راز
آذر کیانی
در سکوتی که هیچگاه زبان باز نکرد
حیرت جیغ کشید.
برگهای درخت سیب فرو ریخت
برهنه ی برهنه
برهنگی نه اینسوی دارد
نه آنسوی
نقطه یی بی بازگشت.
رازی بود میان ما
راضی بود خدا
تا
درررنگ
درنگ
بو می کشید پشت دیوار
لابلای پیچک ها، زنگ را
از مهتابی دیدم
زن ایست داد
تا
راضی بماند غیر خدا
زنی بو می کشید
یاس امین الدوله را
مهتابی هنوز پوشیده از راز بود.