آخرین اثری است که از وی به زبان انگلیسی برگردانده شده است. اسم این داستانِ جدید "سیاه و کبود" است.
گفتنی است که در سال 2004 مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه او با نام "راننده اتوبوسی که می‌خواست خدا باشد و چند قصه دیگر" به انگلیسی ترجمه شده است.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!