زيبا سيزده سالْ زنِ شوهرش بود
تهمینه زاردشت
-
زيبا سيزده سال تمام زن شوهرش بود قبل از آنکه تلفن زنگ بزند و کسيکه آنطرف گوشي بود بگويد زيبا گم شده, او سيزده سال تمام زن شوهرش بود. کسي که تلفن کرده بود و گفته بود زيبا گم شده گفته بود بعدن که فرار کرده زيبا. همراه مردي، مرد همسايهشان شايد، فرار کرده. گفته بوده هيچچيز اين زن به قاعده نبوده اصلن.
زيبا سيگاري بود. سيگار ميکشيد توويِ جمع. عروسي و عزا. «کاپتان بلک» ميکشيد زيبا هميشه و تنها باري که حرف زده بود با منْ حسرتِ سيگار را توويِ چشمهايم ديده بود لابد که تعارفم کرده بود. مانده بودم چهطور سيگاري بگيرانم بياينکه همهی اين زنها چشم بردارند از من و از سيگارِ توويِ دستم. مادر از آنطرف مجلسْ شلنگ انداز رسانده بود خودش را؛ و دنبال چي فرستاده بود مرا يادم نيست. انگار مرضي مُسري باشد زيبا. بچهاش هم که نميشد. زني بود آنقدر زنانه که وقتي آنشب توويِ تلفن گفته بودند زنانهگي نداشته باورم نشد. زنانهگي نداشته زيبا. اين خبر از سيم تلفن گذشته بود و پخش شده بود و درز کرده بود توويِ همهی شهر، ولي لابد بهگوش مردي که زيبا را فراري داده بود نرسيده بود هنوز که بعدِ ماهي با زيبا بود و زيبا برنگشته بود پيش شوهرش. زيبا فرار کرده بود و من، زني يادم مانده بود که همهی دختران بالغ حتا، با حسرت و حسادت نگاه ميکردند به اندامش، به برجستهگي، به اندازهی سينههاش؛ و باورم نميشد که زن نبوده باشد زيبا. خبر، بعدِ ماهي که نااميد شده بودند از پيدا کردنش درز کرده بود. شوهرش نشسته بود خانهی مادرزنش و گريه کرده بود و گفته بود زيبا را دوست دارد خيلي. نگفته بود هنوز هم دوستش دارم. نگفته بود با وجوديکه زن نيست زيبا، دوستش دارم. گريه کرده بود و گفته بود من زيبا را دوست دارم؛ و حتا مادرش توويِ تلفن گفت شوهرش ميگويد من زيبا را ميخواهم بايد پيدايش کنيد؛ ميگويد من زنم را از شما ميخواهم و همانشب بوده که به مادر زيبا گفته سيزده سال است با زني که زن نيست زندهگي کردهام؛ ميدانم بچهمان هم نميشود هيچوقت. مادرش باور نکرده اول، بعدْ نفسِ راحتي کشيده و گفته اگر که زن نبوده باشد زيبا، مرد همسايه به کاهدان زده و حتمْ گوولِ زيبايي زيبا را خورده.
همان شبي که گم شده بود خبرکرده بودند همهی پليسراهها را. مرد که تنها زندگي ميکرده، نميدانستند کجا ميتواند برده باشد زيبا را. پليس راه خبري نداده بود هنوز. مادرش ميگفت شايد هم خارج نشده باشند از شهر. دفعه بعدش که زنگ زد ميگفت شوهرش از خانه نشيني دست برداشته، جووري سرش را مي گيرد بالا ميرود سرِ کار و برميگردد که گاهي شک ميکنم دختر من - زن او - گم شده يا نه اين خبر را جایي شنيدهام يا خواندهام که زني شوهرش را گذاشته و فرار کرده با مرد همسايه. بعد يواشتر گفته بود دَيُّووثْ خبر دارد، هيچ غلطي نميتواند بکندْ دخترم که اينقدر خيالش راحت است.
يکبار ديگر هم زنگ زد. نعل اسب ميخواست. فالْگيري گفته بود نعل بياوريد ورد بخوانم بگذاريدش روويِ آتش پيدايش ميشود. انگار موويش را آتش زده باشندْ هرجا که باشد با پاي خودش برميگردد. مادرش ميگفت خيلي جاها زنگ زدم، حدس ميزدم شما هم نداشته باشيدْ خواستم مطمئن شوم؛ و هر روز خبر تازهاي ميرسيد. فالْگير گفته بود رفتهاند از اين شهر، و گفته بود عجيب است که فرار کرده آنهم با مردي که دست هم نزده بِهِش. من نديده بودم فالْگير را و نميدانستم همه فالگيرها اينطوري سرپوشيده حرف ميزنند يا مادره شرم دارد بگويد مرد همسايه دخترش را...
نعل که گذاشته بودند روويِ آتش، پيدايش شده بود. نه با پاي خودش؛ شوهرش پيدايش کرده بود؛ و ديده بود به چشم خودش که چهطور مثل آنوقتهاي خودشان مثل يک جفت قناري با هم زندهگي ميکنند توويِ خانهاي اجارهاي که زيبا اجارهاش کرده بوده و با حقوقي که زيبا ميگرفته از کارخانه. حمالي ميکرده زيبا از صبح تا شب. شوهرش ميگفته آنقدر عوض شده آنقدر پيرشده زيبا؛ زيباي من نيست ديگر. بعد آمده بود سر وقتِ مادره. برده بوده دخترش را ببيند. مرد همسايه روو نشان نداده. زيبا گفته حتمْ ميدانيد همه چيز را؛ و با بيسکويتهاي کارخانه پذيرايي کرده از مادرش. گفته ديگر ميتوانم روويِ تشک خودم بخوابم. گفته برايم فرقي ندارد طلاق ميدهد يا نه. مادره گريه کرده بوده حتمن خيلي؛ که زيبا گفته خنده دار است؛ که چرا گريه ميکني، تو هم که مادرم هستي نميدانستي. شوهرش طلاق داده بود بيمهريه. زيبا ميخنديده و ميگفته به صداي بلند که شَرعَن نصف مهر هم نميرسد بِهِم. و شوخي ميکرده با عروس ميگفته خوش بهحالَت فردا صبح مثل يک ميليونر چشم باز ميکني. سرخ نميشده عروس. همهی دخترهاي تازه بالغ مجلس، سر بالا گرفته بودهاند و به سيگار «کاپتان بلکي» که ميکشيده نگاه کرده بودند و به پوست جوگندمي، چشمهاي درشت و لبهاي برجستهاش؛ حتا به برآمدهگيِ بهقاعدهی سينهها حسوديشان نميشد ديگر. زنانهگي مثل يک برگِ بَرَنده توويِ دستشان بود هميشه. آنشبْ زيبا با مرد همسايه رقصيده بوده. مرد همسايه خجالتي بوده کمي، و سر بلند نميکرده. نگاهَش به هيچکجا بند نبوده. با زيبا ميرقصيده چون زيبا ميخواسته و ميبوسيده او را چون زيبا آنقدر تنگِ او ميرقصيده. دهان زيبا بوويِ سيگار ميداده، قوطي سيگارش روويِ ميز بوده و حلقهی بازوي مردْ دورِ کمرِ زيبا.
تبريز/بهار 84